۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

ظهری که عصر نشد


دریا چه طوفانی بود و ناخدا هم خوش می‌راند و کشتی در میان امواج می‌رفت و می‌آمد و ناله‌اش به هوا بود و آسمان ابری بود و هوا اردیبهشتی و ظهر، ظهری بود که عصر نمی‌شد.
آب‌ها آرام گرفتند و دریا خوابید و ناخدا و کشتی هر دو شادان، هر دو خندان، هر دو نیمه خواب و نیمه بیدار که هوا اردیبهشتی بود.

گفتم یک وردی بخوان که این لحظه تمام نشود. گفت تمام نمی‌شود و تازه شروع شده است. راست می‌گفت، تازه شروع شده بود و تمامی نداشت. نفسش داغ بود؛ داغ ِ داغ ِ داغ. همه ساعت‌های عالم را آب کرد و زمان همانجا ماند، همان ظهر اردیبهشتی که آسمان ابر بود که دریا طوفانی بود. آن لحظه تمام نشد، دست زمان به بعضی لحظه‌ها نمی‌رسد و این ورد نمی‌خواهد. ظهر، ظهر ماند و عصر نشد.

 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

بــــــــــــادهای همواره


اتوبوس خلوت بود اما به هر ایستگاه که می‌رسیدیم راننده در عقب را هم باز می‌کرد، چون من وسط اتوبوس ایستاده و با دست‌های عرق کرده میله‌ای را گرفته بودم. وقتی حالم خوش نیست مسافت و زمان از دستم در می‌رود. مجبور بودم همانجا بایستم تا اتوبوس از ایستگاه دانشگاه رد نشود. این دومین رانندهْ اتوبوس ِ خلوتی است، که این‌طور کـُفرش را در می‌آورم. آن راننده‌ی دیگر حرف می‌زد. می‌پرسید پیاده می‌شی؟ و من می‌گفتم نه؛ که ماجرایش به خیلی وقت پیش‌ها برمی‌گردد. این یکی اما فقط بلد است دندان قروچه کند و کلید باز باز و بسته شدن در را فشار بدهد. بالاخره با صدمین بار ِ باز شدن در، من هم پیاده شدم. در چنین شرایطی اصلاً نمی‌خواهم بین مردم باشم. احساس می‌کنم همه به من نگاه می‌کنند. احساس می‌کنم لباسم تنگ است. نمی‌خواهم دیده شوم. نمی‌توانم نگاه‌ها را تحمل کنم. یک همچین توهم‌هایی می‌آید سراغم این جور وقت‌ها.

دم پل عابر پیاده یک جوانک هفده-هجده ساله‌ی چشم روشن ایستاده و به من می‌گوید خانوم اخمو، کجا با این عجله؟ و هار هار می‌خندد. دلم می‌خواهد بزنمش. نه فحش و نه کتک‌کاری الکی، می‌خواهم آن قدر بزنم تا بمیرد. نه، نمیرد، زنده بماند و عبرت بقیه بشود. هیچی نمی‌گویم و سعی می‌کنم قیافه‌ام حالت قبلی‌اش را حفظ کند. کفش‌های دردناکم توی پله‌های پُل، دردناک‌تر می‌شوند. زخم‌های قبلی با هر پله شدیدتر درد می‌گیرند. خودم را مستحق درد می‌دانم و محکم‌تر قدم برمی‌دارم. بیچاره‌ پاهای نازنینم؛ زورم به هیچی نرسیده، به آن‌ها می‌رسد.

حالا دیگر وسط محوطه‌ی دانشگاه هستم. دور و برم هیچ در و دیواری نیست. فضای اطرافم خالی است. گوشه و کنار گروه‌های دو یا چند نفری دانشجوها ایستاده‌اند، یا نشسته‌اند. هنوز آن توهم با من است. حس ِ نفرت‌انگیز ِ زیر ذره‌بین بودن. کاش توی یک اتاق در بسته بودم؛ کاش در خانه مانده بودم؛ حالم بهتر می‌شد. پسری با تی‌شرت راه‌راه سفید و سرمه‌ای با سرعت از کنارم رد شد و جلو زد. دارد سعی می‌کند به کلاسش برسد، اما من چی؟ کلاسم را از دست داده‌ام و برای از دست ندادنش هم هیچ تلاشی نکردم. ریلکس و آرام راه می‌روم و به راه‌های سفید و سرمه‌ای لباسش نگاه می‌کنم که با هر قدمی که برمی‌دارد از این‌ور به آن‌ور موج می‌خورند. شاید هم یک‌نفر دارد عقب‌تر از من راه می‌رود و به پشتم نگاه می‌کند ولی افکارش مثل من اینقدر ساده‌لوحانه و درباره‌ی درس و کلاس نیست.

می‌خواستم امروز نیایم دانشگاه؛ آمدم تا مادرم چیزی نپرسد. فکر خوبی بود که زیر میز تحریر قایم شوم و یک ملافه بکشم روی سرم. آنجا به اندازه‌ای که یک نفر در قد و قواره‌ی من بتواند چمباتمه بزند جا هست، البته به شرطی که هیچ حرکتی نکند. موقعیتش هم طوری ست که کسی تا دو قدم وارد اتاق نشود به آنجا دید ندارد. پس می‌شد که مادرم بیدار بشود و مثل هر روز بیاید در اتاق سرک بکشد و ببیند که نیستم؛ بعد فکر کند که قبل از بیدار شدنش من رفته‌ام، ساعت نه و نیم که رفت من بیایم بیرون و انگار کنم که نیستم. یعنی نه تلفن جواب بدهم و نه در را باز کنم. متاسفانه وقتی به فکرم رسید که قبلش مادر مرا در آشپزخانه دیده بود و این پلان نمی‌توانست عملی باشد.

کمی دیر بیدار شده بودم. اگر عجله می‌کردم با چند دقیقه تاخیر به کلاس می‌رسیدم، اما عجله نکردم. نمی‌توانستم تحمل کنم که استاد با ورود من چند دقیقه با مضمون اگه قراره دیر کنید اصلاً نیاید سخنرانی بکند. من هم بعد از آن سخنرانی بنشینم تندتند نُت بردارم از چیزهایی که نمی‌فهمم. آنجا، در محوطه‌ی دانشگاه، در حال فرار بودم از مادرم، استادم و درسم. چیزهایی که به زودی مجبور خواهم بود با آن‌ها مواجه شوم؛ چه بخواهم و چه نخواهم روز ِ امتحان و پروژه هم می‌رسد.

قرار بود بروم لئو را ببینم. دلم برایش تنگ شده. قرار گذاشته‌ام و چندبار موکول کرده‌ام به بعد. نخواستم در دوره‌ی ناخوش‌احوالی مرا ببیند. بهانه‌های الکی و صدتا یک غاز آوردم. کاش بهانه‌های بهتر و باورپذیرتری جور می‌کردم. به هر حال فرقی نمی‌کرد. او حالم را می‌فهمد و حتی الکی بودن بهانه‌هایم را به رویم نمی‌آورد.

در تریا هستم و دارم یک بطری نیم‌لیتری آب‌معدنی از یخچال برمی‌دارم. خانم فروشنده یک چشمش به من است و یک چشمش به صفحه‌ی موبایلش. زود باقی‌پولم را برمی‌دارم و می‌روم بیرون. از پنجره صدای داد زدنش را می‌شنوم که می‌گوید گوشی رو بدید به آقا رضا… نه من نمی‌گم چرا اومده اونجا، حرف دیگه باهاش دارم… (این جمله‌ی آخر را بلندتر داد می‌زند). از خودم می‌پرسم من بدبخت‌تر هستم یا او؛ جواب می‌دهم او. بعدش به جوابم این را اضافه می‌کنم که نمی‌شود مقایسه کرد. نوع و جنس ِ بدبختی‌هایمان فرق دارد. دو چیز غیرهم‌نوع را که مقایسه نمی‌کنند.

این موقع از روز سالن مطالعه خلوت است؛ می‌توانم یک‌ گوشه‌ای برای خودم بنشینم و چند ساعتی مشابه شرایط ایزوله‌ی زیر میز تحریری را که به آن احتیاج داشتم بگذرانم. در راه عبور از سالن باید از میان بیست-سی‌تا دانشجو که منتظرند امتحان‌شان شروع شود رد بشوم. چند ثانیه‌ی عبور از میان جمعیت ِ کتاب‌به‌دست، با سختی و عذاب می‌گذرد. فراز و فرودهایم باعث تعجب خودم است. وقتی سر ِ کیف هستم برای امتحان‌دارها آرزوی موفقیت می‌کنم. توی خیابان به بچه‌ها لبخند می‌زنم و به گربه‌ها سلام می‌کنم. متلک‌گوها را به چشم برادرهای پرانرژی و شیطانم می‌بینم که از بدِ روزگار یک‌کمی بی‌ادب شده‌اند. آن وقت، حالا… کارد بزنی خونم در نمی‌آید، فقط از دست همان پسرک ِ دَم پُل. چیزهایی که در سرم می‌چرخید فقط همین‌ها نبود، البته قسمت عمده‌اش را گفتم (یا شاید نگفتم) که خُب توضیح همه‌اش از حوصله‌ی من و البته شما خارج است.

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم در سالن مطالعه نشسته‌ام و تازه دختری آمده درست روبروی من بساطش را پهن کرده است. حالا هم بوی پرتقال راه انداخته؛ ناشتا هستم و از بوی پرتقال دارد حالم بهم می‌خورد. با حالت چشم‌غره –همان‌طور که راننده‌ی اتوبوس نگاهم می‌کرد- نگاهش می‌کنم. ابروهایش را خیلی قشنگ اصلاح کرده و از پشت فریم عینک ظریفش خوش‌حالت‌تر هم به نظر می‌رسند. لبخند می‌زند و می‌گوید بفرمایید، می‌گویم نوش ِ جان. هشت قرص –لطفاً نپرسید چه قرصی- می‌ریزم روی کاغذهایم. یکی یکی می‌خورم و با هر کدام یک قلوپ آب از بطری آب‌معدنی‌. می‌گوید نخور! می‌گویم چیزی نیست. دستپاچه و گیج وسایلش را برمی‌دارد و می‌رود سر یک میز دیگر.

هدفون برمی‌دارم و شعری از سهراب سپهری گوش می‌دهم که با صدای خسرو شکیبایی است و سهراب یکروزی در بهار یک سالی در بابل گفته بود: و من مسافرم ای بادهای همواره… و امروز شکیبایی در گوش من می‌گفت و یکجوری می‌گفت:
…و من مسافرم ای بــــــــاد های همواره…
که پنجره‌ها به هم می‌خوردند و شیشه‌هایشان می‌لرزید و چندتایی هم می‌شکستند. پنجره‌های سرم، پنجره‌های معده‌ام، و هر پنجره‌ای که بوده و هست. پرده‌های سبـُک هم دیوانه شده بودند و می‌رقصیدند.

+دانلود قسمتی از مسافر

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

ساعت نُه، به وقت دهلی


اهرم ِ دوش را چند میلی‌متر حرکت دادم به سمت نیم‌دایره‌ی کوچک ِ آبی. آبْ زیادی سرد شد. با این شیرهای اهرمی، آب همیشه گرم‌تر یا سردتر از آن‌ است که می‌خواستی باشد. همان نوع کلاسیکش بهتر است. همان که باید شیر ِ دوش را بپیچانی برای باز کردنش.
از بیرون ِ حمام صدای غریبه آمد. آب را بستم. چی؟! این عمه و شوهرعمه‌ام هستند که دارند سلام‌علیک می‌کنند؟! خدایا! درست می‌شنوم؟! حالا من چجوری بروم بیرون؟ حالا بلیط‌های جدایی نادر از سیمین چه می‌شود؟ از کجا معلوم که زود بروند؟ چرا قبل از آمدن زنگ نزدند؟ حالا هم موقع بازدید عید است؟ هِی گفتم نرویم خانه‌شان. هی گفتم! گفتند نیم ساعت بیشتر طول نمی‌کشد، تحمل کن، گفتم آخه وقتی هیچکدام از هم خوشمان نمی‌آید عیددیدنی معنی ندارد. بفرما؛ بلیط‌هایمان بفاک رفت. من چکار کنم؟ یا باید با اعمال شاقه مانتو و روسری برایم بیاورند و من بپوشم، یا صبر کنم که بازدید عیدشان تمام شود. نمی‌توانم با حوله‌ی تن‌پوش بروم جلوی شوهرعمه‌ای که دوتا آخوند پَروار –پسرعمه‌هایم- تحویل جامعه داده است. دارم می‌شنوم که مادرم با ریاکارانه‌ترین گشاده‌رویی که تا بحال در عمرم از او دیده‌ام، می‌گوید کاش زودتر یک خبری می‌دادید که دارید تشریف می‌آورید، که ما آماده باشیم. عمه‌ام جواب می‌دهند که نخواستند خبر بدهند که یک وقت ما در زحمت نیافتیم. هـــــی عمه‌جان! کاش می‌دانستی که مرا به چه زحمتی انداخته‌ای. حقش است بیایم پول بلیط‌ها را به اضافه‌ی حق ایستادن در صف و استرس تمام شدن بلیط، از حلقومت بکشم بیرون.

خوشبختانه موبایلم را با خودم آورده بودم توی حمام؛ منتظر تلفن نسرین بودم که می‌گفت دارد زیرنویس فلان فیلم را یک‌کارایی‌ش می‌کند و شاید زنگ بزند؛ حواسم باشد بهش. اصلاً مگر من مسئول زیرنویس مردم هستم؟ اصلاً مگر من بلدم؟ 
به مادرم میس‌کال زدم. فکر می‌کردم همچین بد هم نشد که سینما کنسل شد. فردایی، پس‌فردایی، می‌توانیم از پسردایی نسرین دوتا بلیط بگیریم و با هم برویم. پسردایی نسرین از این تیپ آدم‌هایی‌ست که همیشه انواع و اقسام بلیط‌ها در چنته دارند. امشب قرار بود با خواهرم برویم. سینما رفتن با او اصلاً نمی‌چسبد. در راه برگشت که ازش می‌پرسم چطور بود، یک‌جور ِ بی‌تفاوتی گوشه‌ی لب‌هایش را می‌دهد پایین، که انگار آنجا نبوده. فرقی هم نمی‌کند که آن فیلم شارلاتان باشد یا درباره‌ی الی. احتمال می‌دهم در آن لحظه به این فکر می‌کند که من عجب خُلی هستم که با این –یعنی من- آمده‌ام سینما. سلیقه‌مان هم یکجور نیست، اگر از چیزی در فیلم خوشش آمده باشد، بر حسب اتفاق همان است که من خوشم نیامده. –راستی چه جالب! شارلاتان صفحه‌ی ویکی‌پدیا دارد.- 
چند روز پیش هم شیما زنگ زده بود که برویم جدایی نادر از سیمین. بهانه آوردم و نرفتم. شیما و چند نفر دیگر، از دوستان دبیرستانم هستند. سینما را به گند می‌کشند از بس که هر و کر می‌کنند. جلویی‌ها صدبار بر می‌گردند و می‌گویند هیس. در جای حساس فیلم سقلمه می‌زنند و می‌گویند نظرت چیست که پفک پرت کنیم به آن زوج ِ لوس و خوشبخت ِ دوتا ردیف جلوتر؟ اس‌ام‌اس دوست پسرشان را برایت می‌خوانند و می‌گویند که به نظرت چی جواب بدهند؟ خلاصه اینکه فقط مهمانی رفتن با آن‌ها خوش می‌گذرد، نه سینما یا هر جای دیگر.
نسرین اما با تمام شوخ‌طبعی‌اش، وقتی توی سینما یا کنسرت یا همچین جاهایی باشد، قیافه‌ی جدی به خودش می‌گیرد. هر چند به نسرین ِ خنده‌رو عادت دارم، ولی در سینما نسرین‌ ِ جدی را ترجیح می‌دهم. جدی‌بودن بهش نمی‌آید و غریبه به نظر می‌رسد وقتی که در بحر مکاشفت هنری ِ خودش(!) فرو می‌رود یا یک آهنگ نابی می‌شنود. خنده‌ام می‌گیرد، اما به روی خودم نمی‌آورم. نمی‌خواهم بخورد توی ذوقش و بترسد از اینکه باز هم جدی‌بودنش را بروز بدهد.

مادر آمد. گفت لباس برایم بیاورد؟ گفتم نخیر، می‌مانم، شما یک زحمتی بکشید زودتر مهمان‌بازی را تمامش کنید. پچ‌پچ‌کنان این‌ها را می‌گفتم، اما خیلی عصبانی. آنقدرها هم عصبانی نبودم، وانمود کردم که هستم. نشسته بودم روی توالت‌فرنگی و پا روی پا انداخته بودم و داشتم پنجه‌ی آن پایی را که وسط هوا و زمین بود تکان می‌دادم، جوری که دمپایی خیس برخورد می‌کرد به کف پایم و یک صدای شلپ شولوپ خفیفی تولید می‌شد؛ همزمان به صحبت‌های عیددینی ِ تاخیری گوش می‌دادم و در موبایلم می‌دیدم که الآن در دهلی‌نو ساعت چند است. ساعت آنجا هشت و پانزده دقیقه بود. سردم بود و پوست ِ دستم، شده بود عین پوست ِ مرغ ِ پرکنده‌ی منجمد.

صحبت ِ ز گهواره تا گور دانش بجوی بود. شوهرعمه‌ام داشت می‌گفت که آن زمان‌ها که در مدرسه می‌پرسیدند علم بهتر است یا ثروت ما می‌گفتیم فلان، جوان‌های امروزی می‌گویند بیسار. علم بجو از بهر کمال نه به سودای مال و این حرف‌ها. اس‌ام‌اس دادم به مادر که…

Behesh begu bachato uni azad nafrestadi elmDoosti yadet bere

مادر گفت:

lol

گفتم:

Lol!? ino az koja yad gerefti mum?

گفت:

mamaneto daste kam nagir bache jon

با وجود مهمان‌داری جواب اس‌ام‌اسم را می‌داد. لابد حال مرا در آن وضعیت درک می‌کرد. یادم آمد که گفته بودیم قرار است برویم سینما.
چند دقیقه دیگر هم گذشت. دمپایی خشک شده بود و صدای شلپ شولوپ نمی‌داد. باید خیلی محکم می‌زدی تا یک صدای خفیفی ایجاد بشود. بی‌خیال ِ ضربه‌های دمپایی شدم، هر چند در آن شرایط سرگرمی مفرحی به حساب می‌آمد.

صدای پدرم می‌آید که دارد از دوران سربازی‌اش خاطره تعریف می‌کند. هیچوقت از آن دوران حرفی نزده بود. فقط گفته بود که سربازی‌اش را در اندیمشک گذرانده، بدون هیچ خاطره‌ای، بدون هیچ عکسی. شک داشتم که واقعاً سربازی رفته باشد. حالا داشت خاطره تعریف می‌کرد!
نوشتم:

Be baba begu enghad khali nabande

اما نفرستادم. او که به پدر نمی‌گفت، بر فرض محال که می‌گفت، پدرم اهمیتی نمی‌داد، اصلاً از کجا معلوم که خالی‌بندی باشد؟ اصلاً خالی‌بندی باشد، مگر چه اشکالی دارد؟ این شد که کلید قرمز را زدم که کلاً بیایم بیرون از حال و هوای اس‌ام‌اس بازی. پرسید سیو بکند در درافت یا نه؟ گفتم نخیر، لازم نکرده است.

ساعت موبایل هفت و سی‌پنج دقیقه را نشان می‌داد، یعنی هشت و سی‌پنج دقیقه به وقت دهلی. با در نظر گرفتن خشک کردن مو و لباس پوشیدن و آماده شدن و مسافت، اگر عمه‌اینا همین الآن تشریف ببرند می‌توانیم به فیلم برسیم، یا حداکثر ده دقیقه‌اش را از دست بدهیم. زهی خیال باطل که تازه صحبت انواع خال و سرطان پوست و این‌ها را سر گرفته‌اند. عمه‌ام می‌گفت که شاید بخواهد خالش را بردارد. اس‌ام‌اس دادم که:

Nakone in karo! enrique ro bebin, khaalesho bardasht che khaaro zalil shod

مادرم جواب نداد.

این‌ها را می‌گفتم که عصبانی بودنم را از یاد مادرم ببرم. زیادی ابراز عصبانیت کرده بودم. خیلی با لحن تندی حرف زدم. لابد کلی دارد دلش برایم می‌سوزد. این‌ها را بگویم که بداند شوخی‌ام گرفته. بماند که هنوز فکر بلیط‌ها جگرم را خون می‌کرد. متاسفانه به طور جدی سعی نکرده‌ام با موبایل به اینترنت کانکت شوم. همیشه از این وسیله برای زنگ زدن و اس‌ام‌اس و دست آخر ِ آخرش برای مقایسه‌ی ساعت‌های نقاط مختلف جهان استفاده کرده‌ام. اصلاً نمی‌دانم می‌شود با این گوشی و این خط ایرانسل کانکت شد یا نه. وقتش رسیده که یاد بگیرم. در این شرایط می‌توانستم کلی گودر کنم و غُر بزنم. کجا بهتر از گودر برای غُر زدن. غُر می‌زنی، لایک می‌گیری، شِر می‌شوی، و دست آخر هم همه‌ی شروورهایت مدفون می‌شود زیر هزار آیتم رنگ و وارنگ.

صدای خداحافظی‌ کردن‌شان می‌آید. عمه‌ام می‌گوید به من هم سلام برسانند. مادرم می‌گوید بزرگواری‌ عمه‌انی‌هایم را می‌رساند به من.
چند لحظه بعد خواهرم در ِ حمام را باز می‌کند و می‌گوید دیونه‌ای! بیا بیرون. موبایل مادرم دستش است و دارد می‌خندد.
ساعت نُه بود، البته به وقت دهلی.

 

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

سوره دل (The Heart Sutra)

 

سوره دل (پرَگیا-پارَمیتا-هریدیه-سوترا) از مهم‌ترین قطعات نوشتاری بودیسم و بخش‌هایی از سوره‌های فراسوی فرزانگی (پرگیا پارمیتا) است.

Sanskrit Hurt Sutra  

Om Homage to the Perfection of Wisdom the Lovely, the Holy!

Avalokita, the Holy Lord and Bodhisattva, was moving in the deep course of Wisdom which has gone beyond.
He looked down from on high, He beheld but five heaps, and He saw that in their own-being they were empty.

Here, O Sariputra,
form is emptiness and the very emptiness is form ;

emptiness does not differ from form, form does not differ from emptiness, whatever is emptiness, that is form,

the same is true of feelings, perceptions, impulses, and consciousness.

Here, O Sariputra,
all dharmas are marked with emptiness; they are not produced or stopped, not defiled or immaculate, not deficient or complete.

Therefore, O Sariputra,
in emptiness there is no form nor feeling, nor perception, nor impulse, nor consciousness ;

No eye, ear, nose, tongue, body, mind ; No forms, sounds, smells, tastes, touchables or objects of mind ; No sight-organ element, and so forth, until we come to :

No mind-consciousness element ; There is no ignorance, no extinction of ignorance, and so forth, until we come to : There is no decay and death, no extinction of decay and death. There is no suffering, no origination, no stopping, no path.

There is no cognition, no attainment and no non-attainment.

Therefore, O Sariputra,

it is because of his non-attainmentness that a Bodhisattva, through having relied on the Perfection of Wisdom, dwells without thought-coverings. In the absence of thought-coverings he has not been made to tremble,

he has overcome what can upset, and in the end he attains to Nirvana.

All those who appear as Buddhas in the three periods of time fully awake to the utmost, right and perfect Enlightenment because they have relied on the Perfection of Wisdom.

Therefore one should know the prajnaparamita as the great spell, the spell of great knowledge, the utmost spell, the unequalled spell, allayer of all suffering, in truth -- for what could go wrong ? By the prajnaparamita has this spell been delivered. It runs like this :

gate gate paragate parasamgate bodhi svaha.

( Gone, gone, gone beyond, gone altogether beyond, O what an awakening, all-hail ! -- )

هنگامیکه اوَلوکیتـِشوَره بیداردل(بوداسف) سرگرم تمرین کمال فرا شناخت ژرف بود،
او دریافت که سرشت هر پنج توده تهی است و او از این رو
بر همه‌ی کاستی‌ها و رنج‌ها چیره گشت.

ای شاری‌پوتره،
شکل تهیگی است و تهیگی شکل است؛

شکل با تهیگی فرقی ندارد، تهیگی هم با شکل فرقی ندارد،


درباره‌ی احساس، ادراک، خواست‌ها، و آگاهی نیز همین صدق می‌کند.

ای شاری‌پوتره،
ویژگی تهیگی همه‌ی دارماها (چیزها) اینست که آنها زاده نشده‌اند، نابود شونده نیستند، پاک یا ناپاک نیستند، ناقص یا کامل نیستند.

بنابراین شاری‌پوتره،
در تهیگی هیچ شکلی نیست، هیچ احساس، ادراک، خواستن یا آگاهی‌ای نیست؛

هیچ چشم، گوش، بینی، زبان، تن یا ذهنی نیست. هیچ شکل، آوا، بو، مزه، لمس یا موضوع اندیشیدنی نیست؛ هیچ قلمرو چشمی نیست، و بسیار جلوتر، تا اینکه می‌رسیم به:

نبود قلمرو آگاهی؛ نبود نادانی، و همچنین نبود ِ پایان ِ نادانی، و بسیار جلوتر، می‌رسیم به: نبود ِ پیری و مرگ، و نبود پایان پیری و مرگ.
همچنین هیچ رنجی نیست، هیچ منشاء‌ای نیست، هیچ پایانی، و یا طریقی.

نه فرزانگی هست و نه هیچگونه دست‌یابی.

شاری‌پوتره،

از این روست که چیزی وجود ندارد که بر آن دست توان یافت، بیداری‌ای را بجوی که بر کمال فراشناخت تکیه می‌کند، و بازدارنده و پوشش فکری‌ای ندارد. و با فقدان پوشش فکری هم متزلزل نمی‌شود،

و او با گذر به فراسوی افکار پریشان، سرانجام به نیروانا می‌سد.

بوداها، در هر سه دوره‌ی زمان (بوداهای گذشته، کنونی و آینده) به حد اعلی بیداری، راستی و روشنی کامل رسیده‌اند، زیرا بر کمال فراشناخت توکل کردند.


بنابراین ذکر ِ کمال فراشناخت، ذکر والا (مانترا) است، ذکر اعلی، ذکر بی‌همتا، ذکری که ما را به راستی از همه‌ی رنج‌ها بپاید، چطور می‌تواند دروغ باشد؟
پس ذکر کمال فراشناخت بدینگونه فراگفته شد:


گـَـنه گـَــته پاره‌گـَـته پاره‌سَم‌گــَـته بودی سواها

(رفته، رفته، فرا رفته، تماماً فرا رفته، (و آنگاه) بیداری، چنین بادا!—)

   

 

جایی از  فیلم بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار هست که پیرمرد بودایی با دُم گربه نوشته‌هایی به زبان چینی روی زمین می‌نویسد. به فکر پیدا کردن یک مترجم چینی افتادید؟ باید بگویم پیرمرد هارت سوترا می‌نوشت.

 




منبع

http://kr.buddhism.org/zen/sutras/conze.htm
http://buddha.persianblog.ir/post/12/

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

پَر

دم غروب بود، تاریکی‌ هوا مثل آن موقعی بود که ماشین‌ها در جاده کم‌کم چراغ‌هایشان را روشن می‌کنند؛ همان چند دقیقه‌ی‌ فاصله‌ی روز و شب. کوچه‌های تنگ و قدیمی ِ خیابان علوی ِ کاشان بود. دیوارها، ساباط‌های کاه‌گلی، کوچه‌ها خراب‌تر از آن چیزی بود که در واقعیت هست. کسانی که زیر ساباط راه رفته باشند یا در کودکی دویده باشند و شلنگ تخته انداخته باشند خوب می‌دانند که امواج صوتی در آن کوچه‌ها هیچوقت از بین نمی‌رود. اگر گوش کنی صدای پای هزاران آدمی را می‌شنوی که سال‌ها پیش از آن گذر کرده‌اند. کمی که گوش تیز باشی، صدای پچ‌پچ غیر ِ اورگانیک‌ها را هم می‌توانی بشنوی. راه رفتن در آن کوچه‌پس‌کوچه‌ها سخت بود و گاهی باید از دستت کمک می‌گرفتی، یک جاهایی شاید به سختی ِ بالا رفتن از کوه.

وسط راه به یک پیرمرد قوزی برخوردم که عصا، کلاه بافتنی قهوه‌ای و ته‌ریش نامرتب داشت و با آرامش راه می‌رفت. مرا یاد آقابزرگ، پدر ِ پدربزرگم می‌انداخت؛ قیافه‌اش شبیه یک-دو عکسی که از او دیده‌ام بود. همسفرم مرا می‌ترساند، چون زیادی مرموز بود. سرعتم را زیاد کردم، اما نمی‌توانستم از او جلو بزنم. کند و کوتاه قدم برمی‌داشت اما به من می‌رسید. می‌دویدم، او آرام و عصازنان راه می‌رفت و باز هم به من می‌رسید؛ تقلا که می‌کردم زیر چشمی نگاهم می‌کرد و دندان نداشته‌اش را می‌خایید.

فریاد زدم “تو برو، دارم می‌آم” وانمود کردم کسی جلوتر، در پیچ ِ کوچه منتظرم است. می‌خواستم پیرمرد را گول بزنم. می‌خواستم فکر کند تنها نیستم. همسفر مرموزم عکس‌العملی نداشت. همان طور کِلِش کِلِش راه می‌رفت. بالاخره جلو زدم. صدای ولوله و شلوغی به گوشم خورد، کمی احساس امنیت کردم از اینکه غیر از صدای پای خودم و پیرمرد صدای دیگری هم می‌شنوم. هر چه نزدیک‌تر شدم سر و صداها هم واضح‌تر ‌شدند. کمی جلوتر، محراب کلیسای وانک بود که قرار بود در آن تعزیه اجرا شود. به محض رسیدنم برنامه شروع شد. تعزیه‌خوان‌ها به صف وارد محراب شدند و رو به تماشاگرها تعظیم کردند. مدت زیادی ایستاده بودند. صورت‌شان گریم شده بود و کلاه‌خودهای سبز و قرمز داشتند؛ اما به تن‌شان لباس معمولی پوشانده بودند، مثلاً تی‌شرت یا کاپشن چرم. مریم مقدس هم بین بازیگران به چشم می‌خورد، هر چند تعزیه‌ی امام حسین بود. مریم پیر و خسته بود، صورتش یک عالمه چروک داشت ولی می‌درخشید. در کنار بقیه‌ی تعزیه‌خوان‌ها، به ما، مردم نگاه می‌کرد.

 

تعزیه شروع شد. صدای تعزیه‌خوان‌ها –به خاطر همهمه‌ی زیاد- خوب شنیده نمی‌شد. بازیگرها با همان لحن حماسی و قافیه‌دارشان دیالوگ می‌گفتند. مریم مقدس یک چیزهایی از روی زمین جمع می‌کرد. حواسش به تماشاچی‌ها بود و به بازیگران توجه نمی‌کرد. خوب که نگاه کردم، توی دستش پَر بود؛ او داشت پَر جمع می‌کرد. 

پرها را برای چه می‌خواست؟ قرار بود کسی به معراج برود؟ اصلاً او و پرها جزء نمایشنامه بودند؟ آنجا، روی آن محراب… چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟