۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

درخواست عمومی FBI برای کمک به حل معمای قتل 1999

 

با نگاهی به گذشته، این موضوع شبیه قتل‌ها حل ‌ناشده‌ی زودیاک به نظر می‌رسد که در 1970 منطقه‌ی خلیج سانفرانسیسکو را تهدید کرده بود؛ FBI برای کاراگاه‌های آماتور درخواست عمومی صادر کرده است که در حل معمای قتلی که در سال 1999 اتفاق افتاد کمک بکنند.

در سی‌ام ژوئن سال1999، ماموران پلیس در سنت لوییس میسوری جسد مردی 41ساله را پیدا کردند که به قتل رسیده و روی زمین افتاده بود. تنها سرنخی که ماموران در صحنه‌ی وقوع جرم یافتند دو یادداشت رمزنگاری شده در جیب مقتول بود.

FBI در اطلاعیه‌ی مطبوعاتی امروز گفته است: “با وجود تحقیقات گسترده‌ای که توسط واحد ثبت رمزگشایی (CRRU) انجام شده و همچنین کمک‌های انجمن رمزنگاری آمریکا، معنای این دو یادداشت، تا امروز به صورت راز باقی مانده، و هنوز عدالت در مورد قاتل ریکی مک‌کورمک اجرا نشده است.” رئیس CRRU دن السون افزود: “ما واقعاً در کارمان خبره هستیم، اما می‌توانیم با این روش از بعضی کمک‌ها استفاده کنیم… شاید کسی با دید تازه‌ای بیاید و یک ایده‌ی زیرکانه و جدید ارائه کند.”

در گذشته FBI با انتشار شکستن کد بازی فکری به نتیجه رسیده است، اما این بازی‌ها موارد واقعی نبودند. این یک شانس است برای کسانی که می‌خواهند کاراگاه FBI باشند و کدی را حل کنند که بخشی از تحقیقات اخیر است. یادداشت‌ها در زیر آمده‌اند.

SCI مورد علاقه‌ی شما؛ یادداشت‌ها اینجاست.



این اداره در حال حاضر هیچ پاداشی برای کمک به حل این معما پیشنهاد نکرده است، اما FBI از مردمی که معتقدند ممکن است فهمی نسبت به کدها داشته باشند خواسته که با آدرس زیر مکاتبه کنند:


FBI Laboratory
Cryptanalysis and Racketeering Records Unit
2501 Investigation Parkway
Quantico, VA 22135
Attn: Ricky McCormick Case

---------------------------------------------------------------
+ منبع
+ مترجم ناوارد، و ترجمه الابختکی می‌باشد؛ اگر خیلی مو از ماست بیرون بکش هستید خوشحال می‌شوم اشتباه‌ها را بدانم. م.

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

گره

چهارزانو نشسته‌ام. تاپ قرمز تنم است. یک مقداری کاموا جلوی رویم ریخته روی زمین، که دارم سعی می‌کنم آن را گولـّه کنم. یک گوله‌ی کوچک درست کرده‌ام. آن نخ کاموا –نخ شاخص- که به گوله‌ی کوچکم وصل است را دنبال می‌کنم تا از میان آن انبوه نجاتش دهم. تا یکجایی می‌روم تا اینکه یک توده می‌بینم که وسط آن یک گره‌ای، چیزی باید باشد. سعی می‌کنم توده را از هم باز کنم تا بتوانم رد ِ نخ ِ شاخص را دنبال کنم. خوب است، دارد درست می‌شود… نه… یک نخ دیگر را با شاخص اشتباه گرفته بودم. عیبی ندارد. از اول… گره خیلی کور است. هیچی نمی‌بیند. با چشم، نخ ِ شاخص را دنبال می‌کنم که ببینم از کجا به آن گرهِ می‌رسد. بالاخره حلش می‌کنم. گره باز می‌شود. خوشحال می‌شوم. ولی با باز کردن این یکی، یک گره دیگر، یک جای دیگر ایجاد کرده‌ام. انگار گره اصلی آن‌ورتر است. 
در حالی که نخ شاخص را در دستم گرفته‌ام با خودم می‌گویم که باز کردن این چند ده گره کوچک فایده ندارد. باید دنبال اصلی بگردم و از آنجا نخ شاخصم را پیدا کنم. باید از مرکز شروع کنم به حل کردن گره‌های کوچک‌تر. اصلاً شاید نیاز باشد این نخ شاخص را ول کنم! اگر لازم است، این کار را می‌کنم، ولَش می‌کنم. ولی من هنوز نمی‌دانم آن گره اصلی کجاست تا این نخ شاخص را علامتی بگذارم، گره اصلی را باز کنم، و نخ شاخص تازه‌ای آنجا پیدا کنم. کاش بدانم آن گره کجاست؛ وگرنه باز کردن این گره‌های فرعی فایده ندارد، هر کدام، درست کردن گره‌های جدید است.

“یک مشکلی، یک‌جایی هست که نمی‌دانم چیست یا کجاست. فقط می‌دانم هست. حالا با خرده دانسته‌هایم که به آن‌ها مطمئن هستم، ایستاده‌ام. دقیقاً نمی‌دانم باید چکار کنم. آن چیزهایی که به آن‌ها مطمئنم، همان نخ شاخص هستند که حتی به آن هم شک دارم و شاید بخواهم عوضش کنم.”
تمام حرفی که می‌خواستم بزنم بین همین دو گیومه است؛ آن تاپ قرمز هم نکته‌ی انحرافی‌اش بود.

***

در دبیرستان، یک-دو درسم قوی بود. وقتی دوستی می‌آمد پیشم تا سوالی بپرسد، هیچوقت نمی‌گفتم نمی‌دانم. جزوه را باز می‌کردم و شروع می‌کردم به توضیح دادن. میان توضیحاتم به یادداشت‌های جزوه نگاه می‌کردم، سعی می‌کردم گفته‌های معلم را به یاد بیاورم و کمی هم –نیوتن مرا ببخشد- فی‌البداهه نکته و نظریه می‌دادم. اتفاقی که می‌افتاد یکی از این چند حالت بود:
1- دوستم متوجه مطلب نمی‌شد و من هم نمی‌فهمیدم و آخرش می‌رفتیم پیش معلم‌مان.
2- خودم موضوع را می‌گرفتم و تازه برایم روشن می‌شد، اما نمی‌توانستم برای دوستم توضیح بدهم و او مشکلش برطرف نمی‌شد.
3- خودم اصلاً نمی‌فهمیدم دارم چه می‌گویم اما یکهو می‌دیدم که دوستم خوشحال شد و گفت مرسی و رفت.
4- هر دومان مطلب را می‌فهمیدیم و خوشحال و خندان می‌شدیم.

“آن چیزی را که گفتم نمی‌دانم کجاست و موضوعش چیست را، سعی کرده‌ام اینجا، برای شما، توضیح بدهم –شاید فقط اینبار نه، بلکه همیشه همین کار را کرده‌ام-؛ به این امید که خودم بتوانم بفهمم‌اش.”
همه‌ی حرفی را که می‌خواستم در پاراگراف قبلی بگویم همین بود. اینکه گفتم دبیرستان به این خاطر بود که من فقط آن روزها آن‌طور درس می‌خواندم. این روزها، شب امتحانی هستم.

***

این سوسک‌ها را دیده‌اید که یک مسیر کوتاهی را راه می‌روند؛ بعد چند لحظه‌ای توقف می‌کنند و دور و برشان را نگاه می‌کنند، شاخک‌شان را اینور و آن‌ور تکان می‌دهند تا موقعیت‌شان را شناسایی کنند، ببینند دنیا دست کیست و باد از کدام‌ور می‌وزد؟ لابد دیده‌اید. نمی‌دانم وقتی حرکت می‌کنند، به نتیجه‌ی مطلوب رسیده‌اند که به راه می‌افتند، یا پیش خودشان گفته‌اند حالا بریم فعلاً، وا نسّیم، خطرناکه.

“یکسال است که دارم اینجا با سرعت 1.6پست در هفته، می‌نویسم. حالا حسم این است که حرف‌ها را همه زده‌اند و من حرفم نمی‌آید. سعی‌ام بی‌فایده بوده، حالا دارم سعی نکردن را امتحان می‌کنم. دارم شاخکم را تکان می‌دهم.”
منظورم از این پاراگراف این بود که ممکن است، تا مدتی، اینجا، عکس و نقل قول ببینید.

 

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

.

 

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

کشنده‌ها

 

چیزهای بامزه‌ای پیدا می‌شود بین کاغدپاره‌های دور ریختنی ِ دم عید…

در سالن مطالعه بودم که خودم را کشیدم؛ اما من که چپ دست نیستم!

زیر اجبار درس آدم یاد آی لاو یو های زندگی‌اش می‌افتد. از عشق دوران ابتدایی‌ات بگیر تا همین اواخر.

یعنی این آقا، با این سبیل دسته موتوری و صورت استخوانی‌، چه کسی ‌می‌تواند باشد؟! هر کسی هست، خیلی نگران است انگاری.

این محصول یکی از آن کلاس‌های حوصله‌سر بَر است. یکی از آن کُشنده‌های دم غروبش.

شیخنا و مولانا فرانک سرپیکو.
نیازی به توضیح هست؟

ـ سال نو هم مبارک

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

FW400، دوست ِ روباتم

12a.m: سفیکسیم + کلداکس 
8a.m:  کلداکس 
12p.m: سفیکسیم 
4p.m: کلداکس 
12a.m: سفیکسیم + کلداکس

از فردا یادم نمی‌رود و مرتب قرص‌هایم را می‌خورم. نباید از این بد‌تر شود. باید قبل از عید خوب شده باشم و تعطیلات کوفتم نشود. احساس می‌کنم سرم روی تنم سنگین است و بی‌حالی باعث می‌شود ساعت‌های طولانی گوشه‌ای چمباتمه بزنم و به در و دیوار نگاه کنم. متاسفانه مدام ساعت‌ها را یادم می‌رود. الآن در عنفوان جوانی هستم. وای به حال وقتی که پیرزنی فرتوت و حواس پرت شدم. آن وقت باید حتماً یک پرستار استخدام کنم که راس ساعت مقرر از خواب بیدارم کند، یا تق تق به در حمام بکوبد و بگوید: خانوم، قرص‌هاتون. من هم قرص‌های کذایی را یکی پس از دیگری قورت داده، یک قولوپ آب پشت سرش بنوشم و تشکر کنم. شاید تا آن وقت از این روبات‌های پرستار خریده باشم. که به جای گفتن جملهٔ «خانوم، قرص‌هاتون» بوق یزند یا چشمک بزند یا یکی از این ادا اطوارهای ماشین‌های مکانیکی را از خودش در بیاورد؛ و با قر و قمبیل ریاکارانهٔ مخصوص‌‌ همان ماشین‌ها، قرص را بیاندازد در حلقم و لیوان آب را بیاورد جلو و به آرامی زاویهٔ لیوان را با سطح افق کمتر کند. روزی را می‌بینم که روبات ِ پرستار دچار مشکل شده و لیوان را روی لباسم خالی می‌کند. با شرکت سازنده‌اش تماس می‌گیرم و به شکایت تهدیدشان می‌کنم. به اضافهٔ کمی هارت و پورت کهن‌سالانه. اگر به جای یک قرص، دوتا قرص به خوردم داده بود چه؟ به خاک سیاه می‌نشانمشان. اوپراتور ِ آن ور خط با بی‌حوصلگی به حرف‌هایم گوش می‌دهد و بعد از تمام شدن خط و نشان کشیدنم می‌گوید متخصصشان را برای تعمیر می‌فرستند. او-که روزی صدتا از این تلفن‌ها را جواب می‌دهد- و من –که ماهانه با صدتا از این جور کمپانی‌ها تماس می‌گیرم و غُر می‌زنم- می‌دانیم که اینجانب، جز اینکه منتظر تعمیرکار شرکت بمانم کاری از دستم بر نمی‌آید. آن زمان شاید به دلیل تنهایی زیاد به این جور تلفن‌ها به عنوان سرگرمی نگاه می‌کنم. تلفن کردن به اپراتور‌ها و درد دل کردن ِ پرخاشجویانه با آن‌هایی که احتمالاً برای همین کار استخدام شده‌اند. البته اگر نسلشان منقرض نشده باشد و شغلشان به تاریخ نپیوسته باشد.

سرگرمی غم‌انگیزی است. به هر حال گربه که نمی‌توانم نگهداری کنم. تا آن موقع فعالیت‌های گروه‌های رفاه حیوانات خیلی پیشرفت کرده و اگر من یک حیوانی مانند گربه را در محیطی که برای زندگی یک حیوان با ویژگی‌های او سازگار نیست نگهداری کنم، نه تنها گربه را از من می‌گیرند، بلکه جریمهٔ نقدی هم باید بپردازم. از کجا معلوم که طبق لایحهٔ فلان ِ حمایت از حیوانات وحشی به دو-سه سال حبس تعزیری محکوم نشوم. بماند که قرار دادن گربه‌ها در ردیف حیوانات وحشی، چقدر برایم غیر قابل قبول است. با این حساب چه بخواهم، چه نخواهم، نگهرداری هر گونه جانوری برایم غیرممکن خواهد بود. باید تنها مونسم‌‌ همان روبات باشد. ما تا آن روز و آن ساعت دوستان خوبی برای هم شده‌ بودیم، اما به خاطر آن عمل خجالت‌آورش با او قهر کرده‌ام و دیگر به او اعتماد ندارم. کسی که آن طور لیوان را روی لباسم برگرداند و چه بسا تا به حال هم چند باری دوتا-دوتا قرص‌ها را به خوردم داده باشد تا زود‌تر از دستم خلاص شود.

اوایل برای ارتباط با او دچار مشکل بوده‌ام. او حرف نمی‌زده و اگر هم چیزی می‌گفته، همان‌هایی بوده که برنامه‌نویسش بهش دیکته کرده بوده است. نمی‌توانستم با او چندان احساس راحتی کنم. نمی‌توانستم او را دارای درک و احساس و اختیار و انتخاب بدانم. هیچ‌جوره باورم نمی‌شد که این موجود نیمه فلزی همچین توانایی‌هایی داشته باشد. بعد از گذشت چند روز برای ایجاد صمیمیت بیشتر هم که شده ‌توانستم خودم را تا حد او نزول بدهم. خودم را مثل او می‌دیدم. هر چه باشد برای هر دو کدهایی نوشته شده که طبق آن‌ها عمل می‌کنیم -هر چند برنامه‌نویس من باهوش‌تر و بسیار باتجربهتر است-. و من موجودی شبیه‌‌ همان روبات هستم، با لبخند‌ها و حرف‌های القا شده توسط برنامه‌نویس ِ بزرگ. چنین تصوری مرا به روبات نزدیک‌تر می‌کرد. با هم حرف می‌زدیم و برایش از جوانی‌هایم تعریف می‌کردم. از خاطرات مدرسه و دانشگاه، از انتخابات، از شیطنت‌های جوانی و دوست‌پسر‌هایم، از کار و بار و شغل و آرزوهایی که آن موقع در سر داشتم. او هم با صبوری گوش می‌داد، ولی هر چه فکر می‌کرد خاطره‌ای یادش نمی‌آمد. با سرخوردگی به خودم می‌گفتم کاش یک خاطره‌دارش را خریده بودم. به هر حال با هم روزگار می‌گذراندیم و با آگاهی از اینکه هر دوی‌ ما طبق کدهایی که برایمان نوشته شده عمل می‌کنیم؛ گپ می‌زدیم و چای می‌خوردیم-یک چایی‌خورش را خریده بودم-. دانستن این موضوع تا حدی خیال هردو طرف را راحت کرده بود –البته برای برقراری ارتباط عاطفی، وگرنه او همچنان نتوانست خاطره‌ای به یاد بیاورد-. اگر هم خاطره‌دار‌ش را می‌خریدم، مطمئن بودم که هیچکدام از خاطره‌هایش، هر چقدر هم که بامزه و جالب بود باز هم مرا سر ذوق نمی‌آورد چون می‌دانستم همه این‌ها را‌‌ همان برنامه‌نویس برایش طراحی کرده. و البته باور این مطلب که احتمالاً خاطرات من هم کمابیش از‌‌ همان جنس است، می‌توانست برایم خیلی گران تمام شود. نمی‌خواستم چنین اتفاقی بیافتد، پس احتمالاً هیچوقت روبات خاطره‌دار نخریدم و یا به سایت کمپانی ِ روباتم نرفتم تا ۲گیگ خاطرهٔ FW۴۰۰ بخرم و حداقل هفته‌ای یکبار آپدیتش کنم تا خاطرات تکراری برایم تعریف نکند. نه هرگز چنین کاری نمی‌کردم. ترجیح می‌دادم سکوت بی‌جانش را تحمل کنم تا اینکه به این نتیجه برسم که خاطرات ِ خودم واقعی نبوده.

احساس می‌کنم جملاتم خیلی طولانی و کش‌دار شده است و دارم پر حرفی می‌کنم. از این بابت عذر می‌خواهم و خواهش می‌کنم درک کنید که الآن در موقعیتی نیستم که بتوانم اندازهٔ جملات را کنترل کنم یا هیچ تسلطی به مطالبی که می‌گویم داشته باشم. با نگاهی به صفحهٔ مانیتور این را هم فهمیدم که پاراگراف طولانی شده و ممکن است برای خواننده ملال‌آور باشد. علاوه بر همهٔ این‌ها مطالب خیلی پراکنده است. کاری که حالا از دستم بر می‌آید استفاده از ویراستباز است؛ بیشتر از آن نمی‌توانم روی ویرایش وقت بگذارم –اصلاً حالش را هم ندارم، می‌دانید که حسابی مریض شده‌ام-. می‌خواهم زود‌تر تمامش کنم و روی Publish کلیک کنم. این یک جور نیاز روانی است که نمی‌دانم نام تخصصی آن در علم روان‌شناسی چیست و اصلاً نامی دارد یا نه؛ من اسمش را می‌گذارم نیاز به کلیک کردن ِ پابلیش. باید این را هم اضافه کنم که این موضوع با نیاز یا تمایلِ به مطرح بودن یا فراموش نشدن یا ارتباط با دیگران کاملاً متفاوت است. من نمی‌توانم توضیح بیشتری درباره‌اش بدهم، و آن را به روان‌شناسان آینده‌ واگذار می‌کنم که برای توضیح‌ ِ آن، پای چهارتا هورمون ِ سخت‌تلفظ را وسط خواهند کشید؛ البته اگر توضیحی وجود داشته باشد. (در حال نوشتن این پاراگراف داشتم ادای سلینجر را در می‌آوردم که گاهی وسط نوشته‌هایش یک همچین توجیه‌هایی می‌آورد. گفتم که بعدش نخواهید مچم را بگیرید.)

ساعت یک و سی دقیقه است. یک ساعت و نیم از وقتی که باید سفیکسم و کلداکس می‌خوردم گذشته. همین حالا نوشتن را متوقف کردم و رفتم لیوان آبی آوردم برای قرص‌ها. در راه آشپزخانه و وقتی که آب خنک از آب‌سرد کن توی لیوان می‌ریخت و صدای شُرشُر می‌داد به دوست ِ رباتم فکر می‌کردم که در حال حاضر احتمالاً اجزای سخت افزاری ِ تشکیل دهنده‌اش هنوز از اعماق معادن و چاه‌های نفت و جنگل‌های دست‌نخوردهٔ امروزی استخراج نشده؛ چرا راه دور برویم؟ شاید هم اهرمی که مسئول کج کردن لیوان بود مواد اولیه‌اش از بازیافت همین کیبوردی که زیر دست شما است تامین شود. البته ایده‌های نرم‌افزاری‌اش هنوز در ذهن برنامه‌نویس ما که الآن در سنین ۴ تا ۶ سالگی است شکل نگرفته. برنامه‌نویس آینده در این لحظه دارد عروسک یک چشمش را روی زمین می‌کشد و به سمت اتاقی می‌رود که در آن مادرش در حال مرتب کردن روتختی است، تا از او بپرسد خدا کیست و کجاست.

 

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

 

یکسال گذشت.

حرفی نیست، پُستی هم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

هیچکس


تعدادمان زیاد است، لباس‌های کتان آبی پوشیده‌ایم. در یک اردوگاه نظامی هستیم. قرار است ما زندانیان را یک بار دور اردوگاه بدوانند و آخرین وعده‌ی غذایی‌مان را بدهند و بعد، اعدام کنند. حین دویدن چند نفر می‌افتند. چهره‌ها خسته و برافروخته است. بالاخره تمام می‌شود. حالا دم در سلف تجمع کرده‌ایم. بعضی به در می‌کوبند و فریاد می‌زنند. عجله دارند. در آن گیر و دار نسرین را می‌بینم. او هم در صف است. به انتهای صف که می‌رسیم می‌پرسد ژتون داری؟ جیب‌هایم را می‌گردم. چیزی نیست. فکر می‌کنم در کیفم جا گذاشته‌ام. همان جاها را می‌گردم. بالاخره کوله پشتی تکه پاره و کهنه‌ای پیدا می‌کنم و یک برگه‌ی کوچک سبز رنگ را که رویش نوشته ژتون، از جیب‌ش بیرون می‌آورم. همه غذایشان را گرفته‌اند و روی صندلی‌های سلف نشسته‌اند. دیگر مسئولی آنجا نیست که از او غذا بگیرم. از این ور و آن ور گاهی صدای جار و جنجال مسئولین می‌آید که همدیگر را صدا می‌زنند تا جمع شوند و مشکلی را بررسی کنند. مثلاً یک نفر نوشابه اضافی گرفته و حالا می‌خواهند از روی تطابق کد شخص و نوشابه، فرد خاطی را پیدا کنند. ظرف خالی دستم است و سرگردانم. به این و آن می‌گویم غذای مرا بدهند، ژتون هم دارم؛ هیچکس صدایم را نمی‌شنود.

بالاخره یکنفر پیدا می‌شود. می‌گوید کمی طول می‌کشد. می‌گویم عیبی ندارد. ناهار را می‌گیرم و به بقیه ملحق می‌شوم. بقیه تقریباً غذایشان را تمام کرده‌اند. اما نسرین افسرده نشسته و لب نزده. فاطمه –مثل همیشه- در حال چرند گفتن و بافتن قصه‌های صدتا یک غازش است، که می‌پرم وسط حرفش و می‌گویم: من هنوز آمادگی‌شو ندارم… همه ساکت می‌شوند و با تعجب نگاهم می‌کنند. نسرین سرش را به علامت تائید تکان می‌دهد و چند قطره اشکش را پنهان می‌کند. شروع می‌کنم به خوردن. با اشتها آخرین غذای عمرم را می‌خورم. شوید پلو است با چند برگ سبزی و بستنی اسپیرال طالبی و بیسکویت با بسته‌بندی نارنجی. بیسکویت نسرین با مال من فرق دارد. می‌پرسد این چه جور بیسکویتی است؟ از کجاست؟ پشت بسته‌ی نارنجی را می‌خوانم. ننوشته که مید این (made in) کجا است، اما مسافتی که طی شده تا این محصول به اینجا برسد، ذکر شده: 122کیلومترش در ایران بوده و 500کیلومتر در ترکیه.

چند نفر بنا می‌کنند به زبان ناشناسی آواز خواندن و آکاردئون ‌زدن. همه با شوق گوش می‌دهند، انگار نه انگار که قرار است بمیرند. نسرین با همان بغضش می‌گوید فکر کنم باید خوب گوش کنیم. راست می‌گوید. یاد نوتی می‌افتم که قبلاً در گودر خوانده‌ام. همان که می‌گفت می‌داند چطور خواهد مرد: دارد با هدفون آهنگ گوش می‌دهد که با ماشین تصادف می‌کند، فقط می‌خواهد بداند سر کدام آهنگ.
افراد باقی مانده در سالن سلف در پایان آهنگ کف و سوت می‌زنند. من می‌زنم زیر گریه. نسرین همان طور نگاهم می‌کند.

چند نفر می‌آیند و مرا با خودشان می‌برند دم یک دریچه که روی زمین است. یک آقای بسیار خوش تیپ که معلوم است یکی از مسئولان رده بالاست، به من می‌گوید که باید بروم زیر آب و یک دستگاه را پیدا کنم و چند سیم را روی دستگاه کذایی جابه‌جا کنم، و او برای این آنجاست که برای من توضیح بدهد که باید چکار کنم. تازه می‌فهمم همه‌مان در کشتی غول پیکری هستیم، که روی دریای مدیترانه است (از روی اطلاعات روی بسته‌ی بیسکویت این را فهمیدم). شروع می‌کند گفتن که پورت فلان سیم را باید عوض کنم و یک سیم سفیدرنگ که شبیه هدفون است به من می‌دهد و می‌گوید که این را هم باید متصل کنم به پورتی که زیر همان قبلی است. تلفنی آخرین دستورات و توضیحات را از بالادستی‌هایش می‌گیرد. حین حرف زدن گاهی گوشی را از خودش دور می‌کند، انگار که شخصی آن طرف خط دارد فریاد می‌کشد. یک بار دیگر توضیح می‌دهد که باید چکار کنم. وقتی دارم وارد دریچه می‌شوم می‌گوید” ترس گیاهیه که قبل از اینکه بفهمی دست و پاتو می‌گیره و فلجت می‌کنه” می‌گویم من تا چند ساعت دیگر می‌میرم پس چیزی وجود ندارد که از آن بترسم. تا آن پایین می‌روم، تا کف دریا، درست زیر کشتی. آن وسیله را که تقریباً به اندازه‌ی یک کف دست است و یک شیلنگ ارتجاعی سفید به آن متصل است، پیدا می‌کنم. می‌ترسم به آن دست بزنم. می‌ترسم که دستم بلرزد. یادم می‌افتد که نترسیدن خیلی مهم است. این دستگاه یک جور مواد رادیواکتیو دارد که با کوچکترین لرزش و اشتباهی می‌تواند کارمان را بسازد. به این فکر می‌کنم که هر اتفاقی بیافتد برای من فرقی نمی‌کند. پورت سیم را عوض می‌کنم؛ هدفون سفید را نمی‌دانم دقیقاً باید به کجا متصل کنم، شک کرده‌ام. می‌توانم امتحان کنم تا ببینم به کدام پورت می‌خورد، اما این کار خطرناک است و می‌تواند باعث نشت مواد رادیواکتیو بشود. بالاخره یکی از پورت‌های روی دستگاه را انتخاب می‌کنم و هدفون را همان جا متصل می‌کنم. درست است. همان بود.

دریا روشن است. کاملاً روشن و آبی است. مرجان‌ها زیر نور خورشید می‌درخشند.
برمی‌گردم بالا. هیچکس نیست، نه راهنمایی، نه ماموری. هیچکس.

 

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

خلع ید

 
من تا روز قیامت از فقدان قوه‌ی تمیز حمایت می‌کنم، به شرط اینکه به سلامتی و یک جور سعادت خیلی واقعی و مطلوب منتهی بشود. پیروی محض همان راه تائو و بدون شک والاترین راه است.
اما آدمی که قوه‌ی تشخیص و تمیز دارد، برای این کار مجبور است خود را از شعر خلع ید کند، از شعر فراتر برود. یعنی این آدم نمی‌تواند یاد بگیرد یا خود را مجبور کند که شعر بد را همین طوری دوست داشته باشد، چه رسد به این که آن را با شعر خوب برابر بداند. بنابراین مجبور می‌شود کلاً شعر را کنار بگذارد. گفتم که این کار آسانی نیست.


تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران / سلینجر