۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

:]

این ورزش کردن ما هم از آن نوعش بود که نشود با آن پز داد. می‌بایست زبان به دهان می‌گرفتم و هر جا حرف ورزش و فعالیت می شد می‌گفتم: چی؟ گاهی، تفریحی. ولی واقعیت این بوده که الآن نزدیک دو سال است هفته‌ای 3 الی 4 بار و هر بار 40 دقیقه روی این وسیله که بهش می‌گویند الپتیکال ورزش می‌کنم.
من هم مثل خیلی از آدم‌های غیر ِمانکن که هر روز روی کره‌ی زمین زندگی می‌کنند، زندگی می‌کردم تا اینکه نگاهی توی آینه انداختم و فکر کردم: این که نشد زندگی، کمر باید باریک باشد. این شد که الپتیکال تنهای گوشه‌ی هال ِ ما هم بالاخره مشتری دائمی پیدا کرد. یک روز در میان دست و پا زدن و آهنگ گوش کردن و فکر کردن به گذشته و آینده، من روی همین الپتیکال –چقدر اسمش سخت است! تا قبل از این تردمیل صدایش می‌کردم‌ها- تصمیم‌های مهمی در زندگی‌ام گرفتم، کلی خیالپردازی کردم، گاهی بغض، گاهی خنده. این‌ها همه بستگی به موزیک پس زمینه داشت. هایده، لیدی‌گاگا (موزیکش به درد ورزش می‌خورد. به من اینجوری نگاه نکنید)، ویگن، مدرن‌تاکینگ ِ خدابیامرز، Zaz هم این اواخر خیلی استعمال می‌شد. (همین استعمال و نه هیچ چیز فعل دیگر)

چرا حرفش را به کسی نمی‌زدم؟ چون طرف بلافاصله می‌پرسید: تاثیر هم داشته؟ و منظورش از تاثیر، کاهش وزن و سایز است.
جواب من: نه.
اگر تاثیری روی وزن و سایز نداشت پس چرا ادامه دادم؟
چند ماه که گذشت و دیدم گرمی از وزنم و میلی‌متری از دور کمرم کم نشده بی‌خیال شدم؛ تازه آن وقت بود که به فوایدش پی بردم.
1-کاهش علائم فسردگی و غمبرک‌زدگی -که بعضاً عارض می‌شود-؛
2-کاهش خیلی قابل محسوس ِ درکف‌ماندگی؛
3- و کمتر نیاز داشتن به انواع و اقسام داروهای شیمیایی و گیاهی ِ ملین.
برای من که متاسفانه عادت به مستر ندارم، و سال‌هاست از یبوست رنج می‌برم، این‌ها خیلی مهم است.

*****
سه هفته پیش بود، برادرم صدایم کرد که برم فلان برنامه را از شبکه‌ی درپیتی و زرد ِ پی‌ام‌سی فَمیلی ببینم. خلاصه‌اش این بود: یک تعدادی محقق روی یک عده‌ای تحقیق کرده بودند. :)
که: گروهی از ملت هفته‌ای 3 بار و هر بار 40 دقیقه روی یک دوچرخه‌ی ثابت، ورزش می‌کردند. و بعد از چند ماه هیچ‌چیزشان تغییری نکرده بود. چه جالب که شرایط آزمایششان عین من بود.
یک گروه دیگر هم بودند که آن‌ها هم هفته‌ای 3 بار ولی هر بار 20 دقیقه –طبق الگویی- ورزش می‌کردند. در عرض چند ماه هفت‌-هشت کیلو وزن کم کرده بودند.
فعالیت گروه اول آرام و یکنواخت بود. وقتی آدم روزای روشن خداحافظ گوش بدهد تندتر از این هم نمی‌تواند پا بزند.
گروه دوم اما از الگوی زمانی خاصی پیروی می‌کردند.
رژیم غذایی در طول دوره ثابت بوده.

8، 12، 20، 3

8 ثانیه تند
12 ثانیه کند
به مدت 20 دقیقه
و 3بار در هفته
واکنش ِ من قبل از امتحان کردن این روش: هه‌ه!… من دو ساله دارم دو برابر این ورزش می‌کنم. بیست دقیقه که بچه‌بازیه.
بعدش: عرق از مژه‌هایم می‌چکید، اصلاً نفهمیدم خانم هایده چی گفت و فردای آن روز پاهایم به سختی مرا از پله‌ی اتوبوس بردند بالا. من که ادعایم می‌شد این بود اوضاعم. تازه فهمیدم آن آقای محقق برای چی چندبار توصیه کرد کسانی که آمادگی قبلی ندارند و مشکل دارند و فلان با مشورت پزشک و کم‌کم شروع کنند. 

آن حس خستگی و رضایت‌ازخود ِ بعدش، به همراه پاهایی که تحت فرمانت نیستند و سیاهی رفتن چشم، یک‌جور نشئگی منحصربه‌فردی را می‌آورد -به ارمغان-.
شمردن ثانیه‌ها هم سخت نیست، اینکه اینجور وسیله‌های ورزشی خودشان تایمر دارند کار را راحت می‌کند. (با توجه به اینکه 8 و 12 می‌شود بیست، و در هر دقیقه سه بار این سیکل تکرار می‌شود) اما برای ورزش‌های هوازی دیگری مثل شنا ممکن نیست، یا برای پیاده‌روی شماره‌ها از دستت در می‌روند. و شماره‌ها از دست رفتن همان، کاهش بازدهی همان. این را هم آقای محقق می‌گفت.
به هر حال بعد از سه هفته دارم کمی تغییرات وزنی روی آن ترازوی پیزوری می‌بینم، و تقریباً به این صورت راضی‌ام: :]

یعنی می‌شود من آن روزی را ببینم که تـَرکه‌ای‌ها از مُد افتاده‌اند و دلم خنک بشود؟ می‌شود متحد شد و باریک و بلند بودن را از مُد انداخت؟ گمان کنم کم کردن چند کیلو وزن، به مراتب راحتتر باشد.

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

دمعة وابتسامة*


کمی بعد از اینکه واکاشی‌زوما را فراموش کردم، حدود دوازده یا سیزده سالگی پسری را در موسسه‌ای که می‌رفتم زبان بخوانم ملاقات کردم و احساس کردم برای اولین بار در زندگی‌ام عاشقم. کم‌وبیش تا هفده سالگی عاشقیت مخفیانه‌ام ادامه داشت. بعد از آن با پسری مجازی آشنا شدم و قبلی به واکاشی‌زوما پیوست. بعد از آن چند بار دیگر هم با آدم‌های مختلف آشنا شدم و برای دوره‌هایی کوتاه احساس تپش قلب، گاهی بی‌خوابی، گاهی تعرق دست‌ها را از سر گذراندم. شاید سر جمع چهار یا پنج بار قیلی‌ویلی شدگی‌ها در ناحیه‌ی کبد و کیسه‌ی صفرا را تجربه کرده باشم؛ دو بار حضوری، و دو بار اینترنتی و یک بار هم تلفیقی از این دو.

در این لحظه که در فارغیّت به سر می‌برم می‌توانم مقایسه کنم و بگویم که احساساتم نسبت به آدم‌های حقیقی، کسانی که اول دیدم‌شان و بعد توی دلم گفتم “اوه، چه تیکه‌ای است…” و بعد از مراحل کشش و نظربازی شاید کمی احساس صمیمیت کرده‌ام، احساسات عمیق‌تری داشته‌ام؛ تا آن‌ها که اول کمی چت کرده و فکر کرده‌ام: “اوممم، چه شخصیت فلانی دارد”. و بعد اتفاقی یا غیراتفاقی دیده‌ام و بیشتر آشنا شده‌ایم.
در یک کلام احساساتم در عشق‌های حضوری، عمیق‌تر از اینترنتی‌هایش بوده است.

جایی می‌خواندم –یادم نیست کجا و نمی‌دانم چی را سرچ کنم- که محقق‌ها می‌گویند زنان و مردان در برخورد با یکدیگر به طور غریزی می‌توانند تشخیص بدهند که آیا با ایشون می‌توانند فرزندان خوبی بسازند یا نه. اگر بتوانند و دی‌ان‌ای شان ردیف باشد احساس کشش می‌کنند و شخص مذکور به نظرشان جذاب می‌آید.
با رواج رابطه‌ها و عشق‌ها و گاهی ازدواج‌های اینترنتی، حدس می‌زنم نسل‌های آینده به مرور کیفیت ژنتیکی‌شان پایین بیاید.

ممکن است یک نفر بیاید و بگوید این حرف‌ها به شما نیامده و عاشقی نکشیده‌ای که گرسنگی یادت برود. قابل رد یا تائید نیست.
به هر حال راجع‌به افسانه‌ایی و آسمانی‌اش صحبت نمی‌کنم، –با فرض اینکه همچین وجود داشته باشد- همین بالا و پایین شدن‌های هورمونی را می‌گویم که ملموس است و همه‌مان تجربه‌اش کرده‌ایم. که اگر کسی از این جمع آن نوع‌اش را تجربه کرده، دعای خیری کند در حق ما ساده‌انگاران ِ سرد و گرم نچشیده که خدا بزند پس کله‌مان، قسمت ما هم بشود آن آسمانی.

خلاصه، به نظرم اینترنت جای خوبی برای پیدا کردن مخاطب، همفکر، دوست، پایه‌ی سینما، پایه‌ی تری‌سام، و لباس‌زیرنخی‌فروشی است؛ که از دوست بهترین‌هایش را همینجا دارم. به نظرم برای اعتماد به نفس‌مان هم که شده بهتر است لیلی و مجنون بازی‌های شیرین ِ زندگی‌مان را بگذاریم برای دنیای حقیقی، و دور اینترنت را خیط بکشیم، که عشق‌هایش مملو از دیستنس‌های به فاک دهنده و قبض ِ تلفن‌هایی است که رقم‌هایش از شش-هفت‌تا تجاوز می‌کند. از همه دردناک‌تر احساساتی است که عمیق نیستند، تا لااقل بشود بعد از سال‌ها خاطره‌بازی‌اش را کرد و لبخندی زد به احترامشان؛ بلکه جنس آن صفرویکی نباشد تا فقط تلخی‌اش نماند و بعد از چند ماه ِ پُر آه و پُر آب ِ چشم نرود همان‌جایی که واکاشی‌زوما در لیگ برترش توپ می‌زد.




*اشکی و لبخندی، عنوان نام کتابی از جبران خلیل جبران است.

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

.

A
یه ماه پیش این موقع داشتیم دعا می‌کردیم واسه ممدرضا.
اووَه کی بود رفتم بنزین زدم. اون چهارشنبه‌هه که دو روز بعدش ممدرضا افتاد. تازه باک رو پر نکرده بودم.

مبدا تاریخمان شده افتادن ممدرضا. دو سال دیگر مثلاً می‌شود سال2ممدرضایی ِ شمسی.

B
- خانومم موهاتو بکن تو،…
+ ببخشید شما مونا نیستی؟
-بله؟
+ شما مونا نیستی؟
- نه، مانتوت هم کوتاهه…
+ آموزشگاه کیش، اینترچنج، مونایی ها! مونا سوزنی
-  :|

خیلی حال داد. :))) دوتا نره‌غول همراهش بودند، ترسیدم بیشتر گیر بدهم.

C
این مرغ‌عشق‌ها چرا اینجوری‌اند؟ من حس می‌کنم عی‌کیو شان همقدر ما آدم‌ها است. خیلی انگوری‌انگوری هستند. همین‌طور داریم چپ و راست قربان و صدقه‌شان می‌رویم. امروز دیدم این یکی سرش را طرف دیگری خم کرده، آن هم دارد سر ِ صبر و با طمانینه روی کله‌اش را می‌خاراند! خیلی خودم را کنترل کردم که نخورمش. خدایا! اینا چرا اینجوری‌ان؟
مادرم می‌گوید ببریم دوتا پرهایشان را بچینیم که بتوانیم بیاریم‌شان بیرون از قفس؛ اینجاها چرخ بزنند دل‌شان وا شود. وقتی توی قفس هستند که نمی‌توانند استفاده‌ای از این بال‌ها بکنند. با او موافقم. خودم را تصور کردم که اسیر غول‌ها هستم و چاره‌ای ندارم جز اینکه پیش‌شان بمانم. ترجیح می‌دهم دوتا انگشتم را قطع کنند ولی بگذارند گاهی آن دور و اطراف چرخی بزنم، تا اینکه انگشت‌ها را داشته باشم ولی تا آخر عمر توی قفس بپوسم.

D
می‌خواهم اعتراف کنم که هیچ استعدادی آشپزی ندارم. هرچه‌قدر خودم را گول بزنم که لابد تمرین نکرده‌ام و اگر مجبور بشوم غذا درست کنم فلان می‌شود و وقتش را نداشته‌ام(!) یک روز فرصت بشود می‌روم کلاس آشپزی خیلی بهتر می‌شود… بی‌فایده است. غذایی که درست می‌کنم خوب ِ خوبش می‌شود مثل غذا بد ِِ‌ی مادرم. با توجه به اینکه مادرم دست‌پخت معمولی دارد و همچین شاهکار هم نیست. بعد یکی نیست بگوید تو که این وضعیتت است دیگر چرا جو می‌گیردت و ابتکار می‌زنی؟! بله دلم می‌خواهد طعم‌های جدید از خودم اختراع کنم. طعم‌های جدید هم اختراع می‌شوند اما اکثرشان آنقدر توی یخچال می‌مانند تا خراب بشوند و بروند توی سطل آشغال.

E
خوشم می‌آید که افغان‌ها به ماه آذر می‌گویند “قوس”
یادم می‌آید توی گودر می خواندم که فارسی دری مثل لهجه بریتیش می‌ماند، با این حساب ما امریکن صحبت می‌کنیم. گودر یادت بخیر. آلن…

F
یک بازی‌ وبلاگی ترسناکی هم هست: “صندلی داغ”. نمی‌دانم چرا زیاد هیجان ندارد، شاید به خاطر مجازی بودنش است.
می‌نشینم روی این صندلی، اگر سوالی هست… :)
توضیح خاصی هم ندارد، صندلی داغ است دیگر. 
برای نمونه
درخت ابدی و رامک هم بازی کرده‌اند.

+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

علیه‌السلام

امروز عصر در راه خانه بودم. یک راننده‌ی پراید موازی من توی خیابان می‌آمد و جملاتی از قبیل “ججججیییوووون برسونمت جیگر…” می‌گفت. واکنشم در این جور شرایط معمولاً “هیچی” است، و اگر طرف خیلی کنه باشد خیلی هم معقول و با کمترین فحاشی ِ ممکن، با حداقل اعصاب خردی، یک “گمشو”ی ساده می‌گویم و او هم می‌بیند بخاری از من بلند نشد، خودش و طیاره‌اش می‌روند زیر باران عصر جمعه‌ای گم می‌شوند.
حالتان به هم می‌خورد از این موضوع مزاحمت و مشتقاتش از بس شنیده‌اید و خوانده‌اید؟ خب بله خیلی شنیده‌ایم، ولی من فکر می‌کنم هیچکس به عمق فاجعه پی نبرده. من فکر می‌کنم خود ِ کسانی که مورد مزاحمت قرار می‌گیرند هم به عمق فاجعه پی نبرده‌اند و نمی‌فهمند و گرم هستند و حالی‌شان نیست، و عادت کرده‌اند به دایورت کردن و وانمود کردن که: اهمیتی ندارد… بی‌خیال…
من هم همین‌ها. گور بابایش، کرسی‌شعرهایش را گفت و رفت دیگر، سی ثانیه هم طول نکشید، هیچ غلطی نمی‌توانست بکند، اینجا محله‌ی خودمان است و کافی بود یک جیغ بکشم تا همسایه‌ها بریزند توی کوچه… اما وقتی رسیدم خانه‌ پاهایم یک چیز دیگری می‌گفتند. نزدیک‌شان که شدم تا بند کفش‌ها را باز کنم دیدم می‌لرزند. پرسیدم سردتان شده؟ گفتند: نعخیر! گفتم پس چی؟ گفتند خودت را به خریت نزن، نِروسنِس‌ات روی دوهزار و پانصد ریشتر است.
یک سال پیش بود، توی همین کوچه‌مان، توی محله‌مان، سرظهر و خلوت، یک عنآقایی پیشنهاد بی‌شرمانه‌ای داد. گفتیم خیر، گمشو! به نظر آدم منطقی‌ای می‌آمد، انتظار داشتم برود و گم بشود. اما همین‌جوری که نمی‌توانست بگذارد بروم. انگولکی کرد و الفرار. همان راهکار آخر یعنی جیغ را به کار بستم. یک جیغ… دور شد… دو جیغ… قو پر نمی‌زد… با سومین جیغ دیگر خودم را ضایع می‌کردم، پس منصرف شد. وقتی رسیدم خانه از خواهرم پرسیدم تو صدای جیغ نشنیدی؟ گفت نه، داشتم آهنگ گوش می‌کردم. چیزی شده؟ برایش تعریف کردم، آخرش را با شوخی و خنده تمام کردم که نظرم عوض شده، آخرش که چی؟ می‌خواهیم به گور ببریم؟ هار هار هار هِر هِر هِر ولی… این هِروکِر کردن‌ها ضربه‌گیر‌هایی بیش نبود، ضربه‌گیرهای ناکارآمد، در مقابل اعصاب درب و داغونی که تا چند وقت موقع راه رفتن توی خیابان توهم می‌زد و سایه‌ی کسی را می‌دید که پشت سرش راه می‌رود و الآن که ناغافل یک کاری بکند. گمان کنم آن وقت‌‌ها هم به خودم می‌گفتم که چیزی نیست، آدم است دیگر گاهی توهم برش می‌دارد… آها این لامپ بی‌شوهور بد جایی است، سایه‌ی خودم بود که تکان خورد... هار هار هار قار قار قار.
این است که می‌گویم خودمان هم حالی‌مان نیست چی به سر اعصاب و روان‌مان می‌آید؛ و اینکه امنیت در هرم مازلو از پایین دوم است؛ و اینکه اگر بلایی هم سرت بیاید لابد خودت همچین علیه‌السلام نبوده‌ای؛ و اینکه اگر جیغ بزنی هیچکس به تخمش نیست و دوره‌ی فردین‌بازی گذشته و این روزها کسی خودش را توی دردسر نمی‌اندازد؛ و اگر کرم از خود درخت نبود دختر آن موقع ظهر توی کوچه چه کار می‌کند؟ چه معنی دارد؟ چرا مانتو پوشیدی؟ چادر سرت کن. چرا ظهر بیرون رفتی؟ عصر جمعه توی خیابان چه غلطی می‌کردی؟
این می‌شود که آدم –از نوع مونث‌اش- می‌بیند دستش به هیچ جا بند نیست و “امنیت” در موقعیت‌هایی که خطر می‌افتد، فقط بسته به شانس است. می‌بینی در جاهایی شانس‌ات بیشتر است که شلوغ‌تر باشد.
حالا من آخر این پست چه می‌خواهم بگویم؟ دغدغه‌ی امروزم را گفتم، حالا چی؟ که چی بشود؟ شمایی که می‌خوانید اگر زن باشید که داغ دل‌تان تازه شده، اگر مرد باشید کاری از دستتان بر نمی‌آید .گفتن ندارد که انتظار بچه‌گانه‌ایست که بیایی از مردم بخواهی سوپرمن باشند؛ حفظ امنیت این جانب تا حدودی به عهده‌ی پلیس –منظورم از پلیس یک مفهوم کلی است، وگرنه صدوده خودمان که…- و تا حدودی به عهده‌ی “خودم” است. این قسمت ِ “خودم” خودش یک پست دیگر می‌خواهد که شاید روزی درباره‌اش بنویسم.
این را هم بگویم و بروم: می‌دانم خیلی بعید است که مثلاً از بین بازدیدکننده‌های این وبلاگ کسی از زمره‌ی مزاحم‌ها باشد. ولی خب اگر هست یا شاید روزی با گوگلی چیزی سر از اینجا در آوردی آقای عزیز، من از طرف جامعه‌ی زنان از شما خواهش می‌کنم متوجه مشکلی که در شما وجود دارد باش و از راه درست حل‌اش کن. این روزها خیلی‌ها به روان‌شناس مراجعه می‌کنند. می‌دانی با این کار چقدر از حجم استرس در دنیا کم می‌کنی؟ می‌دانی این استرس‌هایی که در بنده‌گان خدا ایجاد می‌کنی چه می‌شود؟ به کارما اعتقاد داری؟ به روح چطور؟

+ امروز هم اتفاقاً
روز جهانی حذف خشونت علیه زنان است. حالا نمی‌دانم این مصادف شدن را به فال نیک بگیرم یا چی.

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

بهترین اتاق جهان


اینجا یکی از پنج اتاق خانه‌ای ییلاقی است، کمی دور از آبادی و بیشتر نزدیک کوه. کرسی دارد، یک دیوارش پنجره است که نیمی از منظره‌ی آن شاخ و برگ‌های درخت خرمالوی سرحالی است، می‌شود دست دراز کرد و از آن چید. کوه‌های این پنجره موقع غروب نارنجی می‌شوند و باد درخت خرمالو را تکان می‌دهد. سقف و تیرک‌های چوبی دارد و کمدی در لغاز ِ دیوار که روی آن عکس دسته‌جمعی هفت کتوله حک شده.
بعد از ظهر جمعه‌ام را اینجا چرت زدم. پنج دقیقه یکبار از خواب پریدن در اثر برخورد پاهایی که توی حلقم بود، -طبعاً همه می‌خواستند دور کرسی بخوابند- باعث می‌شد تاریک شدن هوا را ببینم و صدای به هم خوردن برگ‌های درخت خرمالو را بشنوم. در حالت: مثل خلسه یا نشئه، با ذهنی خالی از هر فکر، تا بیاید حال ِ نفهمی‌ام بپرد، خواب مرا می‌برد. این ده-دوازده بار بیدار شدن و رصد کردن اوضاع، فوق‌العاده بود.
امیدوارم باز هم نصیبم شود.
وقتی به صاحب‌ خانه می‌گفتم عجب اتاق باصفایی است به این موضوع احمقانه فکر می‌کردم که آدم بیاید آخرهای عمرش را یک همچین جایی زندگی کند… اگر آخر عمری در کار نبود چه؟ بلند پروازی کردن برای روزی که آنقدر پولدار بشوم که خانه‌ی ییلاقی جداگانه داشته باشم کلاً منتفی بود. کی حال دارد دم به دقیقه بار بندیل جمع کند از اینجا برود آنجا، و برگردد. بنده با سکون بیشتر موافقم تا با سفر.
یک گزینه‌ی دیگر که وقتی از آن پنجره‌ی رویایی به کوه‌ها نگاه می‌کنی و برگ خرمالو را لمس می‌کنی به ذهنت خطور می‌کند این است که: ممکن است یک روز دلم راضی شود شهرها را رها کنم و بخواهم بیایم همچین جایی با زندگی کنم؟
برای چند لحظه آرزویم شد.

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

از مصاحبه‌ی سوسن تسلیمی با پارازیت

مسئله‌ی اساسی که من می‌خوام اینجا مطرح بکنم و برای من همیشه پایه و اساس بوده اینه که فرهنگ و هنر یک سرزمین روح و آتش درون بدنه‌ی اون سرزمینه. اگه فرهنگ و هنر به غُل و زنجیر و به بند کشیده بشه، سلاخی بشه، بدنه‌ی اون جامعه، اون سرزمین افسرده می‌شه، بیمار می‌شه، و می‌میره. بنابراین ما که هنرمند هستیم، ما که با هنر و فرهنگ سر و کار داریم باید صادقانه و با جدیت با این مسئله روبرو بشیم و آتش درون این قلب تپنده‌ی سرزمین خودمون رو زنده نگه داریم. در این صورته که اون بدنه، بدن سرزمین ِ ما سالم می‌مونه، جسم و روح یکی می‌شه، پیشرفت می‌کنه، و اون سرزمین جاودانه خواهد موند. همون طور که پیشینیان ما کردند، به هر حال این میراث به ما رسیده، و باید بهش ادامه بدیم و به امید ایران بهتر و ایران آزادتر برای نسل آینده که همین لحظه‌ای که من اینجام متولد می‌شه، فردا، پس‌فردا،… و این سرزمین رو، این میراث رو بهشون تقدیم می‌کنیم.

+ مصاحبه‌ی کامل نیم‌ساعته

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

عید سعید غدیر

همانطور که می‌دانید عید سعید غدیر خم در پیش است و مردم فوج فوج نزد کسانی که می‌گویند جدشان پیامبر است می‌روند و به تجدید میثاق می‌پردازند؛ بعضی وقت‌ها عیدی هم می‌گیرند، گپی می‌زنند و خداحافظی می‌کنند و خلاص. البته ما اولاد پیغمبر از زاویه‌ی دیگری یه این عید فرخنده نگاه می‌کنیم. و حقیقتش این است که برای من نوعی خیلی فرخنده نیست. مادرم این روزها یادش می‌افتد که گند از سر و روی خانه بالا می‌رود در حالی دو تا دختر ِ خرس ِ گنده توی خانه هست. به نظر من اینجوری‌ها هم نیست و مادرم کمی در این مورد وسواسی است و این اخلاق را از مادرش به ارث برده. اصلاً ارزشش را ندارد که آدم برود بالای نردبان، پرده‌ها را بیاورد پایین، ماسماسک‌هایش را باز کند، بچپاند توی ماشین لباس‌شویی، بیاورد بیرون پهن کند روی بند تا خشک شود، آن‌ها را اتو کند –فکر کن به اتو کردن پرده که چقدر مشکل است- بعد ماسماسک‌هایش را دانه به دانه وصل کند، برود بالای نردبان،… همه‌ی این‌ها به خاطر اینکه رنگ پرده‌ها نیم‌درجه روشن‌تر شود که هیچکس غیر از خود ِ مادرم –و شاید مادربزرگم- متوجه آن نمی‌شود. فکر می‌کنم سالی یکبار کافی باشد که آن هم قبل از عید نوروز زمان مناسبی به نظر می‌رسد.

جالب و لازم و دوستداشتنی است که آدم گاهی برود به این و آن سری بزند، یعنی من بدم نمی‌آید، یعنی از مهمان‌هایی که عید غدیر می‌آیند حتا خوشم می‌آید چون خانواده‌ی پدری‌ام معمولاً در میانشان نیستند، چون خودشان سادات هستند و باید بنشینند توی خانه‌هایشان. فقط نمی‌دانم چرا همیشه در آخر این روز می‌رویم خانه‌ی عمه‌ی بزرگم. در واقع خیلی واجب است و حتماً باید برویم و بقیه فک و فامیل و بچه‌هایش هم می‌آیند. خیلی هم خوب است که آدم بچه‌ی دخترعمه‌اش با بغل کند که قبل از گفتن ِ بابا و مامان یادش داده‌اند صلوات بفرستد، یا سلام بدهد به شوهر عمه‌اش که بی‌جواب بماند، و با پسرعمه‌ی آخوندش بگوید حاج آقا حوزه چه خبر؟ این‌ها همه خوب است. فقط… مشکل این است که جهت روبوسی ِ عمه‌ام، با جهت ِ روبوسی ِ من هماهنگ نیست. احتمالاً مشکل از اوست چون من تا به حال با هیچکس همچین مشکلی پیدا نکرده‌ام. متاسفانه تا بیایم به خودم بیایم،…
هیچ چیز در دنیا بدتر از این نیست که آدم جلوی چشم همه‌ی فامیل، عمه‌اش را فرانسوی ببوسد.
کمی غلو کردم، فضاحتش در این حد نیست، اینجوری است که یواشکی به خواهرم بگویم فَمیدی چی شد؟ او هم سقلمه بزند که یعنی
خب حالا منو نخندون.
این هم به نوعی سوژه‌ی خنده است. یعنی بد نمی‌گذرد، مشکل بیشتر همان شستن پرده‌ها و جارو کردن زیر ِ فرش ِ زیر ِ آن قسمتی است که یک کاناپه‌ی فکستنی قرار دارد. بله مشکل همین‌ها است، وگرنه مهمان خوب است مخصوصاً اگر دوست باشد و شبیه. اشکالی هم ندارد اگر خیلی شبیه نباشیم، -مثلاً همکارهای پدرم-. فکر می‌کنم این جور نشست‌ها و جمع‌ها برای ما که تحمل آدم‌های مختلف را نداریم مثل ویتامین دی برای افزایش انعطاف‌پذیری‌مان لازم است. برای من که کلاً تحمل جمع را ندارم مثل مراجعه به دندان‌پزشک است –که حداقل باید شش ماه یکبار باشد-. و این هم برایم فرقی نمی‌کند که آدم به بهانه‌ی عید غدیر به بقیه سر بزند یا به بهانه‌ی جشن مهرگان یا هالووین.

بروم که کم‌کم دارد از گوشه و کنار خبر می‌رسد: مامان الآن یه چیزی بهم می‌گه‌ها.

عید سعید غدیر

همانطور که می‌دانید عید سعید غدیر خم در پیش است و مردم فوج فوج نزد کسانی که می‌گویند جدشان پیامبر است می‌روند و به تجدید میثاق می‌پردازند؛ بعضی وقت‌ها عیدی هم می‌گیرند، گپی می‌زنند و خداحافظی می‌کنند و خلاص. البته ما اولاد پیغمبر از زاویه‌ی دیگری یه این عید فرخنده نگاه می‌کنیم. و حقیقتش این است که برای من نوعی خیلی فرخنده نیست. مادرم این روزها یادش می‌افتد که گند از سر و روی خانه بالا می‌رود در حالی دو تا دختر ِ خرس ِ گنده توی خانه هست. به نظر من اینجوری‌ها هم نیست و مادرم کمی در این مورد وسواسی است و این اخلاق را از مادرش به ارث برده. اصلاً ارزشش را ندارد که آدم برود بالای نردبان، پرده‌ها را بیاورد پایین، ماسماسک‌هایش را باز کند، بچپاند توی ماشین لباس‌شویی، بیاورد بیرون پهن کند روی بند تا خشک شود، آن‌ها را اتو کند –فکر کن به اتو کردن پرده که چقدر مشکل است- بعد ماسماسک‌هایش را دانه به دانه وصل کند، برود بالای نردبان،… همه‌ی این‌ها به خاطر اینکه رنگ پرده‌ها نیم‌درجه روشن‌تر شود که هیچکس غیر از خود ِ مادرم –و شاید مادربزرگم- متوجه آن نمی‌شود. فکر می‌کنم سالی یکبار کافی باشد که آن هم قبل از عید نوروز زمان مناسبی به نظر می‌رسد.

جالب و لازم و دوستداشتنی است که آدم گاهی برود به این و آن سری بزند، یعنی من بدم نمی‌آید، یعنی از مهمان‌هایی که عید غدیر می‌آیند حتا خوشم می‌آید چون خانواده‌ی پدری‌ام معمولاً در میانشان نیستند، چون خودشان سادات هستند و باید بنشینند توی خانه‌هایشان. فقط نمی‌دانم چرا همیشه در آخر این روز می‌رویم خانه‌ی عمه‌ی بزرگم. در واقع خیلی واجب است و حتماً باید برویم و بقیه فک و فامیل و بچه‌هایش هم می‌آیند. خیلی هم خوب است که آدم بچه‌ی دخترعمه‌اش با بغل کند که قبل از گفتن ِ بابا و مامان یادش داده‌اند صلوات بفرستد، یا سلام بدهد به شوهر عمه‌اش که بی‌جواب بماند، و با پسرعمه‌ی آخوندش بگوید حاج آقا حوزه چه خبر؟ این‌ها همه خوب است. فقط… مشکل این است که جهت روبوسی ِ عمه‌ام، با جهت ِ روبوسی ِ من هماهنگ نیست. احتمالاً مشکل از اوست چون من تا به حال با هیچکس همچین مشکلی پیدا نکرده‌ام. متاسفانه تا بیایم به خودم بیایم،…
هیچ چیز در دنیا بدتر از این نیست که آدم جلوی چشم همه‌ی فامیل، عمه‌اش را فرانسوی ببوسد.
کمی غلو کردم، فضاحتش در این حد نیست، اینجوری است که یواشکی به خواهرم بگویم فَمیدی چی شد؟ او هم سقلمه بزند که یعنی
خب حالا منو نخندون.
این هم به نوعی سوژه‌ی خنده است. یعنی بد نمی‌گذرد، مشکل بیشتر همان شستن پرده‌ها و جارو کردن زیر ِ فرش ِ زیر ِ آن قسمتی است که یک کاناپه‌ی فکستنی قرار دارد. بله مشکل همین‌ها است، وگرنه مهمان خوب است مخصوصاً اگر دوست باشد و شبیه. اشکالی هم ندارد اگر خیلی شبیه نباشیم، -مثلاً همکارهای پدرم-. فکر می‌کنم این جور نشست‌ها و جمع‌ها برای ما که تحمل آدم‌های مختلف را نداریم مثل ویتامین دی برای افزایش انعطاف‌پذیری‌مان لازم است. برای من که کلاً تحمل جمع را ندارم مثل مراجعه به دندان‌پزشک است –که حداقل باید شش ماه یکبار باشد-. و این هم برایم فرقی نمی‌کند که آدم به بهانه‌ی عید غدیر به بقیه سر بزند یا به بهانه‌ی جشن مهرگان یا هالووین.

بروم که کم‌کم دارد از گوشه و کنار خبر می‌رسد: مامان الآن یه چیزی بهم می‌گه‌ها.

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

از اسبْ ‌افتاده، فرصت نداشت

صبح ِ جمعه‌ی یک هفته قبل گفتیم فلانی کجاست؟ چرا نیامد؟ گفتند مهماندار شده، رفته‌اند با مهمان‌هایشان کوه. گفتیم وقتی صبح جمعه‌ای جشن تولد می‌گیرید همین می‌شود دیگر، هیچکس نمی‌آید. بگو و بخند و شمع فوت کن و این چی‌چیه آوردی، گندشو درآوردی و… مادر میزبان چشم‌هاش قرمز بود، شخص متولد شده گیج می‌زد، یک چیزی‌شان می‌شد. تلفن زنگ زد همه میخ شدند، یکی جواب داد، رفتند توی اتاق با چشم‌های قرمز برگشتند، همه‌شان با هم سرماخورده بودند! با چشم و ابرو به هم گفتیم: انگار چیزی شده که نمی‌خواهند به ما بگویند و اوضاع مساعد نیست؛ بیایید برویم تا راحت باشند. بنا کردیم لباس پوشیدن که برویم. شخص متولد شده آمد و گفت خیله‌خب، اینجوری شده و آنجوری شده و فلانی مهماندار نشده، بلکه همین صبحی، پیش پای شما از اسب افتاده و حالش خراب است و رفته در کما، دکترش فلانی است و… ما شُکه و غمگین نشستیم و هم را نگاه کردیم و همراه میزبان گوش به زنگ تلفن ماندیم. دوباره زنگ زدند، و شخص متولد شده که پزشک می‌باشد، پای تلفن با دکتر ِ دوست عزیز ِ از اسب افتاده‌ی‌مان یک چیزهای تخصصی‌ای گفت و گوشی را گذاشت و زد زیر گریه، او گریه کن، ما گریه کن، او گریه کن، ما گریه کن…
که چندتا از دوستان نزدیک‌تر ریختیم در ماشینی و رفتیم بیمارستان.

صبح ِ جمعه‌ی همین هفته، یعنی امروز، مراسم تشییع جنازه‌اش برگزار شد. در طول این یک هفته بالا و پایین شدن‌ها را تماشا کردیم و خواب‌هایمان را برای هم تعریف کردیم که یکی توی باغ دیده بودش، دیگری خندان و سفیدپوش… وقتی دکترها گفتند مگر معجزه شود، وقتی مردمک یک چشمْ بی‌حرکت مانده بود و ما به همان سوسوی مردمک چشم ِ دیگر امید بسته بودیم، وقتی پسر یکساله‌اش را نوازش می‌کردیم که مریض بود و گریه می‌کرد و به بهترین دوستش می‌گفتیم خدا بزرگ است،… در تمام این مدت پیش خودم فکر می‌کردم، کاش برود، با این ضایعه‌ی مغزیْ ماندنش جز رنج و عذاب برای خودش و خانواده‌اش نخواهد نبود. امیدوار بودم ولی می‌دانستم خیلی بعید است سالم برگردد. آدم به این خوبی، به این نازنینی، بماند چه‌کار؟ مرگ به این راحتی، در حالی که شاد و خندان بود و با بهترین دوستانش در هوای خنک اسب‌سواری می‌کرد و یک‌دفعه بی‌اینکه کسی چیزی بفهمد بیهوش شد و افتاد، کم گیر می‌آید، چی از این بهتر؟ فیلمش هست، یکی‌شان فیلم گرفته بود. می‌خندد و می‌گوید بریم جلوتر یکی می‌گوید بس است برگردیم، فلانی‌مان می‌گوید نه، بریم، من دیگه فرصت نمی‌کنم باهاتون بیاما… وقت ندارم… به خدا گفت. عین همین را گفت. چجوری است؟ آدم‌ها قبل از مرگ‌شان خبردار می‌شوند؟ کی بهشان خبر می‌دهد؟ یا این حرف‌ها و این فرصت نداشتن‌ها اتفاقی است، نمی‌دانم.
…خدایش رحمت کند، که از آن نازنین‌هایش بود.

و این را هم اضافه کنم که لعنت به این ورزش تخمی، این خانواده کلاً اسب‌سوارند، همه‌شان و همه‌ی دوستان سوارکارشان، ده بار تا دم مرگ رفته‌اند و این نجیبْ حیوان از این خانواده دست و پاها شکسته و دهان‌ها سرویس کرده… من نمی‌فهمم، خب بروید شنا، دوچرخه‌سواری، شطرنج به این خوبی. مایه‌داری؟ بروید… چمی‌دانم اسکی روی چمن؛ از این‌ها که کِش می‌بندند لِنگ‌شان‌می‌پرند تو دره والا کمتر از سوارکاری خطر دارد.

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

صبحونه باید شاهونه باشه

1-breakfast-England

1- یک صبحانه‌ی انگلیسی کامل – باید حبوبات، سوسیس، بیکن(گوشت نمک‌زده‌ی خوک)، تخم‌مرغ، قارچ، سیب‌زمینی سرخ‌شده(hash browns)، و نان تست داشته باشد. که البته این ها با یک فنجان چای می‌تواند برود پایین. اما تا آنجا که به من مربوط می‌شود بلک پودینگ (نوعی سوسیس) اختیاری است.

2-breakfast-Iran

2- صبحانه در ایران – معمولاً با نوعی از نان، همراه کره و مربا دیده می‌شود. وقتی صبحانه‌ی سبک نمی‌چسبد، ایرانی‌ها هلیم می‌خورند. هلیم مخلوطی از گندم، دارچین، کره و شکر است که با تکه‌های گوشت در قابلمه‌های بزرگ پخته می‌شود. می‌شود آن را سرد یا گرم میل کرد. اینجا می‌توانید ورژن ایرانی املت را هم ببینید.

3-breakfast-Cuba

3- یک وعده‌ی صبحگاهی کوبایی – معمولاً قهوه‌ی شیرین شده با شیر، همراه مقدار اندکی نمک افزوده را شامل می‌شود. نان منحصربه‌فرد کوبایی که برشته‌شده و کره‌ای است، به اندازه‌ای بریده شده که بشود آن را در فنجان قهوه زد و میل کرد.

4-Polish-breakfast

4- صبحانه‌ی لهستانی – خوراک مشهور محلی به نام Jajecznica، صبحانه‌ی سنتی لهستانی شامل املت تخم‌مرغ می‌شود که روی آن پوشیده از کالباس دودی است؛ همراه دو کوکوی سیب‌زمینی.

5-Spanish-breakfast

5- صبحانه‌ی فوری اسپانیایی - Pan a la Catalana یا Pan con Tomate در اسپانیا بسیار ساده اما واقعاً خوشمزه است. فقط روی نان، سیر و مقدار زیادی گوجه‌فرنگی رسیده بمالید، و بعد هم کمی روغن زیتون و نمک. می‌شود روی آن پنیر، ژانبون یا سوسیس گذاشت و میل کرد.

6-Moroccan-breakfast

6- صبحانه‌ی خوشمزه‌ی مغربی – معمولاً انواع مختلف نان را شامل می‌شود به همراه مقداری چاتنی (نوعی چاشنی غذا)، مربا، پنیر، یا کره. آن‌ها نان‌های برشته و کره‌ای (شبیه کرامپت) دارند که روی تخته‌های بزرگی پخته می‌شود تا شما تکه‌ای از آن را ببرید. و نان کلوچه‌ای سبوس‌دار که Baghir نام دارد – هر دوی آن‌ها واقعاً خوشمزه هستند.

7-Hawaiian breakfast

7- صبحانه‌ی سالم هاوایی – نمی‌توانم تصور کنم حقیقت داشته باشد که مردم هاوایی چیزی جز میوه نمی‌خورند. البته یک نان شیرینی اینجا هست اما من حتم دارند انرژی آن را ظرف چند دقیقه روی تخته‌های موج‌سواری می‌سوزانند.

8-Swedish breakfast

8- صبحانه‌ی سوئدی – اغلب شامل یک نوع پنکیک سوئدی می‌شود به نام Pannkakor. این یک پنکیک نازک و مسطح است که از خمیر ساخته شده و دو طرف آن سرخ شده است –خیلی شبیه کرپ. معمولاً با میوه‌های شیرین (همون مربا) پر شده و سرو می‌شود.

9-Icelandic breakfast

9- صبحانه‌ی ایسلندی – یک صبحانه‌ی دلچسب و گرم، در صبح‌های سرد و تار، چیزی است که به آن نیاز داریم. Hafragrautur، یا شوربای جو، با شکرقهوه‌ای پاشیده شده روی آن و کمی کشمش یا آجیل سرو می‌شود.

10-Breakfast-Portugal

10- صبحانه در پرتغال – چیزی ساده و خوشمزه که با کروسانت‌های توپُر و یک عالمه قهوه سرو می‌شود.


منبع: Fifty of the World’s Best Breakfasts

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

در کتاب‌خانه

مسئول کتاب‌خانه با تلفن حرف می‌زد، بغل‌دستی‌ام با بغل‌دستی‌اش. یک نفر روبرویم کتاب ورق می‌زد انگار امتحان اوپن‌بوک داشته باشد. از طبقه‌ی بالا صدای جلسه‌ی نمی‌دانم چی ِ دبیران مدارس فلان می‌آمد. شخصی که در دیدرس من نبود چند دقیقه یکبار، به طور ممتد روی میز می‌زد –یعنی ساکت شوید-.

چه کار کردم؟ معلوم است. سیبی را که تا آن لحظه به خاطر صدا و عطر از خوردنش اجتناب کرده بودم را برداشتم و خاااااررررت گاز زدم؛ تا چشم همه در بیاید. مگسی آمد و روی کتاب دینی3ام نشست. همانطور که دست‌هایش به هم می‌مالید گفت ایـــــول خوب حالشان را گرفتی، حالا یک گاز از اون سیبت بده ببینم… طردش کردم تملق‌گوی پست‌فطرت را.
دست آخر دلم برای آن کسی با خودکار یا مدادش روی میز می‌کوبید و در دیدرسم نبود سوخت. شاید اگر در دیدرس بود از کار گاز زدن سیب منصرف می‌شدم.


+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

آی هارت مای‌سلف

توی پیاده‌رویی نزدیک خانه، پدرم را می‌بینم. بدون هیچ حرفی رد می‌شویم. بعد که می‌رسم خانه مادرم هم با فاصله‌ی چند دقیقه از در می‌آید.
- بابا کجاست؟ 
+
الآن بیرون بودم دیدمش
-
نگفت کجا می‌رفت؟
+
نه
- نپرسید کجا می‌ری؟
+نه
- اصن چی گفتید؟
+هیچی

اخم می‌کند. می‌گوید چرا انقدر اخلاقت بد است. می‌گوید از خر شیطان بیا پایین.

*****

کودکی ِ ناخواسته و بدقلق‌ام را آنطور گذراندم که مادرم کتاب می‌خواند و پدرم گاهی مرا با خود به محل کارش می‌برد. به من الفبای انگلیسی و چندتا کلمه یاد می‌داد، املا می‌گفت، قرآن یاد می‌داد و وقتی تمایل نشان نمی‌دادم زورکی کتاب آسمانی را توی حلقم نمی‌کرد. وقتی تلاش می‌کردم دفتر و کتاب‌های خواهر و برادرم را جر بدهم، سررسید ِ خودش را فدا می‌کرد. بهم یاد داد چطور از خیابان بگذرم و وقتی گیر می‌دادم که می‌خواهم بروم پارک مرا می‌برد تا روی سرسره‌های زنگ زده‌ سُر بخورم. و پیاده می‌رفتیم. می‌گفتم چرا با ماشین نمی‌رویم، تمام راه را از فواید پیاده‌روی برایم می‌گفت.

…تا دوازده-سیزده سالگی که همچنان دوچرخه سواری می‌کردم، کیف‌کمری می‌بستم و تا چشم بقیه را دور می‌دیدم روسری از سرم بر می‌داشتم و دوست‌پسر داشتم. نماز نمی‌خواندم و یکبار هم سعی کردم پدرم را متقاعد کنم خدا وجود ندارد، بهشت و جهنم کشک است. در همان روزها از هیچ زخم زبان و آزاری –به خودم می‌گویم به مقتضای سن!- دریغ نکردم و بر مواضع کودکانه‌ی خودم اصرار کردم.

فرزند ناخلف و زبان دراز را باید چکارش کرد؟ حرف و آغوش را می‌شود از او دریغ کرد تا بلکه سر عقل بیاید. چه می‌گویند بهش؟ عاق؟

هفده-هجده سالگی در حالی که نسبت به روزگار عنفوان نوجوانی‌اش انعطاف بیشتری دارد، و جَوی که او را گرفته بود از حالت طوفانی به نیمه‌ابری در برخی نقاط تمام ابری تبدیل شده، –شاید به خاطر اصرار مادرش- قصد می‌کند دمی چند از خر منسوب به شیطان بیاید پایین. پدر نمی‌آید، و سوال چرا با من حرف نمی‌زنی؟ را با سکوت جواب می‌دهد. بعد از چند ماه وضعیت برمی‌گردد به همان قبلی که بود، بلکه ساکت‌تر وخنثی‌تر.

در نوزده سالگی پدر دستی از پا خطا می‌کند، فیلی در نقطه‌ی عطفی یاد هندوستان می‌افتد. دختر از عصبانیت خنده‌اش می‌گیرد. این را علـَم می‌کند و کلاً هر نطق و ایما و سِجلی قطع می‌شود.

*****

مادر همچنان دعوت می‌کند که از خر کذایی بیاییم پایین. به نظرم همانجا هوا خوش‌تر است، که قابل تنفس است و قابل تنفس بودن این روزها جای شُکر باقی می‌گذارد. همین جا که هستیم کسی به کسی گیر نمی‌دهد و همه به خوبی و خوشی که نه، ولی در آرامشی نسبی، در فضایی لیبرال‌نمور روزگار می‌گذرانیم. نگاه‌های متعجب را به هیچ جایمان نمی‌گیریم و با صبوری به حرف کسانی که سعی می‌کنند اوضاع را درست(درست؟!) کنند گوش می‌دهیم.
اگر خوب و بد را بر مبنای سریال‌های تلوزیونی و نظرات کارشناسان برنامه‌ی خانواده که ظهرها از تلوزیون پخش می‌شد تعریف کنیم می‌شود گفت زندگی نه چندان خوبمان با مسالمت می‌گذرد. و شخصاً نه نتها راضی بلکه خوشنودم از همان هوایی که می‌شود در آن تنفس کرد و تا حدودی زنده بود، و از لیبرالیسمی که به صورت نمور سایه انداخته به در و دیوارهای خانه‌مان.

من؟ ادعای سیبزمینی بودن ندارم. گاهی وقت‌ها متنفرم، گاهی هم عصبانی یا حتا دلتنگ. در را می‌بندم و یک چیزی توی گوشم فرو می‌کنم که صداها را نشنوم. البته از آن گوشی‌هایی که صدا را خفه می‌کند و به من گفتند که باید از ابزارفروشی‌ها بخرم پیدا نکردم. صدتا مغازه رفتم و نداشتند. پس مجبور می‌شوم هدفون بگذارم و آهنگ گوش کنم؛ در این جور مواقع پیش می‌آید –مثل حالا- که با آهنگ هارت به روزهای کودکی‌ام فکر می‌کنم و غمبرک می‌زنم. از خودم می‌پرسم چه شد که اینطوری شد و چرا باید اینطوری می‌شد. نکند مادرم راست می‌گوید. نکند باید به حرف عمویم گوش می‌دادم. نکند همه‌ی آن کشک‌ها واقعی باشد. کشک کدام بود؟ آخرش چی؟


+مای‌دیز پرشی‌بلاگی

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

ور اَم آی؟

بهره‌ی کمی از جی‌پی‌اس برده‌ام. ولی عوض آن حافظه‌ای دارم که می‌تواند تا شش ترابایت تاریخ تولد و مناسبت را در خود ثبت و نگهداری کند. این مسائل باعث شده تمام کوچه‌ها و خیابان‌ها را یکسان ببینم و تفاوتی میان‌شان احساس نکنم. فقط گاهی فکر اینکه فلان خیابان به نظرم آشنا می‌آید (جایی که چهار سال زندگی‌ام آنجا بوده‌ام). تشخیص دادن میدان‌ها راحت‌تر است. وسطش یک مجسمه‌ای، یک نشانی، چیزی بالاخره وجود دارد برای تمییز دادن آن‌ها. اما خیابان‌ها… خدا شاهد است که همه‌شان عین هم هستند. مردم چطور می‌توانند بزنند توی کوچه پس‌کوچه و همچنان بدانند کجایند؟ من که حافظه‌ام سه تا خیابان را سیو می‌کند، خیابان چهارم را که ببینم، اولی را که به خاطر سپرده بودم خودبه‌خود به تِرش منتقل می‌شود.

تنها مسیرهایی را که فراموش کردنشان موجب مرگ یا گم‌شدن برای همیشه می‌شود به خاطر می‌سپارم، آن هم برای اینکه بشر ذاتاً تمایل دارد به ادامه‌ی بقا.

شمال و جنوب و شرق و غرب مفاهیمی فراموش‌شده هستند که از آن‌ها تنها پسرکی را به خاطر می‌آورم که پشتش به ما است و دست‌هایش را از دو طرف باز کرده، در صفحه‌ی زوجی از کتاب مدنی چهارم ابتدایی‌مان خشکش زده است. انتظار داشت از این حرکت مضحکش شیر فهم بشوم که شمال چی است و غرب کدام است. به امیدواری‌اش خندیدم و با مداد سیاه خطوطی روی شلوار و زیر پاهایش کشیدم که یعنی خودش را خیس کرده. همان لحظه‌ی سر دادن ِ خنده بود که مفاهیم ِ جهت‌های جغرافیایی مثل بادکنک‌هایی نازک و پُرباد توی ذهنم برای همیشه پکیدند.

می‌شود گفت شهر تا شهر فرق می‌کند. تهران جهت‌یابی آسان‌تری دارد. یک دماوند دارد که شمال است. یک برج میلاد دارد که شمال غرب است. قله‌های نجات و امیدواری من همان‌هاست که مرا از سرگردانی و دور خود چرخیدن نجات می‌دهد. وگرنه خیابان‌ها، کوچه‌ها، میدان‌ها -با تقریب خوبی- و شهرک‌های سازمانی –با تقریب صددرصد- همه مثل هم هستند و هیچ توفیری ندارند. همه آسفالت و جدول دارند.
تشخیص دادن از روی مغازه‌ها، که بعضی‌ها توانایی‌اش را دارند، باعث تعجب من است. خب، وقتی جمعه باشد و مغازه‌ها بسته باشد چه‌کار می‌کنند این جماعت؟ به عقل جن هم نمی‌رسد.

+  لطفاً حدود سی درصد این نوشته را باور کنید.به طرزی افراطی از اغراق استفاده شده-اگر دیگر بشود اسمش را گذاشت آرایه-. متشکرم.

+ مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

شور و شفاف

امروز- یک دوست دارد می‌رود. عر زدن بقیه را تماشا می‌کنم و سعی دارم با شوخی و خنده جو را عوض کنم. موقع خداحافظی بغلش می‌کنم می‌گویم اولش سخت است، بعد خوش می‌گذرد. الکی یک چیزی از روی دوتا وبلاگی که درباره‌ی مهاجرت خوانده‌ام می‌گویم. بعد می‌آیم خانه سر یک سریال دوزاری که دختره دارد می‌میرد و پسره پشت در گریه می‌کند دوباره بغضم می‌گیرد، باز قورتش می‌دهم. این را اضافه کنم که چند وقت یکبار، مدتی را، به علت مشکلات گوارشی خام‌خواری می‌کنم. به تجربه فهمیده‌ام که این رژیم مرا حسابی رقیق‌القلب می‌کند. می‌آیم یک آهنگ جگرتیکه‌پاره‌کن از شجریان گوش می‌دهم؛ فایده ندارد. نگرا سومبرای اسپانیایی که سوزناک است و نمی‌فهمم چه می‌گوید را گوش می‌کنم؛ افاقه نمی‌کند. بعد کلی زور زدن شاید یک مایع شفافی بیاید همه‌جا را تار کند و با یک پلک‌ محکم، به صورت قطره‌ای بچکد پایین. پیش‌بینی می‌کنم فردا پسفردا موقع خواندن خبر ترور رهبر حزبی در یک جای خاور دور که دو-سه بار بیشتر اسم کشورش را نشنیده‌ام، چنان بگریم زار که راه و رسم سفر از جهان براندازم.
یکبار هم وقتی پیش آمد که یکی از دوستانم بهم گفت که فلانی درباره‌ات گفته که تو خیلی بیسار هستی. اصولاً آن شخص زیاد برایم مهم نبود و کلاً نقل‌قول‌های غرض‌ورزانه را جدی نمی‌گیرم، و بر فرض که قدر مرگ ناراحت شده باشم هم آن گریه‌ی سیل‌آسا عجیب بود. یکبار دیگر هم سر فیلم پاندای کنگفوکار اتفاق افتاد. یک جاهاییش آدم احساساتی می‌شود، ولی نه آنقدر که رشته‌کوهی از دستمال‌های سفید و نمناک مچاله‌شده‌ی دور و برش، بخواهد برود سر به آسمان بساید.
ترسناک‌ترینش مال آن روز بود که مادرم داشت مرا می‌رساند دانشگاه، که پقی زدم زیر گریه و وقتی پرسید چی شده، نمی‌دانستم چه شده و فقط گفتم خسته شدم. و مادرم با خنده‌ای پیشنهاد داد که این کنارها پارک کند و برود از مغازه برایم قاقالی‌لی بخرد چون معتقد بود ما در این سن و سال و اینهمه امکانات(!) و آزادی‌هایی که داریم -که مادرم‌اینا نداشتند- باید خیلی لوس تشریف داشته باشیم که بخواهیم در چنین صبح قشنگی بزنیم زیر گریه.
یادم می‌آید که یکبار نشستم پستی درباره‌ی مرگ گربه‌ای که اسمش والکس بود نوشتم. خیلی بلند و بالا، دوهزاروصد کلمه.  در حین نوشتن زار زدم. یک چیز سوزناکی از آب در‌آمده بود که نگو و نپرس. می‌شد چند قسمتش کنم و اشک همه‌تان را دربیاورم. حیف شد. متاسفانه همان روزها خواهرم ویر ویندوز نصب کردن گرفت و لایورایتر هم در درایو سی بود.
انی‌وی،… حسودی‌ام می‌شود به آن‌ها که اشکشان دم مشکشان است،
و
باید بگویم خسته‌ام از اینکه خنده‌های ایتس‌اوکی و من‌خوبم تحویل اطرافیان بدهم. دوست داشتم امروز من هم با بقیه‌ی بچه‌ها عر می‌زدم. دلم می‌خواست من هم پای سریال‌های دوزاری و فیلم‌های هندی گریه می‌کردم. کسی که مثل من نباشد درک نمی‌کند توده‌ی بغضی که در حوالی چانه و گردن و سینه می‌پیچد چقدر درد دارد و چطور از داخل به استخوان فک فشار می‌آورد.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

در خدمت و خیانت چله‌نشینان غار ویس

در خلوت و سکوت، توی یکی از هزارها دالان غار ویس نشستم و تولد خورشیدی را که راس ساعت شش، درست از میان دوقله‌ی کوه بیرون می‌آمد، از سوراخی که به منظور این رصد در دیواره‌ی غار ایجاد شده بود تماشا کردم و به طنین زمزمه‌ی ذکرگویی‌های چله‌نشین‌های آیین میترایی گوش دادم که چندهزار سال پیش در همین موقع، از همین سوراخ و در همین راستا خورشید را نگاه می‌کردند و منتظر اولین روز پاییز بودند.

 

مرد راهنما، لاغر، مسن، با موهای بلند و ریش‌هایی که تا سینه‌اش می‌رسید در مورد میتراییسم و آداب عبادت پیروانش چیزهایی می‌گفت و ما را به قسمت‌هایی از غار برد که همه‌کس را راه نمی‌دهند –پارتی‌مان کلفت بود- جاهایی که باید دولادولا بروی، جاهایی که باید سینه‌خیز بروی از شدت خضوع، یک جاهایی قیام است و یک جاهای دیگر محل نشستن و اقامت و عبادت. غار تماماً ساخته‌ی بشر است که دوهزاروپانصد متر دالان و چاه و سوراخ‌سنبه دارد و امروز دست‌یافتن به اعماق آن غیرممکن است. غاری که خوشبختانه قرن‌ها از وجود آن بی‌اطلاع بوده‌اند و به همین خاطر همچنان بکر است. روی دیوارهایش نقاشی‌هایی دیده می‌شود، آدم را تا کجاها که نمی‌برد… سالکی با پوستی روشن، دنده‌های قابل‌شمارش از روی سینه، موهای تنک‌زده‌ی سر و ریش، که روزها بدون حرکت چهارزانو می‌نشیند، شوقی، ذوقی درش شکفته که خط و نگاری روی دیواری بیاندازد، جایگاه و حال و هوایش را با نقاشی‌اش ربط بدهد. بگوید اینجا، این اتاق، به این نقاشی شناخته شود و بعد بتواند به دوستان یا مریدانش بگوید فلان‌جا که فلان نقاشی هست، جایی است که باید nروز آنجا بمانید و بعد به بیسار جا بروید.

وقتی به سوراخی رسیدیم که اگر روز اول پاییز نگاه کنی خورشید درست از میان دو کوه بیرون می‌آید، خستگی و مناسب نبودن کفش را بهانه کردم و ماندم تا برگردند. روی تخته سنگی نشستم که مردی یا زنی از اجدادم روی آن نشسته بود و در همین روز از سال، در همین ساعت از روز، منتظر دیدن شکوه خورشیدی گرد و نارنجی بود که می‌آمد و نور مقدسش ‌را، گرمای زندگی‌بخشش را می‌تاباند به تاریکی ِ غار. صدای زمزمه‌ی ایشان خیلی نامفهوم می‌آمد، به نامفهومی ِ صدای دریا از توی صدف؛ در تداخل با ذکرگویی‌های هزاران زائر و سالک دیگر.

بعد از طی کردن هفت مرحله‌ی فلان و بیسار در طی آن چهل روز، مرحله‌ی آخر بیرون آمدن از غار و رسیدن به نور و روشنایی، رسیدن به بهشت است. از تاریکی در آمدیم و به بهشت وارد شدیم. کوه روبرویمان، خورشید بالای سرمان و مخلوط همگنی از درخت و خانه -همان نیاسر- زیر پایمان بود. سفر تخیلی-تاریخی-معرفتی‌ رئال‌مان تمام شده بود و باید از یک مسیر نامعقولی، از یک جاهایی که باید با چنگ و دندان بچسبی به صخره‌ها و تنه‌ی باریک درختچه‌ها، می‌رفتیم تا به باغ تالار برسیم و خلاصه برویم خانه‌مان. در بین نزدیکان و دوستان بر کسی پوشیده نیست که مثل سگ از جای پای سست و کمی از بلندی و در کل از احساس افتادن می‌ترسم؛ از هرجور زمین شیب‌دار ِ ناهوار و شهربازی متنفرم و همیشه آنقدر وسواس‌کارانه مراقب بوده‌ام که در عمرم یک‌بار هم زمین‌نخورده‌ام. اینجا ولی آن جای دیگر بود که کوهنوردی‌اش هم برایم لذت داشت. البته بماند که همش آویزان همسر درشت‌هیکل و کوهنورد دوستمان بودم که دستم را می‌گرفت و می‌گفت پایم را کج بگذارم. سربه‌سرم می‌گذاشت و می‌گفت ترسو و جان‌دوست هستم.
جا دارد تشکر کنم و بگویم اگر کمک‌های او نبود همان وسط‌های راه یک‌جایی می‌نشستم، گریه می‌کردم و به اجداد کذایی بد و بیراه می‌گفتم که آخه این چه مسخره‌بازی‌ای است؟ بروید یک گوشه ریاضتتان را بکشید … اه شلوارم پاره شد!

ورودی اصلی غار

راست است که می‌گویند فقط به نقشه‌ها و کاتالوگ‌های توریستی اکتفا نکنید. مردم محلی همیشه چیزهای بیشتری می‌دانند و اغلب حاضرند به شما کمک کنند.
سورپرایزهای خوبی در انتظار هر کس است که کمی ریسک‌پذیری می‌خواهد، مقداری نترسیدن از بلندی، و تعدادی هم قدم لرزان بر زمین‌های سست و شیبدار.


+ حیف شد که هیچ دوربین و موبایلی همراه نبرده بودیم. یکی از عکس‌ها، عکس نیست نقاشی است، و دیگری از اینترنت.
+ این غار در بین اهالی بیشتر به غار رئیس مشهور است. ویس نام دیگر آن است.
+ مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

گزارشی از یک مدرسه -1

مدرسه‌مان در انتهای خیابان استانسیه قرار داشت. امروز دیگر پیرپاتال‌ها به آنجا می‌گویند استانسیه، اما من از این اسم خیلی بیشتر از خیابان راه‌آهن خوشم می‌آید. همان استیشن انگلستانی‌ها است. بر خلاف اسم باکلاسش شخمی‌ترین جایی‌ست که بشر متمدن بتواند به فکر بنا کردن خیابان بیافتد. واعجبا از آن خیّر مدرسه‌ساز که مدرسه را آنجا کلنگ‌زد. انی‌وی از بهترین مدرسه‌های شهرمان بود و غیرانتفاعی بود و بهترین معلم‌ها را استخدام می‌کرد. فرزندان دکترها و کارخانه‌دارها می‌رفتند ثبت‌نام می‌کردند و هر صبح و عصر سرویس‌ها دم درها منتظر بودند تا آن‌ها را از خانه‌های لوکس‌شان در آن سر شهر، به بیخ خ‌استانسیه –و برعکس- برسانند. روزهایی که کلاسمان ساعت هشت شروع می‌شد، روز تنبلی و خوشحالی بود –دلم برای خودمان سوخت- اوج فلاکت آن روزهایی بود که اولین کلاس ساعت شش و نیم شروع می‌شد. در روزهای زمستانی که آن ساعت از صبح –یا شب- هوا تاریک بود، مادرم مرا تا مدرسه می‌رساند. در روزهای دیگر سر خیابان منتظر تاکسی می‌شدم تا بعد از نیم‌ساعت ایستادن یک تاکسی پیزوری رد شود، دلش برای من بسوزد و مرا تا بیخ خ‌استانسیه برساند. برگشتن هم مشکلات خودش را داشت. خ‌استانسیه ایستگاه اتوبوسش کجا بود. باید دو کورس می‌رفتی تا به اولین ایستگاه اتوبوس برسی. در انتظار تاکسی علف زیر پایم سبز می‌شد.

می‌توانم بادی در غیغب بیاندازم و بگویم که من در راه فلان دود چراغ خورده‌ام و نصفه‌شب –شش صبح زمستانی- از خانه بیرون زده‌ام و چیلیک چیلیک در سرما لرزیده‌ام، که خودم را همپای بزرگان سختی کشیده بدانم. یک فرقی که با بزرگان دارم این است که آن‌ها بزرگانند و من هیچ پخی نشدم و این سختی‌ها غیر از ضرر مالی -بابت رفت و آمد- و استرس الکی، تاثیر دیگری روی من نداشت. سر کوچه‌ی مدرسه یک نانوایی سنگکی بود که عطر نان در آن وقت صبح تنها لذتی بود که می‌شد در آن وقت صبح، با آن زور و بی‌خوابی، با آن استرس کنکور و تمرین‌های حل‌نکرده و… به آن چنگ انداخت، آویزان شد، بر آن سوار شد؛ همان‌طور که توی کارتون‌ها روی عطری سوار می‌شوند.
عطر صبحگاهی آن روزهایمان این سوال ابدی را در ذهنم باقی گذاشت که نان بهتر است یا بوی نان. سوالی که تمایلی به دانستن جوابش ندارم. خوشم می‌آید با جواب‌های بی‌منطق و با منطق سر کوچولویم را گرم کنم. خودآزاری دارم. خودآزاری مقدس یکی از ویژگی‌هایی است که انسان را از سایر ساکنین بدبخت کره‌ی زمین متمایز می‌کند. درباره‌ی کره‌ی زمین حرف زدم چون ما از ساکنین بدبخت کره‌های دیگر اطلاعی نداریم. از بدبخت بودنشان هم مطمئن نیستم اما می‌توانم رویش شرط ببندم.

کولر گازی وسیله‌ی باکلاسی بود که یک مدرسه می‌توانست داشته باشد، از دست همکلاسی‌های سرمایی در چله‌ی تابستان –بله ما چله‌ی تابستان هم سر کلاس می‌رفتیم- می‌لرزیدیم و از دست گرمایی‌هایشان که کنترل کولر را توی جیب‌شان می‌گذاشتند و وانمود می‌کردند نمی‌دانند کجاست خیس عرق می‌شدیم. پنجاه درصد صحبت‌هایی که در کلاس میان دانش‌آموزان و معلمان و دانش‌آموزان با هم دیگر رد و بدل می‌شد درباره‌ی درجه‌ی کولر بود که روی بیست و پنچ باشد یا روی هیجده، “خودم دیدم زیادش کردی”، “خانوم گفت روی بیست باشد”، “کنترل پیش تو است؟” “ببینم جیبت را!” و…
قبل از اینکه خیرین مدرسه‌ساز کولر گازی بگذارند توی کلاس‌ها از پنکه استفاده می‌کردیم و تفریحی داشتیم بسیار ساده و سالم و ارزان‌قیمت که همان حرف زدن توی پنکه باشد. از ماندانا شبخیز بگیر تا مستر پرزیدنت، ادای همه را درمی‌آوردیم. گاهی هم زیرآب هم را می‌زدیم. بین‌مان جاسوس داشتیم که دوست‌پسر و شیطنت‌های بعضی‌هایمان، حرف‌های مثلاً سیاسی که از خانه آورده بودیم را لو می‌داد. معلم‌های سختگیر و مسئولان مدرسه هر از گاهی به بهانه‌ی اخراج یکی به خاطر دوست‌پسرش و احضار دیگری به حراست آموزش‌وپرورش به خاطر حرفی که سر کلاس دینی از دهانش پریده بود، برایمان سخنرانی می‌کردند و حرف‌هایشان بوی گند تحقیر می‌داد. هر کدام از ما که با دیدن سایه‌ی سنگین و قدرتمند بالای سرمان که سه سوته پرونده زیر بقلمان می‌زند و با اردنگی بیرونمان می‌اندازد، آرام و دست به سینه نشسته بودیم و مقنعه‌ها را تا وسط پیشانی‌ کشیده بودیم جلو. جم نمی‌خوردیم و جیک نمی‌زدیم و فکر می‌کردیم چه گهی می‌خوردیم که درست و حسابی درس نخواندیم و تیزهوشان قبول نشدیم.
در عین صمیمیتی و اتحاد عجیبی که بین‌مان وجود داشت –شاید به خاطر استبداد- به طور تناقض‌آمیزی از هم می‌ترسیدیم. چون هر از چند گاهی عشق تین‌ایجری یکی از بچه‌ها مثلاً به پسرعمویش لو می‌رفت و برایش دردسر می‌شد. یادم نمی‌رود آن روزی را که مچ یکی از آنتن‌ها را گرفتیم. منفور و بدبخت شد. تنها می‌رفت و می‌آمد. سال بعد خودش مدرسه‌اش را عوض کرد. با آنکه درسش خوب بود مدرسه هم با رفتنش مخالفتی نکرد. یک جاسوس رسوا شده به چه دردشان می‌خورد؟

 

ادامه دارد…

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

I choose “publish"

Dear s.exy pious lover,
I want that you stay,
and wait for me till I come,
then be loyal to me.
I love you.

that’s my heart says.

Dear independent man,
you can flourish your lifestyle anywhere but here.
Break limits and live in your solitary unique way.
I think It’s more suitable and you will like it.

my mind says.

About you, I wander somewhere between these concepts.

anyway there are some clear facts and rules.
for example: time passes, and things change;
including people, emotions, ideas, places, distances, seasons and … colors of hairs, if exist any hair.

Well, you read all things that I NEED to say, with simple words and some grammatical errors; things that avoiding of saying them could KILL me. You know, English language is easier than Persian one, for stating emotions and thoughts, at least for me, at least right now.

Just it.
Now I can save it in drafts, or click on publish.

p.s: I choose “Publish”
+ with love

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

غابریل غارسیا

اسمی که روی گوشی‌ام افتاده بود را نگاه کردم و گذاشتم آن‌قدر زنگ بخورد تا قطع شود. یک ربع بعد اس‌ام‌اس دادم که: ساری :( نمی‌تونم بیام.

گوشی را سایلنت کردم. تلفن را گذاشتم کنار دستم که شماره‌ها را نگاه کنم و جواب ندهم. دلیل نرفتن این است که آن‌ها (یعنی دوستانی که در این مهمانی هستند) از من انتظار دارند شوخ و شنگ و پرانرژی باشم، در حالی که این روزها حوصله‌ی شلوغی و رقص و موزیک را ندارم. از این وضیعت راضی هستم. این وضعیت که لـَخت و بی‌حال، مثل یک تکه گوشت تازه مثله شده، افتاده‌ام روی تخت. اتاق نیمه‌تاریک است و بوی کولر آبی می‌آید و صدایش هم.

نسرین اگر بود لگدی می‌زد و می‌گفت که پاشو، زود باش، لباس‌مباس چی داری؟
اما نیست، و نسرین ِ درونم هم خوابیده و دارد از صدای کولر آبی لذت می‌برد.
البته درس هم بهانه‌ی جنبی است؛ انتظار می‌رفت بهانه‌ی اصلی باشد که این طور نیست و اصل همان حال نداشتن است متاسفانه.

*****

چیز دیگری می‌خواهم بگویم که بی‌ربط است. در حال حاضر هم به شلختگی پست‌م اهمیت زیادی نمی‌دهم.
شاید قبلاً گفته باشم. اینکه بعد از بعضی چیزها حس می‌کنم حالم خوب است. وقتی فکر می‌کنم که چرا حالم خوب است، می‌فهمم به خاطر
فلان نوشته‌ای بوده که خوانده‌ام، یا بیسار فیلمی که دیده‌ام، همان انیمیشن کوتاه، یا آن کتابی که تازگی تمام کردم حالم را خوب کرده. تعدادشان کم است، طوری که فقط همین چند مورد یادم آمد. آهنگ‌ها و ترانه‌های زیادی هستند که دوستشان دارم، ولی هیچکدام برایم چنین ارغاسم‌هایی نداشته‌اند. می‌دانم یک چیزی هست که مربوط به شنوایی است و در من ضعیف است؛ نمی‌دانم چیست.
(…عرب‌ها لابد به نویسنده‌ی محترم و سیبیلوی صد سال تنهایی می‌گویند: غابریل غارسیا مارکز.)
سلیقه‌ام را نمی‌دانم و به قول دختر عمویم “نمی‌دونم چـِم می‌شه”. بین همین چیزها باید بگردم تا پیدایش کنم. خیلی آثار را می‌گویم خوبه چون دوستان صاحب سلیقه می‌گویند خوبه؛ و انصافاً هم خوبه، اما شاید آن سلیقه‌ی شخصیه را ارضا نکرده باشه. (به زبون محاوره نزدیک می‌شوم! زودتر هوایش کنم). این را هم می‌دانم: اسنوبیسم که می‌گویند همینه. البته که این روزها از فحش ناموسی هم بدتر است ولی خب یک گذار است دیگر. خیلی از فحش‌های ناموسی هم گذاری از فلان به بیسار هستند اگر دقت کنید.

+ مچکرم. کلاً. از فضای مجازی مچکرم. چون این چیزها را همین‌جاها پیدا کرده‌ام. کلاً.
+ کاش می‌شد آبرومندانه‌تر این‌ها را معرفی کنم. نشد.

غابریل غارسیا

اسمی که روی گوشی‌ام افتاده بود را نگاه کردم و گذاشتم آن‌قدر زنگ بخورد تا قطع شود. یک ربع بعد اس‌ام‌اس دادم که: سارررری :( نمی‌تونم بیام.

گوشی را سایلنت کردم. تلفن را گذاشتم کنار دستم که شماره‌ها را نگاه کنم و جواب ندهم. دلیل نرفتن این است که آن‌ها (یعنی دوستانی که در این مهمانی هستند) از من انتظار دارند شوخ و شنگ و پرانرژی باشم، در حالی که این روزها حوصله‌ی شلوغی و رقص و موزیک را ندارم. از این وضیعت راضی هستم. این وضعیت که لـَخت و بی‌حال، مثل یک تکه گوشت تازه مثله شده، افتاده‌ام روی تخت. اتاق نیمه‌تاریک است و بوی کولر آبی می‌آید و صدایش هم.

نسرین اگر بود لگدی می‌زد و می‌گفت که پاشو، زود باش، لباس‌مباس چی داری؟
اما نیست، و نسرین ِ درونم هم خوابیده و دارد از صدای کولر آبی لذت می‌برد.
البته درس هم بهانه‌ی جنبی است؛ انتظار می‌رفت بهانه‌ی اصلی باشد که این طور نیست و اصل همان حال نداشتن است متاسفانه.

*****

چیز دیگری می‌خواهم بگویم که بی‌ربط است. در حال حاضر هم به شلختگی پست‌م اهمیت زیادی نمی‌دهم.
شاید قبلاً گفته باشم. اینکه بعد از بعضی چیزها حس می‌کنم حالم خوب است. وقتی فکر می‌کنم که چرا حالم خوب است، می‌فهمم به خاطر
فلان نوشته‌ای بوده که خوانده‌ام، یا بیسار فیلمی که دیده‌ام، همان انیمیشن کوتاه، یا آن کتابی که تازگی تمام کردم حالم را خوب کرده. تعدادشان کم است، طوری که فقط همین چند مورد یادم آمد. آهنگ‌ها و ترانه‌های زیادی هستند که دوستشان دارم، ولی هیچکدام برایم چنین ارغاسم‌هایی نداشته‌اند. می‌دانم یک چیزی هست که مربوط به شنوایی است و در من ضعیف است؛ نمی‌دانم چیست.
(…عرب‌ها لابد به نویسنده‌ی محترم و سیبیلوی صد سال تنهایی می‌گویند: غابریل غارسیا مارکز.)
سلیقه‌ام را نمی‌دانم و به قول دختر عمویم “نمی‌دونم چـِم می‌شه”. بین همین چیزها باید بگردم تا پیدایش کنم. خیلی آثار را می‌گویم خوبه چون دوستان صاحب سلیقه می‌گویند خوبه؛ و انصافاً هم خوبه، اما شاید آن سلیقه‌ی شخصیه را ارضا نکرده باشه. (به زبون محاوره نزدیک می‌شوم! زودتر هوایش کنم). این را هم می‌دانم: اسنوبیسم که می‌گویند همینه. البته که این روزها از فحش ناموسی هم بدتر است ولی خب یک گذار است دیگر. خیلی از فحش‌های ناموسی هم گذاری از فلان به بیسار هستند اگر دقت کنید.

+ مچکرم. کلاً. از فضای مجازی مچکرم. چون این چیزها را همین‌جاها پیدا کرده‌ام. کلاً.
+ کاش می‌شد آبرومندانه‌تر این‌ها را معرفی کنم. نشد.

 
+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

وقتی باران نجات می‌دهد

تصور کن فانتزی‌ها عملی می‌شد.
جاده‌ها پر می‌شد از کسانی که با یک کوله‌پشتی، پای پیاده یا با دوچرخه سفر می‌کنند. در ترمینال‌ها و فرودگاه‌ها کسانی را می‌دیدی که خیالشان راحت است، که چشم‌هایشان از شوق ناشناخته‌ها برق می‌زند، منتظر اولین بلیط هستند و آمده‌اند که رفته باشند به جایی جز اینجا. خانه‌ها یا خیلی کوچک بودند، یا خیلی بزرگ. کوچک برای درونگرایان تنهای شخمی؛ و بزرگ برای آن‌ها که خانواده‌ی پر جمعیت می‌خواهند با حیاطی و درخت انجیری کنار دیوارش. همه خوشحال و راضی توی کوچه‌ها به هم لبخند می‌زنند و حقوق و تفریح و دوست ِ کافی دارند. آتلیه‌ها روزانه هزاران عکس می‌گرفتند برای مردمی که از پرتره‌ی سیاه‌وسفید خوششان می‌آید یا کسانی که عکس‌های فانتزی با لباس و گریم و سوپرهیروها می‌خواهند. اصلاً هر کسی خودش دوربین به دست، ذوق عکاسی‌اش را می‌آزمود و در فلیکر یا هر جا که دستش می‌رسید، آپلود می‌کرد. تعداد کافه‌ها در سطح شهر به طور عجیبی زیاد می‌شد و مردم یا تک‌تک می‌نشستند پشت میزها و به دوردست خیره می‌شدند، یا دسته‌جمعی گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. وقتی باران می‌بارید پیاده‌روها شلوغ و قدم‌ها کند می‌شد. گل‌فروشی هم زیاد می‌شد، همزمان عرضه و تقاضایش افزایش می‌یافت. یک عده‌، بهار، دسته‌جمعی اتوبوس کرایه‌ می‌کردند و می‌رفتند زیارت…

اما… دنیای واقعی آنجاست که همه توی ترمینال‌ها گیج و سراسیمه به هر طرف می‌روند، در فرودگاه‌ها گریه می‌کنند و از پشت شیشه دست تکان می‌دهند. دیوارها جاهایی هستند که نباید باشند و آنجا که باید باشند نیستند. اجاره‌ها سر به فلک می‌زند. صاحب‌خانه بدقلق است. به مجرد خانه نمی‌دهد. کمتر حیاطی درخت انجیر دارد و کمتر گل‌فروشی‌ای پررونق می‌شود. سر هر چهاراهی دونفره‌های بی‌نسبت را می‌گیرند و می‌برند. توی جاده‌ها پیاده و دوچرخه‌سوار که هیچ، مردم به صدوبیست‌تا هم راضی نیستند. آدم‌ها درس می‌خوانند و چرایش را نمی‌دانند، کار می‌کنند و از آن متنفرند. همه عصبانی هستند. راننده‌ها فحش می‌دهند. و همه‌ی این‌ها واقعی‌تر از آنی به نظر می‌رسند که بشود به راحتی دایورتشان کرد.

فاصله‌ی زیادی میان این دو دنیا هست، با این حال پل‌هایی وجود دارد.
بی‌هوا باران می‌زند، حال همه خوب می‌شود. استتوس‌ها، نوت‌ها امیدوارکننده می‌شود. موجی از مدح هوای خوش راه می‌افتد. دیده شده که در این مواقع آن لبخندهای توی جهان فانتزی، از واقعیت سر در ‌آورده‌اند. ماه می‌رود، آسمان صاف می‌شود چهارتا ستاره بیشتر معلوم است، آدم ِ مستعد غرق می‌شود در دریای زیبای بالای سرش. یک عده هم دل‌خوش می‌شوند به همین چیزها، حداقل برای چند ثانیه. همان چند ثانیه توان آدمی را تجدید می‌کند برای تحمل نکبتی که دنیای واقعی‌اش را گرفته. …فکر می‌کنم این‌جور پل‌ها را باید نگه‌ داشت و مرمت کرد؛ برای نجات زندگی‌مان هم که شده، باید مستعد درک زیبایی‌های اینچنینی بود.


+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

مرغ عشق

روزی یک قفس آوردند هدیه‌ی اصحاب را؛ یعنی یکی از دوستان برایمان دوتا مرغ‌عشق به عنوان هدیه آورد. غر زدم و ایراد گرفتم که این‌ها چی است؟ پرنده که نمی‌تواند توی قفس باشد؛ با خریدنشان به این تجارت پرنده و چرنده کمک کرده‌ایم و از این حرف‌ها. گفتند تو چقدر بی‌ذوقی و ببین چه خوشرنگ هستند و چه آواز قشنگی دارند. بله خیلی آواز قشنگی دارند، مخصوصاً صبح جمعه! اسم پرنده‌ی نر را گذاشتم کیومرث و مادرم اسم ماده‌هه را گذاشت آسمون. به نظرم خیلی اسم جواتی است و قمرالملوک بیشتر توی دهان می‌چرخد تا آسمون. نه اینکه بی‌ذوق باشم، خاطره‌ی بد دارم –سلام و صلوات به حضرت فامیل‌دور-. در واقع بعد از مرگ انریکو –لاک‌پشتی نیم‌وجبی- که طی حادثه‌ای ناگوار مُرد و من سه روز و سه شب بالای سر جسدش گریه و زاری کردم، تصمیم گرفتم هیچوقت حیوان زبان‌بسته‌ای را از محیط طبیعی زندگی‌اش دور نکنم. البته غیر از سگ و گربه، این‌ها به نظرم بهتر می‌توانند با محیط زندگی انسان خودشان را تطبیق بدهند تا آبزیان و پرنده‌گان و خزنده‌گان.

بعد از چند روز این دوتا جوجوی یک‌مُشتی با هم رفیق شدند و ما دیدیم که چقدر با هم پچ‌پچ می‌کنند، پرهای همدیگر را تمیز می‌کنند، و هم را می‌بوسند، اصلاً یک وضعی. به نظر می‌رسید خوشحال باشند. این دوست‌مان که خیلی در زمینه‌ی پرنده متخصص است می‌گفت اگر بخواهید آزادشان کنید توی هوای گرم و در نبود غذا و دانه می‌میرند. این‌ها به قفس عادت دارند و شاعر هم می‌فرماید پرنده‌های قفسی، عادت دارن به بی‌کسی؛ هر چند این‌ها برای من دلیل نمی‌شود که آدم برود یک حیوان اینچنینی را بردارد بیاورد توی خانه. دوست‌مان یک چیز دیگر هم می‌گفت که اگر با آن‌ها –مرغ‌عشق‌ها- حرف بزنید و بازی کنید، کم‌کم اهلی می‌شوند و ما داشته‌ایم کسی را که مرغ‌عشق‌هایش را رها می‌کرد توی حیاط، یک چرخی می‌زدند و دوباره برمی‌گشتند توی قفس‌شان. دوست‌مان تعجب کرده بود که بعد از یک ماه و اندی کیو و آسمون از ما می‌ترسند. همان‌جا یک لامپ بالای سرم روشن شد که: آهان! ما به طور خانوادگی آداب اهلی کردن نمی‌دانیم. بلد نیستیم حوصله به خرج بدهیم و هر روز یک قدم نزدیک‌تر بنشینیم. صرفاً ناتوانی من نیست و راه دوری نرفته‌ام، از خانواده‌ام به ارث برده‌ام.

آن‌ها بامزه هستند. وقتی سوت می‌زنیم حواسشان را جمع می‌کنند و با ترس و لرز جواب می‌دهند، ما هم می‌خندیم که با این جسه‌ی کوچک‌شان پرنده‌های باهوشی هستند. صدا و رنگ‌شان به خانه‌ی بی‌رنگ و ساکت ما –که با غسال‌خانه برابری می‌کند- روح بخشیده. 
آقای حسین پناهی هم یک حرف خوبی می‌زد؛ می‌گفت که شک دارد به ترانه‌ای که زندانی و زندان‌بان با هم زمزمه می‌کنند.

برایم جالب است که چقدر قشنگ می‌شود دست ِ غریزه را در روابط‌شان دید. پرنده‌ی نر مدام در حال پچ‌پچ کردن و مُخ زدن است، و ماده چه با ظرافت نخ می‌دهد. بایستی ظرافت در نخ دادن را از مرغ‌عشق ماده یاد گرفت.
در هر صورت من فکر می‌کنم جای آن‌ها اینجا نیست. زیبایی‌شان در قفس دلگیر کننده است. خب معلوم است که اگر من را هم از بچگی توی قفس بزرگ کنند، آن را خانه‌ی خودم فرض می‌کنم و در آن خوشحال خواهم بود. بله، این واقعیت دارد که ما آدم‌ها هم به راحتی به قفس‌هایمان عادت می‌کنیم، آنجا را به هر جای دیگر ترجیح می‌دهیم و حتا بدون آن‌ها می‌میریم، متاسفانه.


+ مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

دمپایی، عروسک و کوله‌پشتی

فکر می‌کنم تمایل به رفتن و ترک خانواده به صورت بالقوه در همه وجود دارد تا اینکه یکی از روزهای –احتمالاً نوجوانی- صدای جر و بحثی را می‌شنوی یا چشمت به صورت‌حسابی می‌افتد و یک فشاری روی قلبت حس می‌کنی. فکر می‌کنی کی بشود دستت برود توی جیب خودت. این فشار به مرور بیشتر می‌شود. چیزی شبیه احساس زیادی بودن، و سربار بودن بهت دست می‌دهد که هیچ خوشایند نیست.

کنجکاوی هم هست. روبرو شدن با دنیا. یادم هست که چهار ساله بودم، دیگران با جزئیات تعریف می‌کنند که دمپایی و عروسکم را گذاشته بودن توی کوله‌پشتی و داشتم می‌رفتم. پتی –دوستم و گربه‌ام- را هم می‌خواستم ببرم. از آنجایی که خانه‌ی ما بود، وقتی به سمتِ سر کوچه می‌رفتی، آن دورها کوه‌هایی معلوم بود. یکبار از همسایه‌مان شنیده بودم که پشت این کوه‌ها جنگل است. می‌خواستم بروم آنجا. حالا شما باورتان بشود یا نشود من یادم هست که به کوه‌ها نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که در آن جنگل با چه چیزهایی روبرو خواهم شد و با پلنگ‌ها چکار کنم و آب چطور پیدا کنم و پتی چطور می‌تواند کمکم کند. بله همه‌ی این پلان‌ها را داشتم که راه افتادم، همچین روی هوس و بی‌برنامه نبودم و خانواده‌ام وقتی از تصمیمم آگاه شدند باید می‌دیدیدشان. هر کدامشان یک وری افتاده بودند و گوله گوله اشک می‌ریختند از خنده. الآن که فکرش را می‌کنم خب خنده‌دار هم بود، ولی آن موقع خیلی عصبانی شدم.
این‌همه توضیح و خاطره گفتن برای این بود که بگویم یک حس کنجکاوی هست که آدم را رها نمی‌کند. این که بخواهی دنیاهای جدید را امتحان کنی. شرایط جدید در عین ترسناک بودن، وسوسه‌برانگیزند؛ درست مثل آن جنگل و پلنگ‌هایش.

باز همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم:
می‌خواهم بروم. و دیر یا زود این کار را می‌کنم. شاید یک روزی هم توی گِل بمانم. می‌خواهم خودم بیایم بیرون. اگر ماندم هم خودم مانده باشم. دیوارهای این خانه برایم تنگ است و همان احساس هم‌سن‌وسال‌ها و همپالکی‌هایم را دارم: انگل بودن. فرار از آغوش گرم خانواده. سر و سامان گرفتن و پیدا کردن قبیله‌ و دوستان. شیرجه رفتن در زندگی بزرگسالانه، بدون دستی که پشت سرت باشد، بدون اطمینان از اینکه کسی نگهت می‌دارد، بدون مِنّتی روی سرت. بدون احساس دِینی. داشتن چهاردیواری که اختیاری است، که خودت تامینش کرده باشی. شاید یکجور غریزه است که به بچه گربه‌ها هم در یک سنی دست می‌دهد، احساس تمایل به ترک خانواده و یاد گرفتن شکار و پیدا کردن جا برای زندگی و خواب، و لباس، بیرون کشیدن گلیم ِ خود از آب.
چیز جدیدی هم نیست، مادران من با رفتن به خانه‌ی شوهر به حس‌شان پاسخ دادند –که البته بعضی‌هایشان یک چیزهایی درباره‌ی افتادن از چاله به چاه می‌گویند!-

+ حالا شما بگویید یک موقعی قدر این روزها برایم معلوم می‌شود، بشود، حسم الآن این است. توی فکرم این چیزها می‌گذرد. درستش هم همین است. بدون این‌ها که پیشرفتی در کار نخواهد بود. اگر این‌ها نبود که نسل‌مان منقرض می‌شد.

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

.

حالا که جمع خودمانی است، محرم قدیمی، و پیش از آن که به آن دیگرانی بپیوندیم که همه‌ جا ریشه دوانده‌اند، از جمله دیوانگان میانسال ِ اتومبیل‌سواری که اصرار دارند ما را به کره‌ی ماه بفرستند، گدایان دارما، سازندگان ِ فیلتر سیگار برای مردان متفکر، بیت‌ها و احساساتی‌ها و بهانه‌جوها، کیش‌پرستان ِ برگزیده، همه‌ی کارشناسان والامقامی که خوب می‌دانند با آلت تناسلی ِ کوچک بدبختمان چه بکنیم و چه نکنیم، همه‌ی مردان جوان ِ ریشو و مغرور و بی‌سواد و گیتاریست‌های ناشی و قاتلان ذن و تدی‌بوی‌های متحد و جمال‌شناس که دماغ به دردنخورشان را برای این سیاره‌ی محشر بالا می‌گیرند که جای (لطفاً حرفم را قطع نکنید) کیلروی و مسیح و شکسپیر بوده- پیش از پیوستن به این دیگران، محرمانه بهت می‌گویم، دوست قدیمی (در واقع برای تو می‌گویم، متاسفانه) لطف کن و این دسته گل ِ ناقابل از پرانتزهای بسیار شاداب و نوشکفته را از من بپذیر: (((()))).


از پیشگفتار: سیمور، که نوشته‌ی آقای دیوید جروم سلینجر است.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

.

1- این روزها درست و حسابی درس نمی‌خوانم، کتاب هم نمی‌خوانم و فیلم نمی‌بینم. خیلی گرم است، از خانه بیرون نمی‌روم. حتا زیاد وبگردی نمی‌کنم. نمی‌دانم چطور می‌شود که بیست و چهار ساعت کامل را هدر بدهی و خودت هم نفهمی چطور گذشت. در یک دور چرخیدن زمین، می‌شود کلی کار مفید کرد که من آن را به خوابیدن و ور رفتن با یک چیزهای ریزی می‌گذرانم که روی بازویم هست. جوش نیستند، موی زیرپوستی هم نیستند. یک چیزی بین این‌ها شاید.

2- آن صحنه از فیلم‌ها را خیلی دوست دارم که یکی از شخصیت‌ها با عصبانیت می‌گوید “برام مهم نیست که فلان”، یا “اهمیت نمی‌دم که بیسار”. عصبانیت و احساس اهمیت ندارن لحظه‌ای است و چند دقیقه بعد همه‌چیز ارزش و اهمیت سابقش را بازمی‌یابد.
یک عصبانیت ملایم و خاموشی دارم که چند روزه است و لحظه‌ای نیست. و طی این چند روز از همین استراتژی دایورتینگ استفاده می‌کنم که برایم مهم نیست.
نمی‌تواند ادامه‌دار باشد. در دراز مدت جواب نمی‌دهد.

3- ام‌بی‌سی پرشیا فیلم پخش می‌کند. بعضی‌هایشان به نظر خوب است. مثلاً می‌گوید دوازده و سی دقیقه‌ی دوشنبه. بعد من نمی‌دانم این می‌شود شب ِ دوشنبه، یا می‌شود دوشنبه‌شب. چون دوازده و نیم، از نیمه شب گذشته و روز بعد حساب می‌شود.
تا حالا یک فیلم از بین فیلم‌هایی که قرار بود یادم باشد ببینم دیده‌ام که آن هم هشتادوهشت دقیقه بود. فیلمی که پلیسی باشد و آلپاچینو داشته بشد، اصولاً لذت‌بخش است. اما به نظرم قصه‌اش نچسب بود. درست است که طی داستان نتوانستم حدس بزنم دستیار قاتل چه کسی است، اما فیلم یک جور تابلویی داشت تمام تلاشش را می‌کرد که من فکر کنم خائن همان دوست‌دختر جک (کیم) است، که طبعاً آخرش بگوید: گول خوردی آی گول خوردی…

4- باید بروم دانشگاه یک کار و بارهایی انجام بدهم. می‌ترسم آنقدر دیر کنم که وقتش بگذرد. بای دیفالت از انجام کارهای اداری متنفرم. چه برسد که با مقنعه باشی و از آسمان آتش ببارد و دانشکده‌هایی –که باهاشان کار داری- یک دنیا با هم فاصله داشته باشند. هی زنگ بزنی تاکسی بیاید، دیر کند، دوباره زنگ بزنی… و نمی‌دانم آن معماری که طرح این دانشگاه زپرتی را ریخته چی فکر کرده. چسمثغال دانشگاه را برای این‌ور و آن‌ور رفتنش باید تاکسی صدا بزنیم. نمی‌شد کمی جمع‌وجورتر باشد!؟

5- امروز صبح، در حالی که داشتم صورتم را می‌شستم غش کردم. اول سرم افتاد زیر شیر آب، طوری که کمی از موهایم خیس شد. بعد خواستم تعادلم را حفظ کنم که پخش زمین شدم. بعد آمدند جسدم را کشف کردند. خیلی هیجان‌انگیز و سینمایی بود. بیشتر توی سریال‌های آبکی دیده بودم که کسی زرتی بیافتد غش کند، توی واقعیت ندیده بودم. البته حالا اینجوری می‌گویم؛ ولی آن موقع که نیمه‌هشیار افتاده بودم روی زمین، فکر می‌کردم هیچکس نمی‌آید و من همینجا می‌میرم. احساس ناتوانی از بلند کردن دستت و گرفتن دستگیره‌ی در، کاری که از راحت‌ترین کارهای جهانت بوده، ترسناک است.

6- پریروز برای اولین بار پسرعمویم را دیدم. یازده ماهش شده. خوشگلی‌های پدر و مادرش را گرفته. خوش اخلاق است و راحت می‌رود بغل این و آن. بوی نوزاد می‌دهد. ازش خوشم آمد.

7- درباره‌ی تصمیم جدیدم –تغییر رشته و کنکور و این‌ها- یکی از دوستان مادرم که اتفاقاً روانشناس هم هستند (!) به مادرم پیشنهاد کردند که با پشت دستش همچین بزند که با دیوار یکی بشوم. واضح است که به شوخی گفته‌اند ولی خب، بی‌تاثیر هم نبوده نصیحت‌شان.
بله، سختی‌ها هم دارند کم‌کم سر می‌رسند.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

انرجی+

پست‌های غم‌انگیزی که وصله‌ی “چسناله‌ی الکی” بهشون می‌خوره و واسه همیشه می‌رن تو درافت.

وبلاگ‌نویس ِ متظاهر بدبختی که نمی‌تونه چهره‌ای که از خودش ساخته خراب کنه.

پیش خودش فکر می‌کنه مشکل‌ش به کسی ربطی نداره و مردم اینقده خودشون بدبختی دارن.

یه صدای ملاحظه‌کار تو سرش می‌گه: همه جا پُره از غصه، یه چیزی بنویس انرجی+ بدی.

یه صدای آقابالاسری می‌گه: ای طفلکی، کجای کاری؟

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

مانتوهای طوسی و گشاد

امروز با پنج نفر از دوستان دوران دبیرستان قرار گذاشته بودیم که برویم بیرون. نزدیک‌ترین دیدارمان دورتر از یکسال پیش بود. دو-سه ماه پیش هم تلفنی با یکی از آن‌ها حرف زده بودم، و توی فیس‌بوک هم برای هم کامنت می‌گذاشتیم و لایک می‌کردیم. معذب بودم و فکر می‌کردم دیگر فاصله‌مان زیاد و دوستی‌مان کمرنگ شده باشد. منتظر یک قرار ملاقات کسل کننده بودم.

با ده دقیقه تاخیر زودتر از همه رسیده بودم. کم‌کم پنج نفر دیگر هم آمدند. همه‌شان کمی فرق کرده بودند. خوش‌تیپ‌تر و اصطلاحاً خانوم‌تر شده بودند. از شر و ور گفتن‌های دوران دبیرستان هم خبری نبود. هر کدام‌شان که می‌رسیدند، مودب و معقول با هم دست می‌دادیم و سوال‌هایی درباره‌ی واحدهای درسی‌مان از هم می‌پرسیدیم.
خبر خوب این است که خیلی زود یخ‌مان وا رفت. تجدید خاطرات شروع شد که: یادت هست فلان معلم بیسار دکمه‌ی لباسش باز بود؛ یا آن روز که ناهار زهرای انسانی را برداشتیم خوردیم، قیافه‌اش را یادت هست وقتی در ظرفش را باز کرد؛ یا لوله‌ی بخاری که هی می‌افتاد؛ یا آن روز که گچ ریختیم روی سر فلان معلم، و…
آقای گارسون که آمد سفارش بگیرد کمی دست انداختیم، و ایشان هم بسیار خوش‌شان آمد. شاید فکر کردند داریم خوش و بش می‌کنیم. هی سفارش‌مان را عوض می‌کردیم و اسم‌های عجیب نوشیدنی‌ها را با لهجه می‌گفتیم. حراست‌های دانشگاه‌مان را برای هم تعریف کردیم و مقایسه کردیم که هر کدام چقدر گیر می‌دهند و بهشان فحش دادیم.
همسرهای آینده‌ی همدیگر را حدس می‌زدیم. نوبت من که شد، گفتند که خیلی زور بزنم از این‌هایی گیرم می‌آید که شمع دور و بر خودشان روشن می‌کنند و دوده‌های دودکش را جمع می‌کنند، با آن شعر می‌نویسند. بعد درصد ترشیدگی همدیگر را تخمین زدیم؛ و چقدر خندیدیم. با ارفاق می‌شود گفت از جنس همان خنده‌های دبیرستانی بود.
درباره‌ی وضعیت دانشگاه‌ها و کنکور ارشد و آینده‌ی رشته‌ها حرف زدیم. به این نتیجه رسیدیم که هیچ پخی نشده‌ایم و نخواهیم شد. دوست مکانیک-شریفی‌مان را استثناء گرفتیم و گفتیم تا کی می‌خواهی شاگرد اول باشی؟ چرا بس نمی‌کنی این مسخره‌بازی را؟

یکی از بچه‌ها گفت: در دانشگاه راحت‌تر هستیم، با این حال، دبیرستان خیلی بیشتر خوش می‌گذشت. راست می‌گفت. دوران سخت و نکبتی بود که فکر می‌کردیم هرچه سبیل‌مان پرپشت‌تر باشد، رتبه‌ی کنکورمان بهتر می‌شود؛ حاضر نیستم یک لحظه هم به آن روزها برگردم، ولی می‌دانم که از تهِ دل خندیدن به لوله‌ی بخاری هرگز تکرار نخواهد شد.
امروز دیگر چندان شباهتی به هم نداشتیم؛ یکی دنبال مُد، دیگری سرش توی درس، یکی دیگرمان حسابی مذهبی شده بود و چادر سرش می‌کرد،… و من، که فکر می‌کردم با هیچ کدام از این آدم‌ها حرفی برای گفتن نداشته باشم.

آخ از آن روز که وقت ناهار بود و راضیه آمد گفت بیایید ابرها را ببینید و ما رفتیم توی حیاط، ابرها را دیدیم. انگار آن بالاها حسابی باد می‌آمد و ابرها با سرعت عجیبی حرکت می‌کردند. آخ از آن سادگی و معصومیت و دلخوشی.
این تخته سیاه و نیمکت چه سّری دارند؟ این چجور شادی است که لای چین ِ مانتو‌های طوسی و گشاد قایم می‌شود؟ کجا می‌شود ردّش را گرفت؟

 

+مای‌دیز ِ پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

2 مرداد 1390، 1:04 اِی‌ام

می‌خواهم از بهترین قسمت درس خواندن که عاشقش هستم بگویم.
به ساعت نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که دیگر بس است. آخرین تایم را ثبت می‌کنم. تیک می‌زنم جلوی کارهایی که باید انجام می‌شده و شده؛ و ضربدر جلوی کارهایی که باید انجام می‌شده و نشده.
بهترین قسمت، بعد از این‌هاست: کتاب‌ها را می‌بندم. یکی-دو تا خودکار فشاری‌ام را مرخص می‌کنم، همه‌ی خودکارها و مدادها و پاککن‌ها و تنها تراشم را می‌چپاتم توی جامدادی‌ای که واقعاً ظرفیت ِ این‌همه را ندارد. بعد کتاب‌ها را مرتب می‌کنم.
چیزی که عاشقش هستم سر و صدایی است که از این کارها بوجود می‌آید. البته که همیشه سعی کرده‌ام کتاب‌ها را از فاصله‌ی بیشتری روی هم پرت کنم تا صدای بلندتری تولید شود. کمی با خودکارهایی که توی دستم بودند –قبل از اینکه بروند سر جا‌شان- بازی کرده‌ام تا شلوغش کنم و زرررررت زیپ جامدادی را کشیده‌ام.
آخر ِ شبی می‌شود به یک همچین چیزهایی هم دلخوش بود.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

امیلی ببین

 هوس قهوه به سرم زد و رفتم یک فنجان قهوه‌ی غلیظ ِ بدون شیر و شکر نوش کردم. مسواک زدم و خواستم بخوابم. دیدم خوابم نمی‌برد. از این پهلو به آن پهلو شدن ساعتی ادامه داشت. یاد کافئین افتادم که خواب می‌پراند و اتفاقاً در قهوه به وفور یافت می‌شود. تا یکی دو ساعت دیگر حداقل اثرش باقی خواهد ماند. یک شب هم که تصمیم می‌گیرم زود بخوابم اینجور می‌شود. (سلام سارا؛ دونقطه پی، سمی‌کالن پرانتز باز)
ای بسوزد پدر مورفی.

خواب که هیچ، پرید؛ این موقع شب هم که مغزم برای درس خواندن بازدهی کافی ندارد. خانه هم که خالی است؛ گفتم فرصت را غنیمت شمرده، استفاده کنم (نخیر آن که شما فکر کردی را نگفتم) و با بزرگترین ترس زندگی‌ام که همانا دیدن فیلم ترسناک باشد، روبرو شوم. (قهوه یک تاثیری هم بر ادبیات و کلام دارد. به ادبیات قجر نزدیک می‌شوی)
دی‌وی‌دی جن‌گیری امیلی رز در آن کیف سرمه‌ایه دارد خاک می‌خورد. می‌توانم چراغ‌ها را خاموش کنم و صدایش را زیاد کنم –آنقدری که همسایه شاکی نشود- و از ژانر هارور لذت ببرم. ببینم چه می‌شود.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

چه کسی ترکیب وصفی ِ مرا کِش رفت؟


شش یا هفت سال پیش بود. تازه با موتور جستجوی گوگل آشنا شده بودم. یک کلمه را تایپ می‌کردم و پانزده دقیقه بعد (=توجه شما را جلب می‌کنم به دیال‌آپ، پنتیوم تری و آی‌اس‌پی ِ زپرتی) یک عالمه صفحه‌ و لینک مرتبط پیش رویم می‌دیدم؛ شگفت‌انگیز بود. هر چیز بی‌ربطی و هر کلمه‌ای که به ذهنم می‌رسید سرچ می‌کردم و از پیشرفت علم لذت می‌بردم. فیلترینگ هم آن زمان کمتر بود؛ می‌شد با سرچ کلمات ِ مگو هم به نتایج جذابی رسید.
روزگار ذوق‌زدگی بود و یاهو مسنجر و گوگل سرچ انجین.

*****

هر سال در اولین روز سال نو، جمع می‌شدیم در خانه‌ی پدربزرگ ِ پدری. دخترعموها و پسرعمه‌ها، همدیگر را بعد از مدت‌ها می‌دیدیم. اول مثل بچه‌های خوب کنار پدر و مادرهایمان می‌نشستیم و به حرف‌های کسل‌کننده‌شان گوشش می‌دادیم و میوه پوست می‌کندیم. کم‌کم ایما و اشاره‌ها شروع می‌شد. بعد به بهانه‌ای جایمان را عوض می‌کردیم تا کنار هم باشیم. هرهر ِ خنده‌مان شروع می‌شد، چشم‌غره‌ی بزرگترها هم. پدربزرگ به ما اسکناس‌هایی عیدی می‌داد که با دست لرزانش، زیگزاگی رویشان را امضا کرده بود. عیدی‌هایمان را با دیگری چک می‌کردیم که مبادا مال کسی بیشتر باشد.

در یکی ازهمین مهمانی‌های روز ِ عید. پدربزرگمان گفت که تازگی شعری گفته. ما که تا حالا نشنیده بودیم پدربزرگ شعری بگوید تعجب کردیم، کمی احساس غرور کردیم و از شما چه پنهان که کمی هم شک کردیم. به عموی کوچک گفت که شعر را بیاورد تا پدربزرگ آن را برایمان بخواند. خیلی شیک و تمیز و خوش خط، قاب شده بود و روی طاقچه‌ای بود، که ما بچه‌ها زیرش نشسته بودیم. پدربزرگ شعرش را خواند و ما کف زدیم. قاب برگشت سر ِ جای خودش، روی طاقچه، بالای سر ِ ما. آن را برداشتیم که یک نگاه دقیق‌تری بیاندازیم به چشمه‌ی تازه‌جوشیده. پسرعمه‌ام حس گرفته بود و -با صدایی نه آرام و نه بلند- شعر را می‌خواند. به بیتی رسید که فکر کردم قبلاً شنیده‌ام. پریدم قاب را از دستش گرفتم و گفتم کجا را می‌خواندی؟ بیت را نشانم داد. گفتم شاید اشتباه می‌کنم. دوبار از رویش خواندم و حفظ شدم.

عصر که برگشتیم خانه، رفتم مصرع ِ اول را گوگل کردم. بله، متاسفانه سرقتی ادبی در خانواده رخ داده بود. عین ِ آن شعر را توی اینترنت پیدا کرده بودم، با این تفاوت که اسم پدربزرگم به جای اسم شاعر در مصرع ِ اول ِ بیت ِ آخر بود!
از این آدم خوبه‌هایی نبوده‌ام و نیستم که این جور چیزها را به روی کسی نیاورم و عالـَم را خبردار نکنم. تلفن را برداشتم و زنگ زدم به یکی از دخترعموها و جریان را تعریف کردم و کلی خندیدیم. پدرم که حرف‌های ما را می‌شنید حسابی اخم‌هایش در هم رفت. مادرم گفت خوب بود صدایش را در نمی‌آوردی. من فقط، مثل یک شیطان کوچک، می‌خندیدم.

*****

سه سال پیش پدربزرگم فوت کرد. هنوز هم، گاهی که با بچه‌های فامیل ِ پدری دور هم جمع می‌شویم، یاد ِ شعر کذایی را می‌کنیم و بیت آخر را با هم می‌خوانیم و می‌گوییم خدا رحمت کند پدربزرگ را، ولی عجب سوتی‌ای داد. بعدها فهمیدم که آن بیت، پاورقی ِ یکی از صفحات کتاب دینی سال نمی‌دانم چندم ِ راهنمایی بوده (آن موقع هم من در مقطع راهنمایی درس می‌خواندم).

به سرقت‌های ادبی این روزها فکر می‌کنم. به اینکه اینترنت همزمان این کار را آسان، و سخت می‌کند. اینهمه نوشته و مقاله با نویسنده‌های گمنام، یا با اسم‌های مستعار. این همه وبلاگ‌نویس خوش‌قلم ِ تازه‌کار با ایده‌های نو. کسانی که اگر مطلبشان را برداری و به نام خودت جا بزنی، روحشان هم خبردار نمی‌شود. وبلاگ‌هایی که به زبان‌های دیگر هستند و بین همزبان‌های خودشان موفق و پرطرفدار هستند؛ اگر زبانشان را بدانی می‌توانی کلی ایده بگیری و از جملات و توصیف‌های زیبایشان سوء‌استفاده کنی. البته سرقت‌های بزرگتری هم صورت می‌گیرد. همین پارسال بود که یک پست، پست ِ برتر نمی‌دانم چی‌چی ِ پرشین بلاگ شده بود، باز هم خیلی آشنا! گشتم و عین آن متن را در “رفیق اعلی” پیدا کردم. به نویسنده ایمیل دادم که آهای جناب! این که شما نوشته‌ای و خیلی همه تحویلش گرفته‌اند از کریستین بوبن است. بعد جواب دادند: من اسم نویسنده را نوشته‌ام خب! دیدم که بله. با سایز 9 و رنگ خاکستری ِ روشن نوشته‌اند بوبن که کسی متوجه نمی‌شد این اسم طراح قالب است یا چی.

روزی را می‌بینم که موتورهای جستجو قادر باشند لُب مطلب یک مقاله را تشخیص دهند و به مقالاتی که همان مضمون را دارد لینک بدهند. بتوانند کلمه‌ی مورد نظر را در تمام زبان‌ها جستجو کنند.  ممکن است در آینده‌ی نه چندان دور بشود سکانسی از فیلمی را در فیلم‌های دیگر جستجو کرد. نمی‌دانم، شاید همین الآن هم هست و لازم به خیالپردازی نباشد! این جانب چند سالی از تکنولوژی عقب است و یک پزشک را نمی‌خواند و هنوز اینترنت‌اکسپلورر بیشتر به دلش می‌چسبد؛ مرا هم خبر کنید اگر چیزهای جدیدی برای مچ‌گیری اختراع شده.

شاید پدربزرگ بیشتر باعث شهرت آن شاعر نیمه‌گمنام شد، عمراً انگیزه نداشتیم که برویم شعر را حفظ کنیم[اسمایلی توجیه اجداد].
طی نوشتن این مطلب دو مورد را یادم آمد که در پست‌های وبلاگ از نوشته‌ی دیگران، بدون ستاره و لینک و پاورقی استفاده کرده‌ام. یک ایده را از جبران خلیل جبران سرقت کردم، یک ترکیب وصفی هم از آندره ژید. یکبار هم سر ِ کلاس نویسندگی یک تاثیرپذیری ِ عمیق از مارکز بروز دادم(!) که به ثانیه نکشیده لو رفت. بروم زودتر ps اضافه کنم، که ماه پشت ابر نمی‌ماند.

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

یک غرولند ساده

خواهرم با کوچک‌ترین صدایی به صورت نود درجه –مثل فیلم‌ها- از خواب می‌پرد.  من هم یک عادتی دارم که وسط شب بیدار می‌شوم پی یک چیزی می‌گردم. می‌تواند ناخن‌گیر باشد، یا لیوان آب باشد، یا بی‌خوابی به سرم می‌زند و نور موبایل را می‌اندازم روی خرت‌و پرت‌های اتاق و می‌گردم دنبال یک چیزی که عصر همان حوالی دیده بودم.
بیدار شدن خواهرم و زیرلب بد و بیراه گفتنش یک طرف، دوباره خوابیدنش هم یک طرف دیگر؛ باید همه‌جا کاملاً ساکت و تاریک باشد. سبُکیِ خوابش را درک نمی‌کنم. خب آدم اگر خسته باشد با بمب هم بیدار نمی‌شود، من که همین‌طور هستم(!). او هم مرا درک نمی‌کند، هیچوقت نیده‌ام علاقه‌ای به روی کاغذ آوردن افکار فرّار و کابوس‌های نصفه‌کاره –صرفاً برای رهایی از کِرم‌شان و دوباره خوابیدن- داشته باشد. یا اینکه ناخن‌های او کلاً با مال من فرق دارد. ناخن‌های من شُل و ول است و به هر جا کشیده بشود می‌شکند. امیدوارم شکنجه‌ی کشیده شدن ناخن شکسته و خش‌دار به بالش و ملافه بر کسی پنهان نباشد.

خلاصه، بیست سالی می‌شود که زندگی سختی را کنار هم تجربه می‌کنیم.

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

به رویاهات فکر کن


سعی می‌کردم افکار منفی‌ درباره‌ی رشته دانشگاهی‌ام را از ذهنم دور کنم، یا حداقل به زبان نیاورم. این دم‌های آخر طاقتم تمام شده بود. راه می‌رفتم و به همه می‌گفتم دنبال علاقه‌شان را بگیرند. سرم را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دادم می‌گفتم ما بدبخت‌ها، که زندگیمان را به باد می‌دهیم و چیز‌ها و کارهایی که دوست داریم را فراموش می‌کنیم، ما بیچاره‌ها که خودمان را گول می‌زنیم.
دیگر علناً می‌گفتم که حالم از رشته و دانشگاهم به هم می‌خورد. اطرافیانم نگران بودند. چون در این دو سال چیزی بروز نداده بودم.

من چجوری بودم؟

وقتی دبیرستانی بودم، اوضاع بهتری داشتم. هر درسی را که عشقم می‌کشید می‌خواندم و هر چیزی را نمی‌خواستم نمی‌خواندم. در همه‌ی امتحان‌های دینی پایین‌ترین نمره‌ها را می‌گرفتم و لحن چندش‌آور معلممان را تحمل می‌کردم وقتی با آن حالت زننده اسمم را می‌برد و می‌پرسید چرا نمره‌ام کم شده. این احساس حقارت سر کلاس فیزیک جبران می‌شد. معلممان یکبار جلوی بقیه‌ی بچه‌های کلاس به من می‌گفت: تو چطور تست‌ها را از من هم زود‌تر جواب می‌دهی. دفترم را بالا می‌گرفت تا بقیه ببینند که چیزی جز جواب جلوی سوال‌ها نیست و بدون فرمول نوشتن جواب داده‌ام.
از کلاس شیمی بگویم؛ از دودره کردن‌های متوالی و اینکه خیلی کم معلممان را می‌دیدم. می‌گفتند شیمی شیرین است. برای من که تلخ بود. اینکه نئون بی‌تفاوت است، به من ربطی نداشت، به خودش مربوط بود و دوستدارانش.
ادبیات؛ صبح‌های یکشنبه ادبیات داشتیم. شاید تنها روزی از هفته بود که سر موقع به کلاس می‌رسیدم. معلممان هم خوب بود. آن خانم معلم نازنین، شاهنامه را جوری می‌خواند که مو به انداممان سیخ می‌شد. طوری برایمان از رزم رستم و اسفندیار می‌گفت که انگار خودش آنجا بوده.
من اینجوری بوده‌ام.

چه شد که این رشته را انتخاب کردم؟

چند هفته مانده به کنکور، کاملاً ناامید و افسرده شده بودم. شب‌اش با پدر و مادرم یک دعوای اساسی کردم و صبح‌ با چشم خیس رفتم سر جلسه. پانزده دقیقه زود‌تر پاسخنامه را تحویل دادم و آمدم خانه تا بند و بساطم را از نو بچینم و آماده شوم برای سال بعد تا هنر یا زبان شرکت کنم، هنوز مطمئن نبودم که چه رشته‌ای می‌خواهم. رتبه‌ها که آمد، گفتند حیف است، مهندسی-دولتی می‌آوری. با دوتا خانم مهندس شنیدن به این نتیجه رسیدم که بله حیف است –خرم کردند-. آن شب که نتایج انتخاب رشته آمد من و مادرم، هر دویمان گریه می‌کردیم. من از ناراحتی بابت شهر و رشته‌ و مادرم از خوشی که آخرین فرزندش را به نوعی فرستاد به خانه‌ی بخت –که این روزها همان دانشگاه باشد-.

آنچه بر من گذشت

اول مهر رفتم سر کلاس و کنار کسانی قرار گرفتم که هر کدامشان از قبل این کاره بودند، در حالی که من برای اولین بار بود اسم کامپایلر را می‌شنیدم. بی‌علاقگی داشت کار خودش را می‌کرد. بنا کرده بودم پیچاندن کلاس‌ها، و گذراندن بعضی‌هاشان با ام‌پی‌تری پلیری در دست و هدفونی در گوش. حرف زدن به زبان ِ ماشین‌ها مرا خوشحال نمی‌کرد. ترم اول با مجیز گفتن و التماس کردن از اساتید، با معدل دوازده و دو صدم از مشروطیت جان به در بردم. گفتم اشکالی ندارد، ترم بعد می‌خوانم. نخواندم، علاقه‌ای هم به خواندن نداشتم. متاسفانه افت تحصیلی باعث می‌شود همکلاسی‌هایت از بالا نگاهت کنند و در هیچ زمینه‌ای گلابی هم حسابت نکنند. قانون بی‌رحمانه‌ای است که مردم ثروتمند‌ها را تحویل می‌گیرند. ثروت در دانشگاه معدل است –سلینجر هم می‌گفت-، و معدل من حوالی دوازده دست و پا می‌زد. پشت در اتاق اساتید منتظر بودن و من‌من کنان جملات ملتمسانه گفتن ادامه داشت. در این دو سال هیچ چیز برایم سخت‌‌تر از تحمل نگاه‌های سنگین ِ تحقیرآمیز ِ فقیه اندر سفیه ِ توهین‌آمیز اساتید نبود؛ که خدا می‌داند چقدر احساس بدبختی می‌کردم به محض اینکه با گردن کج از دفترشان بیرون می‌آمدم و می‌رفتم توی دستشویی و خودم را توی آینه نگاه می‌کردم و به زمین و زمان فحش می‌دادم. با خودم می‌گفتم «کی بشود که تمام شود و بروم برای ارشد در یک رشته‌ای قبول شوم که انسانی‌تر باشد، که دانشگاه و رشته‌ام را دوست داشته باشم، که… اصلاً می‌توانم این را تمام کنم؟» یکی از‌‌ آن روز‌ها، در‌‌ همان سرویس بهداشتی، وقتی داشتم خط آرایشی که گونه‌هایم را سیاه کرده بود پاک می‌کردم، اس‌ام‌اس بانک ملت آمد که می‌گفت به رویاهات فکر کن.

من الآن چجوری‌ام؟

اینجوری هستم که می‌خواهم ترم بعد ده واحد بردارم و ترم بعدش را مرخصی بگیرم تا خودم را برای کنکور زبان آماده کنم. بعد اگر در رشته و شهری که مد نظرم است قبول شدم، انصراف از تحصیل بدهم و سرافشان و پای‌کوبان بروم در دانشگاه جدید ثبت‌نام کنم، و به زندگی و برنامه‌هایی که برای آینده‌ام در نظر داشته‌ام چند سال نزدیک‌تر شوم. باید با خانواده صحبت کنم و شروع کنم به درس خواندن برای کنکور. با یک مشاور مشورت کنم و ببینم دیگر چه راه‌هایی پیش رویم هست. باید آماده‌ی نیش و کنایه‌های کسانی باشم که فکر می‌کنند زاویه‌ی گردنشان و دانشگاه-رشته‌ی من، ارتباط تنگاتنگی دارد. باید مدرک مهندسی را بگذارم در کوزه. بله، این‌‌ همان کاری است که دلم می‌خواهد بکنم!

اگر ادامه می‌دادم چه می‌شد؟

اگر خوش‌بین باشیم و فرض بگیریم که تا دو-سه سال دیگر مرا به علت معدل زیر ده یا سه ترم مشروطی متوالی یا چهار ترم مشروطی غیرمتوالی اخراج نمی‌کردند، بعد از ۱۰-۱۲ ترم و با عز‌ت‌نفسی له و لورده، فارغ‌التحصیل می‌شدم و کلاه ِ گشاد چهارگوشی سرم می‌رفت. چند وقت بعد که دنبال کار می‌گشتم –باز هم خوش‌بین باشیم- مدرکم در رزومه چشم یک صاحبکاری را می‌گرفت.
سوال: کاری مرتبط با نرم افزار؟ باز هم می‌خواهم تجربه‌ی تلخ دانشگاهی‌ام از بی‌علاقگی را درباره‌ی شغل هم تکرار کنم؟ باز هم کم‌کاری و تاخیر و آرزوی دو روز مرخصی ِ بیشتر؟
جواب: نه.
سوال: می‌خواهم کارم بی‌ربط باشد به مدرک تحصیلی‌ام؟
جواب: نه.
*نتیجه: سر ِ سگ بجوشد در همچین تحصیلاتی.

سوال: اگر در رشته‌ و دانشگاه دلخواهم درس بخوانم چه می‌شود؟ از دانشگاه بیرون می‌آیم و با سیل پیشنهادهای کاری مواجه می‌شوم؟
جواب: نه.
سوال: اگر در رشته‌ای که مورد علاقه‌ام نیست درس بخوانم چه می‌شود؟ از دانشگاه بیرون می‌آیم و با سیل پیشنهادهای کاری مواجه می‌شوم؟
جواب: نه.
*نتیجه: در رشته و دانشگاهی درس بخوان که دوست داری.



پ.ن.: 
نت‌های کاغذی این پست مربوط به ده روز پیش است؛ حدود ساعت دوازده نیمه شب بود که نوشتنش را شروع کردم. فکر‌هایم را روی کاغذ آورده بودم و هیجان زده شده بودم از اینکه می‌دیدم دارد ممکن می‌شود. ایده‌ای که یک روز با آن اس‌ام‌اس در ذهنم متولد شده بود، حالا خودش را نشان می‌داد. تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم. ساعت پنج صبح به زیرزمین رفتم و جعبه‌ای را که کتاب‌های کنکورم در آن بود آوردم بالا. عمومی‌ها و اختصاصی‌ها را جدا کردم. از ساعت هفت با دفتر آن آقای مشاوری که در امر مشاوره تحصیلی کارش درست است، تماس بگیرم تا برایم یک وقت بدهند برای همین زودی‌ها. ساعت نه بالاخره منشی تلفن را جواب داد و برای پس‌فردایش به من وقت داد. آقای مشاور گفت دیر یادش افتاده‌ام ولی هر جا جلوی ضرر را بگیریم منفعت است و کارهایی که می‌شود کرد را برایم توضیح داد. بعد با خانواده‌ام صحبت کردم. با کمی ناراحتی پذیرفتند. از کلاس تابستانی‌ای که ثبت‌نام کرده بودم انصراف دادم. معلم زبان پیش‌دانشگاهی‌ام را پیدا کردم و قرار شد از اول مهر در کلاس‌های تست شرکت کنم. گفت: «بالاخره سر ِ عقل اومدی؟». گفت‌‌ همان موقع هم به من گفته که بنشینم برای سال دیگر، کنکور زبان ولی من گوش نکرده‌ام. دفتر برنامه ریزی قلم‌چی خریده‌ام –باور کنید خیلی خوب جواب می‌دهد- و الآن یک هفته است که روزی پنج ساعت درس می‌خوانم؛ نه آن قدر زیاد که سنگ ِ بزرگ باشد و نشانه‌ی نزدن، و نه آنقدر کم که عذاب وجدان بگیرم.
خوشحالم و در این دو سال هیچوقت به این خوبی نبوده‌ام.
گودر و فیس بوک را تا سال دیگر این موقع به حالت تعلیق در می‌آورم. و همه‌ی دوستان گودری و فیس‌بوکی‌ام را به خدای مهربان می‌سپارم:)
اما مای‌دیز همچنان پا بر جاست و چند وقت یکبار آپدیت خواهد شد.
دانشگاه و رشته‌ی مورد نظرم تلاش زیادی می‌خواهد. راه سختی در پیش دارم…

یادم می‌آید که آقای نیکوس کازانتزاکیس در جایی از گزارش به خاک یونان می‌گفت:
… دلم از شادی نمی‌تپید، و این نشانه‌ی مطمئنی بود که آنچه می‌جستم نیافته بودم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

دو شیر


سوار جیپ، توی جاده‌ی باریک و خاکی می‌رفتیم. من سمت شاگرد بودم و او رانندگی می‌کرد. دختر سبزه‌ای بود که تاپ ِ سفید وِ کثیف تنش بود و موهایش را پشت سر جمع کرده بود. هر دوی ما آفتابگیر سرمان بود. پوست دستم از آفتاب ِ شدید سوخته و زبر بود. سمت راست جاده، تا فاصله‌ی نسبتاً زیاد، دشتی بی آب و علف دیده می‌شد و بعد از آن به جنگل می‌رسید. از همان جنگل‌هایی که در آفریقا می‌شود دید. وقتی که یوزپلنگ دنبال گاومیش‌ها می‌گذارد و آن دور دست تجمع درخت‌های پوست کلفت را می‌بینید؛ از همان جنگل‌ها. سمت چپ جاده، گاهی بیابان بود و چندصدمتر بعد، پرچین‌های کاهگلی و کوتاه که فقط از زمین بایر و گیاهان خودرو محافظت می‌کرد. پرچین‌ها آنقدر کوتاه بودند که اگر سوار جیپ باشی بتوانی فضای محصور بین‌شان را ببینی. انگار زمانی آباد بوده‌اند و صاحبانی داشته‌اند. بوی تند گیاهان وحشی ِ روییده کنار پرچین‌ها با بوی خاک مخلوط می‌شد، که ترکیب مطبوعی بود. خیلی دورتر از پرچین‌ها کوه‌های کمرنگ ِ مخروطی شکل را می‌شد دید. قبلاً هم این جاده را در خواب دیده بودم.

در مسیر به بعضی حیوان‌ها برمی‌خوردیم. چند بار شتر نابالغی را دیدیم که در طول جاده ایستاده بود و برای خودش نشخوار می‌کرد. همسفرم سرعت را کم می‌کرد و از کنارش رد می‌شدیم. یک گاو هم دیدیم که داشت برای خودش می‌چرید. حسابی پروار بود، قهوه‌ای تیره بود و به سیاهی می‌زد؛ و تمام عرض جاده را گرفته بود. همسفرم چند بوق ممتد زد؛ گاو رم کرد و بنا کرد دویدن میان دشت. گفتم “عجب گاوی! چقدر گنده بود”. همسفر گفت که گاوهای این منطقه همه‌شان همین‌طوراند. خیلی هم وحشی هستند. صحبت‌مان تمام نشده، دو شیر نر از دور پیدا شدند. باز هم توی جاده، و قدم‌زنان به سمت ما می‌آمدند. دختر -که ظاهراً دوست یا همکارم بود- ماشین را متوقف کرد. همان جا مات و مبهوت مانده بودیم. گفتم خیلی ریلکس ماشین را سر و ته کند. همین‌ کار را کرد. پشت سر را نگاه می‌کردم. شیرها همچنان قدم می‌زدند و می‌آمدند، و در حرکاتشان چیزی دیده نمی‌شد که بشود بفهمی به حضور ما پی برده‌اند یا اینکه برایشان مهم هست که ما آنجاییم یا نه. دوستم یکهو گازش را گرفت. در یک لحظه‌ی کوتاه، بین زمانی که دوستم زد روی گاز، و زمانی که فضای پشت سرمان را خاک و غبار فرا گرفت؛ دیدم که شیرها شروع کردند دویدن، دنبال ما.

دوستم پرسید “کجان؟” گفتم نمی‌بینم‌شان و همه جا پر از گرد و خاک است. همچنان نگاهم به عقب بود و سعی می‌کردم شیرها را از میان توده‌ی خاک تشخیص بدهم. هیچ چیز معلوم نبود. ناگهان،… یک شیر نر، از میان ابر خردلی ظاهر شد و با خیز بلندی پرید عقب جیپ،…
بیدار شدم.

 

+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

ساعت‌های عقب‌رونده

  • هشت صبح امروز، قرار بود با مادرم برویم فنی‌حرفه‌ای. تاکید کرده بود که حتماً ساعت هشت برویم و دیر نشود، چون او ساعت نه باید سر کار باشد.
  • موبایل مادرم سونی‌اریکسون است، پدرم بلد نیست با سونی‌اریکسون کار کند. از گوشی خودش (که نوکیا است) در حد فشردن کلیدهای سبز و قرمز استفاده می‌کند، و از آن دسته پدرهایی است که با موبایل بیگانه‌اند.
  • خواهرم شخصیتی خنثی دارد. تصور اینکه کار غیرمعمولی از او سر بزند بسیار دور از ذهن است.
  • کسی غیر از ما چهار نفر در بیست‌وچهار ساعت گذشته در خانه نبوده. (نبوده؟)

صبح، ساعت هفت از خواب بیدار می‌شوم، با مادر محترم به خوبی و خوشی صبحانه می‌خوریم و می‌رویم.

عصر است. مادرم می‌آید توی اتاق و روی صندلی کنار کمد می‌نشیند، پشت چشمش را نازک می‌کند، نگاهش آنلایزر است.

- یه چیزی می‌گم، راستشو بگو.

دلم هزار راه می‌رود. یعنی چی می‌خواهد بپرسد؟ نکند از اسرار پشت پرده خبردار شده. دیروز چند ساعت رفتم بیرون. کلیدها را برده بودم؟ بله، برده بودم. نکند یک جوری دستش به لیست واحدهای پاس شده و نشده‌ام رسیده. نکند سوءتفاهمی پیش آمده و حالا می‌خواهد تهمتی به من بچسباند؟ چطور رد کنم؟ چطور بی‌گناهی‌ام را ثابت کنم؟ …

+ اوهوم. چی شده؟
- تو صبح زود پا شدی، ساعت موبایل منو، و ساعت دیواری رو یه ساعت عقب کشیدی؟

گفتم شاید حواسش نبوده و خودش تنظیمات تلفنش را تغییر داده. ساعت‌دیواری هم اتفاقی وسط‌های شب یک ساعت خواب مانده و دوباره راه افتاده. گفت نمی‌شود؛ چون یکبار بیدار شده، ساعت شش‌ونیم بوده، یکبار دیگر بیدار شده، شش بوده. و این یعنی نمی‌توانسته از کار افتاده باشد.

شواهد نشان می‌دهد کار من بوده. مثلاً من ساعت‌هایی را که جلوی چشم مادرم هستند عقب کشیده‌ام تا کمی بیشتر بخوابیم. دفاعم این است که من چطور می‌توانستم صندلی بیاورم و ببرم، بدون اینکه کسی را بیدار کنم؟ می‌گوید سوءپیشینه داری. آن ماجرا را برای هزارمین بار تعریف می‌کند که در بچگی، شبانه صندلی را جلوی فریزر کشیده‌ام، مقدار زیادی بستنی خورده‌ام، و پاکت بستنی را انداخته‌ام پشت توالت فرنگی. فردایش برادرم را به جای من دعوا کرده‌اند؛ چون هیچکس باور نمی‌کرده که چنین کاری از یک‌ الف بچه‌ی یک‌سال‌ونیمه بر بیاید. به نظرم آن ماجرا به سال‌ها قبل برمی‌گردد و اصلاً ربطی به این موضوع ندارد. یک شاهد دیگر می‌آورد که تو(یعنی من) تنها کسی هستی که بلدی با این موبایل کار کنی. می‌گویم یک نفر دیگر هم بلد است، آن هم خودت هستی. حالا هم ماها را اسکول کرده‌ای که دور هم بخندیم، فصل شادی و خنده.

تا همین چند دقیقه پیش، قبل از اینکه نوشتن را شروع کنم هم مشغول انکار و اصرار بودیم. مادرم می‌گفت از این شوخی‌ها نکنم و ممکن است یک نفر یک کار-قرار مهم داشته باشد و خواب بماند و…

بیشتر از همه شک‌م به خواهرم است، اما اصلاً سابقه نداشته، و حتا دلیلی برای این کار ندارد. ممکن است حوصله‌اش سر رفته، مگر همه‌ی جنایت‌کاران تاریخ برای کارهایشان دلیل داشته‌اند؟ تعدادی از آن‌ها هم فقط زود زود حوصله‌شان سر می‌رفته. مگر همه‌شان سابقه‌دار بوده‌اند؟ امیدوارم چند روز دیگر بیاید خنده‌ی شیطنت‌آمیز بزند و بگوید که کار خودش بوده.
راستی،… اجنه بلدند بروند توی منوی تنظیمات سونی‌اریکسون؟

 

+مای‌دیز پرشین‌بلاگی