۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

عقاب ها

روزی بر فراز چراگاهی بزرگ، گوسفندی با بره اش در حال چرا کردن بودند. عقابی بالای سر این دو چرخ می زد و با چشمانی پر از گرسنگی گوسفند و بره اش را برانداز می کرد و می خواست به پایین بیاید و شکارش را بگیرد. اما در همین حین عقاب دیگری در آسمان پدیدار شد و بر بالای سر گوسفند و بره به پرواز در آمد. هنگامی که این دو رقیب همدیگر را دیدند با فریادهای خشم آلود جنگی تمام عیار را آغاز کردند. گوسفند نگاهی به بالای سر خود انداخت و شگفت زده شد.
سپس به بره ی خود رو کرد و گفت: "چه شگفت کودک من! این دو پرنده ی شکوهمند با هم نبرد می کنند تا از مقدار بیشتری از آسمان بهره مند شوند! آیا وسعت این فضای بیکرانه برای هر دوی این ها کافی نیست؟ بره ی کوچک من! ای کاش هرچه زودتر بین برادران بالدارت صلح و دوستی برقرار باشد." و بره در حالی که معصومانه به آن دو عقاب می نگریست این آرزو را در قلب کوچک خود تکرار می کرد.
-جبران خلیل جبران-


۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

خنده تا سر حد مرگ


در طعم این خورشید، در این بوی نیمکت ها، در گچ و تخته سیاه چه لذتی هست. چه شادی هایی در دیوار های محافظ و محصور این کودکی نهفته است!
-آنتوان دوسنت اگزوپری-

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

کتاب کوچک TA



- آیا کسی انگشت اشاره اش را با سرزنش جلوی صورتت می آورد تا تو را تحقیر کن؟ این فرد مثل والد رفتار می کند و تو احساس کودک بودن می کنی. کودک شیطانی که پدر و مادر او را برای تنبیه به اتاقش می فرستادند. اگر یک یا هر دو والدینت اغلب چنین رفتاری با تو داشته اند، تو الآن بیشتر عیب جو هستی تا یاری دهنده، بیشتر پرخاشگر هستی تا مهربان.

- وقتی احساس های غیر خوب تو را از پا در می آورند تو دکمه ی بالغ خودت را فشار می دهی و از خودت می پرسی، «چه اتفاقی در دوران کودکی برایم افتاده که احساس خوب نبودن دارم؟» «من می دانم که امروز نباید این احساس را داشته باشم» سپس دکمه ی قدیم پیام های غیر خوب را خاموش می کنیم. بالغ درون تو باید روی این موضوع کار کند. تو برای مدت خیلی خیلی طولانی طور دیگری بوده ای.

- بزرگسالان هرگز در مدرسه TA نخوانده اند و بچه ها هم امروز نمی خوانند. متاسفانه شما یاد نمی گیرید که چرا احساس های متفاوتی دارید. مسلما احساس ها اگر مهم تر نباشن به مهمی ریاضی و علوم هستند.

- وقتی خودت را دوست داشته باشی می توانی برای خودت و دیگران والدی مهربان باشی؛ از رئیس دفترت گرفته تا دوستی که هر روز می بینی.

- وقتی دکمه ی بالغت فشار داده شود، رایانه ات شروع به کار می کند. از خودت بپرس:
آیا چیزی که امروز برای خودم می خواهم حقیقت دارد؟
آیا احساس های غیر خوب کودکم امروز حقیقی است؟
آیا بالغم درست و مناسب کار می کند؟
آیا...

-
اولین قدم برای تغییر احساس هایتان، درک کردن آنهاست.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

یه کم تنهایی، یه کم خواب، یه کم دوست





فکر نکنم حالا حالا ها هیچ کدومش میسر بشه

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم که می گذرد...
قیصر امین پور

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

شقایق


توضیح1:
 جعبه ی انریکو: جعبه ایست که در گذشته از برای کفش بوده، پس از آن که کفش از آن بدر آمده و به پا شده، دیگر استفاده ای نداشته. بعدها عضوی کوچک و دوست داشتنی به نام انریکو در آن سکنی گزید. انریکو لاک پشتی بود که قطرش به اندازه ی درازای انگشت کوچک دستم بود. پس از یک سال به علت بیماری جان سپرد و خانواده ی ایگلاسیاس را داغدار کرد. یادش گرامی باد. (پیام اخلاقی: هیچ وقت یه حیوون رو از محل واقعی زندگیش دور نکنید! وگر نه مجبورید هر بار یه لاک پشت می بینید بغض کنید و حس کنید چقدر به عنوان یه نوع بشر، بی رحم و خود خواه هستید.)

توضیح2:
کار خوبی کرده ام و آن این بوده که از بچگی خیلی از یادگاری هایی که به من داده اند را نگه داشته، و در حال حاضر در جعبه ی انریکو نگه داری می کنم.

صحنه ی 1:
اتاق مثل بازار شام شده؛ و من و خواهر داریم اتاق تکونی می کنیم. ساکت هستیم، یا، حرفی برای گفتن نداریم. در حال مرتب کردن وسایلی که مدت هاست تنها موندن و یه بند انگشت خاک گرفتن هستم. با دیدن جعبه ی انریکو یاد اون لاک پشت مهربون و احساساتی ِ تر و فرز می افتم، و یاد اینکه دیر شد واسه اینکه تصمیم بگیرم برگردونیمش به محل زندگی طبیعیش.
جعبه رو باز می کنم... اااااااااوووووووو... پر از خاطره. یاد گاری هایی که هیچ ارزش مادی ای ندارند. یه کاغذ شوکولات! ..."چهارم ابتدایی بودم. سر صف صبحگاهی بودیم. الهام.ی داشت این شکولات رو باز می کرد که بخوردش. گفتم: اینقدر از این شوکولاتا دوست دارم! -بیا... واسه تو"... یه بلیط یه سفره ی مترو! ..."با این بلیط سوار مترو شدم. و برای اولین بار شخص خاصی در زندگیم رو دیدم."... یه نعل! ..."نمی دونم متعلق به خر بوده یا اسب! ولی فکر نکنم پای اسب به این کوچیکی باشه! با زهرا، دوست خواهر، تو یه بازار شهر تاریخی بودیم، که این نعل رو تو یه سمساری دیدم و خواستم واسه شانس بخرمش و زهرا اونو به قیمت 500 تومان برام خرید."... یه اسکناس 20تومانی! ..."دختر عموم که یک سال از من بزرگ تره، واسه اثبات بزرگ تر بودنش این رو به من عیدی داد. شاید 10ساله بودم. درست نمی دونم."... و...
یه دست بند صورتی و یکی دیگه عین همون، ولی آبی.

صحنه ی 2:
13سال پیش-خانه ی همسایه مان (هنوز رفت و آمد داریم و دوست هستیم)
من- شقایــــــــــــق... به منم از این دست بندات بــــــــــده...
شقایق- نوچ!... واسه خودمه!
من- (نگاه ملتمسانه و مظلوم)
4 تا داشت. یه صورتی و سه تا آبی.
شقایق- خیله خب! باشه! این صورتی مال تو.
من- من آبی شو می خوام.
شقایق- این صورتی زیادیه. این سه تا آبی کنار هم قشنگه که دستم کنم.
من- باشه. (و مشغول ور رفتن با این دستاورد جدید قشنگ صورتی!)
شقایق- خیله خب... یه دونه از این آبی هام واسه تو.
من- مرسی (لبخند تا بنا گوش)

توضیح3:
شقایق سه سال پیش به خاطر حادثه رانندگی از پیش ما رفت. هم سن الان من بود که رفت. 20ساله.

بازگشت به صحنه1:
من- اِاِاِاِاِاِ... خواهر بیا! این دست بندا رو می بینی! شقایق بهم داده بودشون!
خواهر- اِاِاِ؟ آخی!
ده ثانیه سکوت، نه مثل سکوت ِ قبل از این مکالمه. سکوتی پر از خاطره و... مرگ.
من- هنوز باورم نشده. این دفعه که رفتیم خونشون اصلا حواسم نبود؛ نزدیک بود بگم "شقایق کجاست؟"
خواهر بغضش ترکید.
خواهر- منم باورم نشده. گاهی خیلی دلم براش تنگ می شه.
من (با چشمای خیس)- تو هم گریه کردی؟!

من و خواهر میون گریه خندیدیم...

دانم همی که مرگ
چیزی به جز درنگ تپش ها
چیزی به جز درنگ نفس، نیست!
با برگ ها به زمزمه گفتم، میان اشک:
-«بر سنگ اگر درنگ پسندد، نپرسمش
بر آدمی، چگونه پسندد درنگ را؟»

-فریدون مشیری-

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

universal GOOD



All nature is but art, unknow to three

طبیعت سراسر هنر و زیبایی است که تو آن را نمی شناسی


All chance, direction, which thou, canst not see

و بخت و اتفاق همه تنظیم و هدایت است که تو نمی بینی


All discord, harmony, not understood good

هر آنچه که پریشانی و بی نظمی است، جمله پیوند و هماهنگی ست که هنوز شناخته نشده است.


All partial eril, unniversal good.

و هر آنچه در نظام جزء شر و فساد می نماید همه در نظام کل خیر است.

Alexander Pope
در نظام کل خیر است!

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

old year... new year

به پایان سال نزدیک می شوم. به آنچه گذشت نگاه می کنم و می بینم... اوووووه... عجب سالی بود این 88... حقایق غم انگیز زندگی خانوادگی... ورود عضو جدیدی به خانواده به نام زن داداش یا شاید خروج عضوی به نام داداش(!)... و اینها همه قبل از کنکور من... کنکور... نا امیدی از قبولی... قبولی معجزه آسا... ا ن ت خ ا ب ا ت... حق خود خواستن... برای اولین بار حس خوبی از ایرانی بودن داشتن... دماغ(!)... جراحی پلاستیک... قیافه ی جدید... حضور شخصی در زندگی ام... برنده شدن در مسابقه شنا...

89... بدو بیا...

بسیار زنده ام
بسیار نقشه دارم
وبسیار باز خواهم گشت...
(کریستین بوبن)

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

START