۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

.

A
یه ماه پیش این موقع داشتیم دعا می‌کردیم واسه ممدرضا.
اووَه کی بود رفتم بنزین زدم. اون چهارشنبه‌هه که دو روز بعدش ممدرضا افتاد. تازه باک رو پر نکرده بودم.

مبدا تاریخمان شده افتادن ممدرضا. دو سال دیگر مثلاً می‌شود سال2ممدرضایی ِ شمسی.

B
- خانومم موهاتو بکن تو،…
+ ببخشید شما مونا نیستی؟
-بله؟
+ شما مونا نیستی؟
- نه، مانتوت هم کوتاهه…
+ آموزشگاه کیش، اینترچنج، مونایی ها! مونا سوزنی
-  :|

خیلی حال داد. :))) دوتا نره‌غول همراهش بودند، ترسیدم بیشتر گیر بدهم.

C
این مرغ‌عشق‌ها چرا اینجوری‌اند؟ من حس می‌کنم عی‌کیو شان همقدر ما آدم‌ها است. خیلی انگوری‌انگوری هستند. همین‌طور داریم چپ و راست قربان و صدقه‌شان می‌رویم. امروز دیدم این یکی سرش را طرف دیگری خم کرده، آن هم دارد سر ِ صبر و با طمانینه روی کله‌اش را می‌خاراند! خیلی خودم را کنترل کردم که نخورمش. خدایا! اینا چرا اینجوری‌ان؟
مادرم می‌گوید ببریم دوتا پرهایشان را بچینیم که بتوانیم بیاریم‌شان بیرون از قفس؛ اینجاها چرخ بزنند دل‌شان وا شود. وقتی توی قفس هستند که نمی‌توانند استفاده‌ای از این بال‌ها بکنند. با او موافقم. خودم را تصور کردم که اسیر غول‌ها هستم و چاره‌ای ندارم جز اینکه پیش‌شان بمانم. ترجیح می‌دهم دوتا انگشتم را قطع کنند ولی بگذارند گاهی آن دور و اطراف چرخی بزنم، تا اینکه انگشت‌ها را داشته باشم ولی تا آخر عمر توی قفس بپوسم.

D
می‌خواهم اعتراف کنم که هیچ استعدادی آشپزی ندارم. هرچه‌قدر خودم را گول بزنم که لابد تمرین نکرده‌ام و اگر مجبور بشوم غذا درست کنم فلان می‌شود و وقتش را نداشته‌ام(!) یک روز فرصت بشود می‌روم کلاس آشپزی خیلی بهتر می‌شود… بی‌فایده است. غذایی که درست می‌کنم خوب ِ خوبش می‌شود مثل غذا بد ِِ‌ی مادرم. با توجه به اینکه مادرم دست‌پخت معمولی دارد و همچین شاهکار هم نیست. بعد یکی نیست بگوید تو که این وضعیتت است دیگر چرا جو می‌گیردت و ابتکار می‌زنی؟! بله دلم می‌خواهد طعم‌های جدید از خودم اختراع کنم. طعم‌های جدید هم اختراع می‌شوند اما اکثرشان آنقدر توی یخچال می‌مانند تا خراب بشوند و بروند توی سطل آشغال.

E
خوشم می‌آید که افغان‌ها به ماه آذر می‌گویند “قوس”
یادم می‌آید توی گودر می خواندم که فارسی دری مثل لهجه بریتیش می‌ماند، با این حساب ما امریکن صحبت می‌کنیم. گودر یادت بخیر. آلن…

F
یک بازی‌ وبلاگی ترسناکی هم هست: “صندلی داغ”. نمی‌دانم چرا زیاد هیجان ندارد، شاید به خاطر مجازی بودنش است.
می‌نشینم روی این صندلی، اگر سوالی هست… :)
توضیح خاصی هم ندارد، صندلی داغ است دیگر. 
برای نمونه
درخت ابدی و رامک هم بازی کرده‌اند.

+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

علیه‌السلام

امروز عصر در راه خانه بودم. یک راننده‌ی پراید موازی من توی خیابان می‌آمد و جملاتی از قبیل “ججججیییوووون برسونمت جیگر…” می‌گفت. واکنشم در این جور شرایط معمولاً “هیچی” است، و اگر طرف خیلی کنه باشد خیلی هم معقول و با کمترین فحاشی ِ ممکن، با حداقل اعصاب خردی، یک “گمشو”ی ساده می‌گویم و او هم می‌بیند بخاری از من بلند نشد، خودش و طیاره‌اش می‌روند زیر باران عصر جمعه‌ای گم می‌شوند.
حالتان به هم می‌خورد از این موضوع مزاحمت و مشتقاتش از بس شنیده‌اید و خوانده‌اید؟ خب بله خیلی شنیده‌ایم، ولی من فکر می‌کنم هیچکس به عمق فاجعه پی نبرده. من فکر می‌کنم خود ِ کسانی که مورد مزاحمت قرار می‌گیرند هم به عمق فاجعه پی نبرده‌اند و نمی‌فهمند و گرم هستند و حالی‌شان نیست، و عادت کرده‌اند به دایورت کردن و وانمود کردن که: اهمیتی ندارد… بی‌خیال…
من هم همین‌ها. گور بابایش، کرسی‌شعرهایش را گفت و رفت دیگر، سی ثانیه هم طول نکشید، هیچ غلطی نمی‌توانست بکند، اینجا محله‌ی خودمان است و کافی بود یک جیغ بکشم تا همسایه‌ها بریزند توی کوچه… اما وقتی رسیدم خانه‌ پاهایم یک چیز دیگری می‌گفتند. نزدیک‌شان که شدم تا بند کفش‌ها را باز کنم دیدم می‌لرزند. پرسیدم سردتان شده؟ گفتند: نعخیر! گفتم پس چی؟ گفتند خودت را به خریت نزن، نِروسنِس‌ات روی دوهزار و پانصد ریشتر است.
یک سال پیش بود، توی همین کوچه‌مان، توی محله‌مان، سرظهر و خلوت، یک عنآقایی پیشنهاد بی‌شرمانه‌ای داد. گفتیم خیر، گمشو! به نظر آدم منطقی‌ای می‌آمد، انتظار داشتم برود و گم بشود. اما همین‌جوری که نمی‌توانست بگذارد بروم. انگولکی کرد و الفرار. همان راهکار آخر یعنی جیغ را به کار بستم. یک جیغ… دور شد… دو جیغ… قو پر نمی‌زد… با سومین جیغ دیگر خودم را ضایع می‌کردم، پس منصرف شد. وقتی رسیدم خانه از خواهرم پرسیدم تو صدای جیغ نشنیدی؟ گفت نه، داشتم آهنگ گوش می‌کردم. چیزی شده؟ برایش تعریف کردم، آخرش را با شوخی و خنده تمام کردم که نظرم عوض شده، آخرش که چی؟ می‌خواهیم به گور ببریم؟ هار هار هار هِر هِر هِر ولی… این هِروکِر کردن‌ها ضربه‌گیر‌هایی بیش نبود، ضربه‌گیرهای ناکارآمد، در مقابل اعصاب درب و داغونی که تا چند وقت موقع راه رفتن توی خیابان توهم می‌زد و سایه‌ی کسی را می‌دید که پشت سرش راه می‌رود و الآن که ناغافل یک کاری بکند. گمان کنم آن وقت‌‌ها هم به خودم می‌گفتم که چیزی نیست، آدم است دیگر گاهی توهم برش می‌دارد… آها این لامپ بی‌شوهور بد جایی است، سایه‌ی خودم بود که تکان خورد... هار هار هار قار قار قار.
این است که می‌گویم خودمان هم حالی‌مان نیست چی به سر اعصاب و روان‌مان می‌آید؛ و اینکه امنیت در هرم مازلو از پایین دوم است؛ و اینکه اگر بلایی هم سرت بیاید لابد خودت همچین علیه‌السلام نبوده‌ای؛ و اینکه اگر جیغ بزنی هیچکس به تخمش نیست و دوره‌ی فردین‌بازی گذشته و این روزها کسی خودش را توی دردسر نمی‌اندازد؛ و اگر کرم از خود درخت نبود دختر آن موقع ظهر توی کوچه چه کار می‌کند؟ چه معنی دارد؟ چرا مانتو پوشیدی؟ چادر سرت کن. چرا ظهر بیرون رفتی؟ عصر جمعه توی خیابان چه غلطی می‌کردی؟
این می‌شود که آدم –از نوع مونث‌اش- می‌بیند دستش به هیچ جا بند نیست و “امنیت” در موقعیت‌هایی که خطر می‌افتد، فقط بسته به شانس است. می‌بینی در جاهایی شانس‌ات بیشتر است که شلوغ‌تر باشد.
حالا من آخر این پست چه می‌خواهم بگویم؟ دغدغه‌ی امروزم را گفتم، حالا چی؟ که چی بشود؟ شمایی که می‌خوانید اگر زن باشید که داغ دل‌تان تازه شده، اگر مرد باشید کاری از دستتان بر نمی‌آید .گفتن ندارد که انتظار بچه‌گانه‌ایست که بیایی از مردم بخواهی سوپرمن باشند؛ حفظ امنیت این جانب تا حدودی به عهده‌ی پلیس –منظورم از پلیس یک مفهوم کلی است، وگرنه صدوده خودمان که…- و تا حدودی به عهده‌ی “خودم” است. این قسمت ِ “خودم” خودش یک پست دیگر می‌خواهد که شاید روزی درباره‌اش بنویسم.
این را هم بگویم و بروم: می‌دانم خیلی بعید است که مثلاً از بین بازدیدکننده‌های این وبلاگ کسی از زمره‌ی مزاحم‌ها باشد. ولی خب اگر هست یا شاید روزی با گوگلی چیزی سر از اینجا در آوردی آقای عزیز، من از طرف جامعه‌ی زنان از شما خواهش می‌کنم متوجه مشکلی که در شما وجود دارد باش و از راه درست حل‌اش کن. این روزها خیلی‌ها به روان‌شناس مراجعه می‌کنند. می‌دانی با این کار چقدر از حجم استرس در دنیا کم می‌کنی؟ می‌دانی این استرس‌هایی که در بنده‌گان خدا ایجاد می‌کنی چه می‌شود؟ به کارما اعتقاد داری؟ به روح چطور؟

+ امروز هم اتفاقاً
روز جهانی حذف خشونت علیه زنان است. حالا نمی‌دانم این مصادف شدن را به فال نیک بگیرم یا چی.

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

بهترین اتاق جهان


اینجا یکی از پنج اتاق خانه‌ای ییلاقی است، کمی دور از آبادی و بیشتر نزدیک کوه. کرسی دارد، یک دیوارش پنجره است که نیمی از منظره‌ی آن شاخ و برگ‌های درخت خرمالوی سرحالی است، می‌شود دست دراز کرد و از آن چید. کوه‌های این پنجره موقع غروب نارنجی می‌شوند و باد درخت خرمالو را تکان می‌دهد. سقف و تیرک‌های چوبی دارد و کمدی در لغاز ِ دیوار که روی آن عکس دسته‌جمعی هفت کتوله حک شده.
بعد از ظهر جمعه‌ام را اینجا چرت زدم. پنج دقیقه یکبار از خواب پریدن در اثر برخورد پاهایی که توی حلقم بود، -طبعاً همه می‌خواستند دور کرسی بخوابند- باعث می‌شد تاریک شدن هوا را ببینم و صدای به هم خوردن برگ‌های درخت خرمالو را بشنوم. در حالت: مثل خلسه یا نشئه، با ذهنی خالی از هر فکر، تا بیاید حال ِ نفهمی‌ام بپرد، خواب مرا می‌برد. این ده-دوازده بار بیدار شدن و رصد کردن اوضاع، فوق‌العاده بود.
امیدوارم باز هم نصیبم شود.
وقتی به صاحب‌ خانه می‌گفتم عجب اتاق باصفایی است به این موضوع احمقانه فکر می‌کردم که آدم بیاید آخرهای عمرش را یک همچین جایی زندگی کند… اگر آخر عمری در کار نبود چه؟ بلند پروازی کردن برای روزی که آنقدر پولدار بشوم که خانه‌ی ییلاقی جداگانه داشته باشم کلاً منتفی بود. کی حال دارد دم به دقیقه بار بندیل جمع کند از اینجا برود آنجا، و برگردد. بنده با سکون بیشتر موافقم تا با سفر.
یک گزینه‌ی دیگر که وقتی از آن پنجره‌ی رویایی به کوه‌ها نگاه می‌کنی و برگ خرمالو را لمس می‌کنی به ذهنت خطور می‌کند این است که: ممکن است یک روز دلم راضی شود شهرها را رها کنم و بخواهم بیایم همچین جایی با زندگی کنم؟
برای چند لحظه آرزویم شد.

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

از مصاحبه‌ی سوسن تسلیمی با پارازیت

مسئله‌ی اساسی که من می‌خوام اینجا مطرح بکنم و برای من همیشه پایه و اساس بوده اینه که فرهنگ و هنر یک سرزمین روح و آتش درون بدنه‌ی اون سرزمینه. اگه فرهنگ و هنر به غُل و زنجیر و به بند کشیده بشه، سلاخی بشه، بدنه‌ی اون جامعه، اون سرزمین افسرده می‌شه، بیمار می‌شه، و می‌میره. بنابراین ما که هنرمند هستیم، ما که با هنر و فرهنگ سر و کار داریم باید صادقانه و با جدیت با این مسئله روبرو بشیم و آتش درون این قلب تپنده‌ی سرزمین خودمون رو زنده نگه داریم. در این صورته که اون بدنه، بدن سرزمین ِ ما سالم می‌مونه، جسم و روح یکی می‌شه، پیشرفت می‌کنه، و اون سرزمین جاودانه خواهد موند. همون طور که پیشینیان ما کردند، به هر حال این میراث به ما رسیده، و باید بهش ادامه بدیم و به امید ایران بهتر و ایران آزادتر برای نسل آینده که همین لحظه‌ای که من اینجام متولد می‌شه، فردا، پس‌فردا،… و این سرزمین رو، این میراث رو بهشون تقدیم می‌کنیم.

+ مصاحبه‌ی کامل نیم‌ساعته

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

عید سعید غدیر

همانطور که می‌دانید عید سعید غدیر خم در پیش است و مردم فوج فوج نزد کسانی که می‌گویند جدشان پیامبر است می‌روند و به تجدید میثاق می‌پردازند؛ بعضی وقت‌ها عیدی هم می‌گیرند، گپی می‌زنند و خداحافظی می‌کنند و خلاص. البته ما اولاد پیغمبر از زاویه‌ی دیگری یه این عید فرخنده نگاه می‌کنیم. و حقیقتش این است که برای من نوعی خیلی فرخنده نیست. مادرم این روزها یادش می‌افتد که گند از سر و روی خانه بالا می‌رود در حالی دو تا دختر ِ خرس ِ گنده توی خانه هست. به نظر من اینجوری‌ها هم نیست و مادرم کمی در این مورد وسواسی است و این اخلاق را از مادرش به ارث برده. اصلاً ارزشش را ندارد که آدم برود بالای نردبان، پرده‌ها را بیاورد پایین، ماسماسک‌هایش را باز کند، بچپاند توی ماشین لباس‌شویی، بیاورد بیرون پهن کند روی بند تا خشک شود، آن‌ها را اتو کند –فکر کن به اتو کردن پرده که چقدر مشکل است- بعد ماسماسک‌هایش را دانه به دانه وصل کند، برود بالای نردبان،… همه‌ی این‌ها به خاطر اینکه رنگ پرده‌ها نیم‌درجه روشن‌تر شود که هیچکس غیر از خود ِ مادرم –و شاید مادربزرگم- متوجه آن نمی‌شود. فکر می‌کنم سالی یکبار کافی باشد که آن هم قبل از عید نوروز زمان مناسبی به نظر می‌رسد.

جالب و لازم و دوستداشتنی است که آدم گاهی برود به این و آن سری بزند، یعنی من بدم نمی‌آید، یعنی از مهمان‌هایی که عید غدیر می‌آیند حتا خوشم می‌آید چون خانواده‌ی پدری‌ام معمولاً در میانشان نیستند، چون خودشان سادات هستند و باید بنشینند توی خانه‌هایشان. فقط نمی‌دانم چرا همیشه در آخر این روز می‌رویم خانه‌ی عمه‌ی بزرگم. در واقع خیلی واجب است و حتماً باید برویم و بقیه فک و فامیل و بچه‌هایش هم می‌آیند. خیلی هم خوب است که آدم بچه‌ی دخترعمه‌اش با بغل کند که قبل از گفتن ِ بابا و مامان یادش داده‌اند صلوات بفرستد، یا سلام بدهد به شوهر عمه‌اش که بی‌جواب بماند، و با پسرعمه‌ی آخوندش بگوید حاج آقا حوزه چه خبر؟ این‌ها همه خوب است. فقط… مشکل این است که جهت روبوسی ِ عمه‌ام، با جهت ِ روبوسی ِ من هماهنگ نیست. احتمالاً مشکل از اوست چون من تا به حال با هیچکس همچین مشکلی پیدا نکرده‌ام. متاسفانه تا بیایم به خودم بیایم،…
هیچ چیز در دنیا بدتر از این نیست که آدم جلوی چشم همه‌ی فامیل، عمه‌اش را فرانسوی ببوسد.
کمی غلو کردم، فضاحتش در این حد نیست، اینجوری است که یواشکی به خواهرم بگویم فَمیدی چی شد؟ او هم سقلمه بزند که یعنی
خب حالا منو نخندون.
این هم به نوعی سوژه‌ی خنده است. یعنی بد نمی‌گذرد، مشکل بیشتر همان شستن پرده‌ها و جارو کردن زیر ِ فرش ِ زیر ِ آن قسمتی است که یک کاناپه‌ی فکستنی قرار دارد. بله مشکل همین‌ها است، وگرنه مهمان خوب است مخصوصاً اگر دوست باشد و شبیه. اشکالی هم ندارد اگر خیلی شبیه نباشیم، -مثلاً همکارهای پدرم-. فکر می‌کنم این جور نشست‌ها و جمع‌ها برای ما که تحمل آدم‌های مختلف را نداریم مثل ویتامین دی برای افزایش انعطاف‌پذیری‌مان لازم است. برای من که کلاً تحمل جمع را ندارم مثل مراجعه به دندان‌پزشک است –که حداقل باید شش ماه یکبار باشد-. و این هم برایم فرقی نمی‌کند که آدم به بهانه‌ی عید غدیر به بقیه سر بزند یا به بهانه‌ی جشن مهرگان یا هالووین.

بروم که کم‌کم دارد از گوشه و کنار خبر می‌رسد: مامان الآن یه چیزی بهم می‌گه‌ها.

عید سعید غدیر

همانطور که می‌دانید عید سعید غدیر خم در پیش است و مردم فوج فوج نزد کسانی که می‌گویند جدشان پیامبر است می‌روند و به تجدید میثاق می‌پردازند؛ بعضی وقت‌ها عیدی هم می‌گیرند، گپی می‌زنند و خداحافظی می‌کنند و خلاص. البته ما اولاد پیغمبر از زاویه‌ی دیگری یه این عید فرخنده نگاه می‌کنیم. و حقیقتش این است که برای من نوعی خیلی فرخنده نیست. مادرم این روزها یادش می‌افتد که گند از سر و روی خانه بالا می‌رود در حالی دو تا دختر ِ خرس ِ گنده توی خانه هست. به نظر من اینجوری‌ها هم نیست و مادرم کمی در این مورد وسواسی است و این اخلاق را از مادرش به ارث برده. اصلاً ارزشش را ندارد که آدم برود بالای نردبان، پرده‌ها را بیاورد پایین، ماسماسک‌هایش را باز کند، بچپاند توی ماشین لباس‌شویی، بیاورد بیرون پهن کند روی بند تا خشک شود، آن‌ها را اتو کند –فکر کن به اتو کردن پرده که چقدر مشکل است- بعد ماسماسک‌هایش را دانه به دانه وصل کند، برود بالای نردبان،… همه‌ی این‌ها به خاطر اینکه رنگ پرده‌ها نیم‌درجه روشن‌تر شود که هیچکس غیر از خود ِ مادرم –و شاید مادربزرگم- متوجه آن نمی‌شود. فکر می‌کنم سالی یکبار کافی باشد که آن هم قبل از عید نوروز زمان مناسبی به نظر می‌رسد.

جالب و لازم و دوستداشتنی است که آدم گاهی برود به این و آن سری بزند، یعنی من بدم نمی‌آید، یعنی از مهمان‌هایی که عید غدیر می‌آیند حتا خوشم می‌آید چون خانواده‌ی پدری‌ام معمولاً در میانشان نیستند، چون خودشان سادات هستند و باید بنشینند توی خانه‌هایشان. فقط نمی‌دانم چرا همیشه در آخر این روز می‌رویم خانه‌ی عمه‌ی بزرگم. در واقع خیلی واجب است و حتماً باید برویم و بقیه فک و فامیل و بچه‌هایش هم می‌آیند. خیلی هم خوب است که آدم بچه‌ی دخترعمه‌اش با بغل کند که قبل از گفتن ِ بابا و مامان یادش داده‌اند صلوات بفرستد، یا سلام بدهد به شوهر عمه‌اش که بی‌جواب بماند، و با پسرعمه‌ی آخوندش بگوید حاج آقا حوزه چه خبر؟ این‌ها همه خوب است. فقط… مشکل این است که جهت روبوسی ِ عمه‌ام، با جهت ِ روبوسی ِ من هماهنگ نیست. احتمالاً مشکل از اوست چون من تا به حال با هیچکس همچین مشکلی پیدا نکرده‌ام. متاسفانه تا بیایم به خودم بیایم،…
هیچ چیز در دنیا بدتر از این نیست که آدم جلوی چشم همه‌ی فامیل، عمه‌اش را فرانسوی ببوسد.
کمی غلو کردم، فضاحتش در این حد نیست، اینجوری است که یواشکی به خواهرم بگویم فَمیدی چی شد؟ او هم سقلمه بزند که یعنی
خب حالا منو نخندون.
این هم به نوعی سوژه‌ی خنده است. یعنی بد نمی‌گذرد، مشکل بیشتر همان شستن پرده‌ها و جارو کردن زیر ِ فرش ِ زیر ِ آن قسمتی است که یک کاناپه‌ی فکستنی قرار دارد. بله مشکل همین‌ها است، وگرنه مهمان خوب است مخصوصاً اگر دوست باشد و شبیه. اشکالی هم ندارد اگر خیلی شبیه نباشیم، -مثلاً همکارهای پدرم-. فکر می‌کنم این جور نشست‌ها و جمع‌ها برای ما که تحمل آدم‌های مختلف را نداریم مثل ویتامین دی برای افزایش انعطاف‌پذیری‌مان لازم است. برای من که کلاً تحمل جمع را ندارم مثل مراجعه به دندان‌پزشک است –که حداقل باید شش ماه یکبار باشد-. و این هم برایم فرقی نمی‌کند که آدم به بهانه‌ی عید غدیر به بقیه سر بزند یا به بهانه‌ی جشن مهرگان یا هالووین.

بروم که کم‌کم دارد از گوشه و کنار خبر می‌رسد: مامان الآن یه چیزی بهم می‌گه‌ها.

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

از اسبْ ‌افتاده، فرصت نداشت

صبح ِ جمعه‌ی یک هفته قبل گفتیم فلانی کجاست؟ چرا نیامد؟ گفتند مهماندار شده، رفته‌اند با مهمان‌هایشان کوه. گفتیم وقتی صبح جمعه‌ای جشن تولد می‌گیرید همین می‌شود دیگر، هیچکس نمی‌آید. بگو و بخند و شمع فوت کن و این چی‌چیه آوردی، گندشو درآوردی و… مادر میزبان چشم‌هاش قرمز بود، شخص متولد شده گیج می‌زد، یک چیزی‌شان می‌شد. تلفن زنگ زد همه میخ شدند، یکی جواب داد، رفتند توی اتاق با چشم‌های قرمز برگشتند، همه‌شان با هم سرماخورده بودند! با چشم و ابرو به هم گفتیم: انگار چیزی شده که نمی‌خواهند به ما بگویند و اوضاع مساعد نیست؛ بیایید برویم تا راحت باشند. بنا کردیم لباس پوشیدن که برویم. شخص متولد شده آمد و گفت خیله‌خب، اینجوری شده و آنجوری شده و فلانی مهماندار نشده، بلکه همین صبحی، پیش پای شما از اسب افتاده و حالش خراب است و رفته در کما، دکترش فلانی است و… ما شُکه و غمگین نشستیم و هم را نگاه کردیم و همراه میزبان گوش به زنگ تلفن ماندیم. دوباره زنگ زدند، و شخص متولد شده که پزشک می‌باشد، پای تلفن با دکتر ِ دوست عزیز ِ از اسب افتاده‌ی‌مان یک چیزهای تخصصی‌ای گفت و گوشی را گذاشت و زد زیر گریه، او گریه کن، ما گریه کن، او گریه کن، ما گریه کن…
که چندتا از دوستان نزدیک‌تر ریختیم در ماشینی و رفتیم بیمارستان.

صبح ِ جمعه‌ی همین هفته، یعنی امروز، مراسم تشییع جنازه‌اش برگزار شد. در طول این یک هفته بالا و پایین شدن‌ها را تماشا کردیم و خواب‌هایمان را برای هم تعریف کردیم که یکی توی باغ دیده بودش، دیگری خندان و سفیدپوش… وقتی دکترها گفتند مگر معجزه شود، وقتی مردمک یک چشمْ بی‌حرکت مانده بود و ما به همان سوسوی مردمک چشم ِ دیگر امید بسته بودیم، وقتی پسر یکساله‌اش را نوازش می‌کردیم که مریض بود و گریه می‌کرد و به بهترین دوستش می‌گفتیم خدا بزرگ است،… در تمام این مدت پیش خودم فکر می‌کردم، کاش برود، با این ضایعه‌ی مغزیْ ماندنش جز رنج و عذاب برای خودش و خانواده‌اش نخواهد نبود. امیدوار بودم ولی می‌دانستم خیلی بعید است سالم برگردد. آدم به این خوبی، به این نازنینی، بماند چه‌کار؟ مرگ به این راحتی، در حالی که شاد و خندان بود و با بهترین دوستانش در هوای خنک اسب‌سواری می‌کرد و یک‌دفعه بی‌اینکه کسی چیزی بفهمد بیهوش شد و افتاد، کم گیر می‌آید، چی از این بهتر؟ فیلمش هست، یکی‌شان فیلم گرفته بود. می‌خندد و می‌گوید بریم جلوتر یکی می‌گوید بس است برگردیم، فلانی‌مان می‌گوید نه، بریم، من دیگه فرصت نمی‌کنم باهاتون بیاما… وقت ندارم… به خدا گفت. عین همین را گفت. چجوری است؟ آدم‌ها قبل از مرگ‌شان خبردار می‌شوند؟ کی بهشان خبر می‌دهد؟ یا این حرف‌ها و این فرصت نداشتن‌ها اتفاقی است، نمی‌دانم.
…خدایش رحمت کند، که از آن نازنین‌هایش بود.

و این را هم اضافه کنم که لعنت به این ورزش تخمی، این خانواده کلاً اسب‌سوارند، همه‌شان و همه‌ی دوستان سوارکارشان، ده بار تا دم مرگ رفته‌اند و این نجیبْ حیوان از این خانواده دست و پاها شکسته و دهان‌ها سرویس کرده… من نمی‌فهمم، خب بروید شنا، دوچرخه‌سواری، شطرنج به این خوبی. مایه‌داری؟ بروید… چمی‌دانم اسکی روی چمن؛ از این‌ها که کِش می‌بندند لِنگ‌شان‌می‌پرند تو دره والا کمتر از سوارکاری خطر دارد.