۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

از هیولای کنجکاو تا بهانه‌ی خداوند



1. مهمان داریم. یکی از فامیل‌های دور که بعد از مدت‌ها گذرشان به این ورها افتاده. پسرک‌شان خیلی حراف است و زود خودمانی می‌شود و گیر می‌دهد ناجور. شاید 3-4-5 ساله باشد. بعد از آنکه آمده در آشپزخانه و آنجا کلی ما را به حرف گرفته، من و خواهرم را به عنوان "دوستام" به مادرش معرفی کرده. به اتاقم آمده و هر کشو را ده بار باز و بسته کرده و هر چیزی را برداشته و ‏پرسیده "این چیه؟". از چهره‌ی مصمم‌اش پیداست که حالا حالاها هم دست بردار نیست. همان طور که به "این چیه؟"هایش جواب می‌دهم اتاق را مرتب می‌کنم. عن قریب است مادرش بیاید دنبالش و آبروریزی است که اتاق مرا با این وضع ببیند.

من (با لحن مهربون)- چرا نمی‌ری پیش مامان بابات؟
امین- حالم به هم می‌خوره ریختشونو ببینم.
من- ئه؟ چرا؟
امین- تو ماشین کلی دعوا کردن، منم از دستشون عصبانیم

اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که با ابروهای بالا داده و قیافه و لحن مهربون، شبیه این خاله‌های مهدکودک بگویم، "امین جان یه پسر خوب و مودبی مثل تو که درباره‌ی مامان باباش اینجوری حرف نمی‌زنه!" اما قبل از اینکه این حرف از دهانم خارج شود این سوال برایم پیش می‌آید که خب یک پسر خوب و مودب درباره‌ی مامان باباش چطوری حرف می‌زنه؟ هر آدمی، اعم از خوب و بد و مودب و بی‌ادب حق دارد که یک وقت‌هایی حالش از دیدن ریخت یک عده‌ای به هم بخورد. حتا اگر آن عده پدر، مادر، همسر یا فرزند باشند. بگذار حالش به هم بخورد. بگذار بگردد بین خرت و پرت و کشو و دفتر کتابت، شاید چیزی پیدا کند که خوشحالش کند و یادش برود که حالش از ریخت پدر و مادرش به هم می‌خورد. او بچه است و خیلی راحت تر حال به هم خوردگی‌ها را فراموش می‌کند.



2. همان طور که دارم به این چیزها فکر می‌کنم و کاغذهای بی‌خود و باخود را روی هم تلنبار می‌کنم و در یکی از قفسه‌ها می‌چپانم، یک "این چیه؟"ی دیگر می‌شنوم. سرم را برمی‌گردانم. یک فقره لباس زیر در دست دارد و با نگاه پرسشگرش، آن را به سمت من گرفته. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که آن را از دستش بگیرم و موضوع را عوض کنم و یک چیز جالب پیدا کنم که سرش با آن گرم شود یا شاید هم مادرش را صدا کنم که بیاید این هیولای کنجکاو را ببرد. اما دلم نمی‌آید این طور کنجکاوی‌اش را در نطفه خفه کنم. سعی می‌کنم روش تربیتی را که در مورد خودمان به کار رفت را روی این طفل معصوم پیاده نکنم و خیلی منطقی برایش توضیح بدهم که "این چیه!"
من- ببین این یه جور لباسه که زن‌ها و دخترای بالغ می‌پوشن... (و کمی توضیح بیشتر)
امین- آهاااااا مامانم هم از اینا داره. ولی با این فرق می‌کنه...

و شروع می‏کند به توضیح لباس زیر مادرش! پسر غیرت داشته باش!

امین- بالغ یعنی چه قدری؟
آخر برای بچه‌ای که احتمالاً تا پنج می‌تواند بشمارد چطور می‌شود توضیح داد که 13-14سال به بعد؟! پس...
من- مثلاً مامان تو بالغ‌ئه. خواهر من بالغ‌ئه. خواهر تو بالغ نیست. من بالغ‌ام.
امین- تو هم بالغی؟
من- آره
امین (آن لباس زیر را نشان می‌دهد)- پس از اینا داری؟
من- آره
امین- ببینــــــــــــــــــــــم
من- (به دوربین نگاه می‌کنم!)

خب راه حل آسان این است که بگویم بچه پررو پاشو برو پیش مامانت. مامانش بیا اینو ببر. اما خب من که از اول تریپ تربیت صحیح برداشتم باید لااقل سعی کنم تا آخر پایش بایستم. یک چیزهایی از کتاب "از صکص تا فراآگاهی" یادم می‌آید و یک چیزهای دیگری که از دکتر هلاکویی شنیده بودم یادم می‌آمد و طبق آن‌ها برای خودم نتیجه گرفتم که الآن کار درست این است که بگذارم ببیند، تا برایش سوال نماند و فکر نکند عجب چیز سکرتی است این مقوله. عادی باشد برایش. اما من ریسک نمی‌کنم که احتمالاً بعدش برود برای پدرش تعریف کند یا از آن بدتر برای مادرش تعریف کند و مادرش هم فکر کند من قصد سو‌ءاستفاده‌ی ژنسی از پسرش را داشته‌ام.
من- نمی‌شه ببینی
قیافه‌اش را بغض‌آلود کرد. ادای بغض کردن درآورد که دلم به رحم بیاید. کتاب عکس دار برایش ورق می‌زدم که یادش برود. یادش نرفت. تا همان موقع رفتن هم ادای بغض درمی‌آورد.
متاسفم که به این زودی‌ها این سوال از ذهنش نمی‌رود، و کنجکاوی‌اش سیراب نمی‌شود.



3. تصور کنید که از بچگی هر چه سیب می‌دیدیم و می‌خواستیم به ما نمی‌دادند و نمی‌گذاشتند لب بزنیم. اگر این طور بود احتمالاً در بزرگسالی احساس غریب و خوفناکی نسبت به سیب داشتیم. هرجا حرف سیب می‏شد لبمان را می‌گزیدیم.
حوا را درک می‌کنم. من هم جای او بودم همان کار را می‌کردم. خدایمان که خودش بهتر می‌دانست "الانسان حریص بما منع"،... سیب بهانه بود. دستاویزی بود که شوت شویم اینجا تا خون‌ها بریزیم و عشق‌ها بورزیم و وبلاگ‌ها بنویسیم شاید.


4. صدایی دارد به من می‌گوید این پست را پابلیش نکن. دارد می‌گوید اگر پابلیش کردی، کامنت‌ها را باز نگذار، و اول تائیدشان کن.
صدایش شبیه همانی است که می‌گفت یک دختر خوب فلان نمی‌کند و بهمان نمی‌کند و اینطور حرف نمی‌زند و آن طور حرف می‌زند. صدایش دارد واضح‌تر می‌شود. دارد می‌گوید یک دختر خوب لباس زیرش را موضوع نوشته‌اش نمی‌کند.
جناب صدا! می‌شود بگویید یک دختر خوب راجع به چی در وبلاگش بنویسد بهتر است؟ می‌شود یک لحظه سکوت کنید؟ دارم نوشته‌ام را غلط گیری می‌کنم.



+ شما هم فید مای دیز را در گودر خرچنگ-قورباغه می‏بینید آیا؟

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

هِن و هِن برویم بالا، برویم پایین


باز هم تاکسی، همان راننده‏های همیشگی همان خط، همان‏هایی که به خاطر نداشتن پول خرد غرولند می‏کنند. همان مردهایی که کنارت می‏نشینند و خودشان را سر هر پیچ می‏اندازند رویت و از خودت می‏پرسی عمداً بود یا سهواً؟ تذکر بدهم یا نه؟ پول، کار، درس، دغدغه‏هایی که همیشه بوده‏اند. هستند، خواهند بود. فقط از نوعی به نوع دیگر و از حالتی به حالت دیگر تغییر می‏کنند. آن پله‏های پل عابر پیاده... باید همه‏شان را بالا بروی. خواب‏آلوده، هِن و هِن پاهایت را بالا می‏کشی تا تمام شوند. تمام می‏شوند. باید بروی پایین، همه‏ی راهی را که آمده بودی. پایین آمدن سخت نیست، اما متزلزل هستم. باید بیشتر مراقب باشم. مخصوصاً اگر آن کفش سرمه‏ای‏ها را پوشیده باشم. روی زمین صاف هم نمی‏شود با آن‏ها راه رفت.

بالا و پایین رفتن از پله‏های پل عابر پیاده دانشگاه هم، شاید همان داستان روزمرگی‏ام باشد.
به آن پل لعنتی نگاه می‏کنم. وقتی امتحان داشته باشم، وقتی مجبور باشم به پاچه‏خواری اساتید بروم، از آن متنفرم. وقتی خسته باشم، حال گذراندنش را ندارم. دوستم دو لیتر عطر را روی لباسش خالی کرده و ذوق زده است که زودتر برود و همکلاسی‏اش که بی‏اف ش باشد را ببیند. روی پله‏هایش پرواز می‏کند. برای او برقی هستند انگار.
پل همان پل است. بالا رفتن‏ها و پایین آمدن‏ها همان است. روزمرگی همان روزمرگی است. پل... پل همان است که هست. همان که سال‏هاست آنجاست.

یک روز حسرتش را می‏کشم، همان طور که حسرت نانوایی سر کوچه‏ی دبیرستانم را می‏کشم.
عادت داریم به حسرت کشیدن، به خاطره بازی با پل‏های عابر پیاده، با نانوایی‏هایی که صبح‏ها عطر نانشان کوچه را برمی‏داشت. می‏گفتیم چقدر بدبختیم که ساعت شش نیم صبح باید برویم مدرسه، وقتی که نانوایی اینجا هم تازه باز شده.
هنوز دخترکان ِ بدبخت کتاب تست به زیر بقل، از آنجا رد می‏شوند و نانوایی سر کوچه دبیرستانمان هم هنوز نان می‏پزد.
فکر نمی‏کنم به هیچ جایش بوده باشد که من با شنیدن عطر نان مست می‏شدم یا اینکه یاد بدبختی‏هایم می‏افتادم.


۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

به همین خاطر است که فرشتگان برگشته‏اند و باید به آنها کمک کرد*


"تنها چیزی که رخ نداده، فاجعه‏ای هسته‏ای بود، و ما معتقدیم که هرگز اتفاق نمی‏افتد، چرا که آفرینش خدا عظیم‏تر از آن است که انسان نابودش کند.
بر طبق عقاید سنت، حالا جنگی دیگر آغاز خواهد شد. جنگی باز پیچیده‏تر که کسی را از آن گریزی نیست؛ چرا که از طریق این جنگ رشد انسان کامل خواهد شد. در این جنگ، دو جبهه خواهد بود؛ در یک طرف، آنان که هنوز به نژاد بشر ایمان دارند و می‏دانند مرحله‏ی بعدی ما، رشد عطایای شخصی است. در طرف دیگر کسانی هستند که آینده را انکار می‏کنند؛ آن‏ها که اعتقاد دارند زندگی، پایانی مادّی دارد و نیز، بدبختانه آنان که، اگرچه ایمان دارند، گمان می‏کنند راه رسیدن به روشنایی را فقط آنان دریافته‏اند و از دیگران می‏خواهند دنباله‏روشان باشند."

پائولو کوئلیو/والکیری‏ها
 
 
-----------------------------------------------------------
* اولین جمله از پاراگراف بعدی کتاب.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

نایافت یاران


تنها بودن تا دو-سه روز خوب است. دوست دارم به حال خودم باشم و کسی دور و برم نپلکد. دوست دارم یک بعدازظهر ببینم دهانم خشک شده، بس بازش نکرده‏ام برای حرف زدن. دوست دارم برای خودم ناهار درست کنم و با لذت بخورم. وقتی بقیه‏ی خانواده هم هستند گاهی ناهار درست کردن به عهده‏ی من است، اما در آن صورت مجبورم سلیقه‏ی بقیه را هم در نظر بگیرم. من دوست دارم ماکارونی را پر از قارچ و فلفل دلمه‏ای کنم و پیازهایش را خیلی خیلی ریز کنم. من دوست دارم برای خودم چای هل و دارچین دم کنم. راویان معتبر گفته‏اند بعد از سیگار خیلی می‏چسبد. دوست دارم همان طور که مشغول کار و بار خودم هستم بفهمم خانه تاریک است و تنها چراغ ِ روشن، چراغ اتاق من است و باید بروم مهتابی هال را روشن کنم. من دوست دارم هر وقت که دلم خواست، هر چیزی که دلم خواست، با هر ولومی که دلم خواست گوش کنم و این در تنهایی میسر است.

اما خب... همان طور که در ابتدای بند اول گفتم، برای دو-سه روز این‏ها را دوست دارم. از قدیم گفته‏اند کتاب بهترین دوست است. فیلم خوب هم می‏تواند مثل کتاب بهترین دوست باشد. اما این لعنتی‏ها فقط زر می‏زنند. گوش نمی‏دهند که بفهمند دردت چیست. هیچ شده کتابی به چشم‏هایت نگاه کند؟ هیچ شده فیلمی به تو لبخند بزند؟ کتاب و فیلم را نمی‏شود در آغوش گرفت. نمی‏شود بوسیدشان. دست آن‏ها گرم نیست. اصلاً مگر دست دارند؟ همنشینی با این دوست‏ها تا دو-سه روز خوب است. بعد از آن خسته می‏شوم از اینکه تنها چای هل و دارچینم را بنوشم. دلم می‏خواهد کتابم مرا ببوسد. DVD را که بیرون می‏آورم، آرام بزند به بازویم و بگوید "چطوری؟" اما هیچ کدام از این کارها از این دوستان بی‏عرضه بر نمی‏آید. یک آدم می‏خواهم. راستی امروز روز تولد یکی از دوستان دوران دبیرستانم است. تلفن را بر می‏دارم. پدرش می‏گوید بیرون است. به موبایلش زنگ نمی‏زنم. اگر بیرون است، لابد نمی‏تواند زیاد صحبت کند. به یکی از دوستان دیگر SMS می‏دهم که یک کافه‏ای برویم با هم. می‏گوید پنجشنبه برویم که بقیه‏ی بر و بچ هم بتوانند بیایند. می‏گویم ok و به چند نفر دیگر هم SMS می‏دهم که پنجشنبه، فلان ساعت، فلان جا. خب... حالا چی؟ حالا باز خودم هستم و خودم. تنهایی از دو-سه روز رد کرده، و روی میزم پر از فنجان‏های خالی است. چراغ هال خاموش است. کتاب‏های بی‏جان ریخته‏اند روی زمین. هیچکدامشان به ...شان هم نیست که دارم از تنهایی می‏میرم. شروع می‏کنم به نوشتن از چراغ هال که خاموش است و چای هل و دارچین و از دوستانی که نیستند و من که مهجورم از نبودن‏هایی که شاید می‏توانستند باشند. چند دقیقه پیش یک جمله‏ی عجیب از خودم شنیدم. "کی می‏شه کلاس‏ها شروع بشه و بریم دانشگاه".

بهتر است به آن دوستم که بیرون است SMS بدهم و بپرسم که کی می‏رسد خانه. اگر خانه نبود به مادرم تلفن کنم و بپرسم کی می‏آیند خانه. بپرسم تیروئیدش چطور است؟ گراهام بل، خدا خیرت دهاد. باید بروم چراغ هال را روشن کنم و این فنجان‏ها را در سینک ظرف‏شویی بگذارم. بازم چای می‏خواهم. باید کتری را پر از آب کنم تا جوش بیاید. بعد چای و هل و چوب دارچین را در قوری بریزم.


------------------------------------------------------------
+ یک ماهی می شه که لغت نامه ی دهخدا فیلـ. تر. آخه ینی چی؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

شمال شدم یا شمال بودم


جایی کنار جاده ایستادیم. رفتند که لوبیا چیتی و فندق بخرند از چند دستفروش که بساط پهن کرده بودند. رفتم سر وقت پیرزنی که سبزی می‏فروخت. لهجه‏ی غلیظ شمالی داشت. به سختی حرف‏هایش را می‏فهمیدم. نصیحت کرد. گفت به حرف مادرم گوش بدهم. گفت به حرف پدرم گوش ندهم. پرسید شوهر دارم. گفتم نه. پرسید درس می‏خوانم. گفتم بله. گفت همان بهتر که شوهر نکنم. گفت همسرش وقتی جوان بوده مرده. از فرزندانش گفت که هر کدام کجا زندگی می‏کنند و شغل‏شان چیست. عاشق این هستم که پیرزنی محلی مثل او را به حرف بگیرم.

دمیدن خورشید، از میان دو کوه پوشیده از درخت، آسمانی که برای چند لحظه صورتی شد؛ زیباترین اتفاق این سفر بود.

عادتی که عادت داشت ماهانه مهمان دلم شود، خلف وعده کرد و زد و ده روز زودتر سوزپرایزم کرد. شیت! حالا موقع‏ش بود؟! از بعضی خوشی‏ها محروم شدم و با بعضی آشنا. (الآن دیگه دارم خیلی زور می‏زنم که نیمه پر لیوان رو ببینم.) وقتی بقیه والیبال بازی می‏کردند، من یک گربه‏ی حامله را که چند ساعتی بود آن دور و بر می‏چرخید نوازش می‏کردم. گربه‏های حامله اجازه نمی‏دهند به آن‏ها دست بزنیم؛ این یکی اما اجازه می‏داد. وقتی بقیه شنا می‏کردند، من پابرهنه و تنها در ساحل قدم می‏زدم. سردی دلپذیر موج‏ها، خاطره‏ایست که از حافظه‏ی پاهایم پاک نمی‏شود.

جاده‏ی فومن به ماسوله، فوق‏العاده بود. دلم می‏سوزد که اسالم-خلخال را ندیدیم. زیاد تعریفش را شنیده بودم.

چند دوست تازه‏ی محلی، ما را از تلکه پول در تالاب انزلی نجات دادند و با قایق‏های خودشان، میان نیلوفرها گرداندن‏مان؛ بدون هیچ منت؛ بدون هیچ آشنایی قبلی. لمس برگ‏های نیلوفر حس خوبی می‏داد. نیلوفر آبی زیبا بود. برگ‏ها شناور بودند. ابروهای قایق‏ران چنگ می‏انداخت به ابرها. پسرک عجیب زیبا بود. یکی از قایق‏ران‏ها می‏گفت آب وقتی بخواهد کسی را بگیرد می‏گیرد. می‏گفت همین تالاب پدر حامد(همان پسر خوشگل) را وقتی حامد شش ماهه بوده گرفته. شناگر ماهری بوده اما آب آشنا و ناآشنا نمی‏شناسد. آب بی‏حیا است.

لمس گوش‏ماهی‏ها آدم را می‏برد به ذهن دریا. نرم‏تن کوچکی که در این خانه‏ی کربنات کلسیمی زندگی می‏کرده و چقدر چرخ خورده از این ور به آن ور شده تا رسیده اینجا، کنار ساحل، بین دو انگشت شست و سبابه‏ی من.

پروانه‏ای روی شیشه‏ی تله‏کابین لاهیجان نشسته بود. نمی‏دانستم زیبایی شهر را ببینم زیر پاهایم یا به آن پروانه خیره شوم، بلکه رازی را برایم فاش کند که شاید شهر از آن حرف نزند.


۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

استیون هاوکینگ: خداوند خالق جهان نیست!



لندن (رویترز) – فیزیکدان برجسته‏ی بریتانیایی، استیون هاوکینگ، در کتاب جدید خود استدلال کرده است که خداوند جهان را نیافریده و "انفجار بزرگ" پیامد اجتناب ناپذیری از قوانین فیزیک بوده است.

مطابق با روزنامه‏ی تایمز که در روز سه‏شنبه منتشر شد؛ او در "طرح عظیم،" اثر مشترکش با فیزیکدان آمریکایی، لئونارد ملودینو، می‏گوید که سری جدید نظریه‏‏ها یک آفریننده برای جهان ساخته است.

هاوکینگ می‏نویسد، "چون قانونی مثل جاذبه وجود دارد، جهان تاکنون توانسته و خواهد توانست که خود به خود، از هیچ به وجود آید. ایجاد خودبه‏خودی، دلیل وجود چیزها است به جای نبودن‏شان، چرا جهان به وجود آمد، چرا ما به وجود آمدیم."

"لازم نیست دعا کنید تا ورقه‏ای آبی رنگ پیدا شود و روند جهان را تنظیم کند."

هاوکینگ، 68، با کتاب "تاریخچه‏ی زمان،" که در سال 1988 منتشر شده بود و شرحی بر منشا و مبدا جهان بود، و برای فعالیت‏هایش درباره‏ی سیاهچاله‏ها، کیهان‏شناسی و گرانش کوانتومی به شهرت رسید.

از سال 1974، این دانشمند بر روی پیوند دو پایه‏ی فیزیک جدید کار کرده است – نظریه‏ی نسبیت عمومی آلبرت انیشتین، که به جرم و پدیده‏ها و اثرات آن در مقیاس بزرگ مربوط می‏شود، و نظریه‏ی کوانتوم، که ذرات زیراتمی را پوشش می‏دهد.

آخرین نظرات پیشنهادی او، دیدگاه قبلی‏اش را که درباره‏ی دین اظهار داشته بود نقض می‏کند. او اخیراً نوشت که قوانین فیزیک به این معنی است که در واقع لازم نیست معتقد باشیم خدا در انفجار بزرگ دست داشته است.

او در تاریخچه‏ی زمان نوشت... "کشف یک نظریه‏ی کامل، می‏تواند منجر به پیروزی خرد بشر شود."

او در آخرین کتاب خود گفته است که اکتشافات سال 1992 درباره‏ی چرخش سیارات به دور ستاره‏ای غیر از خورشید، برای به چالش کشیدن دیدگاه پدر فیزیک، اسحاق نیوتون کمک کرده است، که می‏گفته جهان نمی‏توانسته از هرج و مرج به وجود آمده باشد و توسط خداوند آفریده شده است.

او می‏نویسد، "علتی که شرایط سیاره‏ی ما را منطبق و مناسب می‏سازد – خورشید واحد، ترکیب خوش اقبالانه‏اش با زمین – فاصله‏ی خورشید و جرم خورشیدی، بسیار کمتر قابل توجه است، و به مراتب شواهد قانع کننده‏ی کمتری وجود دارد که زمین فقط برای لطف به نوع بشر طراحی شده باشد."

هاوکینگ، که فقط از طریق صدای کامپیوتری سینت سایزر قادر به تکلم است، دیستروفی ماهیچه‏ای دارد که طی سال‏ها پیشرفت سمت چت بدن او را کاملاً فلج کرده است.

بیماری او وقتی که تازه بیست ساله بود شروع شد، اما در ادامه به عنوان یکی از پیشتازان دنیای علم شناخته شد، همچنین در "پیشتازان فضا" و کارتون "فیوچراما" و "سیمپسون‏ها" به عنوان مهمان ظاهر شد.

سال گذشته او اعلام کرد که از کرسی ریاضیات لوکاس در دانشگاه کمبریج کناره‎گیری کرده است، موقعیتی که یکبار نیوتن بدست آورده بود و هاوکینگ از سال 1979 بر این سمت بود.

"طرح عظیم" در هفته‏ی آینده به فروش می‏رسد.


(ویرایش توسط استیو ادیسون)
منبع: اینجا
--------------------------------------------------------------
+ از عزیزانی که دستی در ترجمه، فیزیک، یا پزشکی دارند خواهش می‏کنم در صورت دیدن اشتباه‏هایی در این نوشته، از کوبیدن سر به دیوار خودداری کرده، و به جای آن برای من کامنت بگذارند و اشتباه‏‏های احتمالی را گوش‏زد کنند.
مرسی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

این صفر و یک‏ها



حتا زيباترين كتاب‏ها هم آدم‏ها را تغيير نمي‏دهد. نهايت هنر كتاب اين است كه در نويسنده‏اش تغيير ايجاد كند.

كريستين بوبن / مسیح در شقایق



قرار بود از فید خوان استفاده کنم و همان چیزهایی را که گاهی در آن دفتر زرد رنگ دویست برگ می‏نویسم، اینجا بنویسم. با اسم مستعار شروع کردم تا کسی را نشناسم؛ تا بدون خودسانسوری بنویسم. شش ماه می‏گذرد. قرار نبود هیچکس را ببینم یا صدای هیچکس را از پشت خطوط تلفن بشنوم؛ حتا قرار نبود چت کنم. بعضی‏ها را دیدم، صدای بعضی‏ها را شنیدم. مجازی ماندن، ناشناس ماندن، هلن ِ مای دیز ماندن، به تنهایی مرا راضی نمی‏کرد. کمی دنیای حقیقی این مَجاز را شیرین‏تر می‏کرد. شیرین‏تر کرد.
کمی بیشتر حقیقی بودن، هر چیزی را دلپذیرتر می‏کند.
 
بعضی از نوشته‏هایم را ده بار خواندم، یا بیشتر، پانزده بار. بعد از چند بار خواندنش دیگر انگار از من نبودند. انگار من این‏ها را ننوشته بودم. بار پانزدهم یک غلط املایی می‏دیدم و می‏خواستم از پشت‏بام بپرم پایین. این‏ها همه تجربه‏های جالب و بامزه بودند که از کشف‏شان شگفت‏زده می‏شدم. شگفت‏زده می‏شوم.
 
بعضی وقت‏ها برمی‏گردم و نوشته‏ها را زیر و رو می‏کنم. بعضی‏هایشان را با افتخار می‏خوانم و لذت می‏برم؛ از بعضی‏هایشان حالم به هم می‏خورد و می‏گویم طفلک کسانی که وقت گذاشتند و این‏ها را خواندند! چرا راه دور برویم؛ همین پست قبل! از آن حال به هم زن‏هایش است. لطفاً نگویید که نــــه، خوب بود و اینا؛ این احساس خود ِ من است.
 
قرار بود یک وبلاگ روزنوشتی ِ هویجوری باشد؛ برایم جدی‏تر از آن شد که قرار بود باشد. قرار نبود عکسم بیاید آن بالا، آمد. قرار بود این دنیای صفر و یکی بخش کوچکی از دنیای حقیقی‏ام را شامل شود. نتیجه آن شد که هر طرف نگاه می‏کنم جز صفر و یک چیزی نمی‏بینم. حقیقی بودن را باور نمی‏کنم. اصلاً مگر می‏شود حقیقی بود؟ به دنیایی فکر می‏کنم که حقیقی‏مان به نسبت آنجا مجازی است. حقیقی چیست و مجازی کدام؟ سرآخر فقط صفر و یک می‏ماند از این همه رنگ و طرح و فونت و قالب و دسنگ وسنگ.
 
بعضی وبلاگ‏ها را می‏خوانم، بعضی نوشته‏ها و مقاله‏ها را می‏خوانم و از خودم می‏پرسم تا وقتی این‏ها هستند، من اینجا چه‏کار می‏کنم؟! مردم چرا وقت گرانبهایشان را بگذارند و به جای آن همه نوشته‏های شورانگیز (صفتی که درخور است واقعاً) مای دیز را بخوانند. بعد به این فکر می‏کنم که بالاخره هر کسی یک روزی از یک جایی شروع کرده و همه نویسنده به دنیا نیامده‏اند و همین وبلاگ‏های پیزوری خودمان گاهی شروعی بوده‏اند برای یک استعداد. چرا من یکی از آن استعدادها نباشم؟! شاید باشم. نویسنده‏ی با استعدادی هم که نشدم بی‏بهره نمی‏مانم از نوشتن. آدم راحت می‏شود با نوشتن بعضی چیزها. برمی‏گردی و می‏خوانی. انگار این تو نبودی که این‏ها را نوشت. می‏توانی بهتر کلاهت را قاضی کنی. می‏توانی از دور خودت را نگاه کنی؛ که تحت تاثیر یک فکر مالیخولیایی یا یک رنجش سطحی یا یک جوزدگی کوتاه مدت چیزی را با آب و تاب نوشته‏ای. به کوتاه مدت بودن، بیشتر معتقد می‏شوی.
 
باز طی کَند و کاو نوشته‏های قبلی‏ام؛ می‏بینم در یک دوره‏ی چند روزه یا چند هفته‏ای، بهتر نوشته‏ام. به تاریخ‏شان نگاه می‏کنم و فکر می‏کنم که آن روزها چه ویژگی داشتند که بقیه‏ی روزها نداشتند. یادم می‏آید که سرم بیشتر در کتاب بوده. خیلی جالب است. نوشتن، می‏شود انگیزه‏ی خواندنم. بیشتر بخوانم تا بهتر بنویسم. هیچ لذتی در جهان بالاتر از این نیست که نوشته‏ی خودت را با لبخند یه وری برای بار پانزدهم بخوانی.
 
می‏خواهم معرکه بگیرم و حرف بزنم. آنلاین می‏شوم و چیزی می‏نویسم.
این کلیدهای کیبورد وسوسه برانگیز هستند.


مادرها هم یک‌جور وجه اشتراک با نویسنده‌ها دارند. چیزی را می‌زایند و به پایش می‌نشینند تا ببالد و خودش را نشان دهد. بعد آن چیز می‌شود خودش. چیزی مستقل از آن‌چه او زاییده و راه می‌افتد و می‌رود.

ساسان قهرمان / کافه رنسانس