امروز- یک دوست دارد میرود. عر زدن بقیه را تماشا میکنم و سعی دارم با شوخی و خنده جو را عوض کنم. موقع خداحافظی بغلش میکنم میگویم اولش سخت است، بعد خوش میگذرد. الکی یک چیزی از روی دوتا وبلاگی که دربارهی مهاجرت خواندهام میگویم. بعد میآیم خانه سر یک سریال دوزاری که دختره دارد میمیرد و پسره پشت در گریه میکند دوباره بغضم میگیرد، باز قورتش میدهم. این را اضافه کنم که چند وقت یکبار، مدتی را، به علت مشکلات گوارشی خامخواری میکنم. به تجربه فهمیدهام که این رژیم مرا حسابی رقیقالقلب میکند. میآیم یک آهنگ جگرتیکهپارهکن از شجریان گوش میدهم؛ فایده ندارد. نگرا سومبرای اسپانیایی که سوزناک است و نمیفهمم چه میگوید را گوش میکنم؛ افاقه نمیکند. بعد کلی زور زدن شاید یک مایع شفافی بیاید همهجا را تار کند و با یک پلک محکم، به صورت قطرهای بچکد پایین. پیشبینی میکنم فردا پسفردا موقع خواندن خبر ترور رهبر حزبی در یک جای خاور دور که دو-سه بار بیشتر اسم کشورش را نشنیدهام، چنان بگریم زار که راه و رسم سفر از جهان براندازم.
یکبار هم وقتی پیش آمد که یکی از دوستانم بهم گفت که فلانی دربارهات گفته که تو خیلی بیسار هستی. اصولاً آن شخص زیاد برایم مهم نبود و کلاً نقلقولهای غرضورزانه را جدی نمیگیرم، و بر فرض که قدر مرگ ناراحت شده باشم هم آن گریهی سیلآسا عجیب بود. یکبار دیگر هم سر فیلم پاندای کنگفوکار اتفاق افتاد. یک جاهاییش آدم احساساتی میشود، ولی نه آنقدر که رشتهکوهی از دستمالهای سفید و نمناک مچالهشدهی دور و برش، بخواهد برود سر به آسمان بساید.
ترسناکترینش مال آن روز بود که مادرم داشت مرا میرساند دانشگاه، که پقی زدم زیر گریه و وقتی پرسید چی شده، نمیدانستم چه شده و فقط گفتم خسته شدم. و مادرم با خندهای پیشنهاد داد که این کنارها پارک کند و برود از مغازه برایم قاقالیلی بخرد چون معتقد بود ما در این سن و سال و اینهمه امکانات(!) و آزادیهایی که داریم -که مادرماینا نداشتند- باید خیلی لوس تشریف داشته باشیم که بخواهیم در چنین صبح قشنگی بزنیم زیر گریه.
یادم میآید که یکبار نشستم پستی دربارهی مرگ گربهای که اسمش والکس بود نوشتم. خیلی بلند و بالا، دوهزاروصد کلمه. در حین نوشتن زار زدم. یک چیز سوزناکی از آب درآمده بود که نگو و نپرس. میشد چند قسمتش کنم و اشک همهتان را دربیاورم. حیف شد. متاسفانه همان روزها خواهرم ویر ویندوز نصب کردن گرفت و لایورایتر هم در درایو سی بود.
یکبار هم وقتی پیش آمد که یکی از دوستانم بهم گفت که فلانی دربارهات گفته که تو خیلی بیسار هستی. اصولاً آن شخص زیاد برایم مهم نبود و کلاً نقلقولهای غرضورزانه را جدی نمیگیرم، و بر فرض که قدر مرگ ناراحت شده باشم هم آن گریهی سیلآسا عجیب بود. یکبار دیگر هم سر فیلم پاندای کنگفوکار اتفاق افتاد. یک جاهاییش آدم احساساتی میشود، ولی نه آنقدر که رشتهکوهی از دستمالهای سفید و نمناک مچالهشدهی دور و برش، بخواهد برود سر به آسمان بساید.
ترسناکترینش مال آن روز بود که مادرم داشت مرا میرساند دانشگاه، که پقی زدم زیر گریه و وقتی پرسید چی شده، نمیدانستم چه شده و فقط گفتم خسته شدم. و مادرم با خندهای پیشنهاد داد که این کنارها پارک کند و برود از مغازه برایم قاقالیلی بخرد چون معتقد بود ما در این سن و سال و اینهمه امکانات(!) و آزادیهایی که داریم -که مادرماینا نداشتند- باید خیلی لوس تشریف داشته باشیم که بخواهیم در چنین صبح قشنگی بزنیم زیر گریه.
یادم میآید که یکبار نشستم پستی دربارهی مرگ گربهای که اسمش والکس بود نوشتم. خیلی بلند و بالا، دوهزاروصد کلمه. در حین نوشتن زار زدم. یک چیز سوزناکی از آب درآمده بود که نگو و نپرس. میشد چند قسمتش کنم و اشک همهتان را دربیاورم. حیف شد. متاسفانه همان روزها خواهرم ویر ویندوز نصب کردن گرفت و لایورایتر هم در درایو سی بود.
انیوی،… حسودیام میشود به آنها که اشکشان دم مشکشان است،
و
باید بگویم خستهام از اینکه خندههای ایتساوکی و منخوبم تحویل اطرافیان بدهم. دوست داشتم امروز من هم با بقیهی بچهها عر میزدم. دلم میخواست من هم پای سریالهای دوزاری و فیلمهای هندی گریه میکردم. کسی که مثل من نباشد درک نمیکند تودهی بغضی که در حوالی چانه و گردن و سینه میپیچد چقدر درد دارد و چطور از داخل به استخوان فک فشار میآورد.
و
باید بگویم خستهام از اینکه خندههای ایتساوکی و منخوبم تحویل اطرافیان بدهم. دوست داشتم امروز من هم با بقیهی بچهها عر میزدم. دلم میخواست من هم پای سریالهای دوزاری و فیلمهای هندی گریه میکردم. کسی که مثل من نباشد درک نمیکند تودهی بغضی که در حوالی چانه و گردن و سینه میپیچد چقدر درد دارد و چطور از داخل به استخوان فک فشار میآورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com