۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

.

1- این روزها درست و حسابی درس نمی‌خوانم، کتاب هم نمی‌خوانم و فیلم نمی‌بینم. خیلی گرم است، از خانه بیرون نمی‌روم. حتا زیاد وبگردی نمی‌کنم. نمی‌دانم چطور می‌شود که بیست و چهار ساعت کامل را هدر بدهی و خودت هم نفهمی چطور گذشت. در یک دور چرخیدن زمین، می‌شود کلی کار مفید کرد که من آن را به خوابیدن و ور رفتن با یک چیزهای ریزی می‌گذرانم که روی بازویم هست. جوش نیستند، موی زیرپوستی هم نیستند. یک چیزی بین این‌ها شاید.

2- آن صحنه از فیلم‌ها را خیلی دوست دارم که یکی از شخصیت‌ها با عصبانیت می‌گوید “برام مهم نیست که فلان”، یا “اهمیت نمی‌دم که بیسار”. عصبانیت و احساس اهمیت ندارن لحظه‌ای است و چند دقیقه بعد همه‌چیز ارزش و اهمیت سابقش را بازمی‌یابد.
یک عصبانیت ملایم و خاموشی دارم که چند روزه است و لحظه‌ای نیست. و طی این چند روز از همین استراتژی دایورتینگ استفاده می‌کنم که برایم مهم نیست.
نمی‌تواند ادامه‌دار باشد. در دراز مدت جواب نمی‌دهد.

3- ام‌بی‌سی پرشیا فیلم پخش می‌کند. بعضی‌هایشان به نظر خوب است. مثلاً می‌گوید دوازده و سی دقیقه‌ی دوشنبه. بعد من نمی‌دانم این می‌شود شب ِ دوشنبه، یا می‌شود دوشنبه‌شب. چون دوازده و نیم، از نیمه شب گذشته و روز بعد حساب می‌شود.
تا حالا یک فیلم از بین فیلم‌هایی که قرار بود یادم باشد ببینم دیده‌ام که آن هم هشتادوهشت دقیقه بود. فیلمی که پلیسی باشد و آلپاچینو داشته بشد، اصولاً لذت‌بخش است. اما به نظرم قصه‌اش نچسب بود. درست است که طی داستان نتوانستم حدس بزنم دستیار قاتل چه کسی است، اما فیلم یک جور تابلویی داشت تمام تلاشش را می‌کرد که من فکر کنم خائن همان دوست‌دختر جک (کیم) است، که طبعاً آخرش بگوید: گول خوردی آی گول خوردی…

4- باید بروم دانشگاه یک کار و بارهایی انجام بدهم. می‌ترسم آنقدر دیر کنم که وقتش بگذرد. بای دیفالت از انجام کارهای اداری متنفرم. چه برسد که با مقنعه باشی و از آسمان آتش ببارد و دانشکده‌هایی –که باهاشان کار داری- یک دنیا با هم فاصله داشته باشند. هی زنگ بزنی تاکسی بیاید، دیر کند، دوباره زنگ بزنی… و نمی‌دانم آن معماری که طرح این دانشگاه زپرتی را ریخته چی فکر کرده. چسمثغال دانشگاه را برای این‌ور و آن‌ور رفتنش باید تاکسی صدا بزنیم. نمی‌شد کمی جمع‌وجورتر باشد!؟

5- امروز صبح، در حالی که داشتم صورتم را می‌شستم غش کردم. اول سرم افتاد زیر شیر آب، طوری که کمی از موهایم خیس شد. بعد خواستم تعادلم را حفظ کنم که پخش زمین شدم. بعد آمدند جسدم را کشف کردند. خیلی هیجان‌انگیز و سینمایی بود. بیشتر توی سریال‌های آبکی دیده بودم که کسی زرتی بیافتد غش کند، توی واقعیت ندیده بودم. البته حالا اینجوری می‌گویم؛ ولی آن موقع که نیمه‌هشیار افتاده بودم روی زمین، فکر می‌کردم هیچکس نمی‌آید و من همینجا می‌میرم. احساس ناتوانی از بلند کردن دستت و گرفتن دستگیره‌ی در، کاری که از راحت‌ترین کارهای جهانت بوده، ترسناک است.

6- پریروز برای اولین بار پسرعمویم را دیدم. یازده ماهش شده. خوشگلی‌های پدر و مادرش را گرفته. خوش اخلاق است و راحت می‌رود بغل این و آن. بوی نوزاد می‌دهد. ازش خوشم آمد.

7- درباره‌ی تصمیم جدیدم –تغییر رشته و کنکور و این‌ها- یکی از دوستان مادرم که اتفاقاً روانشناس هم هستند (!) به مادرم پیشنهاد کردند که با پشت دستش همچین بزند که با دیوار یکی بشوم. واضح است که به شوخی گفته‌اند ولی خب، بی‌تاثیر هم نبوده نصیحت‌شان.
بله، سختی‌ها هم دارند کم‌کم سر می‌رسند.

۴ نظر:

hossein mohammadloo گفت...

ای بابا حالا چرا اول صبحی غش کردی؟؟؟
تابستون سختیه وقتی مجبور باشی بری دانشگاه

Hel. گفت...

فشار و اینا افتاده بود گویا.

مریم-یادگار گفت...

من خیلی وقته می خونمت.. خیلی هم دوست دارم نوشته هاتو.. نمی دونم الان چرا جیکم در اومد شاید چون گفتی غش کردی:((( توروخدا مواظب خودت باش دوستت داریم هزار تا

Hel. گفت...

به مریم:
ممنونم :)

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com