۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

مانتوهای طوسی و گشاد

امروز با پنج نفر از دوستان دوران دبیرستان قرار گذاشته بودیم که برویم بیرون. نزدیک‌ترین دیدارمان دورتر از یکسال پیش بود. دو-سه ماه پیش هم تلفنی با یکی از آن‌ها حرف زده بودم، و توی فیس‌بوک هم برای هم کامنت می‌گذاشتیم و لایک می‌کردیم. معذب بودم و فکر می‌کردم دیگر فاصله‌مان زیاد و دوستی‌مان کمرنگ شده باشد. منتظر یک قرار ملاقات کسل کننده بودم.

با ده دقیقه تاخیر زودتر از همه رسیده بودم. کم‌کم پنج نفر دیگر هم آمدند. همه‌شان کمی فرق کرده بودند. خوش‌تیپ‌تر و اصطلاحاً خانوم‌تر شده بودند. از شر و ور گفتن‌های دوران دبیرستان هم خبری نبود. هر کدام‌شان که می‌رسیدند، مودب و معقول با هم دست می‌دادیم و سوال‌هایی درباره‌ی واحدهای درسی‌مان از هم می‌پرسیدیم.
خبر خوب این است که خیلی زود یخ‌مان وا رفت. تجدید خاطرات شروع شد که: یادت هست فلان معلم بیسار دکمه‌ی لباسش باز بود؛ یا آن روز که ناهار زهرای انسانی را برداشتیم خوردیم، قیافه‌اش را یادت هست وقتی در ظرفش را باز کرد؛ یا لوله‌ی بخاری که هی می‌افتاد؛ یا آن روز که گچ ریختیم روی سر فلان معلم، و…
آقای گارسون که آمد سفارش بگیرد کمی دست انداختیم، و ایشان هم بسیار خوش‌شان آمد. شاید فکر کردند داریم خوش و بش می‌کنیم. هی سفارش‌مان را عوض می‌کردیم و اسم‌های عجیب نوشیدنی‌ها را با لهجه می‌گفتیم. حراست‌های دانشگاه‌مان را برای هم تعریف کردیم و مقایسه کردیم که هر کدام چقدر گیر می‌دهند و بهشان فحش دادیم.
همسرهای آینده‌ی همدیگر را حدس می‌زدیم. نوبت من که شد، گفتند که خیلی زور بزنم از این‌هایی گیرم می‌آید که شمع دور و بر خودشان روشن می‌کنند و دوده‌های دودکش را جمع می‌کنند، با آن شعر می‌نویسند. بعد درصد ترشیدگی همدیگر را تخمین زدیم؛ و چقدر خندیدیم. با ارفاق می‌شود گفت از جنس همان خنده‌های دبیرستانی بود.
درباره‌ی وضعیت دانشگاه‌ها و کنکور ارشد و آینده‌ی رشته‌ها حرف زدیم. به این نتیجه رسیدیم که هیچ پخی نشده‌ایم و نخواهیم شد. دوست مکانیک-شریفی‌مان را استثناء گرفتیم و گفتیم تا کی می‌خواهی شاگرد اول باشی؟ چرا بس نمی‌کنی این مسخره‌بازی را؟

یکی از بچه‌ها گفت: در دانشگاه راحت‌تر هستیم، با این حال، دبیرستان خیلی بیشتر خوش می‌گذشت. راست می‌گفت. دوران سخت و نکبتی بود که فکر می‌کردیم هرچه سبیل‌مان پرپشت‌تر باشد، رتبه‌ی کنکورمان بهتر می‌شود؛ حاضر نیستم یک لحظه هم به آن روزها برگردم، ولی می‌دانم که از تهِ دل خندیدن به لوله‌ی بخاری هرگز تکرار نخواهد شد.
امروز دیگر چندان شباهتی به هم نداشتیم؛ یکی دنبال مُد، دیگری سرش توی درس، یکی دیگرمان حسابی مذهبی شده بود و چادر سرش می‌کرد،… و من، که فکر می‌کردم با هیچ کدام از این آدم‌ها حرفی برای گفتن نداشته باشم.

آخ از آن روز که وقت ناهار بود و راضیه آمد گفت بیایید ابرها را ببینید و ما رفتیم توی حیاط، ابرها را دیدیم. انگار آن بالاها حسابی باد می‌آمد و ابرها با سرعت عجیبی حرکت می‌کردند. آخ از آن سادگی و معصومیت و دلخوشی.
این تخته سیاه و نیمکت چه سّری دارند؟ این چجور شادی است که لای چین ِ مانتو‌های طوسی و گشاد قایم می‌شود؟ کجا می‌شود ردّش را گرفت؟

 

+مای‌دیز ِ پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

2 مرداد 1390، 1:04 اِی‌ام

می‌خواهم از بهترین قسمت درس خواندن که عاشقش هستم بگویم.
به ساعت نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که دیگر بس است. آخرین تایم را ثبت می‌کنم. تیک می‌زنم جلوی کارهایی که باید انجام می‌شده و شده؛ و ضربدر جلوی کارهایی که باید انجام می‌شده و نشده.
بهترین قسمت، بعد از این‌هاست: کتاب‌ها را می‌بندم. یکی-دو تا خودکار فشاری‌ام را مرخص می‌کنم، همه‌ی خودکارها و مدادها و پاککن‌ها و تنها تراشم را می‌چپاتم توی جامدادی‌ای که واقعاً ظرفیت ِ این‌همه را ندارد. بعد کتاب‌ها را مرتب می‌کنم.
چیزی که عاشقش هستم سر و صدایی است که از این کارها بوجود می‌آید. البته که همیشه سعی کرده‌ام کتاب‌ها را از فاصله‌ی بیشتری روی هم پرت کنم تا صدای بلندتری تولید شود. کمی با خودکارهایی که توی دستم بودند –قبل از اینکه بروند سر جا‌شان- بازی کرده‌ام تا شلوغش کنم و زرررررت زیپ جامدادی را کشیده‌ام.
آخر ِ شبی می‌شود به یک همچین چیزهایی هم دلخوش بود.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

امیلی ببین

 هوس قهوه به سرم زد و رفتم یک فنجان قهوه‌ی غلیظ ِ بدون شیر و شکر نوش کردم. مسواک زدم و خواستم بخوابم. دیدم خوابم نمی‌برد. از این پهلو به آن پهلو شدن ساعتی ادامه داشت. یاد کافئین افتادم که خواب می‌پراند و اتفاقاً در قهوه به وفور یافت می‌شود. تا یکی دو ساعت دیگر حداقل اثرش باقی خواهد ماند. یک شب هم که تصمیم می‌گیرم زود بخوابم اینجور می‌شود. (سلام سارا؛ دونقطه پی، سمی‌کالن پرانتز باز)
ای بسوزد پدر مورفی.

خواب که هیچ، پرید؛ این موقع شب هم که مغزم برای درس خواندن بازدهی کافی ندارد. خانه هم که خالی است؛ گفتم فرصت را غنیمت شمرده، استفاده کنم (نخیر آن که شما فکر کردی را نگفتم) و با بزرگترین ترس زندگی‌ام که همانا دیدن فیلم ترسناک باشد، روبرو شوم. (قهوه یک تاثیری هم بر ادبیات و کلام دارد. به ادبیات قجر نزدیک می‌شوی)
دی‌وی‌دی جن‌گیری امیلی رز در آن کیف سرمه‌ایه دارد خاک می‌خورد. می‌توانم چراغ‌ها را خاموش کنم و صدایش را زیاد کنم –آنقدری که همسایه شاکی نشود- و از ژانر هارور لذت ببرم. ببینم چه می‌شود.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

چه کسی ترکیب وصفی ِ مرا کِش رفت؟


شش یا هفت سال پیش بود. تازه با موتور جستجوی گوگل آشنا شده بودم. یک کلمه را تایپ می‌کردم و پانزده دقیقه بعد (=توجه شما را جلب می‌کنم به دیال‌آپ، پنتیوم تری و آی‌اس‌پی ِ زپرتی) یک عالمه صفحه‌ و لینک مرتبط پیش رویم می‌دیدم؛ شگفت‌انگیز بود. هر چیز بی‌ربطی و هر کلمه‌ای که به ذهنم می‌رسید سرچ می‌کردم و از پیشرفت علم لذت می‌بردم. فیلترینگ هم آن زمان کمتر بود؛ می‌شد با سرچ کلمات ِ مگو هم به نتایج جذابی رسید.
روزگار ذوق‌زدگی بود و یاهو مسنجر و گوگل سرچ انجین.

*****

هر سال در اولین روز سال نو، جمع می‌شدیم در خانه‌ی پدربزرگ ِ پدری. دخترعموها و پسرعمه‌ها، همدیگر را بعد از مدت‌ها می‌دیدیم. اول مثل بچه‌های خوب کنار پدر و مادرهایمان می‌نشستیم و به حرف‌های کسل‌کننده‌شان گوشش می‌دادیم و میوه پوست می‌کندیم. کم‌کم ایما و اشاره‌ها شروع می‌شد. بعد به بهانه‌ای جایمان را عوض می‌کردیم تا کنار هم باشیم. هرهر ِ خنده‌مان شروع می‌شد، چشم‌غره‌ی بزرگترها هم. پدربزرگ به ما اسکناس‌هایی عیدی می‌داد که با دست لرزانش، زیگزاگی رویشان را امضا کرده بود. عیدی‌هایمان را با دیگری چک می‌کردیم که مبادا مال کسی بیشتر باشد.

در یکی ازهمین مهمانی‌های روز ِ عید. پدربزرگمان گفت که تازگی شعری گفته. ما که تا حالا نشنیده بودیم پدربزرگ شعری بگوید تعجب کردیم، کمی احساس غرور کردیم و از شما چه پنهان که کمی هم شک کردیم. به عموی کوچک گفت که شعر را بیاورد تا پدربزرگ آن را برایمان بخواند. خیلی شیک و تمیز و خوش خط، قاب شده بود و روی طاقچه‌ای بود، که ما بچه‌ها زیرش نشسته بودیم. پدربزرگ شعرش را خواند و ما کف زدیم. قاب برگشت سر ِ جای خودش، روی طاقچه، بالای سر ِ ما. آن را برداشتیم که یک نگاه دقیق‌تری بیاندازیم به چشمه‌ی تازه‌جوشیده. پسرعمه‌ام حس گرفته بود و -با صدایی نه آرام و نه بلند- شعر را می‌خواند. به بیتی رسید که فکر کردم قبلاً شنیده‌ام. پریدم قاب را از دستش گرفتم و گفتم کجا را می‌خواندی؟ بیت را نشانم داد. گفتم شاید اشتباه می‌کنم. دوبار از رویش خواندم و حفظ شدم.

عصر که برگشتیم خانه، رفتم مصرع ِ اول را گوگل کردم. بله، متاسفانه سرقتی ادبی در خانواده رخ داده بود. عین ِ آن شعر را توی اینترنت پیدا کرده بودم، با این تفاوت که اسم پدربزرگم به جای اسم شاعر در مصرع ِ اول ِ بیت ِ آخر بود!
از این آدم خوبه‌هایی نبوده‌ام و نیستم که این جور چیزها را به روی کسی نیاورم و عالـَم را خبردار نکنم. تلفن را برداشتم و زنگ زدم به یکی از دخترعموها و جریان را تعریف کردم و کلی خندیدیم. پدرم که حرف‌های ما را می‌شنید حسابی اخم‌هایش در هم رفت. مادرم گفت خوب بود صدایش را در نمی‌آوردی. من فقط، مثل یک شیطان کوچک، می‌خندیدم.

*****

سه سال پیش پدربزرگم فوت کرد. هنوز هم، گاهی که با بچه‌های فامیل ِ پدری دور هم جمع می‌شویم، یاد ِ شعر کذایی را می‌کنیم و بیت آخر را با هم می‌خوانیم و می‌گوییم خدا رحمت کند پدربزرگ را، ولی عجب سوتی‌ای داد. بعدها فهمیدم که آن بیت، پاورقی ِ یکی از صفحات کتاب دینی سال نمی‌دانم چندم ِ راهنمایی بوده (آن موقع هم من در مقطع راهنمایی درس می‌خواندم).

به سرقت‌های ادبی این روزها فکر می‌کنم. به اینکه اینترنت همزمان این کار را آسان، و سخت می‌کند. اینهمه نوشته و مقاله با نویسنده‌های گمنام، یا با اسم‌های مستعار. این همه وبلاگ‌نویس خوش‌قلم ِ تازه‌کار با ایده‌های نو. کسانی که اگر مطلبشان را برداری و به نام خودت جا بزنی، روحشان هم خبردار نمی‌شود. وبلاگ‌هایی که به زبان‌های دیگر هستند و بین همزبان‌های خودشان موفق و پرطرفدار هستند؛ اگر زبانشان را بدانی می‌توانی کلی ایده بگیری و از جملات و توصیف‌های زیبایشان سوء‌استفاده کنی. البته سرقت‌های بزرگتری هم صورت می‌گیرد. همین پارسال بود که یک پست، پست ِ برتر نمی‌دانم چی‌چی ِ پرشین بلاگ شده بود، باز هم خیلی آشنا! گشتم و عین آن متن را در “رفیق اعلی” پیدا کردم. به نویسنده ایمیل دادم که آهای جناب! این که شما نوشته‌ای و خیلی همه تحویلش گرفته‌اند از کریستین بوبن است. بعد جواب دادند: من اسم نویسنده را نوشته‌ام خب! دیدم که بله. با سایز 9 و رنگ خاکستری ِ روشن نوشته‌اند بوبن که کسی متوجه نمی‌شد این اسم طراح قالب است یا چی.

روزی را می‌بینم که موتورهای جستجو قادر باشند لُب مطلب یک مقاله را تشخیص دهند و به مقالاتی که همان مضمون را دارد لینک بدهند. بتوانند کلمه‌ی مورد نظر را در تمام زبان‌ها جستجو کنند.  ممکن است در آینده‌ی نه چندان دور بشود سکانسی از فیلمی را در فیلم‌های دیگر جستجو کرد. نمی‌دانم، شاید همین الآن هم هست و لازم به خیالپردازی نباشد! این جانب چند سالی از تکنولوژی عقب است و یک پزشک را نمی‌خواند و هنوز اینترنت‌اکسپلورر بیشتر به دلش می‌چسبد؛ مرا هم خبر کنید اگر چیزهای جدیدی برای مچ‌گیری اختراع شده.

شاید پدربزرگ بیشتر باعث شهرت آن شاعر نیمه‌گمنام شد، عمراً انگیزه نداشتیم که برویم شعر را حفظ کنیم[اسمایلی توجیه اجداد].
طی نوشتن این مطلب دو مورد را یادم آمد که در پست‌های وبلاگ از نوشته‌ی دیگران، بدون ستاره و لینک و پاورقی استفاده کرده‌ام. یک ایده را از جبران خلیل جبران سرقت کردم، یک ترکیب وصفی هم از آندره ژید. یکبار هم سر ِ کلاس نویسندگی یک تاثیرپذیری ِ عمیق از مارکز بروز دادم(!) که به ثانیه نکشیده لو رفت. بروم زودتر ps اضافه کنم، که ماه پشت ابر نمی‌ماند.

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

یک غرولند ساده

خواهرم با کوچک‌ترین صدایی به صورت نود درجه –مثل فیلم‌ها- از خواب می‌پرد.  من هم یک عادتی دارم که وسط شب بیدار می‌شوم پی یک چیزی می‌گردم. می‌تواند ناخن‌گیر باشد، یا لیوان آب باشد، یا بی‌خوابی به سرم می‌زند و نور موبایل را می‌اندازم روی خرت‌و پرت‌های اتاق و می‌گردم دنبال یک چیزی که عصر همان حوالی دیده بودم.
بیدار شدن خواهرم و زیرلب بد و بیراه گفتنش یک طرف، دوباره خوابیدنش هم یک طرف دیگر؛ باید همه‌جا کاملاً ساکت و تاریک باشد. سبُکیِ خوابش را درک نمی‌کنم. خب آدم اگر خسته باشد با بمب هم بیدار نمی‌شود، من که همین‌طور هستم(!). او هم مرا درک نمی‌کند، هیچوقت نیده‌ام علاقه‌ای به روی کاغذ آوردن افکار فرّار و کابوس‌های نصفه‌کاره –صرفاً برای رهایی از کِرم‌شان و دوباره خوابیدن- داشته باشد. یا اینکه ناخن‌های او کلاً با مال من فرق دارد. ناخن‌های من شُل و ول است و به هر جا کشیده بشود می‌شکند. امیدوارم شکنجه‌ی کشیده شدن ناخن شکسته و خش‌دار به بالش و ملافه بر کسی پنهان نباشد.

خلاصه، بیست سالی می‌شود که زندگی سختی را کنار هم تجربه می‌کنیم.

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

به رویاهات فکر کن


سعی می‌کردم افکار منفی‌ درباره‌ی رشته دانشگاهی‌ام را از ذهنم دور کنم، یا حداقل به زبان نیاورم. این دم‌های آخر طاقتم تمام شده بود. راه می‌رفتم و به همه می‌گفتم دنبال علاقه‌شان را بگیرند. سرم را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دادم می‌گفتم ما بدبخت‌ها، که زندگیمان را به باد می‌دهیم و چیز‌ها و کارهایی که دوست داریم را فراموش می‌کنیم، ما بیچاره‌ها که خودمان را گول می‌زنیم.
دیگر علناً می‌گفتم که حالم از رشته و دانشگاهم به هم می‌خورد. اطرافیانم نگران بودند. چون در این دو سال چیزی بروز نداده بودم.

من چجوری بودم؟

وقتی دبیرستانی بودم، اوضاع بهتری داشتم. هر درسی را که عشقم می‌کشید می‌خواندم و هر چیزی را نمی‌خواستم نمی‌خواندم. در همه‌ی امتحان‌های دینی پایین‌ترین نمره‌ها را می‌گرفتم و لحن چندش‌آور معلممان را تحمل می‌کردم وقتی با آن حالت زننده اسمم را می‌برد و می‌پرسید چرا نمره‌ام کم شده. این احساس حقارت سر کلاس فیزیک جبران می‌شد. معلممان یکبار جلوی بقیه‌ی بچه‌های کلاس به من می‌گفت: تو چطور تست‌ها را از من هم زود‌تر جواب می‌دهی. دفترم را بالا می‌گرفت تا بقیه ببینند که چیزی جز جواب جلوی سوال‌ها نیست و بدون فرمول نوشتن جواب داده‌ام.
از کلاس شیمی بگویم؛ از دودره کردن‌های متوالی و اینکه خیلی کم معلممان را می‌دیدم. می‌گفتند شیمی شیرین است. برای من که تلخ بود. اینکه نئون بی‌تفاوت است، به من ربطی نداشت، به خودش مربوط بود و دوستدارانش.
ادبیات؛ صبح‌های یکشنبه ادبیات داشتیم. شاید تنها روزی از هفته بود که سر موقع به کلاس می‌رسیدم. معلممان هم خوب بود. آن خانم معلم نازنین، شاهنامه را جوری می‌خواند که مو به انداممان سیخ می‌شد. طوری برایمان از رزم رستم و اسفندیار می‌گفت که انگار خودش آنجا بوده.
من اینجوری بوده‌ام.

چه شد که این رشته را انتخاب کردم؟

چند هفته مانده به کنکور، کاملاً ناامید و افسرده شده بودم. شب‌اش با پدر و مادرم یک دعوای اساسی کردم و صبح‌ با چشم خیس رفتم سر جلسه. پانزده دقیقه زود‌تر پاسخنامه را تحویل دادم و آمدم خانه تا بند و بساطم را از نو بچینم و آماده شوم برای سال بعد تا هنر یا زبان شرکت کنم، هنوز مطمئن نبودم که چه رشته‌ای می‌خواهم. رتبه‌ها که آمد، گفتند حیف است، مهندسی-دولتی می‌آوری. با دوتا خانم مهندس شنیدن به این نتیجه رسیدم که بله حیف است –خرم کردند-. آن شب که نتایج انتخاب رشته آمد من و مادرم، هر دویمان گریه می‌کردیم. من از ناراحتی بابت شهر و رشته‌ و مادرم از خوشی که آخرین فرزندش را به نوعی فرستاد به خانه‌ی بخت –که این روزها همان دانشگاه باشد-.

آنچه بر من گذشت

اول مهر رفتم سر کلاس و کنار کسانی قرار گرفتم که هر کدامشان از قبل این کاره بودند، در حالی که من برای اولین بار بود اسم کامپایلر را می‌شنیدم. بی‌علاقگی داشت کار خودش را می‌کرد. بنا کرده بودم پیچاندن کلاس‌ها، و گذراندن بعضی‌هاشان با ام‌پی‌تری پلیری در دست و هدفونی در گوش. حرف زدن به زبان ِ ماشین‌ها مرا خوشحال نمی‌کرد. ترم اول با مجیز گفتن و التماس کردن از اساتید، با معدل دوازده و دو صدم از مشروطیت جان به در بردم. گفتم اشکالی ندارد، ترم بعد می‌خوانم. نخواندم، علاقه‌ای هم به خواندن نداشتم. متاسفانه افت تحصیلی باعث می‌شود همکلاسی‌هایت از بالا نگاهت کنند و در هیچ زمینه‌ای گلابی هم حسابت نکنند. قانون بی‌رحمانه‌ای است که مردم ثروتمند‌ها را تحویل می‌گیرند. ثروت در دانشگاه معدل است –سلینجر هم می‌گفت-، و معدل من حوالی دوازده دست و پا می‌زد. پشت در اتاق اساتید منتظر بودن و من‌من کنان جملات ملتمسانه گفتن ادامه داشت. در این دو سال هیچ چیز برایم سخت‌‌تر از تحمل نگاه‌های سنگین ِ تحقیرآمیز ِ فقیه اندر سفیه ِ توهین‌آمیز اساتید نبود؛ که خدا می‌داند چقدر احساس بدبختی می‌کردم به محض اینکه با گردن کج از دفترشان بیرون می‌آمدم و می‌رفتم توی دستشویی و خودم را توی آینه نگاه می‌کردم و به زمین و زمان فحش می‌دادم. با خودم می‌گفتم «کی بشود که تمام شود و بروم برای ارشد در یک رشته‌ای قبول شوم که انسانی‌تر باشد، که دانشگاه و رشته‌ام را دوست داشته باشم، که… اصلاً می‌توانم این را تمام کنم؟» یکی از‌‌ آن روز‌ها، در‌‌ همان سرویس بهداشتی، وقتی داشتم خط آرایشی که گونه‌هایم را سیاه کرده بود پاک می‌کردم، اس‌ام‌اس بانک ملت آمد که می‌گفت به رویاهات فکر کن.

من الآن چجوری‌ام؟

اینجوری هستم که می‌خواهم ترم بعد ده واحد بردارم و ترم بعدش را مرخصی بگیرم تا خودم را برای کنکور زبان آماده کنم. بعد اگر در رشته و شهری که مد نظرم است قبول شدم، انصراف از تحصیل بدهم و سرافشان و پای‌کوبان بروم در دانشگاه جدید ثبت‌نام کنم، و به زندگی و برنامه‌هایی که برای آینده‌ام در نظر داشته‌ام چند سال نزدیک‌تر شوم. باید با خانواده صحبت کنم و شروع کنم به درس خواندن برای کنکور. با یک مشاور مشورت کنم و ببینم دیگر چه راه‌هایی پیش رویم هست. باید آماده‌ی نیش و کنایه‌های کسانی باشم که فکر می‌کنند زاویه‌ی گردنشان و دانشگاه-رشته‌ی من، ارتباط تنگاتنگی دارد. باید مدرک مهندسی را بگذارم در کوزه. بله، این‌‌ همان کاری است که دلم می‌خواهد بکنم!

اگر ادامه می‌دادم چه می‌شد؟

اگر خوش‌بین باشیم و فرض بگیریم که تا دو-سه سال دیگر مرا به علت معدل زیر ده یا سه ترم مشروطی متوالی یا چهار ترم مشروطی غیرمتوالی اخراج نمی‌کردند، بعد از ۱۰-۱۲ ترم و با عز‌ت‌نفسی له و لورده، فارغ‌التحصیل می‌شدم و کلاه ِ گشاد چهارگوشی سرم می‌رفت. چند وقت بعد که دنبال کار می‌گشتم –باز هم خوش‌بین باشیم- مدرکم در رزومه چشم یک صاحبکاری را می‌گرفت.
سوال: کاری مرتبط با نرم افزار؟ باز هم می‌خواهم تجربه‌ی تلخ دانشگاهی‌ام از بی‌علاقگی را درباره‌ی شغل هم تکرار کنم؟ باز هم کم‌کاری و تاخیر و آرزوی دو روز مرخصی ِ بیشتر؟
جواب: نه.
سوال: می‌خواهم کارم بی‌ربط باشد به مدرک تحصیلی‌ام؟
جواب: نه.
*نتیجه: سر ِ سگ بجوشد در همچین تحصیلاتی.

سوال: اگر در رشته‌ و دانشگاه دلخواهم درس بخوانم چه می‌شود؟ از دانشگاه بیرون می‌آیم و با سیل پیشنهادهای کاری مواجه می‌شوم؟
جواب: نه.
سوال: اگر در رشته‌ای که مورد علاقه‌ام نیست درس بخوانم چه می‌شود؟ از دانشگاه بیرون می‌آیم و با سیل پیشنهادهای کاری مواجه می‌شوم؟
جواب: نه.
*نتیجه: در رشته و دانشگاهی درس بخوان که دوست داری.



پ.ن.: 
نت‌های کاغذی این پست مربوط به ده روز پیش است؛ حدود ساعت دوازده نیمه شب بود که نوشتنش را شروع کردم. فکر‌هایم را روی کاغذ آورده بودم و هیجان زده شده بودم از اینکه می‌دیدم دارد ممکن می‌شود. ایده‌ای که یک روز با آن اس‌ام‌اس در ذهنم متولد شده بود، حالا خودش را نشان می‌داد. تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم. ساعت پنج صبح به زیرزمین رفتم و جعبه‌ای را که کتاب‌های کنکورم در آن بود آوردم بالا. عمومی‌ها و اختصاصی‌ها را جدا کردم. از ساعت هفت با دفتر آن آقای مشاوری که در امر مشاوره تحصیلی کارش درست است، تماس بگیرم تا برایم یک وقت بدهند برای همین زودی‌ها. ساعت نه بالاخره منشی تلفن را جواب داد و برای پس‌فردایش به من وقت داد. آقای مشاور گفت دیر یادش افتاده‌ام ولی هر جا جلوی ضرر را بگیریم منفعت است و کارهایی که می‌شود کرد را برایم توضیح داد. بعد با خانواده‌ام صحبت کردم. با کمی ناراحتی پذیرفتند. از کلاس تابستانی‌ای که ثبت‌نام کرده بودم انصراف دادم. معلم زبان پیش‌دانشگاهی‌ام را پیدا کردم و قرار شد از اول مهر در کلاس‌های تست شرکت کنم. گفت: «بالاخره سر ِ عقل اومدی؟». گفت‌‌ همان موقع هم به من گفته که بنشینم برای سال دیگر، کنکور زبان ولی من گوش نکرده‌ام. دفتر برنامه ریزی قلم‌چی خریده‌ام –باور کنید خیلی خوب جواب می‌دهد- و الآن یک هفته است که روزی پنج ساعت درس می‌خوانم؛ نه آن قدر زیاد که سنگ ِ بزرگ باشد و نشانه‌ی نزدن، و نه آنقدر کم که عذاب وجدان بگیرم.
خوشحالم و در این دو سال هیچوقت به این خوبی نبوده‌ام.
گودر و فیس بوک را تا سال دیگر این موقع به حالت تعلیق در می‌آورم. و همه‌ی دوستان گودری و فیس‌بوکی‌ام را به خدای مهربان می‌سپارم:)
اما مای‌دیز همچنان پا بر جاست و چند وقت یکبار آپدیت خواهد شد.
دانشگاه و رشته‌ی مورد نظرم تلاش زیادی می‌خواهد. راه سختی در پیش دارم…

یادم می‌آید که آقای نیکوس کازانتزاکیس در جایی از گزارش به خاک یونان می‌گفت:
… دلم از شادی نمی‌تپید، و این نشانه‌ی مطمئنی بود که آنچه می‌جستم نیافته بودم.