1. مهمان داریم. یکی از فامیلهای دور که بعد از مدتها گذرشان به این ورها افتاده. پسرکشان خیلی حراف است و زود خودمانی میشود و گیر میدهد ناجور. شاید 3-4-5 ساله باشد. بعد از آنکه آمده در آشپزخانه و آنجا کلی ما را به حرف گرفته، من و خواهرم را به عنوان "دوستام" به مادرش معرفی کرده. به اتاقم آمده و هر کشو را ده بار باز و بسته کرده و هر چیزی را برداشته و پرسیده "این چیه؟". از چهرهی مصمماش پیداست که حالا حالاها هم دست بردار نیست. همان طور که به "این چیه؟"هایش جواب میدهم اتاق را مرتب میکنم. عن قریب است مادرش بیاید دنبالش و آبروریزی است که اتاق مرا با این وضع ببیند.
من (با لحن مهربون)- چرا نمیری پیش مامان بابات؟
امین- حالم به هم میخوره ریختشونو ببینم.
من- ئه؟ چرا؟
امین- تو ماشین کلی دعوا کردن، منم از دستشون عصبانیم
اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که با ابروهای بالا داده و قیافه و لحن مهربون، شبیه این خالههای مهدکودک بگویم، "امین جان یه پسر خوب و مودبی مثل تو که دربارهی مامان باباش اینجوری حرف نمیزنه!" اما قبل از اینکه این حرف از دهانم خارج شود این سوال برایم پیش میآید که خب یک پسر خوب و مودب دربارهی مامان باباش چطوری حرف میزنه؟ هر آدمی، اعم از خوب و بد و مودب و بیادب حق دارد که یک وقتهایی حالش از دیدن ریخت یک عدهای به هم بخورد. حتا اگر آن عده پدر، مادر، همسر یا فرزند باشند. بگذار حالش به هم بخورد. بگذار بگردد بین خرت و پرت و کشو و دفتر کتابت، شاید چیزی پیدا کند که خوشحالش کند و یادش برود که حالش از ریخت پدر و مادرش به هم میخورد. او بچه است و خیلی راحت تر حال به هم خوردگیها را فراموش میکند.
2. همان طور که دارم به این چیزها فکر میکنم و کاغذهای بیخود و باخود را روی هم تلنبار میکنم و در یکی از قفسهها میچپانم، یک "این چیه؟"ی دیگر میشنوم. سرم را برمیگردانم. یک فقره لباس زیر در دست دارد و با نگاه پرسشگرش، آن را به سمت من گرفته. اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که آن را از دستش بگیرم و موضوع را عوض کنم و یک چیز جالب پیدا کنم که سرش با آن گرم شود یا شاید هم مادرش را صدا کنم که بیاید این هیولای کنجکاو را ببرد. اما دلم نمیآید این طور کنجکاویاش را در نطفه خفه کنم. سعی میکنم روش تربیتی را که در مورد خودمان به کار رفت را روی این طفل معصوم پیاده نکنم و خیلی منطقی برایش توضیح بدهم که "این چیه!"
من- ببین این یه جور لباسه که زنها و دخترای بالغ میپوشن... (و کمی توضیح بیشتر)
امین- آهاااااا مامانم هم از اینا داره. ولی با این فرق میکنه...
و شروع میکند به توضیح لباس زیر مادرش! پسر غیرت داشته باش!
امین- بالغ یعنی چه قدری؟
و شروع میکند به توضیح لباس زیر مادرش! پسر غیرت داشته باش!
امین- بالغ یعنی چه قدری؟
آخر برای بچهای که احتمالاً تا پنج میتواند بشمارد چطور میشود توضیح داد که 13-14سال به بعد؟! پس...
من- مثلاً مامان تو بالغئه. خواهر من بالغئه. خواهر تو بالغ نیست. من بالغام.
امین- تو هم بالغی؟
من- آره
امین (آن لباس زیر را نشان میدهد)- پس از اینا داری؟
من- آره
امین- ببینــــــــــــــــــــــم
من- (به دوربین نگاه میکنم!)
خب راه حل آسان این است که بگویم بچه پررو پاشو برو پیش مامانت. مامانش بیا اینو ببر. اما خب من که از اول تریپ تربیت صحیح برداشتم باید لااقل سعی کنم تا آخر پایش بایستم. یک چیزهایی از کتاب "از صکص تا فراآگاهی" یادم میآید و یک چیزهای دیگری که از دکتر هلاکویی شنیده بودم یادم میآمد و طبق آنها برای خودم نتیجه گرفتم که الآن کار درست این است که بگذارم ببیند، تا برایش سوال نماند و فکر نکند عجب چیز سکرتی است این مقوله. عادی باشد برایش. اما من ریسک نمیکنم که احتمالاً بعدش برود برای پدرش تعریف کند یا از آن بدتر برای مادرش تعریف کند و مادرش هم فکر کند من قصد سوءاستفادهی ژنسی از پسرش را داشتهام.
من- نمیشه ببینی
قیافهاش را بغضآلود کرد. ادای بغض کردن درآورد که دلم به رحم بیاید. کتاب عکس دار برایش ورق میزدم که یادش برود. یادش نرفت. تا همان موقع رفتن هم ادای بغض درمیآورد.
متاسفم که به این زودیها این سوال از ذهنش نمیرود، و کنجکاویاش سیراب نمیشود.
3. تصور کنید که از بچگی هر چه سیب میدیدیم و میخواستیم به ما نمیدادند و نمیگذاشتند لب بزنیم. اگر این طور بود احتمالاً در بزرگسالی احساس غریب و خوفناکی نسبت به سیب داشتیم. هرجا حرف سیب میشد لبمان را میگزیدیم.
3. تصور کنید که از بچگی هر چه سیب میدیدیم و میخواستیم به ما نمیدادند و نمیگذاشتند لب بزنیم. اگر این طور بود احتمالاً در بزرگسالی احساس غریب و خوفناکی نسبت به سیب داشتیم. هرجا حرف سیب میشد لبمان را میگزیدیم.
حوا را درک میکنم. من هم جای او بودم همان کار را میکردم. خدایمان که خودش بهتر میدانست "الانسان حریص بما منع"،... سیب بهانه بود. دستاویزی بود که شوت شویم اینجا تا خونها بریزیم و عشقها بورزیم و وبلاگها بنویسیم شاید.
4. صدایی دارد به من میگوید این پست را پابلیش نکن. دارد میگوید اگر پابلیش کردی، کامنتها را باز نگذار، و اول تائیدشان کن.
4. صدایی دارد به من میگوید این پست را پابلیش نکن. دارد میگوید اگر پابلیش کردی، کامنتها را باز نگذار، و اول تائیدشان کن.
صدایش شبیه همانی است که میگفت یک دختر خوب فلان نمیکند و بهمان نمیکند و اینطور حرف نمیزند و آن طور حرف میزند. صدایش دارد واضحتر میشود. دارد میگوید یک دختر خوب لباس زیرش را موضوع نوشتهاش نمیکند.
جناب صدا! میشود بگویید یک دختر خوب راجع به چی در وبلاگش بنویسد بهتر است؟ میشود یک لحظه سکوت کنید؟ دارم نوشتهام را غلط گیری میکنم.
+ شما هم فید مای دیز را در گودر خرچنگ-قورباغه میبینید آیا؟
+ شما هم فید مای دیز را در گودر خرچنگ-قورباغه میبینید آیا؟