۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

من سیگاری نیستم، اما سیگاری‏ها را دوست دارم



چرا بعضی شب‏ها، برای تفریح با خانواده می‏رویم بیرون و پیتزا می‏خوریم؟
خوشمزه است؟ کیف می‏دهد؟ مگر از کالری زیاد و چربی ترانس، چاق کننده و مضر برای سلامتی خبر ندارید؟!
به جهنم که ضرر دارد. هیچ‏چیز مثل یک پیتزای داغ و پر از پنیر و قارچ با نوشابه‏ی خنک پپسی نمی‏شود.

سیگار؟ خب معلوم است که ضرر دارد. اما من عکس‏های شاملو، شریعتی و فرخزاد را با سیگار بیشتر دوست دارم.
تیپ آن دسته از مردانی را دوست دارم که کلاه شاپو می‏گذارند و کفش‏هایشان واکس خورده است و روزنامه می‏خوانند و سیگار می‏کشند و در بی‏تفاوتی با لاک‏پشت برابری می‏کنند. به ساعت گران‏قیمت و قدیمی‏شان نگاه می‏کنند، پولی می‏گذارند روی پیشخوان، ته‏سیگارشان را در جاسیگاری له می‏کنند و آرام دور می‏شوند. یک تیپی مثل  کوهن.
تیپ آن زنانی را دوست دارم که موهایشان را پشت سرشان می‏بندند و لباس شیک و دست دوم، ولی اصل آمریکایی می‏پوشند. از همان‏ لباس‏هایی که گاهی در فروشگاه تاناکورا پیدا می‏شود! یک سیگار باریک دست می‏گیرند و به نقطه‏ای نامعلوم خیره می‏شوند. یک چیزی در مایه‏های نیکول کیدمن در فیلم ساعت‏ها، اما یک کمی تر و تمیزتر.
یا تیپ آن زنانی که با موهای بلوند و تابدار و رژلب قرمز پر، خاکستر سیگارشان را خیلی آرام می‏تکانند و کفش‏های جلوبسته‏ و روباز سیاه براق می‏پوشند. کمی شبیه مرلین مونرو.

خب به جهنم که ضرر دارد. عمر را کوتاه می‏کند؟ چه باک! کمی بابت پیتزا می‏رود، کمی بابت حرص خوردن از سیاسـ.ت‏های دو.لت، یک کمی هم برود پای سیگار و دود زیبایش، بوی نوستالژیکش.
بهتر که زیاد از سیگار کشیدن لذت نمی‌برم، چون در آن صورت قبل از آنکه سیگار مرا بکشد مادرم این کار را می‏کرد. نمی‏خواهم آنقدر امتحان کنم تا خوشم بیاید، اما می‏خواهم یک بسته سیگار خوشگل و باریک و ترجیحاً قهوه‏ای رنگ بگیرم و بروم آتلیه، تا چندتا عکس بیاندازم. دیوانگی که شاخ و دم ندارد؛ دارد؟!




-------------------------------------------------------------------------------
+هر سال ۵٫۴میلیون نفر به خاطر کشیدن سیگار می‌میرند؛ یعنی ۲۰۰۰ برابر کشته‌شدگان حادثه ۱۱سپتامبر.

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

عین باد


تا یکی-دو سال دیگر معلوم می‏شود که می‏خواهم برای کارشناسی ارشد چه رشته‏ای آزمون بدهم. چیزی که می‏دانم این است که نمی‏خواهم به لیسانس اکتفا کنم، چون پول ِ خوب می‏خواهم و یکی از راه‏هایش این است که تحصیلات بالایی داشته باشم. وقتی درسم تمام شد احتمالاً 25 ساله هستم. طی تحصیل هم یک درآمدی داشته‏ام و بیکار نمانده‏ام. خب حالا وقت آن است یک کار برای خودم دست و پا کنم. پارتی؟! کسانی را که به عنوان پارتی می‏شناختیم به درد خواهرم نخوردند. احتمالاً به درد من هم نمی‏خورند. اما بالاخره باید از یک جایی شروع کرد. حتا اگر آن‏جا چیزی که می‏خواهم نباشد. حقوقی که می‏خواهم نداشته باشد، یا از نظر روحی مرا راضی نکند. بهتر است لوس بازی را کنار بگذارم و به خودم یادآوری کنم که اینجا ایران است. بشین مثه بچه‏ی آدم کارتو بکن که پس‏فردا برات بشه سابقه کار!
چند سالی هم به همین منوال می‏گذرد. یک پس‏اندازی دارم. یک پولی هم از قبل در بانک داشتم و می‏توانم روی آن وام بگیرم. از پدر و مادر و برادرم هم کمک می‏گیرم و با هزار بدبختی یک آپارتمان نقلی فکستنی می‏خرم و تا آخر عمرم قسطش را می‏دهم. حالا سی ساله هستم.
از اینجا دو راه را برای خودم پیش‏بینی می‏کنم. 1- ترشیدگی 2- مزدوج شدن

1- ترشیدگی:

مستقل هستم. حالا کار بهتری دارم. مدیر یک شرکت احتمالاً ارائه خدمات کامپیوتری هستم یا در یک شرکت معتبر کار می‏کنم. در هر صورت نسبت چند سال قبل درآمد خیلی بهتری دارم. شب‏ها که حوصله‏ام سرمی‏رود به سایر دوستان ترشیده‏ام زنگ می‏زنم تا با هم برویم بیرون، بستنی بخوریم و چرت و پرت بگوییم. شاید هم با مادرم برویم خرید و توپ ببندیم در پول‏هایمان. شاید هم با همان دوستان ترشیده یا نترشیده مهمانی دوره‏ای راه بیاندازیم یا حتا شعر خوانی. خوش می‏گذرد.
خودم هستم و خودم. حالا می‏توانم پولم را خرج سفرهای تفریحی خارجی کنم. شاید دوست‏پسر اینترنشنال هم بگیرم. برایم جالب است که یک بی‏اف سیاه‏پوست داشته باشم. او می‏تواند قسمت فاشیست وجودم را کمی آرام کند و من اینقدر غیرمتمدنانه، از بعضی نژادها فاصله نگیرم. زندگی می‏گذرد. عین باد. و حالا 45 هستم. حالا به اندازه‏ی کافی پول دارم و به اندازه‏ی کافی سفر کرده‏ام. وقت آن رسیده که شرکت احتمالی‏ام را با امتیازش بفروشم و یک کتاب‏فروشی در خیابان انقلاب باز کنم. همان کتاب‏هایی که دلم می‏خواهد را بفروشم. همان کتاب‏هایی که نایاب است را از زیر سنگ گیر بیاورم و بفروشم. حتا می‏خواهم بعضی از کتاب‏های غیرقانونی را تکثیر کنم برای بعضی از مشتری‏های مخصوصم. کسی را اجیر نمی‏کنم که مشتری‏ها را بپاید تا چیزی کش نروند. همیشه در کتاب‏فروشی‏ام عود می‏سوزانم. نه از آن‏هایی که آدم را به سردرد می‏اندازد. گاهی که مشتری‏ای نیست، در تنهایی به گذشته فکر می‏کنم و به دوراهی‏هایی که گذرانده‏ام. آیا اشتباه نکردم؟ دیگر چه فرقی می‏کند. بهتر است گذشته را فراموش کنم و از زندگی آرام و ترشیده مسلکانه و لاک‏پشت‏وارم لذت ببرم. وقتی می‏میرم که خیلی هم پیر نیستم. بر اثر تصادف، سکته، یا هر چیز دیگری غیر از فرسودگی روانه‏ی دیار باقی می‏شوم.

2- ازدواج کردن:
ظاهراً شاهزاده‏ی رویاها سوار بر پرادوی سفید(!!!)، از میان جاده‏های پر از غبار راهش را یافته تا برسد به شاهزاده‏خانمی که من باشم. جایی خواندم که در قصه‏ها شاهزاده‏خانم‏ها قورباغه‏ها را می‏بوسند و آن‏ها به شاهزاده تبدیل می‏شوند، اما در واقعیت، شاهزاده‏خانم‏ها شاهزاده‏ها را می‏بوسند و آن‏ها به قورباغه تبدیل می‏شوند.
حالا نوبت، نوبت خیال‏پردازی ست و حقایق تلخ در آن جایی ندارد، و همیشه استثنا وجود دارد پس من همان استثنا هستم. چند سال بعد بچه‏دار می‏شویم. برای خودم و بچه‏ام بهتر است که حداقل چند سال اول، قید کار بیرون از خانه را بزنم. نمی‏توانم تصور کنم که آن بچه را چقدر دوست دارم. وقتی بچه‏ی برادر زن‏داداشم را اینقدر دوست دارم. بچه‏ی خودم را چقدر می‏توانم دوست داشته باشم؟! همسرم انسان است، مهربان است و خوش اخلاق. زندگی خوب است. زندگی می‏گذرد. عین باد. حالا فرزندم بزرگ شده. پوست از سرم می‏کند، بیچاره‏ام می‏کند و من را به یاد خودم می‏آورد آن زمان که نوجوان بودم. حالا 65 ساله هستم، فرزندم رفته. یا ازدواج را برگزیده یا ترشیدگی را. حالا وقت آن است که به شاهزاده‏ی رویاهایم بگویم: "پاشو... پاشو عزیزم... پاشو بریم دربند یه جوجه کبابی بخوریم به یاد قدیما... دلم گرفت تو این خونه... اَه!"



 

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

سیمین بری


این آهنگ را یکی از دوستان خانوادگی‏مان سفارش داد تا برایش دانلود کنم. چون تازگی یک‏جا شنیده‏اند و خیلی برایشان خاطره انگیز بوده و ایشان را برده به پنج-شش سالگی‏شان که با پدربزرگ مرحوم می‏رفتند لب دریاچه و اینا. دوستمان از آن زمان یکی این آهنگ را یادش می‏آید که با صدای بلند پخش می‏شده، یکی هم مردم در حال شناکردن را.
خیلی زیباست...


سیمین بری گل پیکری، آری
از ماه و گل زیباتری، آری
همچون پری افسون‏گری، آری
دیوانه‏ی روی‏ت منم چه خواهی دگر از من...
سرگشته‏ی کوی‏ت منم نداری خبر از من...


... گوش کنید... چیزی یادتان نیامد؟

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

Child Labor


1- یکی از آشنایان خانوادگی که یک آقای میانسالی هستند، سرشان داد می‏زند و با تندی آن‏ها را از خودش می‏راند و می‏گوید باید از این کار بدشان بیاید و "مرد" شوند.

2- مادرم گاهی شیشه را می‏دهد پایین و اسمشان را می‏پرسد و می‏گوید چقدر اسمشان قشنگ است و می‏پرسد کلاس چندم هستند و یک پولی هم بهشان می‏دهد.

3- پروین، -یکی از دوستان- همیشه یک 200تومانی می‏گذارد کف دستشان و لبخندی هم می‏زند و تمام.

4- بی‏اف سابقم شدیداً مخالف است با کمک کردن به این بچه‏ها و همچنین گدایان کوچه و خیابانی؛ چون به نظرش گداپروری است و 4تا حدیث هم از نهج‏البلاغه و این ور اون ور می‏آورد که آره، نباید کمک کرد؛ و اینکه این کمک نکردن به سود خودشان و جامعه است.

5- منیژه -یکی از دوستانم- چنان قربان و صدقه‏شان می‏رود و بهشان پول می‏دهد و شکلات از کیفش بیرون می‏آورد که چند ثانیه بعد 10-12تایی عین مور و ملخ از سر و کولمان بالا می‏روند.

6- شبنم قلی‏خانی در فیلم "مریم مقدس"، به کسانی که برای شفا نان طلب می‏کردند کمک می‏کرد و وقتی آن خانمه گفت آن زن دروغ گفت و نان را برای شفا نمی‏خواست و شبنم قلی‏خانی گفت "می‏دانم"

7- محمود معظمی -همان که در شبکه‏ی ایران بیوتی به گمانم گاهی صحبت می‏کرد و اینا- می‏گفت، پول مفت ندهید و بخواهید که مثلاً شیشه‏ی ماشین را پاک کنند و پول کارشان را بدهید تا یادبگیرند که برای پول زحمت بکشند نه اینکه خودشان را لوس کنند و زبان بریزند.

8- از باجه‏ی کنار ایستگاه اتوبوس، چندتا بلیت خریده بودم و داشتم بقیه‏ی پولم را می‏گذاشتم داخل کیفم... یهو یک پسربچه‏ی دوازده-سیزده ساله که مشکل حرکتی هم داشت و خیلی سبزه بود دستم را گرفت و... فقط می‏خواستم سریع از آن محل و آن پسر دور شوم و بی هیچ حرفی 500تومانی که دستم بود را دادم و رفتم. تا چند ساعت حال بدی داشتم.

دیروز یک بچه‏ی دیگر یک ترازو گذاشته بود جلوی پایش و همین طور که از کنارش رد می‏شدم نگاهم می‏کرد و مدام این جمله را تکرار می‏کرد "تو رو خدا وزن کن". آرزو می‏کردم که کاش آن طرف خیابان بودم. از کنارش رد شدم و هیچ توجهی نکردم، خواستم یک آبمیوه بگیرم و برایش ببرم. این کار را نکردم. عذاب وجدان گرفتم.

یکی دیگر دعا می‏فروخت. خریدم...

هنوز نمی‏دانم که باید کمک کنم یا نه...  اگر بدانم که "باید کمک کنم" یا  "نباید کمک کنم" خیالم راحت می‏شود. اما هنوز چه کمک کنم و چه کمک نکنم، تا چند دقیقه حالم بد است و آرزو می‏کنم که ای کاش آن طرف خیابان بودم و نگاهم به نگاه‏شان نمی‏خورد.

------------------------------------------------------------------------------

بعدن نوشت: به نتیجه‏ی قطعی نرسیدم...
اما فکر می‏کنم باید کمی بی‏رحم‏تر باشم.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

بزن بهش بخندیم

بیشتر افرادی که با آن‏ها ملاقات می‏کنم، خصوصاً در وهله‏ی اول مرا بچه مثبتی، آرام و جدی ارزیابی می‏کنند.

یک بار که در سالن مطالعه‏‏ خواهران نشسته بودم، چند دقیقه‏ای سرم را از روی دفتر و دستکم برداشتم و به آدم‏هایی که به کتاب یا لپ‏تاپ‏شان خیره شده‏اند نگاه کردم. قیافه‏های اخموی‏شان گواه تمرکزشان بود و غرق‏شدگی‏شان. چقدر جالب و بامزه می‏شد اگر کاری کنم تا رشته‏ی افکارشان پاره شود و متعجب و عصبانی شوند. تصور کردم نسرین -یکی از دوستان بسیار مسخره باز- اینجا بود و من یک دستمال گنده از جیبم بیرون می‏آوردم و جلوی صورتم می‏گرفتم و با تمام قوا صدای فین کردن در می‏آوردم. از این تصور چند دقیقه‏ای برای خودم خندیدم و به مطالعه ادامه دادم.

گمان کنم در میانه‏ی فیلم درباره‏ی الی بود. بار اول که در سینما تماشا کردم، به نظرم بسیار بی‏مزه آمد. کسل بودم. با چندتا از دوستان رفته بودیم که آن‏ها هم کسل‏کننده بودند و لام تا کام حرف نمی‏زندند و هر چیزی که می‏گفتی می‏گفتند "هیس هیس، بذار ببینم چی شد" کلاً کم پیش می‏آید که یک فیلم یا سریال مرا جذب کند و نگه دارد. باز تصورات خنده‏دارم شروع شد. چقدر بامزه می‏شد اگر یک پر با خودم می‏آوردم و می‏گرفتم جلوی بینی‏ام، بعد... چند عطسه‏ی محکم که رشته‏ی فیلم را از دست تماشاچیان بدزدد. دوباره... چند عطسه‏ی محکم دیگر... می‏تواند بساط خنده را تا دو-سه ماه جور کند. کافی است یادش بیفتم و از خنده ریسه بروم.

گاهی که کنار دست برادرم نشسته‏ام و او لایی می‏کشد و تند رانندگی می‏کند، طبق معمول می‏گویم "خو یه خرده یواش‏تر برو!" ولی هلن درونم قلقلکم می‏دهد که بگویم "تند برو، آفرین" "از این پژو ِ جلو بزن مرتیکه..." "بزن بهش بخندیم" اما در همان حال که از این تصورات لبخندی به لب دارم، ساکت، کمربند ایمنی را بسته‏ام، آرام نشسته‏ام و به موزیک گوش می‏دهم.

این تصورات هرگز عملی نمی‏شوند، و با ارزش‏هایی اخلاقی که می‏شناسم  متضاد هستند؛ اما خب... انسان و بی تضاد؟*
بیان این تصورات درونی در اینجا که یک مکان مجازی عمومی است، مایه‏ی آبروریزی و خجالت و سرافکندگی و این‏هاست، مخصوصاً برای من که از خودم انتظاراتی دارم. اما خب... همیشه برایم جالب بوده که وقتی سر کلاس ریاضی نشسته‏ام و استاد ریاضی -جدی‏ترین و منضبط‏ترین آدمی که دیده‏ام- دارد مزخرفاتی راجع‏به مشتق مرحله دوم و سوم و چهارم و nاُم می‏گوید؛ تصورش کنم در حالی که او هم گاهی دلش غنج می‏زند جای پسرکی باشد که سیگار گوشه‏ی لبش است، همزمان با موبایل 1100 اش صحبت می‏کند، لنگ چهارخانه‏ی قرمزش در باد به اهتزاز درآمده و در اتوبان تک‏چرخ می‏زند.

آیا بقیه‏ی آدم‏هایی که جدی به نظر می‏رسند هم چنین تصوراتی دارند؟ یا من یه چیزیم می‏شود؟


---------------------------------------------------------------------------
* از حسین پناهی است این جمله. یک قسمت کوچک از یک شعر زیبایش.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

include...


int main( ){
       long double u=0;
       long double U;
       cin>>U
       do{
                try(void);
                cry(void);
                f.ucked(void);
                serviced(void);
                if(u!=NULL)
                               u++;
                if(u==U)
                               break;
                else
                              cout<<"Game Over";
        }while(u==u);
        return 0;
}

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

خواب کوچک بعدازظهر



به اندازه‏ای از شرکت دوستان در بازی و از اینکه گهگدار در وبگردی‏هایم می‏بینم یک دوستی به دعوت دوستی دیگر بازی کرده، خوشحال می‏شوم و ذوق می‏کنم که دلم می‏خواهد تا شش ماه دیگر، هر پستی که گذاشتم به وبلاگ دوستان لینک بدهم و از بابت لبیک‏شان تشکر کنم. لینک پست‏هایی که شرکت کردند در پست قبلی اینجا موجود هست. کاش این بلاگ اسپات هم از این پیوندهای روزانه که بلاگفا دارد داشت، تا می‏گذاشتم این کنار و مراتب سپاسگزاری‏ام را از این طریق اعلام می‏کردم.


آنچه که در ادامه نوشته‏ام شرح یک خواب است... همین جوری... بدون تعبیر... بدون نتیجه‏گیری...


 وارد دانشگاه شده بودم. همراه چند همکلاسی در سالن ایستاده بودم و در مورد نمره صحبت می‏‏کردیم. یک ورق کاغذ دستم بود و باید برای گرفتن نمره یا یک همچین چیزی، امضای منشی گروه اعتقادی مذهبی می‏بایست پای آن برگه می‏بود. (چنین گروهی در دانشگاه ما وجود ندارد!) یکی از دوستانم گفت "خودشه... برو دنبالش بگو برات امضا کنه." منشی گروه شهید آوینی بود(!) که داشت با شخص اول مملکت صحبت می‏کردند و می‏رفتند. گفتم "همینه؟" و بعد از دوستم پرسیدم "به اون یاروه ِ (همان شخص اول!) بخواهم سلام کنم چی باید خطابش کنم؟ آقا؟ آیت اله؟ چی؟" جواب نداد. داشتند دور می‏شدند. رفتم دنبال‏شان و همین طور که با شتاب راه می‏رفتم به برگه‏ای که دستم بود نگاه کردم. یک برگه ی خط دار سفید! با خودم گفتم یعنی منشی گروه اعتقادی که آوینی باشد باید این برگه‏ی خالی را امضا کند؟! به هر حال دنبال‏شان رفتم تا به ساختمان مهندسی رسیدم. خیلی شلوغ بود. بیشتر افراد هم دختر بودند(در واقعیت دانشکده مهندسی را آقایان قرق کرده‏اند). نمی‏دانم آن‏ها را گم کردم یا بی‏خیال دنبال‏کردن‏شان شدم. راه افتادم و رفتم به یکی از سالن‏ها، مدیر گروه‏مان آقای ب را می‏بینم که با همان حالت مرموز و پچول همیشگی کنار دیوار راه می‏رود. یکی از همکلاسی‏هایم را می‏بینم که گریه می‏کند.


من- الناز؟ چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
الناز- نمره‏ها رو زدن به بُرد!
من- افتادی؟

جواب نداد و من هم رفتم پای برد به همراه جمعیت زیادی که داشتند نمره‏های‏شان را می‏دیدند مشغول نظاره‏ی نمره‏های ناپلئونی خودم و دیگران شدم. رسیدم به درس اندیشه اسلامی. استاد آن هم همان معلم دینی پیش‏دانشگاهی‏ام بود! من این درس را این ترم نداشتم اما فکر می‏کردم دارم. میان برگه‏ها مشغول گشتن اسم خودم شدم. یک نفر از آموزش آمده بود و سر خانم معلم دبیرستان‏مان غر می‏زد که چرا برگه‏ها را این طوری چسبانده و باید یک جور دیگر نصب می‏کرد. وقتی آن زن رفت جستجوی من هم تمام شده بود و اسم خودم را نیافته بودم.
من- خانوم میم، سلام، حال شما خوبه؟
خانوم میم- سلام. خوبی؟ خوش می‏گذره؟ مامان خوبه؟ با درسا چی کار می کنی؟
مثل همیشه گرم برخورد کرد و مادرم را می‏شناخت. گفتم که اسمم میان اسم بقیه نیست. گفت چون امتحان نداده‏ام فقط نمره‏ی مستمر را برایم رد کرده و من شدم 0.7 ! گفتم که نمی‏دانستم امتحان داریم و التماس کردم اجازه بدهد همین الآن دوباره امتحان بدهم. اجازه داد. شروع کردم راجع به نمرات پرسیدن. که این امتحان چند نمره دارد و نمره کلاسی چقدر و ... یک آقایی هم آنجا بود که با حالتی تمسخر آمیز به من می‏خندید. رفتم سر کلاس نشستم؛ میز آخر. معلم هم بود و دو-سه نفر دیگر. یک مرد بور هم داشت یک چیزی شبیه موکت با طرح چوب را با ابزار برقی خاصی می‏برید و تکه تکه می کرد. 3برگه جلویم گذاشتند. نگاه کردم و دیدم که یک نفر با یک قیچی بزرگ (قیچی ِ آبی رنگ آشپرخانه‏مان) که خون آلود بود، رفت سراغ پسری که جلوی کلاس نشسته بود و موهایش را که از پشت بسته بود، قیچی کرد! موهای پسر خونی شد. تعجب کرده بودم! ترسیده بودم! به برگه‏ی امتحانی نگاه کردم. اولین سوال این بود: "نظر شما در مورد صحنه ای که دیدید چیست؟" شروع کردم به نوشتن "بردین موی پشت سر با قیچی خون‏آلود عمل بی دلیلی است و نمی‏دانم چرا این اتفاق افتاد. قصد داشتم در اولین فرصت این را از مسئولان اینجا بپرسم." و بعد انگار یکی از وسایل آقای موکت‏بُر خورد به شانه‏ی چپم. آسیب دیدم و خواستم از سر جلسه ی امتحان بیرون بروم... برگه‏های امتحان را نیمه کاره تحویل دادم و بیرون آمدم..... (این جا را یادم نمی آید و صحنه ی بعدی که یادم می‏آید داخل یک حمام است که ظاهراً حمام خانه خودمان است و من دارم دوش می گیرم.).... یک چیزی شبیه ساتور بود یا شاید هم تبر بدون دسته. سعی کردم بفهمم چیست و چه کاربردی دارد. کمی این دست و آن دست کردم و ناگهان باز محکم خورد به شانه‏ی چپم. کنار همان جراحت قبلی. این‏بار خیلی عمیق‏تر بود و یک شکاف بزرگ به وجود آورد و پوستم آرام از روی شانه‏ام افتاد پایین می‏توانستم دل و روده و کبد خود را ببینم! دل و روده را به سختی جمع کردم و پوست را با دستم کشیدم رویش. تا پوستم برگردد همان جا که بود. خون زیادی از من رفته بود و احساس ضعف کردم. ترسیدم بمیرم، چون در فیلم‏ها وقتی چنین جراحتی برمی‏دارند معمولاً می‏میرند! (دقیقاً به همین موضوع که در فیلم‏ها این مواقع می‏میرند فکر کردم!) اما گفتم موهایم را هنوز نشسته‏ام، یک دست سرم را بشویم و بروم بیرون به مادر بگویم آمبولانس خبر کند. کمی گشتم، شامپو پیدا نکردم. چند کار دیگر هم در این میان انجام دادم که یادم نمی آید اما می‏دانم که آنها هم احمقانه بود و به زخمم مربوط می شد. وقتی بیرون آمدم و حوله را دور تنم پیچیدم حوله از زخم من حسابی خونی شد. رفتم بیرون. مادر و زن برادرم داشتند تلوزیون تماشا می‏کردند. با حالت آه و ناله به مادر گفتم: یا خودت مرا برسان بیمارستان یا آمبولانس خبر کن. پرسید "چی شده؟" مثل همان موقع‏هایی این سوال را پرسید که من تمارض می‏کنم و قیافه‏ای می‏گیرد که انگار می‏خواهد بگوید "زیاد خودت را لوس نکن هیچیت نیست." گفتم زخم را نشانت نمی‏دهم. اگر ببینی حالت بد می شود. فقط مرا برسان بیمارستان. و رفتم لباس پوشیدم و تا منتظر مادر بودم، رفتم سراغ کامپیوتر برای وبگردی. اولین پیجی که باز کردم خواب بزرگ بود و صفحه‏‏ی نخست شامل یک پست یک خطی بود. "لعنت به شما عرب‏ها با آن نفت‏هایتان". فقط همین جمله بود. ولی مضمون آن این بود که: "خواب دیدی خیر باشه من هم یکبار خوابی دیدم و بعد که بیدار شدم باز فکر می‏‏کردم همان جراحت رویایم را دارم درحالی که نداشتم!..." این جمله و این مفهوم چه ربطی دارند نمی‏دانم فقط می‏دانم که من این‏ها را از آن جمله که درباره‏ی عرب‏ها بود فهمیدم. لباسم را کنار زدم و به شانه‏‏ام نگاه کردم! فقط دو خراش آنجا بود. و فقط کمی درد می‏کرد. با خودم گفتم "من می‏گم چرا زیاد درد نمی‏کنه! همچین زخمی باید خیلی درد بیاد. پس همش خیالی بوده!" و رفتم زخم را به مادرم نشان دادم و گفتم لازم نیست مرا ببری بیمارستان. دنبال یک دوربین می‏گشتم تا از این دو زخم کوچک عکس بگیرم و بگذارم در مای دیز. (در خواب دنبال سوژه می‏گشتم برای اینجا!) این خواب کمی دیگر هم ادامه داشت و من یادم نمی آید.


--------------------------------------------------------------------
+ خصومت خاصی با عرب‏ها ندارم و در خواب بزرگ هم تا به حال مطلب عرب‏ستیزانه‏ای نخوانده‏ام.
+ ما که تو بیداری داریم همش دنبال امضای این و اون می‏دویم. حالا نمی‏شد تو خواب مثلاً از تام کروز امضا بگیرم؟ اَه!

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

عادت خوب، بد،...

عادت خوب:
بحث‏های بی سر وته را زود شناسایی می‏کنم و خودم را کنار می‏کشم. بحث را تمام می‏کنم یا به دیگران اجازه می‏دهم ادامه دهند و اگر نظرم را بپرسند جواب سربالا می‏دهم. حتا اگر به این قیمت تمام شود که فکر کنند کم آورده‏ام. حتا اگر به این قیمت تمام شوند که فکر کنند نمی‏دانم. حتا اگر به این قیمت تمام شود که بگویند من منزوی یا کمرو هستم.
مخصوصاً در شب‏نشینی‏ها یا مهمانی‏های خانوادگی که یک بحث پیش می‏آید، ابتدا با تبادل نظر پیش می‏رود و این خوب است چون با نظرات متفاوت آشنا می‏شویم، اما کم کم صحبت داغ می‏شود و طرفین سعی دارند عقاید طرف مقابل را تغییر دهند. از هم انتقاد می‏کنند و هیچکدام هم حاضر به پذیرفتن "تفاوت‏ها" نمی‏شوند.
خوشحالم که ناراحت نمی‏شوم اگر طرف مقابل‏م حرف آخر را زده باشد و من کم آورده باشم.



عادت بد:
با دیگران شوخی می‏کنم اما جنبه‏ی شوخی ندارم. از این نظر بسیار بی‏جنبه تشریف دارم.
روزی که از طرف دانشگاه رفته بودیم اردو، وقتی همکلاسی‏هایم سر یک چشمه رسیده بودند و به هم آب می‏پاشیدند، خودم را کنار کشیده بودم، مبادا که خیس بشوم.
چند روز پیش نشسته بودم و مجله ورق می‏زدم. خواهر سرش را روی پایم گذاشته بود و به یک خواب عمیق فرو رفته بود. ناگهان پایم را تکان دادم.
من- پاشو پاشو پاشو پاشو... پاشو نهار بخوریم... پاشو پاشو...
با خشم نگاهم می‏کرد در حالی که من از خنده اشک می‏ریختم و صورتم قرمز قرمز شده بود. اگر کسی با من چنین شوخی بکند تا یک هفته جواب سلام‏اش را هم نمی‏دهم.



عادت خنده‏دار:
عینک آفتابی!
بله عینک آفتابی... قبل از بیرون رفتن و قبل از اینکه مانتو و روسری بپوشم عینک آفتابی می‏زنم. اگر بیرون آفتاب نبود آن وقت عینک عزیز را می‏گذارم داخل کیفم؛ و موقع برگشتن، اول لباس عوض می‏کنم و بعد عینک آفتابی را برمی‏دارم.



عادت مسخره:
رنگ رخساره‏ام خبر می‏دهد از سر درون. وقتی خجالت می‏کشم، وقتی می‏خندم، وقتی گریه می‏کنم، وقتی عصبانی می‏شوم، وقتی کسی را که دوستش دارم می‏بینم، وقتی خیلی به چیزی فکر می‏کنم، قرمز می‏شوم. این فکر کردن دیگر خیلی مسخره است! یادم می‏آید دبیرستان که بودم گاهی سر کلاس ریاضی صورتم قرمز می‏شد. یا مثلاً سر یک امتحان سخت. قرمز شدن موقع دیدن یک شخص خاص هم خیلی ضایع است خداییش!
وقتی حال روانی‏ام بد است، وقتی گرسنه هستم، وقتی خسته هستم، وقتی ترسیده‏ام، وقتی متعجب هستم، رنگ پریده می‏شوم.
این تغییرات رنگی بسیار سریع اتفاق می‏افتد و با ناشی‏گری‏ام در دروغ‏گویی همراه می‏شود و باعث می‏شود نتوانم چیزی را پنهان کنم.
البته این بیشتر یک ویژگی است تا عادت یا رفتار.



عادت زشت:
گاهی یادم می‏رود که فلانی از من خیلی بزرگتر است و من باید لحن صحبت‏ام با او فرق داشته باشد با لحن صحبت‏ام با دوست همسن خودم.
فقط از وقتی یک نفر به من تذکر داد، خیلی سعی می‏کنم یادم نرود که از "شما" و "شناسه‏ی جمع" برای صحبت کردن با بزرگترها استفاده کنم. بیش از این نمی‏توانم رعایت کنم.
خب یک کمی بی‏ادب هستم دیگر! بالاخره هر کسی یک عیبی دارد!

-----------------------------------------------------------------------
+ بله
تصمیم گرفتم از دوستان دعوت می‏کنم که بنویسند. چند نفر رو هم اسم می‏برم...
خواب بزرگ، آکو، هیچکس، هلیا، دلقک ایرانی، کیامهر باستانی (جوگیریات)، زهرا باقری‏شاد (مکث)، آرش پیرزاده، آرش RS232 ، وحید (وب‏گپ)، وحید (خلاف جهت عقربه‏های ساعتنقش و نگار، پرهام، پرند (ماه آواره)، بهار مهرگان، کرگدن، درسا تیتان (یادداشت‏های یک بادکنک ترکیده)، آیدین (قسطنطنزیه(آیدین سیار سریع سابق))، مرحومه مغفوره، مرد مختصر، پریا (بلاگ‏می)، دافی‏نگار، علی مساوات (ذبح گوسفند در فضای مجازی)، درخت ابدی، محمدرضا (my oligarchy)، محمدرضا (بام ایران سیتی)، مالیخولیا،...

خلاصه من هر کسی را 0.1% احتمال دادم که بنویسند دعوت کردم.
شاید بازی خوبی بشه و کمک کنه بیشتر به خودمون نگاه کنیم. اگه کسی هم نخواست بازی کنه هیچ اشکالی نداره و کاملاً قابل درک هست و پیشاپیش تشکر از کسانی که بازی خواهند کرد.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

بله؟!!!

دانشگاه / خوابگاه خواهران


پیجر- زنگ زدیم اومدن برای پرده‏هاتون... خواهرا همکاری کنید... با تشکر


+ مملکته؟