۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

به ثواب خوردن سیب


ساعت از یک گذشته بود. داشت خوابم می‌برد. خواهرم با نگرانی آمد و گفت که یک سوسک در آشپزخانه است. پرسیدم «کجا؟». گفت در آشپزخانه است، روی سیب‌ها. پتو را کنار می‌زدم و غرولند می‌کردم که اَه تو این سرما سوسک کجا بوده؟! سوسک‌ها نفرت‌انگیزند، با آن پاهای زبر و شکم گنده‌شان که روی زمین کشیده می‌شود وقتی‌ راه می‌روند. با آن شاخک‌هایشان که هم‌قد خودشان است و مدام این‌ور و آن‌ور می‌رود. شیطان اگر می‌خواست خلیفه‌ای روی زمین داشته باشد، خوش‌شانس‌ترین کاندیدایش سوسک بود. از نور فراری است، سیاه است، سریع است، در زندگی‌هایمان می‌خزد و شب‌ها بی‌آنکه بدانیم در خانه‌هایمان جولان می‌دهد؛ به غذاهایمان دهان می‌زند و روز پنهان می‌شود. بی‌همه چیزها، 370000 گونه هم دارند و بزرگ‌ترین گروه موجودات زنده هستند! اگر بهشان رو بدهی ما را هم می‌اندازند بیرون از ارث‌ پدری‌مان –زمین-!

فقط به همین غرولند اکتفا کردم. بیشتر از آن شکایتی نکردم که چرا مرا صدا زد و بیدارم کرد. چون ما همیشه سوسک را دسته‌جمعی می‌کشیم. منظورم از ما خانواده‌ی ما است. همیشه جنگیدن با این حشره نیازمند صف‌آرایی و بهره بردن از ترفندهای مختلف است. مارمولک یا مگس یا شب‌پره نیست. سوسک است. به آشپزخانه رفتم و دیدم یک حشره‌ی پنجاه سانتی –با احتساب شاخک‌ها- که بهش می‌خورد دویست گرم باشد روی یکی از سیب‌هایی که از پاکتش قل خورده و بیرون افتاده، نشسته و جُم نمی‌خورد. داشتم قیافه‌اش را وارسی می‌کردم و مدام چندشم می‌شد. خواهرم گفت تو پاکت سیب‌ها را از پشتش بردار و من اسپری می‌کنم. با این تقسیم کار موافق نبودم ولی با کمی چانه زدن قبول کردم. کار سخت به عهده‌ی من بود. همه می‌دانیم که سوسک‌ها با کوچک‌ترین احساس خطری به جنب و جوش می‌افتند و البته از آن فرار نمی‌کنند، بلکه مستقیم به سمت خطر می‌روند و این اخلاق‌شان به نظر قابل ستایش است.

خیلی آرام و بی‌صدا نزدیک شدم و پرسیدم «آماده‌ای؟». خواهرم سر تکان داد که یعنی آماده‌ام. پاکت سیب‌ها را چنگ زدم و سریع خودم را عقب کشیدم. سوسک همان‌جا سرجایش مانده بود. حرکت نکرد. «وایسا… ببین… داره می‌خوره!». تا خودم ندیدم باورم نشد. سوسک مگر سیب می‌خورد؟! راستش هیچ وقت پیش نیامده که بخواهم به این موضوع فکر کنم که سوسک ممکن است برای وعده‌های غذایی‌اش چی بخورد؛ ولی اگر از من می‌پرسیدند، شاید می‌گفتم که خب او یک حشره است و احتمالاً به برگ گیاهان و سبزی‌ها و این جور چیزها علاقه داشته باشد؛ شاید چوب هم بخورد. یا مثل سوسک‌های “مردان سیاه‌پوش” از مزه‌ی شیرین خوشش بیاید. سیب هم شیرین است، اما خیلی دور از ذهن است. جناب سوسک با طیب خاطر و گردش کنان و به قطب دیگر کُره‌ی زرد و شیرینش رفت. جای قبلی را که نگاه کردم دیدم که اثر خوردگی کاملاً مشخص است.
من- مععععععع
خواهر- معععععععع
من- عکس بگیرم؟
خواهر- بدو
دشمنان قدیمی یکباره دوست شده بودند و حتا نیمه‌شب با هم عکس یادگاری می‌گرفتند، با آن علاقه‌ی مشترک ِ وسوسه‌انگیزشان: سیب.
خواستم دستم را بگذارم روی شانه‌اش و بگویم «رفیق، پس تو را هم به خاطر این بیرون کردند؟ هوم؟» اما متاسفانه سوسک‌ها شانه ندارند، پس از این کار منصرف شدم.
دیدن حشره‌ای که با آن همه ولع روی سیبی(!) افتاده باشد و مالاچ مولوچ کند و سایه‌ی دو آدمی‌زاد –بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترین دشمنش- را بالای سر خود با آن شاخک‌هایش حس نکرده باشد مرا متاثر می‌کرد. خداوند انسان را به همین گناه از بهشت‌اش بیرون کرد. لابد شیطان هم سوسک را بیرون راند از جهنم‌اش، به ثواب خوردن سیب. تبعیدی‌ها باید با هم مهربان‌تر از این باشند.
با آن که چند لحظه‌ای خیلی با او همذات‌پنداری کرده بودم و تقریباً دوست شده بودیم، به سنت نیاکانم تن دادم. او را کشتیم. زیاد تقلا نکرد. همان‌جا افتاد و ذره ذره جان داد. شاید آن لحظات آخر پدرش، شیطان را صدا زد. پدرش هم قاه قاه خندید گفت : این هم عاقبت کسی که سایه‌ی آدم را بر سرش نفهمد. این هم عاقبت دوستی با تمامیت‌خواهانِ باهوش، پسر جان…


۱۴ نظر:

کودک فهیم گفت...

تشبیه ت رو دوست داشتم..

hossein mohammadloo گفت...

جالب بود ، خیلی با حس بود :)

نگار گفت...

گره گور!بیچاره!دسته جمعی هیجانش بیشتره!

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
باز هم خوب بود. ولي نحوه شهادت طرف بالاخره بيان نشد...ممكنه خانواده اش اين مطلب رو بخونند ...حق دارند بدونن مردشون چه جوري مرد!

Hel. گفت...

به ناکس و حسین:
:) مرسی

به نگار:
گره گور؟ بیچاره؟

به میله بدون پرچم:
با استنشاق مقدار متنابهی اسپری سوسک‌کش دار فانی رو وداع گفت. :(

Morteza گفت...

siba ro chikar kardin?
سیب رو چکار کردین؟

Hel. گفت...

اون یکی ئو انداختیم دور.

درخت ابدی گفت...

آفرین:)
اون معععععع رو نفهمیدم. چرا؟

Hel. گفت...

ممنون :)
واسه تعجب از دیدن سوسکی که داره خارت خارت سیب گاز می‌زنه.

chiz گفت...

مطلب بسيار عالي،هوشمندانه و انساني نوشته شده.
و خواننده با توجه، ميتواند از مخلوط پنهانِ طنز و تراژدي لذتي دوست داشتني از مطالعه و تجسم ببرد.
ممنون.
خاطره اي مشابه از نظرِ موضوع با عنوان "سوکس" نوشته بودم چند سال پيش که البته با اين قابل مقايسه نيست.
در صورت بي کاري به بعضي مطالبم رجوع و در آخرين پست، نظري بدهيد.
درصورتِ پر کاري هم ايضا همين کار را بکنيد تا موجب خوشحاليِ بنده ي حقيرِ فقيرِ سيب نخورده اي فراهم شود.

Hel. گفت...

مرررسی. :)
خواهش.

ع ل ی ر ض ا گفت...

خیلی یادآور «مسخ» کافکا ست. به خصوص وقتی گفته می شه اندازه سوسک پنجاه سانت است و همین طور لحن و اشاره به اسطوره ها خیلی خوب شده.
(البته با آوردن اون عکس می شه حدس زد اشتباهی شده و منظور پنجاه سانت نبوده. کاشکی ماجرای واقعی رو می بردی به طرف یک داستان خیالی!)

chiz گفت...

خاک به سرم، یعنی پستِ جدیدی که گذاشتمو فقط برای خودم نمایش میده؟!!
البته خُب چند سالی میشه درش باز نشده همه چیش زنگ زده. خودم که میخواستم برم تو گفتم الان درش کیپ شده اصلا وا نمیشه ولی همین که دسگیره رو گرفتم در از بیخ کنده شد.
پست جدید به تاریخ یازده هشتادو نه و با عنوانِ چیز میباشد.
اگه زحمتی نیست لطفا یکبار چک کن(خدا مرگم بده-رو که نیست!) اگه پست جدیدو نمیبینی پیام بذار زنگ بزنم اکبر نجاری کسی بیاد یه جوری راش بندازیم لامصبو.
دفترم داره پاره میشه از غنای یادداشت لااقل یه خوردشو بریزم تو این یادداشت خانه ی بی یادِ متروک واسه آیندگان (;
چقدر خندیدم سرِ جمله ی "بی همه چیزها..."
و عجیب که بعضی حرفهای شما مرا یاد خانواده های تهرانی با ریشه ی یزدی میاندازد همینطوری بیخودی!!
ممنون

Hel. گفت...

به علیرضا:
متاسفانه نخوندمش تا الآن. 50 سانت و دویست گرم مبالغه بود مثلاً :)
بله بله می‌تونست خیالی‌ش بیشتر باشه و در اون صورت بهتر بود. مرسی

به چیز:
الآن نگاه کردم. چرا بود اون پست جدید. ولی چون یک خط بود اونجا کامنت نذاشتم!
راستش اگر جای شما بودم و می‌خواستم دوباره شروع کنم به نوشتن شاید اسباب کشی می‌کردم به وردپرس یا بلاگر. این خانه‌ها رو اعتمادی بهشون نیست. قدیما یه وبلاگ (تو پرشین بلاگ) داشتم که فیل شد و بعدش هم خود شخص آقای پرشین بلاگ حذفش کرد.
من اصالتاً کاشانی هستم. اما باور کنید زیاد ترسو نیستم :)

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com