۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

دو شیر


سوار جیپ، توی جاده‌ی باریک و خاکی می‌رفتیم. من سمت شاگرد بودم و او رانندگی می‌کرد. دختر سبزه‌ای بود که تاپ ِ سفید وِ کثیف تنش بود و موهایش را پشت سر جمع کرده بود. هر دوی ما آفتابگیر سرمان بود. پوست دستم از آفتاب ِ شدید سوخته و زبر بود. سمت راست جاده، تا فاصله‌ی نسبتاً زیاد، دشتی بی آب و علف دیده می‌شد و بعد از آن به جنگل می‌رسید. از همان جنگل‌هایی که در آفریقا می‌شود دید. وقتی که یوزپلنگ دنبال گاومیش‌ها می‌گذارد و آن دور دست تجمع درخت‌های پوست کلفت را می‌بینید؛ از همان جنگل‌ها. سمت چپ جاده، گاهی بیابان بود و چندصدمتر بعد، پرچین‌های کاهگلی و کوتاه که فقط از زمین بایر و گیاهان خودرو محافظت می‌کرد. پرچین‌ها آنقدر کوتاه بودند که اگر سوار جیپ باشی بتوانی فضای محصور بین‌شان را ببینی. انگار زمانی آباد بوده‌اند و صاحبانی داشته‌اند. بوی تند گیاهان وحشی ِ روییده کنار پرچین‌ها با بوی خاک مخلوط می‌شد، که ترکیب مطبوعی بود. خیلی دورتر از پرچین‌ها کوه‌های کمرنگ ِ مخروطی شکل را می‌شد دید. قبلاً هم این جاده را در خواب دیده بودم.

در مسیر به بعضی حیوان‌ها برمی‌خوردیم. چند بار شتر نابالغی را دیدیم که در طول جاده ایستاده بود و برای خودش نشخوار می‌کرد. همسفرم سرعت را کم می‌کرد و از کنارش رد می‌شدیم. یک گاو هم دیدیم که داشت برای خودش می‌چرید. حسابی پروار بود، قهوه‌ای تیره بود و به سیاهی می‌زد؛ و تمام عرض جاده را گرفته بود. همسفرم چند بوق ممتد زد؛ گاو رم کرد و بنا کرد دویدن میان دشت. گفتم “عجب گاوی! چقدر گنده بود”. همسفر گفت که گاوهای این منطقه همه‌شان همین‌طوراند. خیلی هم وحشی هستند. صحبت‌مان تمام نشده، دو شیر نر از دور پیدا شدند. باز هم توی جاده، و قدم‌زنان به سمت ما می‌آمدند. دختر -که ظاهراً دوست یا همکارم بود- ماشین را متوقف کرد. همان جا مات و مبهوت مانده بودیم. گفتم خیلی ریلکس ماشین را سر و ته کند. همین‌ کار را کرد. پشت سر را نگاه می‌کردم. شیرها همچنان قدم می‌زدند و می‌آمدند، و در حرکاتشان چیزی دیده نمی‌شد که بشود بفهمی به حضور ما پی برده‌اند یا اینکه برایشان مهم هست که ما آنجاییم یا نه. دوستم یکهو گازش را گرفت. در یک لحظه‌ی کوتاه، بین زمانی که دوستم زد روی گاز، و زمانی که فضای پشت سرمان را خاک و غبار فرا گرفت؛ دیدم که شیرها شروع کردند دویدن، دنبال ما.

دوستم پرسید “کجان؟” گفتم نمی‌بینم‌شان و همه جا پر از گرد و خاک است. همچنان نگاهم به عقب بود و سعی می‌کردم شیرها را از میان توده‌ی خاک تشخیص بدهم. هیچ چیز معلوم نبود. ناگهان،… یک شیر نر، از میان ابر خردلی ظاهر شد و با خیز بلندی پرید عقب جیپ،…
بیدار شدم.

 

+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

ساعت‌های عقب‌رونده

  • هشت صبح امروز، قرار بود با مادرم برویم فنی‌حرفه‌ای. تاکید کرده بود که حتماً ساعت هشت برویم و دیر نشود، چون او ساعت نه باید سر کار باشد.
  • موبایل مادرم سونی‌اریکسون است، پدرم بلد نیست با سونی‌اریکسون کار کند. از گوشی خودش (که نوکیا است) در حد فشردن کلیدهای سبز و قرمز استفاده می‌کند، و از آن دسته پدرهایی است که با موبایل بیگانه‌اند.
  • خواهرم شخصیتی خنثی دارد. تصور اینکه کار غیرمعمولی از او سر بزند بسیار دور از ذهن است.
  • کسی غیر از ما چهار نفر در بیست‌وچهار ساعت گذشته در خانه نبوده. (نبوده؟)

صبح، ساعت هفت از خواب بیدار می‌شوم، با مادر محترم به خوبی و خوشی صبحانه می‌خوریم و می‌رویم.

عصر است. مادرم می‌آید توی اتاق و روی صندلی کنار کمد می‌نشیند، پشت چشمش را نازک می‌کند، نگاهش آنلایزر است.

- یه چیزی می‌گم، راستشو بگو.

دلم هزار راه می‌رود. یعنی چی می‌خواهد بپرسد؟ نکند از اسرار پشت پرده خبردار شده. دیروز چند ساعت رفتم بیرون. کلیدها را برده بودم؟ بله، برده بودم. نکند یک جوری دستش به لیست واحدهای پاس شده و نشده‌ام رسیده. نکند سوءتفاهمی پیش آمده و حالا می‌خواهد تهمتی به من بچسباند؟ چطور رد کنم؟ چطور بی‌گناهی‌ام را ثابت کنم؟ …

+ اوهوم. چی شده؟
- تو صبح زود پا شدی، ساعت موبایل منو، و ساعت دیواری رو یه ساعت عقب کشیدی؟

گفتم شاید حواسش نبوده و خودش تنظیمات تلفنش را تغییر داده. ساعت‌دیواری هم اتفاقی وسط‌های شب یک ساعت خواب مانده و دوباره راه افتاده. گفت نمی‌شود؛ چون یکبار بیدار شده، ساعت شش‌ونیم بوده، یکبار دیگر بیدار شده، شش بوده. و این یعنی نمی‌توانسته از کار افتاده باشد.

شواهد نشان می‌دهد کار من بوده. مثلاً من ساعت‌هایی را که جلوی چشم مادرم هستند عقب کشیده‌ام تا کمی بیشتر بخوابیم. دفاعم این است که من چطور می‌توانستم صندلی بیاورم و ببرم، بدون اینکه کسی را بیدار کنم؟ می‌گوید سوءپیشینه داری. آن ماجرا را برای هزارمین بار تعریف می‌کند که در بچگی، شبانه صندلی را جلوی فریزر کشیده‌ام، مقدار زیادی بستنی خورده‌ام، و پاکت بستنی را انداخته‌ام پشت توالت فرنگی. فردایش برادرم را به جای من دعوا کرده‌اند؛ چون هیچکس باور نمی‌کرده که چنین کاری از یک‌ الف بچه‌ی یک‌سال‌ونیمه بر بیاید. به نظرم آن ماجرا به سال‌ها قبل برمی‌گردد و اصلاً ربطی به این موضوع ندارد. یک شاهد دیگر می‌آورد که تو(یعنی من) تنها کسی هستی که بلدی با این موبایل کار کنی. می‌گویم یک نفر دیگر هم بلد است، آن هم خودت هستی. حالا هم ماها را اسکول کرده‌ای که دور هم بخندیم، فصل شادی و خنده.

تا همین چند دقیقه پیش، قبل از اینکه نوشتن را شروع کنم هم مشغول انکار و اصرار بودیم. مادرم می‌گفت از این شوخی‌ها نکنم و ممکن است یک نفر یک کار-قرار مهم داشته باشد و خواب بماند و…

بیشتر از همه شک‌م به خواهرم است، اما اصلاً سابقه نداشته، و حتا دلیلی برای این کار ندارد. ممکن است حوصله‌اش سر رفته، مگر همه‌ی جنایت‌کاران تاریخ برای کارهایشان دلیل داشته‌اند؟ تعدادی از آن‌ها هم فقط زود زود حوصله‌شان سر می‌رفته. مگر همه‌شان سابقه‌دار بوده‌اند؟ امیدوارم چند روز دیگر بیاید خنده‌ی شیطنت‌آمیز بزند و بگوید که کار خودش بوده.
راستی،… اجنه بلدند بروند توی منوی تنظیمات سونی‌اریکسون؟

 

+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

ربط

سحابی‌ها ربطی ندارند به امتحانات پایانترم. همانطور که بستری شدن پدربزرگم به کرور کرور کشته شدن آدم‌ها در سوریه ربطی ندارد. و دل‌تنگ شدنم برای عالم و آدم هم کاملاً بی‌ارتباط است با مسعود باستانی. و این هم واضح است که آهنگ Negra Sombra ربطی به موضوعات بالا ندارد.

…اما هر چند لحظه یکبار، فصل مشترکی بین همه‌ی این‌ها پیدا می‌کنم، که خدا رحم می‌کند، و زود گم می‌شود.

 

+ مای‌دیز پرشین‌بلاگی