۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

صبحونه باید شاهونه باشه

1-breakfast-England

1- یک صبحانه‌ی انگلیسی کامل – باید حبوبات، سوسیس، بیکن(گوشت نمک‌زده‌ی خوک)، تخم‌مرغ، قارچ، سیب‌زمینی سرخ‌شده(hash browns)، و نان تست داشته باشد. که البته این ها با یک فنجان چای می‌تواند برود پایین. اما تا آنجا که به من مربوط می‌شود بلک پودینگ (نوعی سوسیس) اختیاری است.

2-breakfast-Iran

2- صبحانه در ایران – معمولاً با نوعی از نان، همراه کره و مربا دیده می‌شود. وقتی صبحانه‌ی سبک نمی‌چسبد، ایرانی‌ها هلیم می‌خورند. هلیم مخلوطی از گندم، دارچین، کره و شکر است که با تکه‌های گوشت در قابلمه‌های بزرگ پخته می‌شود. می‌شود آن را سرد یا گرم میل کرد. اینجا می‌توانید ورژن ایرانی املت را هم ببینید.

3-breakfast-Cuba

3- یک وعده‌ی صبحگاهی کوبایی – معمولاً قهوه‌ی شیرین شده با شیر، همراه مقدار اندکی نمک افزوده را شامل می‌شود. نان منحصربه‌فرد کوبایی که برشته‌شده و کره‌ای است، به اندازه‌ای بریده شده که بشود آن را در فنجان قهوه زد و میل کرد.

4-Polish-breakfast

4- صبحانه‌ی لهستانی – خوراک مشهور محلی به نام Jajecznica، صبحانه‌ی سنتی لهستانی شامل املت تخم‌مرغ می‌شود که روی آن پوشیده از کالباس دودی است؛ همراه دو کوکوی سیب‌زمینی.

5-Spanish-breakfast

5- صبحانه‌ی فوری اسپانیایی - Pan a la Catalana یا Pan con Tomate در اسپانیا بسیار ساده اما واقعاً خوشمزه است. فقط روی نان، سیر و مقدار زیادی گوجه‌فرنگی رسیده بمالید، و بعد هم کمی روغن زیتون و نمک. می‌شود روی آن پنیر، ژانبون یا سوسیس گذاشت و میل کرد.

6-Moroccan-breakfast

6- صبحانه‌ی خوشمزه‌ی مغربی – معمولاً انواع مختلف نان را شامل می‌شود به همراه مقداری چاتنی (نوعی چاشنی غذا)، مربا، پنیر، یا کره. آن‌ها نان‌های برشته و کره‌ای (شبیه کرامپت) دارند که روی تخته‌های بزرگی پخته می‌شود تا شما تکه‌ای از آن را ببرید. و نان کلوچه‌ای سبوس‌دار که Baghir نام دارد – هر دوی آن‌ها واقعاً خوشمزه هستند.

7-Hawaiian breakfast

7- صبحانه‌ی سالم هاوایی – نمی‌توانم تصور کنم حقیقت داشته باشد که مردم هاوایی چیزی جز میوه نمی‌خورند. البته یک نان شیرینی اینجا هست اما من حتم دارند انرژی آن را ظرف چند دقیقه روی تخته‌های موج‌سواری می‌سوزانند.

8-Swedish breakfast

8- صبحانه‌ی سوئدی – اغلب شامل یک نوع پنکیک سوئدی می‌شود به نام Pannkakor. این یک پنکیک نازک و مسطح است که از خمیر ساخته شده و دو طرف آن سرخ شده است –خیلی شبیه کرپ. معمولاً با میوه‌های شیرین (همون مربا) پر شده و سرو می‌شود.

9-Icelandic breakfast

9- صبحانه‌ی ایسلندی – یک صبحانه‌ی دلچسب و گرم، در صبح‌های سرد و تار، چیزی است که به آن نیاز داریم. Hafragrautur، یا شوربای جو، با شکرقهوه‌ای پاشیده شده روی آن و کمی کشمش یا آجیل سرو می‌شود.

10-Breakfast-Portugal

10- صبحانه در پرتغال – چیزی ساده و خوشمزه که با کروسانت‌های توپُر و یک عالمه قهوه سرو می‌شود.


منبع: Fifty of the World’s Best Breakfasts

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

در کتاب‌خانه

مسئول کتاب‌خانه با تلفن حرف می‌زد، بغل‌دستی‌ام با بغل‌دستی‌اش. یک نفر روبرویم کتاب ورق می‌زد انگار امتحان اوپن‌بوک داشته باشد. از طبقه‌ی بالا صدای جلسه‌ی نمی‌دانم چی ِ دبیران مدارس فلان می‌آمد. شخصی که در دیدرس من نبود چند دقیقه یکبار، به طور ممتد روی میز می‌زد –یعنی ساکت شوید-.

چه کار کردم؟ معلوم است. سیبی را که تا آن لحظه به خاطر صدا و عطر از خوردنش اجتناب کرده بودم را برداشتم و خاااااررررت گاز زدم؛ تا چشم همه در بیاید. مگسی آمد و روی کتاب دینی3ام نشست. همانطور که دست‌هایش به هم می‌مالید گفت ایـــــول خوب حالشان را گرفتی، حالا یک گاز از اون سیبت بده ببینم… طردش کردم تملق‌گوی پست‌فطرت را.
دست آخر دلم برای آن کسی با خودکار یا مدادش روی میز می‌کوبید و در دیدرسم نبود سوخت. شاید اگر در دیدرس بود از کار گاز زدن سیب منصرف می‌شدم.


+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

آی هارت مای‌سلف

توی پیاده‌رویی نزدیک خانه، پدرم را می‌بینم. بدون هیچ حرفی رد می‌شویم. بعد که می‌رسم خانه مادرم هم با فاصله‌ی چند دقیقه از در می‌آید.
- بابا کجاست؟ 
+
الآن بیرون بودم دیدمش
-
نگفت کجا می‌رفت؟
+
نه
- نپرسید کجا می‌ری؟
+نه
- اصن چی گفتید؟
+هیچی

اخم می‌کند. می‌گوید چرا انقدر اخلاقت بد است. می‌گوید از خر شیطان بیا پایین.

*****

کودکی ِ ناخواسته و بدقلق‌ام را آنطور گذراندم که مادرم کتاب می‌خواند و پدرم گاهی مرا با خود به محل کارش می‌برد. به من الفبای انگلیسی و چندتا کلمه یاد می‌داد، املا می‌گفت، قرآن یاد می‌داد و وقتی تمایل نشان نمی‌دادم زورکی کتاب آسمانی را توی حلقم نمی‌کرد. وقتی تلاش می‌کردم دفتر و کتاب‌های خواهر و برادرم را جر بدهم، سررسید ِ خودش را فدا می‌کرد. بهم یاد داد چطور از خیابان بگذرم و وقتی گیر می‌دادم که می‌خواهم بروم پارک مرا می‌برد تا روی سرسره‌های زنگ زده‌ سُر بخورم. و پیاده می‌رفتیم. می‌گفتم چرا با ماشین نمی‌رویم، تمام راه را از فواید پیاده‌روی برایم می‌گفت.

…تا دوازده-سیزده سالگی که همچنان دوچرخه سواری می‌کردم، کیف‌کمری می‌بستم و تا چشم بقیه را دور می‌دیدم روسری از سرم بر می‌داشتم و دوست‌پسر داشتم. نماز نمی‌خواندم و یکبار هم سعی کردم پدرم را متقاعد کنم خدا وجود ندارد، بهشت و جهنم کشک است. در همان روزها از هیچ زخم زبان و آزاری –به خودم می‌گویم به مقتضای سن!- دریغ نکردم و بر مواضع کودکانه‌ی خودم اصرار کردم.

فرزند ناخلف و زبان دراز را باید چکارش کرد؟ حرف و آغوش را می‌شود از او دریغ کرد تا بلکه سر عقل بیاید. چه می‌گویند بهش؟ عاق؟

هفده-هجده سالگی در حالی که نسبت به روزگار عنفوان نوجوانی‌اش انعطاف بیشتری دارد، و جَوی که او را گرفته بود از حالت طوفانی به نیمه‌ابری در برخی نقاط تمام ابری تبدیل شده، –شاید به خاطر اصرار مادرش- قصد می‌کند دمی چند از خر منسوب به شیطان بیاید پایین. پدر نمی‌آید، و سوال چرا با من حرف نمی‌زنی؟ را با سکوت جواب می‌دهد. بعد از چند ماه وضعیت برمی‌گردد به همان قبلی که بود، بلکه ساکت‌تر وخنثی‌تر.

در نوزده سالگی پدر دستی از پا خطا می‌کند، فیلی در نقطه‌ی عطفی یاد هندوستان می‌افتد. دختر از عصبانیت خنده‌اش می‌گیرد. این را علـَم می‌کند و کلاً هر نطق و ایما و سِجلی قطع می‌شود.

*****

مادر همچنان دعوت می‌کند که از خر کذایی بیاییم پایین. به نظرم همانجا هوا خوش‌تر است، که قابل تنفس است و قابل تنفس بودن این روزها جای شُکر باقی می‌گذارد. همین جا که هستیم کسی به کسی گیر نمی‌دهد و همه به خوبی و خوشی که نه، ولی در آرامشی نسبی، در فضایی لیبرال‌نمور روزگار می‌گذرانیم. نگاه‌های متعجب را به هیچ جایمان نمی‌گیریم و با صبوری به حرف کسانی که سعی می‌کنند اوضاع را درست(درست؟!) کنند گوش می‌دهیم.
اگر خوب و بد را بر مبنای سریال‌های تلوزیونی و نظرات کارشناسان برنامه‌ی خانواده که ظهرها از تلوزیون پخش می‌شد تعریف کنیم می‌شود گفت زندگی نه چندان خوبمان با مسالمت می‌گذرد. و شخصاً نه نتها راضی بلکه خوشنودم از همان هوایی که می‌شود در آن تنفس کرد و تا حدودی زنده بود، و از لیبرالیسمی که به صورت نمور سایه انداخته به در و دیوارهای خانه‌مان.

من؟ ادعای سیبزمینی بودن ندارم. گاهی وقت‌ها متنفرم، گاهی هم عصبانی یا حتا دلتنگ. در را می‌بندم و یک چیزی توی گوشم فرو می‌کنم که صداها را نشنوم. البته از آن گوشی‌هایی که صدا را خفه می‌کند و به من گفتند که باید از ابزارفروشی‌ها بخرم پیدا نکردم. صدتا مغازه رفتم و نداشتند. پس مجبور می‌شوم هدفون بگذارم و آهنگ گوش کنم؛ در این جور مواقع پیش می‌آید –مثل حالا- که با آهنگ هارت به روزهای کودکی‌ام فکر می‌کنم و غمبرک می‌زنم. از خودم می‌پرسم چه شد که اینطوری شد و چرا باید اینطوری می‌شد. نکند مادرم راست می‌گوید. نکند باید به حرف عمویم گوش می‌دادم. نکند همه‌ی آن کشک‌ها واقعی باشد. کشک کدام بود؟ آخرش چی؟


+مای‌دیز پرشی‌بلاگی

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

ور اَم آی؟

بهره‌ی کمی از جی‌پی‌اس برده‌ام. ولی عوض آن حافظه‌ای دارم که می‌تواند تا شش ترابایت تاریخ تولد و مناسبت را در خود ثبت و نگهداری کند. این مسائل باعث شده تمام کوچه‌ها و خیابان‌ها را یکسان ببینم و تفاوتی میان‌شان احساس نکنم. فقط گاهی فکر اینکه فلان خیابان به نظرم آشنا می‌آید (جایی که چهار سال زندگی‌ام آنجا بوده‌ام). تشخیص دادن میدان‌ها راحت‌تر است. وسطش یک مجسمه‌ای، یک نشانی، چیزی بالاخره وجود دارد برای تمییز دادن آن‌ها. اما خیابان‌ها… خدا شاهد است که همه‌شان عین هم هستند. مردم چطور می‌توانند بزنند توی کوچه پس‌کوچه و همچنان بدانند کجایند؟ من که حافظه‌ام سه تا خیابان را سیو می‌کند، خیابان چهارم را که ببینم، اولی را که به خاطر سپرده بودم خودبه‌خود به تِرش منتقل می‌شود.

تنها مسیرهایی را که فراموش کردنشان موجب مرگ یا گم‌شدن برای همیشه می‌شود به خاطر می‌سپارم، آن هم برای اینکه بشر ذاتاً تمایل دارد به ادامه‌ی بقا.

شمال و جنوب و شرق و غرب مفاهیمی فراموش‌شده هستند که از آن‌ها تنها پسرکی را به خاطر می‌آورم که پشتش به ما است و دست‌هایش را از دو طرف باز کرده، در صفحه‌ی زوجی از کتاب مدنی چهارم ابتدایی‌مان خشکش زده است. انتظار داشت از این حرکت مضحکش شیر فهم بشوم که شمال چی است و غرب کدام است. به امیدواری‌اش خندیدم و با مداد سیاه خطوطی روی شلوار و زیر پاهایش کشیدم که یعنی خودش را خیس کرده. همان لحظه‌ی سر دادن ِ خنده بود که مفاهیم ِ جهت‌های جغرافیایی مثل بادکنک‌هایی نازک و پُرباد توی ذهنم برای همیشه پکیدند.

می‌شود گفت شهر تا شهر فرق می‌کند. تهران جهت‌یابی آسان‌تری دارد. یک دماوند دارد که شمال است. یک برج میلاد دارد که شمال غرب است. قله‌های نجات و امیدواری من همان‌هاست که مرا از سرگردانی و دور خود چرخیدن نجات می‌دهد. وگرنه خیابان‌ها، کوچه‌ها، میدان‌ها -با تقریب خوبی- و شهرک‌های سازمانی –با تقریب صددرصد- همه مثل هم هستند و هیچ توفیری ندارند. همه آسفالت و جدول دارند.
تشخیص دادن از روی مغازه‌ها، که بعضی‌ها توانایی‌اش را دارند، باعث تعجب من است. خب، وقتی جمعه باشد و مغازه‌ها بسته باشد چه‌کار می‌کنند این جماعت؟ به عقل جن هم نمی‌رسد.

+  لطفاً حدود سی درصد این نوشته را باور کنید.به طرزی افراطی از اغراق استفاده شده-اگر دیگر بشود اسمش را گذاشت آرایه-. متشکرم.

+ مای‌دیز پرشین‌بلاگی