۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

به رویاهات فکر کن


سعی می‌کردم افکار منفی‌ درباره‌ی رشته دانشگاهی‌ام را از ذهنم دور کنم، یا حداقل به زبان نیاورم. این دم‌های آخر طاقتم تمام شده بود. راه می‌رفتم و به همه می‌گفتم دنبال علاقه‌شان را بگیرند. سرم را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دادم می‌گفتم ما بدبخت‌ها، که زندگیمان را به باد می‌دهیم و چیز‌ها و کارهایی که دوست داریم را فراموش می‌کنیم، ما بیچاره‌ها که خودمان را گول می‌زنیم.
دیگر علناً می‌گفتم که حالم از رشته و دانشگاهم به هم می‌خورد. اطرافیانم نگران بودند. چون در این دو سال چیزی بروز نداده بودم.

من چجوری بودم؟

وقتی دبیرستانی بودم، اوضاع بهتری داشتم. هر درسی را که عشقم می‌کشید می‌خواندم و هر چیزی را نمی‌خواستم نمی‌خواندم. در همه‌ی امتحان‌های دینی پایین‌ترین نمره‌ها را می‌گرفتم و لحن چندش‌آور معلممان را تحمل می‌کردم وقتی با آن حالت زننده اسمم را می‌برد و می‌پرسید چرا نمره‌ام کم شده. این احساس حقارت سر کلاس فیزیک جبران می‌شد. معلممان یکبار جلوی بقیه‌ی بچه‌های کلاس به من می‌گفت: تو چطور تست‌ها را از من هم زود‌تر جواب می‌دهی. دفترم را بالا می‌گرفت تا بقیه ببینند که چیزی جز جواب جلوی سوال‌ها نیست و بدون فرمول نوشتن جواب داده‌ام.
از کلاس شیمی بگویم؛ از دودره کردن‌های متوالی و اینکه خیلی کم معلممان را می‌دیدم. می‌گفتند شیمی شیرین است. برای من که تلخ بود. اینکه نئون بی‌تفاوت است، به من ربطی نداشت، به خودش مربوط بود و دوستدارانش.
ادبیات؛ صبح‌های یکشنبه ادبیات داشتیم. شاید تنها روزی از هفته بود که سر موقع به کلاس می‌رسیدم. معلممان هم خوب بود. آن خانم معلم نازنین، شاهنامه را جوری می‌خواند که مو به انداممان سیخ می‌شد. طوری برایمان از رزم رستم و اسفندیار می‌گفت که انگار خودش آنجا بوده.
من اینجوری بوده‌ام.

چه شد که این رشته را انتخاب کردم؟

چند هفته مانده به کنکور، کاملاً ناامید و افسرده شده بودم. شب‌اش با پدر و مادرم یک دعوای اساسی کردم و صبح‌ با چشم خیس رفتم سر جلسه. پانزده دقیقه زود‌تر پاسخنامه را تحویل دادم و آمدم خانه تا بند و بساطم را از نو بچینم و آماده شوم برای سال بعد تا هنر یا زبان شرکت کنم، هنوز مطمئن نبودم که چه رشته‌ای می‌خواهم. رتبه‌ها که آمد، گفتند حیف است، مهندسی-دولتی می‌آوری. با دوتا خانم مهندس شنیدن به این نتیجه رسیدم که بله حیف است –خرم کردند-. آن شب که نتایج انتخاب رشته آمد من و مادرم، هر دویمان گریه می‌کردیم. من از ناراحتی بابت شهر و رشته‌ و مادرم از خوشی که آخرین فرزندش را به نوعی فرستاد به خانه‌ی بخت –که این روزها همان دانشگاه باشد-.

آنچه بر من گذشت

اول مهر رفتم سر کلاس و کنار کسانی قرار گرفتم که هر کدامشان از قبل این کاره بودند، در حالی که من برای اولین بار بود اسم کامپایلر را می‌شنیدم. بی‌علاقگی داشت کار خودش را می‌کرد. بنا کرده بودم پیچاندن کلاس‌ها، و گذراندن بعضی‌هاشان با ام‌پی‌تری پلیری در دست و هدفونی در گوش. حرف زدن به زبان ِ ماشین‌ها مرا خوشحال نمی‌کرد. ترم اول با مجیز گفتن و التماس کردن از اساتید، با معدل دوازده و دو صدم از مشروطیت جان به در بردم. گفتم اشکالی ندارد، ترم بعد می‌خوانم. نخواندم، علاقه‌ای هم به خواندن نداشتم. متاسفانه افت تحصیلی باعث می‌شود همکلاسی‌هایت از بالا نگاهت کنند و در هیچ زمینه‌ای گلابی هم حسابت نکنند. قانون بی‌رحمانه‌ای است که مردم ثروتمند‌ها را تحویل می‌گیرند. ثروت در دانشگاه معدل است –سلینجر هم می‌گفت-، و معدل من حوالی دوازده دست و پا می‌زد. پشت در اتاق اساتید منتظر بودن و من‌من کنان جملات ملتمسانه گفتن ادامه داشت. در این دو سال هیچ چیز برایم سخت‌‌تر از تحمل نگاه‌های سنگین ِ تحقیرآمیز ِ فقیه اندر سفیه ِ توهین‌آمیز اساتید نبود؛ که خدا می‌داند چقدر احساس بدبختی می‌کردم به محض اینکه با گردن کج از دفترشان بیرون می‌آمدم و می‌رفتم توی دستشویی و خودم را توی آینه نگاه می‌کردم و به زمین و زمان فحش می‌دادم. با خودم می‌گفتم «کی بشود که تمام شود و بروم برای ارشد در یک رشته‌ای قبول شوم که انسانی‌تر باشد، که دانشگاه و رشته‌ام را دوست داشته باشم، که… اصلاً می‌توانم این را تمام کنم؟» یکی از‌‌ آن روز‌ها، در‌‌ همان سرویس بهداشتی، وقتی داشتم خط آرایشی که گونه‌هایم را سیاه کرده بود پاک می‌کردم، اس‌ام‌اس بانک ملت آمد که می‌گفت به رویاهات فکر کن.

من الآن چجوری‌ام؟

اینجوری هستم که می‌خواهم ترم بعد ده واحد بردارم و ترم بعدش را مرخصی بگیرم تا خودم را برای کنکور زبان آماده کنم. بعد اگر در رشته و شهری که مد نظرم است قبول شدم، انصراف از تحصیل بدهم و سرافشان و پای‌کوبان بروم در دانشگاه جدید ثبت‌نام کنم، و به زندگی و برنامه‌هایی که برای آینده‌ام در نظر داشته‌ام چند سال نزدیک‌تر شوم. باید با خانواده صحبت کنم و شروع کنم به درس خواندن برای کنکور. با یک مشاور مشورت کنم و ببینم دیگر چه راه‌هایی پیش رویم هست. باید آماده‌ی نیش و کنایه‌های کسانی باشم که فکر می‌کنند زاویه‌ی گردنشان و دانشگاه-رشته‌ی من، ارتباط تنگاتنگی دارد. باید مدرک مهندسی را بگذارم در کوزه. بله، این‌‌ همان کاری است که دلم می‌خواهد بکنم!

اگر ادامه می‌دادم چه می‌شد؟

اگر خوش‌بین باشیم و فرض بگیریم که تا دو-سه سال دیگر مرا به علت معدل زیر ده یا سه ترم مشروطی متوالی یا چهار ترم مشروطی غیرمتوالی اخراج نمی‌کردند، بعد از ۱۰-۱۲ ترم و با عز‌ت‌نفسی له و لورده، فارغ‌التحصیل می‌شدم و کلاه ِ گشاد چهارگوشی سرم می‌رفت. چند وقت بعد که دنبال کار می‌گشتم –باز هم خوش‌بین باشیم- مدرکم در رزومه چشم یک صاحبکاری را می‌گرفت.
سوال: کاری مرتبط با نرم افزار؟ باز هم می‌خواهم تجربه‌ی تلخ دانشگاهی‌ام از بی‌علاقگی را درباره‌ی شغل هم تکرار کنم؟ باز هم کم‌کاری و تاخیر و آرزوی دو روز مرخصی ِ بیشتر؟
جواب: نه.
سوال: می‌خواهم کارم بی‌ربط باشد به مدرک تحصیلی‌ام؟
جواب: نه.
*نتیجه: سر ِ سگ بجوشد در همچین تحصیلاتی.

سوال: اگر در رشته‌ و دانشگاه دلخواهم درس بخوانم چه می‌شود؟ از دانشگاه بیرون می‌آیم و با سیل پیشنهادهای کاری مواجه می‌شوم؟
جواب: نه.
سوال: اگر در رشته‌ای که مورد علاقه‌ام نیست درس بخوانم چه می‌شود؟ از دانشگاه بیرون می‌آیم و با سیل پیشنهادهای کاری مواجه می‌شوم؟
جواب: نه.
*نتیجه: در رشته و دانشگاهی درس بخوان که دوست داری.



پ.ن.: 
نت‌های کاغذی این پست مربوط به ده روز پیش است؛ حدود ساعت دوازده نیمه شب بود که نوشتنش را شروع کردم. فکر‌هایم را روی کاغذ آورده بودم و هیجان زده شده بودم از اینکه می‌دیدم دارد ممکن می‌شود. ایده‌ای که یک روز با آن اس‌ام‌اس در ذهنم متولد شده بود، حالا خودش را نشان می‌داد. تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم. ساعت پنج صبح به زیرزمین رفتم و جعبه‌ای را که کتاب‌های کنکورم در آن بود آوردم بالا. عمومی‌ها و اختصاصی‌ها را جدا کردم. از ساعت هفت با دفتر آن آقای مشاوری که در امر مشاوره تحصیلی کارش درست است، تماس بگیرم تا برایم یک وقت بدهند برای همین زودی‌ها. ساعت نه بالاخره منشی تلفن را جواب داد و برای پس‌فردایش به من وقت داد. آقای مشاور گفت دیر یادش افتاده‌ام ولی هر جا جلوی ضرر را بگیریم منفعت است و کارهایی که می‌شود کرد را برایم توضیح داد. بعد با خانواده‌ام صحبت کردم. با کمی ناراحتی پذیرفتند. از کلاس تابستانی‌ای که ثبت‌نام کرده بودم انصراف دادم. معلم زبان پیش‌دانشگاهی‌ام را پیدا کردم و قرار شد از اول مهر در کلاس‌های تست شرکت کنم. گفت: «بالاخره سر ِ عقل اومدی؟». گفت‌‌ همان موقع هم به من گفته که بنشینم برای سال دیگر، کنکور زبان ولی من گوش نکرده‌ام. دفتر برنامه ریزی قلم‌چی خریده‌ام –باور کنید خیلی خوب جواب می‌دهد- و الآن یک هفته است که روزی پنج ساعت درس می‌خوانم؛ نه آن قدر زیاد که سنگ ِ بزرگ باشد و نشانه‌ی نزدن، و نه آنقدر کم که عذاب وجدان بگیرم.
خوشحالم و در این دو سال هیچوقت به این خوبی نبوده‌ام.
گودر و فیس بوک را تا سال دیگر این موقع به حالت تعلیق در می‌آورم. و همه‌ی دوستان گودری و فیس‌بوکی‌ام را به خدای مهربان می‌سپارم:)
اما مای‌دیز همچنان پا بر جاست و چند وقت یکبار آپدیت خواهد شد.
دانشگاه و رشته‌ی مورد نظرم تلاش زیادی می‌خواهد. راه سختی در پیش دارم…

یادم می‌آید که آقای نیکوس کازانتزاکیس در جایی از گزارش به خاک یونان می‌گفت:
… دلم از شادی نمی‌تپید، و این نشانه‌ی مطمئنی بود که آنچه می‌جستم نیافته بودم.

۸ نظر:

hossein mohammadloo گفت...

برو که میتونی، چون میخوای ;)

Helen گفت...

:) باوشه

Amir گفت...

آفرین هلن!خیلی خوبه... خیلی ها شرایط مشابهتو داشتن و همه هم راضی. از برق تهران به فلوت دانشگاه هنر. از مکانیک به ادبیات و ...
فقط قبلش از علاقت به زبان مطمئن شو. بشین قشنگ باهاش حرف بزن ، باهاش آشنا شو. کلا رشته دانشگاهیت از آقاتون هم بهت نزدیک تره! بدترین حالتش اینه که بخوای به این نتیجه برسی که همشون یه کوفتین...
موفق باشی:)

Hel. گفت...

به امیر:
ئه؟ چه خوب. پس اینجوری هم می‌تونن تغییر رشته بدن؟ شک داشتم بشه، یعنی فکر کردم شاید از مهندسی به مهندسی یا از یه علوم انسانی به یه رشته انسانیه دیگه بشه تغییر داد و اینا.
حتماً. دارم تحقیقات می‌کنم از در و همسایه‌شون.
آقامون! :))
ممنونم.

Amir گفت...

نه نمیشه ...منظورم همین بود که نشسته خونده کنکور داده دوباره. ولی مهم اینه که الان راضیه! اون مورد برق تهرانه سال آخر بود...ولی کشید زیرش! می خوام بگم کار طبیعی و معقولی داری میکنی نگرانش نباش :)

Hel. گفت...

عجب! سال آخر! برق تهران! کشید زیرش؟ آورین

Sovi گفت...

Love u girl...
بهترین کارو کردی.....امیدوارم همیشه اراده ی رفتن به دنبال رویاهات رو داشته باشی....
نه من که فک می کردم برق اون چیزیه که می خوام....3 ساله قبول شدم...3 ترمه درسا با خوندن قبل امتحان پاس میشن...غیر پیش نیازارم می اوفتم....
هنوزم مطمئنم این رشته ای که تو آینده ی شغلی ام می خوام و به رو یاهام جواب می ده ....
تو ارشدم رتبه میارم..در حال حاضر حالم از اینکه یه دانشجوی بی سوادم بهم می خوره اما بازم 2 تا کتاب نمی زارم جلوم بخونم...

Hel. گفت...

:)
پیشنیازا پاس می‌شه دیگه خوبه همه چی که.
موفق باشیم.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com