۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

وقتی باران نجات می‌دهد

تصور کن فانتزی‌ها عملی می‌شد.
جاده‌ها پر می‌شد از کسانی که با یک کوله‌پشتی، پای پیاده یا با دوچرخه سفر می‌کنند. در ترمینال‌ها و فرودگاه‌ها کسانی را می‌دیدی که خیالشان راحت است، که چشم‌هایشان از شوق ناشناخته‌ها برق می‌زند، منتظر اولین بلیط هستند و آمده‌اند که رفته باشند به جایی جز اینجا. خانه‌ها یا خیلی کوچک بودند، یا خیلی بزرگ. کوچک برای درونگرایان تنهای شخمی؛ و بزرگ برای آن‌ها که خانواده‌ی پر جمعیت می‌خواهند با حیاطی و درخت انجیری کنار دیوارش. همه خوشحال و راضی توی کوچه‌ها به هم لبخند می‌زنند و حقوق و تفریح و دوست ِ کافی دارند. آتلیه‌ها روزانه هزاران عکس می‌گرفتند برای مردمی که از پرتره‌ی سیاه‌وسفید خوششان می‌آید یا کسانی که عکس‌های فانتزی با لباس و گریم و سوپرهیروها می‌خواهند. اصلاً هر کسی خودش دوربین به دست، ذوق عکاسی‌اش را می‌آزمود و در فلیکر یا هر جا که دستش می‌رسید، آپلود می‌کرد. تعداد کافه‌ها در سطح شهر به طور عجیبی زیاد می‌شد و مردم یا تک‌تک می‌نشستند پشت میزها و به دوردست خیره می‌شدند، یا دسته‌جمعی گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. وقتی باران می‌بارید پیاده‌روها شلوغ و قدم‌ها کند می‌شد. گل‌فروشی هم زیاد می‌شد، همزمان عرضه و تقاضایش افزایش می‌یافت. یک عده‌، بهار، دسته‌جمعی اتوبوس کرایه‌ می‌کردند و می‌رفتند زیارت…

اما… دنیای واقعی آنجاست که همه توی ترمینال‌ها گیج و سراسیمه به هر طرف می‌روند، در فرودگاه‌ها گریه می‌کنند و از پشت شیشه دست تکان می‌دهند. دیوارها جاهایی هستند که نباید باشند و آنجا که باید باشند نیستند. اجاره‌ها سر به فلک می‌زند. صاحب‌خانه بدقلق است. به مجرد خانه نمی‌دهد. کمتر حیاطی درخت انجیر دارد و کمتر گل‌فروشی‌ای پررونق می‌شود. سر هر چهاراهی دونفره‌های بی‌نسبت را می‌گیرند و می‌برند. توی جاده‌ها پیاده و دوچرخه‌سوار که هیچ، مردم به صدوبیست‌تا هم راضی نیستند. آدم‌ها درس می‌خوانند و چرایش را نمی‌دانند، کار می‌کنند و از آن متنفرند. همه عصبانی هستند. راننده‌ها فحش می‌دهند. و همه‌ی این‌ها واقعی‌تر از آنی به نظر می‌رسند که بشود به راحتی دایورتشان کرد.

فاصله‌ی زیادی میان این دو دنیا هست، با این حال پل‌هایی وجود دارد.
بی‌هوا باران می‌زند، حال همه خوب می‌شود. استتوس‌ها، نوت‌ها امیدوارکننده می‌شود. موجی از مدح هوای خوش راه می‌افتد. دیده شده که در این مواقع آن لبخندهای توی جهان فانتزی، از واقعیت سر در ‌آورده‌اند. ماه می‌رود، آسمان صاف می‌شود چهارتا ستاره بیشتر معلوم است، آدم ِ مستعد غرق می‌شود در دریای زیبای بالای سرش. یک عده هم دل‌خوش می‌شوند به همین چیزها، حداقل برای چند ثانیه. همان چند ثانیه توان آدمی را تجدید می‌کند برای تحمل نکبتی که دنیای واقعی‌اش را گرفته. …فکر می‌کنم این‌جور پل‌ها را باید نگه‌ داشت و مرمت کرد؛ برای نجات زندگی‌مان هم که شده، باید مستعد درک زیبایی‌های اینچنینی بود.


+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۶ نظر:

آیدین گفت...

سلام خوشحالم که بعد از مدت ها دوباره به مدد فیس بوک میام وبلاگت.
به نظرم رویا،خیال،بهشتی که در کتابها اومده خیلی ها رو امیدوار میکنه برای ادامه ی زندگی واقعی. حتی یه سری از ترس نرفتن به اون بهشت خودکشی هم نمی کنن!
بهرحال ما با همین بی هوا باران زدن زندگی می کنیم، همین دلخوشی های کوچیک

Hel. گفت...

به، سلام :)
اوهوم،... دلخوشی‌های کوچیک.

مجتبی پژوم گفت...

سلام.به روزم هلن بانو.قدم رنجه بفرمایید

hossein mohammadloo گفت...

آخ آخ، سفر با پای پیاده و کوله پشتی

زهرا عرفانی گفت...

خیلی به دلم نشست.
کاش همین دلخوشی های کوچیک، هر روزه بود. امیدوارم که بتونیم واسه خودمون از بین اینهمه نکبت، دلخوشی پیدا کنیم.

Hel. گفت...

به مجتبی:
سلام. پس اومدین بلاخره :)

به حسین:
:) فانتزی‌های مشترک

به زهرا:
پیدا که می‌شه. سهراب هم می‌فرمود: انی وی... نان گندم خوب است. آب می‌ریزد پایین اسب‌ها می‌نوشند.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com