هوس قهوه به سرم زد و رفتم یک فنجان قهوهی غلیظ ِ بدون شیر و شکر نوش کردم. مسواک زدم و خواستم بخوابم. دیدم خوابم نمیبرد. از این پهلو به آن پهلو شدن ساعتی ادامه داشت. یاد کافئین افتادم که خواب میپراند و اتفاقاً در قهوه به وفور یافت میشود. تا یکی دو ساعت دیگر حداقل اثرش باقی خواهد ماند. یک شب هم که تصمیم میگیرم زود بخوابم اینجور میشود. (سلام سارا؛ دونقطه پی، سمیکالن پرانتز باز)
ای بسوزد پدر مورفی.
خواب که هیچ، پرید؛ این موقع شب هم که مغزم برای درس خواندن بازدهی کافی ندارد. خانه هم که خالی است؛ گفتم فرصت را غنیمت شمرده، استفاده کنم (نخیر آن که شما فکر کردی را نگفتم) و با بزرگترین ترس زندگیام که همانا دیدن فیلم ترسناک باشد، روبرو شوم. (قهوه یک تاثیری هم بر ادبیات و کلام دارد. به ادبیات قجر نزدیک میشوی)
دیویدی جنگیری امیلی رز در آن کیف سرمهایه دارد خاک میخورد. میتوانم چراغها را خاموش کنم و صدایش را زیاد کنم –آنقدری که همسایه شاکی نشود- و از ژانر هارور لذت ببرم. ببینم چه میشود.
۵ نظر:
خب الان زنده ای ؟؟؟؟
ترسناک نیست که بابا این :))
بله زندهام
نه زیاد ترسناکی نبود. تریلرش ترسناکتر از خودش بود.
بسیار نیکو!
من اصلا با این ژانر حال نمی کنم. اصلا نمی توانم لذتی از عذاب دادن خودم ببرم. توی فیلم دیدن نه. توی بعضی چیزهای دیگر که نمی شود سر صحبتش را اینجا باز کرد چرا. اما این قهوه. نمی دانم چرا من را به هیچ جایش نمی گیرد. هر شب نیاز دارم به بیدار ماندن و قهوه می نوشم زودتر از شب های پیش خوابم می برد.
به یلدا:
من اما گاهی پیش می آد که لذت ببرم از عذاب دادن خودم در زمینه ی فیلمی. :)
البته فیلم هم زیاد ترسناک نبود. فیلم خوبی بود.
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com