۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

دمپایی، عروسک و کوله‌پشتی

فکر می‌کنم تمایل به رفتن و ترک خانواده به صورت بالقوه در همه وجود دارد تا اینکه یکی از روزهای –احتمالاً نوجوانی- صدای جر و بحثی را می‌شنوی یا چشمت به صورت‌حسابی می‌افتد و یک فشاری روی قلبت حس می‌کنی. فکر می‌کنی کی بشود دستت برود توی جیب خودت. این فشار به مرور بیشتر می‌شود. چیزی شبیه احساس زیادی بودن، و سربار بودن بهت دست می‌دهد که هیچ خوشایند نیست.

کنجکاوی هم هست. روبرو شدن با دنیا. یادم هست که چهار ساله بودم، دیگران با جزئیات تعریف می‌کنند که دمپایی و عروسکم را گذاشته بودن توی کوله‌پشتی و داشتم می‌رفتم. پتی –دوستم و گربه‌ام- را هم می‌خواستم ببرم. از آنجایی که خانه‌ی ما بود، وقتی به سمتِ سر کوچه می‌رفتی، آن دورها کوه‌هایی معلوم بود. یکبار از همسایه‌مان شنیده بودم که پشت این کوه‌ها جنگل است. می‌خواستم بروم آنجا. حالا شما باورتان بشود یا نشود من یادم هست که به کوه‌ها نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که در آن جنگل با چه چیزهایی روبرو خواهم شد و با پلنگ‌ها چکار کنم و آب چطور پیدا کنم و پتی چطور می‌تواند کمکم کند. بله همه‌ی این پلان‌ها را داشتم که راه افتادم، همچین روی هوس و بی‌برنامه نبودم و خانواده‌ام وقتی از تصمیمم آگاه شدند باید می‌دیدیدشان. هر کدامشان یک وری افتاده بودند و گوله گوله اشک می‌ریختند از خنده. الآن که فکرش را می‌کنم خب خنده‌دار هم بود، ولی آن موقع خیلی عصبانی شدم.
این‌همه توضیح و خاطره گفتن برای این بود که بگویم یک حس کنجکاوی هست که آدم را رها نمی‌کند. این که بخواهی دنیاهای جدید را امتحان کنی. شرایط جدید در عین ترسناک بودن، وسوسه‌برانگیزند؛ درست مثل آن جنگل و پلنگ‌هایش.

باز همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم:
می‌خواهم بروم. و دیر یا زود این کار را می‌کنم. شاید یک روزی هم توی گِل بمانم. می‌خواهم خودم بیایم بیرون. اگر ماندم هم خودم مانده باشم. دیوارهای این خانه برایم تنگ است و همان احساس هم‌سن‌وسال‌ها و همپالکی‌هایم را دارم: انگل بودن. فرار از آغوش گرم خانواده. سر و سامان گرفتن و پیدا کردن قبیله‌ و دوستان. شیرجه رفتن در زندگی بزرگسالانه، بدون دستی که پشت سرت باشد، بدون اطمینان از اینکه کسی نگهت می‌دارد، بدون مِنّتی روی سرت. بدون احساس دِینی. داشتن چهاردیواری که اختیاری است، که خودت تامینش کرده باشی. شاید یکجور غریزه است که به بچه گربه‌ها هم در یک سنی دست می‌دهد، احساس تمایل به ترک خانواده و یاد گرفتن شکار و پیدا کردن جا برای زندگی و خواب، و لباس، بیرون کشیدن گلیم ِ خود از آب.
چیز جدیدی هم نیست، مادران من با رفتن به خانه‌ی شوهر به حس‌شان پاسخ دادند –که البته بعضی‌هایشان یک چیزهایی درباره‌ی افتادن از چاله به چاه می‌گویند!-

+ حالا شما بگویید یک موقعی قدر این روزها برایم معلوم می‌شود، بشود، حسم الآن این است. توی فکرم این چیزها می‌گذرد. درستش هم همین است. بدون این‌ها که پیشرفتی در کار نخواهد بود. اگر این‌ها نبود که نسل‌مان منقرض می‌شد.

۵ نظر:

فریق تاج گردون گفت...

فکر خوبیه اما
همچین تصمیمی مخالفان زیادی توی خانواده و اجتماع داره
به خاطر همین نیروی زیادی میخواد مقابله با این مخالفت ها

hossein mohammadloo گفت...

اجرای چنین خواسته ایی شجاعت زیادی میخواد

Hel. گفت...

کلن سخته.

شیرفروش محل گفت...

خیلی جالبه که یکی تو اون سن و سال فکر سفر داشته باشه

Hel. گفت...

البته بنده بیست و یک سالمه. :)

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com