۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

شور و شفاف

امروز- یک دوست دارد می‌رود. عر زدن بقیه را تماشا می‌کنم و سعی دارم با شوخی و خنده جو را عوض کنم. موقع خداحافظی بغلش می‌کنم می‌گویم اولش سخت است، بعد خوش می‌گذرد. الکی یک چیزی از روی دوتا وبلاگی که درباره‌ی مهاجرت خوانده‌ام می‌گویم. بعد می‌آیم خانه سر یک سریال دوزاری که دختره دارد می‌میرد و پسره پشت در گریه می‌کند دوباره بغضم می‌گیرد، باز قورتش می‌دهم. این را اضافه کنم که چند وقت یکبار، مدتی را، به علت مشکلات گوارشی خام‌خواری می‌کنم. به تجربه فهمیده‌ام که این رژیم مرا حسابی رقیق‌القلب می‌کند. می‌آیم یک آهنگ جگرتیکه‌پاره‌کن از شجریان گوش می‌دهم؛ فایده ندارد. نگرا سومبرای اسپانیایی که سوزناک است و نمی‌فهمم چه می‌گوید را گوش می‌کنم؛ افاقه نمی‌کند. بعد کلی زور زدن شاید یک مایع شفافی بیاید همه‌جا را تار کند و با یک پلک‌ محکم، به صورت قطره‌ای بچکد پایین. پیش‌بینی می‌کنم فردا پسفردا موقع خواندن خبر ترور رهبر حزبی در یک جای خاور دور که دو-سه بار بیشتر اسم کشورش را نشنیده‌ام، چنان بگریم زار که راه و رسم سفر از جهان براندازم.
یکبار هم وقتی پیش آمد که یکی از دوستانم بهم گفت که فلانی درباره‌ات گفته که تو خیلی بیسار هستی. اصولاً آن شخص زیاد برایم مهم نبود و کلاً نقل‌قول‌های غرض‌ورزانه را جدی نمی‌گیرم، و بر فرض که قدر مرگ ناراحت شده باشم هم آن گریه‌ی سیل‌آسا عجیب بود. یکبار دیگر هم سر فیلم پاندای کنگفوکار اتفاق افتاد. یک جاهاییش آدم احساساتی می‌شود، ولی نه آنقدر که رشته‌کوهی از دستمال‌های سفید و نمناک مچاله‌شده‌ی دور و برش، بخواهد برود سر به آسمان بساید.
ترسناک‌ترینش مال آن روز بود که مادرم داشت مرا می‌رساند دانشگاه، که پقی زدم زیر گریه و وقتی پرسید چی شده، نمی‌دانستم چه شده و فقط گفتم خسته شدم. و مادرم با خنده‌ای پیشنهاد داد که این کنارها پارک کند و برود از مغازه برایم قاقالی‌لی بخرد چون معتقد بود ما در این سن و سال و اینهمه امکانات(!) و آزادی‌هایی که داریم -که مادرم‌اینا نداشتند- باید خیلی لوس تشریف داشته باشیم که بخواهیم در چنین صبح قشنگی بزنیم زیر گریه.
یادم می‌آید که یکبار نشستم پستی درباره‌ی مرگ گربه‌ای که اسمش والکس بود نوشتم. خیلی بلند و بالا، دوهزاروصد کلمه.  در حین نوشتن زار زدم. یک چیز سوزناکی از آب در‌آمده بود که نگو و نپرس. می‌شد چند قسمتش کنم و اشک همه‌تان را دربیاورم. حیف شد. متاسفانه همان روزها خواهرم ویر ویندوز نصب کردن گرفت و لایورایتر هم در درایو سی بود.
انی‌وی،… حسودی‌ام می‌شود به آن‌ها که اشکشان دم مشکشان است،
و
باید بگویم خسته‌ام از اینکه خنده‌های ایتس‌اوکی و من‌خوبم تحویل اطرافیان بدهم. دوست داشتم امروز من هم با بقیه‌ی بچه‌ها عر می‌زدم. دلم می‌خواست من هم پای سریال‌های دوزاری و فیلم‌های هندی گریه می‌کردم. کسی که مثل من نباشد درک نمی‌کند توده‌ی بغضی که در حوالی چانه و گردن و سینه می‌پیچد چقدر درد دارد و چطور از داخل به استخوان فک فشار می‌آورد.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

در خدمت و خیانت چله‌نشینان غار ویس

در خلوت و سکوت، توی یکی از هزارها دالان غار ویس نشستم و تولد خورشیدی را که راس ساعت شش، درست از میان دوقله‌ی کوه بیرون می‌آمد، از سوراخی که به منظور این رصد در دیواره‌ی غار ایجاد شده بود تماشا کردم و به طنین زمزمه‌ی ذکرگویی‌های چله‌نشین‌های آیین میترایی گوش دادم که چندهزار سال پیش در همین موقع، از همین سوراخ و در همین راستا خورشید را نگاه می‌کردند و منتظر اولین روز پاییز بودند.

 

مرد راهنما، لاغر، مسن، با موهای بلند و ریش‌هایی که تا سینه‌اش می‌رسید در مورد میتراییسم و آداب عبادت پیروانش چیزهایی می‌گفت و ما را به قسمت‌هایی از غار برد که همه‌کس را راه نمی‌دهند –پارتی‌مان کلفت بود- جاهایی که باید دولادولا بروی، جاهایی که باید سینه‌خیز بروی از شدت خضوع، یک جاهایی قیام است و یک جاهای دیگر محل نشستن و اقامت و عبادت. غار تماماً ساخته‌ی بشر است که دوهزاروپانصد متر دالان و چاه و سوراخ‌سنبه دارد و امروز دست‌یافتن به اعماق آن غیرممکن است. غاری که خوشبختانه قرن‌ها از وجود آن بی‌اطلاع بوده‌اند و به همین خاطر همچنان بکر است. روی دیوارهایش نقاشی‌هایی دیده می‌شود، آدم را تا کجاها که نمی‌برد… سالکی با پوستی روشن، دنده‌های قابل‌شمارش از روی سینه، موهای تنک‌زده‌ی سر و ریش، که روزها بدون حرکت چهارزانو می‌نشیند، شوقی، ذوقی درش شکفته که خط و نگاری روی دیواری بیاندازد، جایگاه و حال و هوایش را با نقاشی‌اش ربط بدهد. بگوید اینجا، این اتاق، به این نقاشی شناخته شود و بعد بتواند به دوستان یا مریدانش بگوید فلان‌جا که فلان نقاشی هست، جایی است که باید nروز آنجا بمانید و بعد به بیسار جا بروید.

وقتی به سوراخی رسیدیم که اگر روز اول پاییز نگاه کنی خورشید درست از میان دو کوه بیرون می‌آید، خستگی و مناسب نبودن کفش را بهانه کردم و ماندم تا برگردند. روی تخته سنگی نشستم که مردی یا زنی از اجدادم روی آن نشسته بود و در همین روز از سال، در همین ساعت از روز، منتظر دیدن شکوه خورشیدی گرد و نارنجی بود که می‌آمد و نور مقدسش ‌را، گرمای زندگی‌بخشش را می‌تاباند به تاریکی ِ غار. صدای زمزمه‌ی ایشان خیلی نامفهوم می‌آمد، به نامفهومی ِ صدای دریا از توی صدف؛ در تداخل با ذکرگویی‌های هزاران زائر و سالک دیگر.

بعد از طی کردن هفت مرحله‌ی فلان و بیسار در طی آن چهل روز، مرحله‌ی آخر بیرون آمدن از غار و رسیدن به نور و روشنایی، رسیدن به بهشت است. از تاریکی در آمدیم و به بهشت وارد شدیم. کوه روبرویمان، خورشید بالای سرمان و مخلوط همگنی از درخت و خانه -همان نیاسر- زیر پایمان بود. سفر تخیلی-تاریخی-معرفتی‌ رئال‌مان تمام شده بود و باید از یک مسیر نامعقولی، از یک جاهایی که باید با چنگ و دندان بچسبی به صخره‌ها و تنه‌ی باریک درختچه‌ها، می‌رفتیم تا به باغ تالار برسیم و خلاصه برویم خانه‌مان. در بین نزدیکان و دوستان بر کسی پوشیده نیست که مثل سگ از جای پای سست و کمی از بلندی و در کل از احساس افتادن می‌ترسم؛ از هرجور زمین شیب‌دار ِ ناهوار و شهربازی متنفرم و همیشه آنقدر وسواس‌کارانه مراقب بوده‌ام که در عمرم یک‌بار هم زمین‌نخورده‌ام. اینجا ولی آن جای دیگر بود که کوهنوردی‌اش هم برایم لذت داشت. البته بماند که همش آویزان همسر درشت‌هیکل و کوهنورد دوستمان بودم که دستم را می‌گرفت و می‌گفت پایم را کج بگذارم. سربه‌سرم می‌گذاشت و می‌گفت ترسو و جان‌دوست هستم.
جا دارد تشکر کنم و بگویم اگر کمک‌های او نبود همان وسط‌های راه یک‌جایی می‌نشستم، گریه می‌کردم و به اجداد کذایی بد و بیراه می‌گفتم که آخه این چه مسخره‌بازی‌ای است؟ بروید یک گوشه ریاضتتان را بکشید … اه شلوارم پاره شد!

ورودی اصلی غار

راست است که می‌گویند فقط به نقشه‌ها و کاتالوگ‌های توریستی اکتفا نکنید. مردم محلی همیشه چیزهای بیشتری می‌دانند و اغلب حاضرند به شما کمک کنند.
سورپرایزهای خوبی در انتظار هر کس است که کمی ریسک‌پذیری می‌خواهد، مقداری نترسیدن از بلندی، و تعدادی هم قدم لرزان بر زمین‌های سست و شیبدار.


+ حیف شد که هیچ دوربین و موبایلی همراه نبرده بودیم. یکی از عکس‌ها، عکس نیست نقاشی است، و دیگری از اینترنت.
+ این غار در بین اهالی بیشتر به غار رئیس مشهور است. ویس نام دیگر آن است.
+ مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

گزارشی از یک مدرسه -1

مدرسه‌مان در انتهای خیابان استانسیه قرار داشت. امروز دیگر پیرپاتال‌ها به آنجا می‌گویند استانسیه، اما من از این اسم خیلی بیشتر از خیابان راه‌آهن خوشم می‌آید. همان استیشن انگلستانی‌ها است. بر خلاف اسم باکلاسش شخمی‌ترین جایی‌ست که بشر متمدن بتواند به فکر بنا کردن خیابان بیافتد. واعجبا از آن خیّر مدرسه‌ساز که مدرسه را آنجا کلنگ‌زد. انی‌وی از بهترین مدرسه‌های شهرمان بود و غیرانتفاعی بود و بهترین معلم‌ها را استخدام می‌کرد. فرزندان دکترها و کارخانه‌دارها می‌رفتند ثبت‌نام می‌کردند و هر صبح و عصر سرویس‌ها دم درها منتظر بودند تا آن‌ها را از خانه‌های لوکس‌شان در آن سر شهر، به بیخ خ‌استانسیه –و برعکس- برسانند. روزهایی که کلاسمان ساعت هشت شروع می‌شد، روز تنبلی و خوشحالی بود –دلم برای خودمان سوخت- اوج فلاکت آن روزهایی بود که اولین کلاس ساعت شش و نیم شروع می‌شد. در روزهای زمستانی که آن ساعت از صبح –یا شب- هوا تاریک بود، مادرم مرا تا مدرسه می‌رساند. در روزهای دیگر سر خیابان منتظر تاکسی می‌شدم تا بعد از نیم‌ساعت ایستادن یک تاکسی پیزوری رد شود، دلش برای من بسوزد و مرا تا بیخ خ‌استانسیه برساند. برگشتن هم مشکلات خودش را داشت. خ‌استانسیه ایستگاه اتوبوسش کجا بود. باید دو کورس می‌رفتی تا به اولین ایستگاه اتوبوس برسی. در انتظار تاکسی علف زیر پایم سبز می‌شد.

می‌توانم بادی در غیغب بیاندازم و بگویم که من در راه فلان دود چراغ خورده‌ام و نصفه‌شب –شش صبح زمستانی- از خانه بیرون زده‌ام و چیلیک چیلیک در سرما لرزیده‌ام، که خودم را همپای بزرگان سختی کشیده بدانم. یک فرقی که با بزرگان دارم این است که آن‌ها بزرگانند و من هیچ پخی نشدم و این سختی‌ها غیر از ضرر مالی -بابت رفت و آمد- و استرس الکی، تاثیر دیگری روی من نداشت. سر کوچه‌ی مدرسه یک نانوایی سنگکی بود که عطر نان در آن وقت صبح تنها لذتی بود که می‌شد در آن وقت صبح، با آن زور و بی‌خوابی، با آن استرس کنکور و تمرین‌های حل‌نکرده و… به آن چنگ انداخت، آویزان شد، بر آن سوار شد؛ همان‌طور که توی کارتون‌ها روی عطری سوار می‌شوند.
عطر صبحگاهی آن روزهایمان این سوال ابدی را در ذهنم باقی گذاشت که نان بهتر است یا بوی نان. سوالی که تمایلی به دانستن جوابش ندارم. خوشم می‌آید با جواب‌های بی‌منطق و با منطق سر کوچولویم را گرم کنم. خودآزاری دارم. خودآزاری مقدس یکی از ویژگی‌هایی است که انسان را از سایر ساکنین بدبخت کره‌ی زمین متمایز می‌کند. درباره‌ی کره‌ی زمین حرف زدم چون ما از ساکنین بدبخت کره‌های دیگر اطلاعی نداریم. از بدبخت بودنشان هم مطمئن نیستم اما می‌توانم رویش شرط ببندم.

کولر گازی وسیله‌ی باکلاسی بود که یک مدرسه می‌توانست داشته باشد، از دست همکلاسی‌های سرمایی در چله‌ی تابستان –بله ما چله‌ی تابستان هم سر کلاس می‌رفتیم- می‌لرزیدیم و از دست گرمایی‌هایشان که کنترل کولر را توی جیب‌شان می‌گذاشتند و وانمود می‌کردند نمی‌دانند کجاست خیس عرق می‌شدیم. پنجاه درصد صحبت‌هایی که در کلاس میان دانش‌آموزان و معلمان و دانش‌آموزان با هم دیگر رد و بدل می‌شد درباره‌ی درجه‌ی کولر بود که روی بیست و پنچ باشد یا روی هیجده، “خودم دیدم زیادش کردی”، “خانوم گفت روی بیست باشد”، “کنترل پیش تو است؟” “ببینم جیبت را!” و…
قبل از اینکه خیرین مدرسه‌ساز کولر گازی بگذارند توی کلاس‌ها از پنکه استفاده می‌کردیم و تفریحی داشتیم بسیار ساده و سالم و ارزان‌قیمت که همان حرف زدن توی پنکه باشد. از ماندانا شبخیز بگیر تا مستر پرزیدنت، ادای همه را درمی‌آوردیم. گاهی هم زیرآب هم را می‌زدیم. بین‌مان جاسوس داشتیم که دوست‌پسر و شیطنت‌های بعضی‌هایمان، حرف‌های مثلاً سیاسی که از خانه آورده بودیم را لو می‌داد. معلم‌های سختگیر و مسئولان مدرسه هر از گاهی به بهانه‌ی اخراج یکی به خاطر دوست‌پسرش و احضار دیگری به حراست آموزش‌وپرورش به خاطر حرفی که سر کلاس دینی از دهانش پریده بود، برایمان سخنرانی می‌کردند و حرف‌هایشان بوی گند تحقیر می‌داد. هر کدام از ما که با دیدن سایه‌ی سنگین و قدرتمند بالای سرمان که سه سوته پرونده زیر بقلمان می‌زند و با اردنگی بیرونمان می‌اندازد، آرام و دست به سینه نشسته بودیم و مقنعه‌ها را تا وسط پیشانی‌ کشیده بودیم جلو. جم نمی‌خوردیم و جیک نمی‌زدیم و فکر می‌کردیم چه گهی می‌خوردیم که درست و حسابی درس نخواندیم و تیزهوشان قبول نشدیم.
در عین صمیمیتی و اتحاد عجیبی که بین‌مان وجود داشت –شاید به خاطر استبداد- به طور تناقض‌آمیزی از هم می‌ترسیدیم. چون هر از چند گاهی عشق تین‌ایجری یکی از بچه‌ها مثلاً به پسرعمویش لو می‌رفت و برایش دردسر می‌شد. یادم نمی‌رود آن روزی را که مچ یکی از آنتن‌ها را گرفتیم. منفور و بدبخت شد. تنها می‌رفت و می‌آمد. سال بعد خودش مدرسه‌اش را عوض کرد. با آنکه درسش خوب بود مدرسه هم با رفتنش مخالفتی نکرد. یک جاسوس رسوا شده به چه دردشان می‌خورد؟

 

ادامه دارد…

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

I choose “publish"

Dear s.exy pious lover,
I want that you stay,
and wait for me till I come,
then be loyal to me.
I love you.

that’s my heart says.

Dear independent man,
you can flourish your lifestyle anywhere but here.
Break limits and live in your solitary unique way.
I think It’s more suitable and you will like it.

my mind says.

About you, I wander somewhere between these concepts.

anyway there are some clear facts and rules.
for example: time passes, and things change;
including people, emotions, ideas, places, distances, seasons and … colors of hairs, if exist any hair.

Well, you read all things that I NEED to say, with simple words and some grammatical errors; things that avoiding of saying them could KILL me. You know, English language is easier than Persian one, for stating emotions and thoughts, at least for me, at least right now.

Just it.
Now I can save it in drafts, or click on publish.

p.s: I choose “Publish”
+ with love

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

غابریل غارسیا

اسمی که روی گوشی‌ام افتاده بود را نگاه کردم و گذاشتم آن‌قدر زنگ بخورد تا قطع شود. یک ربع بعد اس‌ام‌اس دادم که: ساری :( نمی‌تونم بیام.

گوشی را سایلنت کردم. تلفن را گذاشتم کنار دستم که شماره‌ها را نگاه کنم و جواب ندهم. دلیل نرفتن این است که آن‌ها (یعنی دوستانی که در این مهمانی هستند) از من انتظار دارند شوخ و شنگ و پرانرژی باشم، در حالی که این روزها حوصله‌ی شلوغی و رقص و موزیک را ندارم. از این وضیعت راضی هستم. این وضعیت که لـَخت و بی‌حال، مثل یک تکه گوشت تازه مثله شده، افتاده‌ام روی تخت. اتاق نیمه‌تاریک است و بوی کولر آبی می‌آید و صدایش هم.

نسرین اگر بود لگدی می‌زد و می‌گفت که پاشو، زود باش، لباس‌مباس چی داری؟
اما نیست، و نسرین ِ درونم هم خوابیده و دارد از صدای کولر آبی لذت می‌برد.
البته درس هم بهانه‌ی جنبی است؛ انتظار می‌رفت بهانه‌ی اصلی باشد که این طور نیست و اصل همان حال نداشتن است متاسفانه.

*****

چیز دیگری می‌خواهم بگویم که بی‌ربط است. در حال حاضر هم به شلختگی پست‌م اهمیت زیادی نمی‌دهم.
شاید قبلاً گفته باشم. اینکه بعد از بعضی چیزها حس می‌کنم حالم خوب است. وقتی فکر می‌کنم که چرا حالم خوب است، می‌فهمم به خاطر
فلان نوشته‌ای بوده که خوانده‌ام، یا بیسار فیلمی که دیده‌ام، همان انیمیشن کوتاه، یا آن کتابی که تازگی تمام کردم حالم را خوب کرده. تعدادشان کم است، طوری که فقط همین چند مورد یادم آمد. آهنگ‌ها و ترانه‌های زیادی هستند که دوستشان دارم، ولی هیچکدام برایم چنین ارغاسم‌هایی نداشته‌اند. می‌دانم یک چیزی هست که مربوط به شنوایی است و در من ضعیف است؛ نمی‌دانم چیست.
(…عرب‌ها لابد به نویسنده‌ی محترم و سیبیلوی صد سال تنهایی می‌گویند: غابریل غارسیا مارکز.)
سلیقه‌ام را نمی‌دانم و به قول دختر عمویم “نمی‌دونم چـِم می‌شه”. بین همین چیزها باید بگردم تا پیدایش کنم. خیلی آثار را می‌گویم خوبه چون دوستان صاحب سلیقه می‌گویند خوبه؛ و انصافاً هم خوبه، اما شاید آن سلیقه‌ی شخصیه را ارضا نکرده باشه. (به زبون محاوره نزدیک می‌شوم! زودتر هوایش کنم). این را هم می‌دانم: اسنوبیسم که می‌گویند همینه. البته که این روزها از فحش ناموسی هم بدتر است ولی خب یک گذار است دیگر. خیلی از فحش‌های ناموسی هم گذاری از فلان به بیسار هستند اگر دقت کنید.

+ مچکرم. کلاً. از فضای مجازی مچکرم. چون این چیزها را همین‌جاها پیدا کرده‌ام. کلاً.
+ کاش می‌شد آبرومندانه‌تر این‌ها را معرفی کنم. نشد.

غابریل غارسیا

اسمی که روی گوشی‌ام افتاده بود را نگاه کردم و گذاشتم آن‌قدر زنگ بخورد تا قطع شود. یک ربع بعد اس‌ام‌اس دادم که: سارررری :( نمی‌تونم بیام.

گوشی را سایلنت کردم. تلفن را گذاشتم کنار دستم که شماره‌ها را نگاه کنم و جواب ندهم. دلیل نرفتن این است که آن‌ها (یعنی دوستانی که در این مهمانی هستند) از من انتظار دارند شوخ و شنگ و پرانرژی باشم، در حالی که این روزها حوصله‌ی شلوغی و رقص و موزیک را ندارم. از این وضیعت راضی هستم. این وضعیت که لـَخت و بی‌حال، مثل یک تکه گوشت تازه مثله شده، افتاده‌ام روی تخت. اتاق نیمه‌تاریک است و بوی کولر آبی می‌آید و صدایش هم.

نسرین اگر بود لگدی می‌زد و می‌گفت که پاشو، زود باش، لباس‌مباس چی داری؟
اما نیست، و نسرین ِ درونم هم خوابیده و دارد از صدای کولر آبی لذت می‌برد.
البته درس هم بهانه‌ی جنبی است؛ انتظار می‌رفت بهانه‌ی اصلی باشد که این طور نیست و اصل همان حال نداشتن است متاسفانه.

*****

چیز دیگری می‌خواهم بگویم که بی‌ربط است. در حال حاضر هم به شلختگی پست‌م اهمیت زیادی نمی‌دهم.
شاید قبلاً گفته باشم. اینکه بعد از بعضی چیزها حس می‌کنم حالم خوب است. وقتی فکر می‌کنم که چرا حالم خوب است، می‌فهمم به خاطر
فلان نوشته‌ای بوده که خوانده‌ام، یا بیسار فیلمی که دیده‌ام، همان انیمیشن کوتاه، یا آن کتابی که تازگی تمام کردم حالم را خوب کرده. تعدادشان کم است، طوری که فقط همین چند مورد یادم آمد. آهنگ‌ها و ترانه‌های زیادی هستند که دوستشان دارم، ولی هیچکدام برایم چنین ارغاسم‌هایی نداشته‌اند. می‌دانم یک چیزی هست که مربوط به شنوایی است و در من ضعیف است؛ نمی‌دانم چیست.
(…عرب‌ها لابد به نویسنده‌ی محترم و سیبیلوی صد سال تنهایی می‌گویند: غابریل غارسیا مارکز.)
سلیقه‌ام را نمی‌دانم و به قول دختر عمویم “نمی‌دونم چـِم می‌شه”. بین همین چیزها باید بگردم تا پیدایش کنم. خیلی آثار را می‌گویم خوبه چون دوستان صاحب سلیقه می‌گویند خوبه؛ و انصافاً هم خوبه، اما شاید آن سلیقه‌ی شخصیه را ارضا نکرده باشه. (به زبون محاوره نزدیک می‌شوم! زودتر هوایش کنم). این را هم می‌دانم: اسنوبیسم که می‌گویند همینه. البته که این روزها از فحش ناموسی هم بدتر است ولی خب یک گذار است دیگر. خیلی از فحش‌های ناموسی هم گذاری از فلان به بیسار هستند اگر دقت کنید.

+ مچکرم. کلاً. از فضای مجازی مچکرم. چون این چیزها را همین‌جاها پیدا کرده‌ام. کلاً.
+ کاش می‌شد آبرومندانه‌تر این‌ها را معرفی کنم. نشد.

 
+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

وقتی باران نجات می‌دهد

تصور کن فانتزی‌ها عملی می‌شد.
جاده‌ها پر می‌شد از کسانی که با یک کوله‌پشتی، پای پیاده یا با دوچرخه سفر می‌کنند. در ترمینال‌ها و فرودگاه‌ها کسانی را می‌دیدی که خیالشان راحت است، که چشم‌هایشان از شوق ناشناخته‌ها برق می‌زند، منتظر اولین بلیط هستند و آمده‌اند که رفته باشند به جایی جز اینجا. خانه‌ها یا خیلی کوچک بودند، یا خیلی بزرگ. کوچک برای درونگرایان تنهای شخمی؛ و بزرگ برای آن‌ها که خانواده‌ی پر جمعیت می‌خواهند با حیاطی و درخت انجیری کنار دیوارش. همه خوشحال و راضی توی کوچه‌ها به هم لبخند می‌زنند و حقوق و تفریح و دوست ِ کافی دارند. آتلیه‌ها روزانه هزاران عکس می‌گرفتند برای مردمی که از پرتره‌ی سیاه‌وسفید خوششان می‌آید یا کسانی که عکس‌های فانتزی با لباس و گریم و سوپرهیروها می‌خواهند. اصلاً هر کسی خودش دوربین به دست، ذوق عکاسی‌اش را می‌آزمود و در فلیکر یا هر جا که دستش می‌رسید، آپلود می‌کرد. تعداد کافه‌ها در سطح شهر به طور عجیبی زیاد می‌شد و مردم یا تک‌تک می‌نشستند پشت میزها و به دوردست خیره می‌شدند، یا دسته‌جمعی گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. وقتی باران می‌بارید پیاده‌روها شلوغ و قدم‌ها کند می‌شد. گل‌فروشی هم زیاد می‌شد، همزمان عرضه و تقاضایش افزایش می‌یافت. یک عده‌، بهار، دسته‌جمعی اتوبوس کرایه‌ می‌کردند و می‌رفتند زیارت…

اما… دنیای واقعی آنجاست که همه توی ترمینال‌ها گیج و سراسیمه به هر طرف می‌روند، در فرودگاه‌ها گریه می‌کنند و از پشت شیشه دست تکان می‌دهند. دیوارها جاهایی هستند که نباید باشند و آنجا که باید باشند نیستند. اجاره‌ها سر به فلک می‌زند. صاحب‌خانه بدقلق است. به مجرد خانه نمی‌دهد. کمتر حیاطی درخت انجیر دارد و کمتر گل‌فروشی‌ای پررونق می‌شود. سر هر چهاراهی دونفره‌های بی‌نسبت را می‌گیرند و می‌برند. توی جاده‌ها پیاده و دوچرخه‌سوار که هیچ، مردم به صدوبیست‌تا هم راضی نیستند. آدم‌ها درس می‌خوانند و چرایش را نمی‌دانند، کار می‌کنند و از آن متنفرند. همه عصبانی هستند. راننده‌ها فحش می‌دهند. و همه‌ی این‌ها واقعی‌تر از آنی به نظر می‌رسند که بشود به راحتی دایورتشان کرد.

فاصله‌ی زیادی میان این دو دنیا هست، با این حال پل‌هایی وجود دارد.
بی‌هوا باران می‌زند، حال همه خوب می‌شود. استتوس‌ها، نوت‌ها امیدوارکننده می‌شود. موجی از مدح هوای خوش راه می‌افتد. دیده شده که در این مواقع آن لبخندهای توی جهان فانتزی، از واقعیت سر در ‌آورده‌اند. ماه می‌رود، آسمان صاف می‌شود چهارتا ستاره بیشتر معلوم است، آدم ِ مستعد غرق می‌شود در دریای زیبای بالای سرش. یک عده هم دل‌خوش می‌شوند به همین چیزها، حداقل برای چند ثانیه. همان چند ثانیه توان آدمی را تجدید می‌کند برای تحمل نکبتی که دنیای واقعی‌اش را گرفته. …فکر می‌کنم این‌جور پل‌ها را باید نگه‌ داشت و مرمت کرد؛ برای نجات زندگی‌مان هم که شده، باید مستعد درک زیبایی‌های اینچنینی بود.


+مای‌دیز پرشین‌بلاگی