یکبار هم وقتی پیش آمد که یکی از دوستانم بهم گفت که فلانی دربارهات گفته که تو خیلی بیسار هستی. اصولاً آن شخص زیاد برایم مهم نبود و کلاً نقلقولهای غرضورزانه را جدی نمیگیرم، و بر فرض که قدر مرگ ناراحت شده باشم هم آن گریهی سیلآسا عجیب بود. یکبار دیگر هم سر فیلم پاندای کنگفوکار اتفاق افتاد. یک جاهاییش آدم احساساتی میشود، ولی نه آنقدر که رشتهکوهی از دستمالهای سفید و نمناک مچالهشدهی دور و برش، بخواهد برود سر به آسمان بساید.
ترسناکترینش مال آن روز بود که مادرم داشت مرا میرساند دانشگاه، که پقی زدم زیر گریه و وقتی پرسید چی شده، نمیدانستم چه شده و فقط گفتم خسته شدم. و مادرم با خندهای پیشنهاد داد که این کنارها پارک کند و برود از مغازه برایم قاقالیلی بخرد چون معتقد بود ما در این سن و سال و اینهمه امکانات(!) و آزادیهایی که داریم -که مادرماینا نداشتند- باید خیلی لوس تشریف داشته باشیم که بخواهیم در چنین صبح قشنگی بزنیم زیر گریه.
یادم میآید که یکبار نشستم پستی دربارهی مرگ گربهای که اسمش والکس بود نوشتم. خیلی بلند و بالا، دوهزاروصد کلمه. در حین نوشتن زار زدم. یک چیز سوزناکی از آب درآمده بود که نگو و نپرس. میشد چند قسمتش کنم و اشک همهتان را دربیاورم. حیف شد. متاسفانه همان روزها خواهرم ویر ویندوز نصب کردن گرفت و لایورایتر هم در درایو سی بود.
و
باید بگویم خستهام از اینکه خندههای ایتساوکی و منخوبم تحویل اطرافیان بدهم. دوست داشتم امروز من هم با بقیهی بچهها عر میزدم. دلم میخواست من هم پای سریالهای دوزاری و فیلمهای هندی گریه میکردم. کسی که مثل من نباشد درک نمیکند تودهی بغضی که در حوالی چانه و گردن و سینه میپیچد چقدر درد دارد و چطور از داخل به استخوان فک فشار میآورد.