۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

جیب لباس پلوخوری


دو عکس پیدا کرده‌ام که برای خیلی وقت پیش است و تا الآن آن‌ها را ندیده بودم. یکی برای عروسی دخترعمه‌ام. نشسته‌ام بغل‌دست عروس و خودم را گرفته‌ام، انگار که از دماغ فیل افتاده باشم. لباس عروسی دخترعمه‌ام آستین پفی است. آن روزها مُد بود. تاج روی سرش هم خیلی بزرگ است. این هم آن روزها مُد بود. ناخن‌هایش را لاک نزده، نمی‌دانم چرا. به دوربین هم نگاه نمی‌کند. من صاف زُل زده‌ام به دوربین و همچنان فکر می‌کنم از دماغ فیلی، جایی افتاده باشم. لباس پلوخوری‌هایم را پوشیده‌ام و لباسم از ساتن سفید است و یقه‌اش تور دارد. لاک قرمز زده‌ام به ناخن‌ها. دارم شوق و ذوقم را پنهان می‌کنم؛ معلوم است.

یک عکس دیگر برای جشن تکلیف است که مدرسه‌ برایمان برگزار کرد. در نمازخانه‌ی دبستان‌مان با چادر و مقنعه‌ی سفید ایستاده‌ام؛ با یک شاخه گل داوودی زرد در دست راست، و یک جلد نهج‌البلاغه در دست چپ. یادم می‌آید که مدیرمان آمد و این عکس را گرفت. گفت بخند. خندیدم. آن روز هدیه‌ی کادوپیچ شده‌ی بزرگ و سنگینی به همه‌مان دادند. تا خانه طاقت نیاوردم و همانجا بازش کردم. خودتان تصور کنید که یک بچه‌ی نه ساله وقتی توسط یک کادوی گنده، سورپرایز شده و دل توی دلش نبوده تا آن را بگیرد و بازش کند؛ بعد با عجله کاغذ کادو را کنده و با یک نهج‌البلاغه روبرو شده، دقیقاً چه حالی داشته و قیافه‌اش چه شکلی شده. در این عکس هم مثل قبلی دارم یک چیزهایی را پنهان می‌کنم. لبخند خیلی مصنوعی است.

این‌ها را که می‌بینم دلم یک‌جورایی برای خودم می‌سوزد. فکر کنم همان روزها که غم و شادی‌ام را جایی پنهان کردم، گم‌ شدند. حالا هر چه می‌گردم نیستند. یادم نمی‌آید کجا گذاشتم‌شان. شاید در اسباب‌کشی‌ها گم شدند. شاید مادرم با یک مشت خرت و پرت دیگر رد کرده، رفته. شاید در زیرزمین باشد. شاید هم در جیب لباس پلوخوری بچگی‌ام مانده باشد و ندانسته و نفهمیده در ماشین لباس‌شویی، با آب و کف آمیخته باشد و هی چرخیده باشد و هی چرخیده باشد و هی چرخیده باشد و… آخ که چه اشتباه دنبالشان می‌گشتم. باید لباس پلوخوری بچگی‌هایم را پیدا کنم.

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

پاراگراف دوم صفحه‌ی193

صبح که از خواب بیدار شدم توانستم آنقدر سریع بجنبم که نیم ساعت ورزش کنم و بعد هم دوش بگیرم. زود موهایم را خشک کردم و لباس پوشیدم و راه افتادم. کوچه خلوت بود و باید خودم را به اتوبوس می‌رساندم، پس چند قدم راه می‌رفتم و چند قدم می‌دویدم. نمی‌خواستم با تاکسی بروم. به خیابان که رسیدم دیگر نمی‌دویدم اما تند راه می‌رفتم. ایستگاه اتوبوس با کوچه‌ای که خانه‌ی ما آنجاست کمی فاصله دارد. در لحظه‌ی آخر پریدم بالا و بلافاصله در پشت سرم بسته شد. معذرت خواهی می‌کردم و از بین خانم‌ها رد می‌شدم تا کمی بروم عقب‌تر. کلی راه است تا دانشگاه و من نمی‌خواستم سد راه کسانی بشوم که چند ایستگاه بالاتر پیاده می‌شوند. کتابم را از کیفم بیرون آوردم و دستم را دور میله‌ای حلقه‌کردم و مشغول خواندن صفحه‌ی 193 شدم؛ همان‌جایی که گوشه‌اش را به داخل تا زده بودم. خانمی که کنار من نشسته بود درست ایستگاه بعدی پیاده شد و من جای او نشستم. ایستاده کتاب خواندن، آن هم در اتوبوس کار سختی است.

پاراگراف دوم صفحه‌ی193 را می‌خواندم:  جینی از ساختمان مجهز به تهویه مطبوع قدم به روشنایی خیره کننده‌ی اواخر بعدازظهر ماه اوت در اُنتاریو گذاشت…
احساس پیروزی می‌کردم. یادم آمد که دیشب، وقتی که ساعت دو و نیم تازه به تخت‌خواب رفتم، به این فکر ‌کردم که فردا احتمالاً از آن روزهایی است که دیر از خواب بیدار می‌شوم؛ دیرتر از آنکه بتوانم خودم را به کلاس برسانم. همان‌طور که لبه‌ی تخت نشسته‌ام سرم را با دو دستم می‌گیرم و سرشار از احساس غبن می‌شوم. فکر اینکه مثل یک تنبل ِ بی‌کار و بی‌عار و بی‌خیال هستم که آخرش هم هیچ گهی نمی‌شود، می‌توانست حالم را حسابی خراب کند؛ و بعد تصور می‌کنم که آن لحظه فلان استاد دارد حضور غیاب می‌کند و با سکوتی که بعد از خواندن اسم من در کلاس حاکم می‌شود، یکبار دیگر به دانشجوها اخطار می‌دهد که حضور در کلاس، فلان است و بهمان است و خیلی مهم است؛ و اسم بعدی را می‌خواند. باز هم مثل همان تنبل‌های بی‌کار و بی‌خیال آلارم را تنظیم می‌کنم برای نیم ‌ساعت دیگر. تا در این نیم ساعت با خزیدن در آغوش گرم و ترحم‌آمیز ِ خواب، یادم برود که تنبل و بی‌صلاحیت هستم و…  این‌ها همه فکرهایی پوچ و منفی بودند که آن وقت شب سراغم آمده بودند. صبح زود بیدار شدم و حتی ورزش کردم و حتی دوش گرفتم و حتی به اتوبوس رسیدم و حتی در اتوبوس کتاب خواندم و حتی صندلی کناری‌ام خالی شد. با احساسی از غرور و شادی پاراگرافی را تکرار می‌کردم، چون وقتی به خط آخرش می‌رسیدم، می‌فهمیدم که طی خواندنش داشتم به چیزهای دیگری فکر می‌کردم.

با خودم می‌گفتم که باید افکار منفی را دور کنم. آن فکرهای مزخرف دیشب چه بود که با آنها به خواب رفتم! امروز خوش‌شانسی آوردم. یک روز دیگر بدشانسی می‌آورم و هیچکدام از این‌ها تقصیر کسی نیست. چرا باید با منفی‌بافی به خواب بروم. شاید فکر کردن به چیزهای بهتر می‌توانست روزم را از این هم بهتر کند. پاراگراف دوم صفحه‌ی 193 باز هم تمام شد و من هیچی از آن نفهمیدم.
جینی از ساختمان مجهز به تهویه مطبوع قدم به روشنایی خیره کننده‌ی اواخر بعدازظهر ماه اوت در اُنتاریو گذاشت…

از کنار بیمارستانی رد شدیم که برادرم پنج سال پیش به خاطر گاز گرفتگی آنجا بستری شد. چه شبی بود و چه حالی داشتم. موبایل‌ها یا خاموش بودند یا سایلنت بودند و جواب نمی‌دادند. جرات نمی‌کردم به مادرم تلفن کنم چون می‌ترسیدم خبر نداشته باشد. فقط شنیده بودم برادرم را گاز گرفته و حتی نمی‌دانستم مرده است یا زنده. همه در بیمارستان بودند و هیچکس به فکر من نبود. حتی نمی‌دانستم کدام بیمارستان. آخر شب عمه‌ام زنگ زد و گفت که خطر رفع شده و آن‌ها هم فلان بیمارستان هستند. همین بیمارستانی که الآن از جلویش رد شدیم.

باز هم…
جینی از ساختمان مجهز به تهویه مطبوع قدم به روشنایی خیره کننده‌ی…
خانمی که کنارم ایستاده بود پایم را لگد کرد. برگشتم و نگاهش کردم و او هم صاف در چشم‌هایم نگاه می‌کرد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. خواستم یک کنایه‌ای بیاندازم اما پشیمان شدم و گفتم شاید نفهمیده که پایش را روی کفش من گذاشته. بعد دوباره پشیمان شدم که چیزی نگفتم چون اگر نفهمیده بود، باید با آن نگاهم متوجه می‌شد. بعد دوباره پشیمان شدم که خواستم چیزی بگویم چون فکر کردم که چی می‌خواستم بگویم؟ مثلاً می‌گفتم محض اطلاع‌تان شما کفش مرا لگد کردید! خب او هم می‌گفت ببخشید. که چی؟ یا می‌گفتم ببخشید کف کفشتون واکسی شد. که این هم شوخی بی‌مزه و قدیمی است. بعد هم مگر من با خانمی به آن سن و سال شوخی دارم؟ دوباره پشیمان شدم که پشیمان شدم؛ چون بالاخره باید یک معذرت خواهی خشک و خالی می‌کرد و آن طور بِر و بِر مرا نگاه نمی‌کرد. به هر حال…

 جینی از ساختمان مجهز به تهویه مطبوع قدم به روشنایی خیره کننده‌ی اواخر بعدازظهر ماه اوت در اُنتاریو گذاشت. گاهی وقت‌ها خورشید به شدت می‌تابید، گاهی هم پشت ابرهای نازک می‌ماند –در هر دو حال، درست به یک اندازه گرم بود…

پاراگراف دوم صفحه‌ی 193 هنوز تمام نشده بود که اتوبوس زیر پل هوایی روبروی دانشگاه توقف کرد و باید کتاب را می‌بستم، و پیاده می‌شدم و می‌گذاشتم که اتوبوس، آن خانمی که کفشم را لگد کرد و فکرهای دیشب و خوش‌شانسی‌های امروز و خاطره‌ی تلخ بیمارستان را با خودش ببرد.

 

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

به ثواب خوردن سیب


ساعت از یک گذشته بود. داشت خوابم می‌برد. خواهرم با نگرانی آمد و گفت که یک سوسک در آشپزخانه است. پرسیدم «کجا؟». گفت در آشپزخانه است، روی سیب‌ها. پتو را کنار می‌زدم و غرولند می‌کردم که اَه تو این سرما سوسک کجا بوده؟! سوسک‌ها نفرت‌انگیزند، با آن پاهای زبر و شکم گنده‌شان که روی زمین کشیده می‌شود وقتی‌ راه می‌روند. با آن شاخک‌هایشان که هم‌قد خودشان است و مدام این‌ور و آن‌ور می‌رود. شیطان اگر می‌خواست خلیفه‌ای روی زمین داشته باشد، خوش‌شانس‌ترین کاندیدایش سوسک بود. از نور فراری است، سیاه است، سریع است، در زندگی‌هایمان می‌خزد و شب‌ها بی‌آنکه بدانیم در خانه‌هایمان جولان می‌دهد؛ به غذاهایمان دهان می‌زند و روز پنهان می‌شود. بی‌همه چیزها، 370000 گونه هم دارند و بزرگ‌ترین گروه موجودات زنده هستند! اگر بهشان رو بدهی ما را هم می‌اندازند بیرون از ارث‌ پدری‌مان –زمین-!

فقط به همین غرولند اکتفا کردم. بیشتر از آن شکایتی نکردم که چرا مرا صدا زد و بیدارم کرد. چون ما همیشه سوسک را دسته‌جمعی می‌کشیم. منظورم از ما خانواده‌ی ما است. همیشه جنگیدن با این حشره نیازمند صف‌آرایی و بهره بردن از ترفندهای مختلف است. مارمولک یا مگس یا شب‌پره نیست. سوسک است. به آشپزخانه رفتم و دیدم یک حشره‌ی پنجاه سانتی –با احتساب شاخک‌ها- که بهش می‌خورد دویست گرم باشد روی یکی از سیب‌هایی که از پاکتش قل خورده و بیرون افتاده، نشسته و جُم نمی‌خورد. داشتم قیافه‌اش را وارسی می‌کردم و مدام چندشم می‌شد. خواهرم گفت تو پاکت سیب‌ها را از پشتش بردار و من اسپری می‌کنم. با این تقسیم کار موافق نبودم ولی با کمی چانه زدن قبول کردم. کار سخت به عهده‌ی من بود. همه می‌دانیم که سوسک‌ها با کوچک‌ترین احساس خطری به جنب و جوش می‌افتند و البته از آن فرار نمی‌کنند، بلکه مستقیم به سمت خطر می‌روند و این اخلاق‌شان به نظر قابل ستایش است.

خیلی آرام و بی‌صدا نزدیک شدم و پرسیدم «آماده‌ای؟». خواهرم سر تکان داد که یعنی آماده‌ام. پاکت سیب‌ها را چنگ زدم و سریع خودم را عقب کشیدم. سوسک همان‌جا سرجایش مانده بود. حرکت نکرد. «وایسا… ببین… داره می‌خوره!». تا خودم ندیدم باورم نشد. سوسک مگر سیب می‌خورد؟! راستش هیچ وقت پیش نیامده که بخواهم به این موضوع فکر کنم که سوسک ممکن است برای وعده‌های غذایی‌اش چی بخورد؛ ولی اگر از من می‌پرسیدند، شاید می‌گفتم که خب او یک حشره است و احتمالاً به برگ گیاهان و سبزی‌ها و این جور چیزها علاقه داشته باشد؛ شاید چوب هم بخورد. یا مثل سوسک‌های “مردان سیاه‌پوش” از مزه‌ی شیرین خوشش بیاید. سیب هم شیرین است، اما خیلی دور از ذهن است. جناب سوسک با طیب خاطر و گردش کنان و به قطب دیگر کُره‌ی زرد و شیرینش رفت. جای قبلی را که نگاه کردم دیدم که اثر خوردگی کاملاً مشخص است.
من- مععععععع
خواهر- معععععععع
من- عکس بگیرم؟
خواهر- بدو
دشمنان قدیمی یکباره دوست شده بودند و حتا نیمه‌شب با هم عکس یادگاری می‌گرفتند، با آن علاقه‌ی مشترک ِ وسوسه‌انگیزشان: سیب.
خواستم دستم را بگذارم روی شانه‌اش و بگویم «رفیق، پس تو را هم به خاطر این بیرون کردند؟ هوم؟» اما متاسفانه سوسک‌ها شانه ندارند، پس از این کار منصرف شدم.
دیدن حشره‌ای که با آن همه ولع روی سیبی(!) افتاده باشد و مالاچ مولوچ کند و سایه‌ی دو آدمی‌زاد –بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترین دشمنش- را بالای سر خود با آن شاخک‌هایش حس نکرده باشد مرا متاثر می‌کرد. خداوند انسان را به همین گناه از بهشت‌اش بیرون کرد. لابد شیطان هم سوسک را بیرون راند از جهنم‌اش، به ثواب خوردن سیب. تبعیدی‌ها باید با هم مهربان‌تر از این باشند.
با آن که چند لحظه‌ای خیلی با او همذات‌پنداری کرده بودم و تقریباً دوست شده بودیم، به سنت نیاکانم تن دادم. او را کشتیم. زیاد تقلا نکرد. همان‌جا افتاد و ذره ذره جان داد. شاید آن لحظات آخر پدرش، شیطان را صدا زد. پدرش هم قاه قاه خندید گفت : این هم عاقبت کسی که سایه‌ی آدم را بر سرش نفهمد. این هم عاقبت دوستی با تمامیت‌خواهانِ باهوش، پسر جان…