۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

I can see

 

 

I’ve seen it all, I have seen the trees,
I’ve seen the willow leaves dancing in the breeze
I’ve seen a man killed by his best friend,
And lives that were over before they were spent.
I’ve seen what I was – I know what I’ll be
I’ve seen it all – there is no more to see!

Jeff- You haven’t seen elephants, kings or Peru!
I’m happy to say I had better to do
Jeff- What about China? Have you seen the Great Wall?
All walls are great, if the roof doesn’t fall!

Jeff- And the man you will marry?
Jeff- The home you will share?
To be honest, I really don’t care…

Jeff- You’ve never been to Niagara Falls?
I have seen water, its water, that’s all…
Jeff- The Eiffel Tower, the Empire State?
My pulse was as high on my very first date!
Jeff- Your grandson’s hand as he plays with your hair?
To be honest, I really don’t care…

I’ve seen it all, I’ve seen the dark
I’ve seen the brightness in one little spark.
I’ve seen what I chose and I’ve seen what I need,
And that is enough, to want more would be greed.
I’ve seen what I was and I know what I’ll be
I’ve seen it all – there is no more to see!

You’ve seen it all and all you have seen
You can always review on your own little screen
the light and the dark, the big and small
Just keep in mind – you need no more at all
You’ve seen what you were and know what you’ll be
You’ve seen it all – there is no more to see!

+ ترانه‌های “رقصنده در تاریکی” را می‌توانید اینجا بخوانید.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

«خانم سیلسبرن، تو را به خدا.»

با خودم گفتم اگر مادرم همراهم نبود، آیا توانایی‌اش را داشتم که یک سوال الکی بپرسم و سر صحبت را باز کنم یا اینکه نه، جرات نمی‌کردم. دلیل اینکه اینجا، روبروی این قفسه‌ی کتاب ایستاده‌ام و برادران کارامازوف ورق می‌زنم، -بدون اینکه این برادران محترم را بشناسم،- و بی هیچ هدفی به صفحات کتاب نگاه می‌کنم، این است که می‌ترسم و اعتماد به نفس ندارم، یا به خاطر مادرم است که در قسمت کتاب‌های مورد علاقه‌اش –که از مورد علاقه‌های من بسیار دور است- مشغول تورق است.
مرد در چند قدمی من و پشت سرم ایستاده و دارد شاعران معاصر را نگاه می‌کند. تیمبرلند و شلوار جین پوشیده، با بارانی و از این کلاه‌ها –که نمی‌دانم اسمش چی است-. کلاه و بارانی‌اش مرا به خود جلب کرد. سن بالا نیست، جوان است، اما به من نمی‌خورد. شاید سی و دو یا سی و سه ساله. در این سن و سال باید قبل از هر چیز به انگشت یکی مانده به آخری دست چپ‌شان نگاه کنی. دست‌هایش در جیب بارانی‌اش بود. دوست داشتم ساعتی با او حرف می‌زدم. حرف‌های معمولی که همه با همه می‌گویند. شاید هم کمی درباره‌ی ادبیات چرندیات می‌بافتیم. به تیپش می‌خورد که این‌جوری باشد. می‌توانستم برای کم نیاوردن چکیده‌ی چهارتا مقاله که در مد و مه خوانده‌ام را تکرار کنم؛ و حتا می‌توانستم کم بیاورم و نیازی به تکرار مکررات پیدا نکنم. بعد هم می‌گفتم دیرم شده و باید بروم و تا آن موقع تصمیم گرفته‌ بودم که شماره تلفنم را بدهم یا اینکه اصلاً یادم برود چنین اختراعی وجود دارد. همزمان فکر می‌کردم درباره‌ی این فکرهایی که از سرم می‌گذرد چیزکی بنویسم. همچین تجربه‌ای می‌تواند بسیار عادی و روزمره و بی‌اهمیت باشد و نیازی نباشد که اینقدر درباره‌اش فکر کنی؛ چه برسد به اینکه یک پست وبلاگت را به آن اختصاص بدهی.
یک کتاب برداشت و نوشته‌های پشت جلد را می‌خواند. برادران محترم کارامازوف را سر جایشان گذاشتم و با گردشی بی‌خیالانه، انگار که داری در نمایشگاه عکاسی قدم می‌زنی، رفتم جلوی قفسه‌ای که درست کنار قفسه‌ی اشعار معاصر بود. انگشتم را آرام در امتداد یکی از ردیف‌ها حرکت دادم. انگشت برای خودش چند سانتی‌متری رفت و سپس مکث کرد، به کتابی ضربه زد و آن را از میان دیگر کتاب‌ها بیرون کشید. ورق می‌زدم و زیر چشمی سعی می‌کردم دست چپش را ببینم که حالا از جیب بارانی بیرون آمده بود و کتابی را نگه داشته بود. حلقه‌ای آنجا نبود. البته این‌که کسی حلقه دستش نباشد دلیل نمی‌شود که مجرد است یا هرچی. اما اگر باشد یعنی اینکه برو پی کارت بگذار زندگی‌مان را بکنیم. همیشه نسبت به مردانی که حلقه‌ی ازدواجشان را در جاجواهری روی میز توالت همسرشان یا از آن بدتر، در جیب بارانی‌شان نگه‌می‌دارند بدبین بوده‌ام. نویسنده و ناشر کتابی که دستم بود را نمی‌شناختم؛ و به خودم زحمت ندادم که بشناسم. خواستم آن را بگذارم سر جایش و برگردم همان‌جا که بودم. یادم نمی‌آمد کتاب را از کجا برداشته‌ام و بدون توجه به کاغذ باریکی که روی آن نوشته شده بود “از اینکه کتاب‌ها را در جای قبلی‌شان قرار می‌دهید متشکریم” یک‌جایی همان جاها گذاشتمش. از طرفی برگشتم به سمت قفسه‌های فیوریتم که بتوانم قیافه‌اش را ببینم؛ هرچند بدون دیدن هم می‌شد او را حدس زد. نیم‌نگاهی از سر کنجکاوی و شوق و لطافت و هیزی انداخت و زود سوی چشم‌هایش را چرخاند طرف قفسه‌ها؛ نگاهش باعث شد به کلی تمایلم را برای گپ زدن و کافه رفتن را از دست بدهم. خودم هم درست نمی‌دانم چرا. نگاهش شبیه نگاه مردانی بود که بارانی و از آن کلاه‌ها می‌پوشند که به مذاق دخترهای امثال من خوش بیایند، با این حال جرات ندارند بگویند “اون کتابی که دستتونه رو خوندم. خیلی جالبه اما به این یکی از اون جالب‌تره… فلانی رو می‌شناسید؟” حتا اگر اولی را نخوانده باشند. 
برگشتم سر کار خودم. آمده بودم که کتابی باریک از سلینجر بردارم تا موازی این یکی بخوانم. به مترجم‌ها فکر ‌می‌کردم. امید نیک‌فرجام یا علی شیعه‌علی… کتابم را انتخاب کردم و آن را برداشتم و دیگر فقط منتظر مادر بودم که بیاید و بگوید برویم. همان‌جا که ایستاده بودم محض وقت گذرانی شروع کردم مقدمه‌ی کتاب را خواندن. چند خط نگذشته بود که سایه‌ی مرد بارانی‌پوش نزدیک‌تر آمد. داشت به همان قفسه‌ی کتاب‌های مورد علاقه‌ام نگاه می‌کرد. باز هم آن سوال. به خاطر مادرم بود، یا به خاطر ضعف بود و مادر یک بهانه؟ نمی‌دانستم. به هر حال نتیجه فرقی نمی‌کرد. ادامه‌ی مقدمه را می‌خواندم. دور شد و به راهرویی که پشت این راهرو بود رفت. این را همان موقع نفهمیدم. وقتی فهمیدم که سنگینی نگاهی را حس کردم و از میان ردیف‌های افقی کتاب، سایه‌ای با بارانی سیاه دیدم. در هر صورت، گفتم که، علت حذرم هر چه بود، نتیجه فرقی نمی‌کرد.
مقدمه تمام شد، از وسط‌های کتاب دیالوگی را می‌خواندم که منظورش را درک نمی‌کردم.

گفتم: «آه، بله، بله.»
خانم سیلسبرن اصرار کرد: «اتفاقی بود؟ عمداً که این کار را نکرد، کرد؟»
«خانم سیلسبرن، تو را به خدا.»
با لحنی سرد گفت: «ببخشید؟»

معلوم است که نمی‌فهمم، باید قبل و بعدش را بخوانم.  مادرم آمد و گفت برویم. وقتی دم صندوق داشتیم حساب می‌کردیم، نگاهی به آن اطراف انداختم و او نبود. شاید رفته بود. شاید هنوز داشت راهروی پشتی را کند و کاو می‌کرد. در شیشه‌ای را هُل دادم و بیرون رفتم؛ در را برای مادر نگه داشتم در حالی که فکر می‌کردم چه بهتر شد که نیک‌فرجام را برداشتم.

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

لکه‌ی بزرگ

هفت ساله بودم که فهمیدم زندگی گاهی آنقدر سخت می‌شود که مجبور شوم با اتاقم با گربه‌ها، با آن ایوان بزرگ، با کوچه و محله‌ام، با بچه‌های همسایه، با درخت اوکالیپتوس جلوی در، خداحافظی کنم. به علت مشکلات مالی خانه را فروخته بودیم و یک آپارتمان کوچک، خیلی دورتر از خانه‌ی قبلی، در طبقه‌ی سوم یک ساختمان قدیمی اجاره کرده بودیم. کوچه‌ای در کار نبود، ساختمان کنار خیابان بود. همسایه‌ها همه پیر و پاتال بودند و نه تنها بچه‌ای برای همبازی شدن نداشتند، بلکه از وجود ما هم دل‌خوش نبودند. پنجره‌ای که رو به خیابان شلوغ باز می‌شد بسیار سرگرم کننده بود و دوری از ایوان بزرگ را تحمل‌پذیرتر می‌کرد. ساعت‌ها از آن بالا به مردم و ماشین‌هایشان نگاه می‌کردم. هدف گیری می‌کردم و تف می‌انداختم روی سر مردم. هیچوقت هم به هدف نمی‌خورد. محاسبه‌ی سرعت شخص و سرعت و جهت باد و ارتفاع ساختمان، برایم کار سختی بود. ماشین‌های مدل بالا را تا آنجا که در دیدرسم بودند نگاه می‌کردم. گاهی از لبه‌ی پنجره به بیرون خم می‌شدم تا بیشتر ببینمشان. محرم‌ها دسته‌ها را نگاه می‌کردم. تصادف‌ که می‌شد، صبر می‌کردم تا پلیس بیاید. دم همان پنجره بود که برای اولین بار به خودکشی فکر کردم. فکر کردم اگر از این پنجره بپرم پایین می‌میرم یا نه. اگر یک روز خواستم خودکشی کنم از اینجا بپرم یا یک‌ جای بلندتر.
یک شب در آن خیابان، درست زیر پنجره‌، تصادف سختی شد. ساعت از نیمه شب گذشته بود. صدای جیغ ترمز آنقدر طولانی بود که با شک می‌شد گفت صدای ترمز است. صدای برخورد آن‌قدر شدید بود که فکر می‌کردی در آشپزخانه یک چیزی منفجر شد. یک پیکان سفید با مردی جوان، شاید بیست و چند ساله، تصادف کرده بود. دویدم دم پنجره و آخرین تکان‌های بدن خودآلودش را دیدم. به پشت غلتید و دیگر حرکت نکرد. مردم کمی که در آن ساعت از شب در خیابان بودند جمع شدند. پلیس آمد، آمبولانس آمد. مردم روی سر مرد مرده پول می‌ریختند. یک نفر که کاپشن سیاه داشت و دستکش پلاستیکی هم دستش بود جنازه را روی برانکار گذاشت و فقط آن لحظه که او را داخل آمبولانس می‌گذاشتند، دوباره دیدمش. نمی‌شد راحت دید. دیگر شلوغ شده بود. آمبولانس رفت. پلیس رفت. مردم متفرق شدند. تا نزدیکی‌های صبح به آسفالت نگاه می‌کردم که روی آن لکه‌ای بزرگ و قرمز رنگ بود.
وقتی خوابیدم، خواب دیدم که وسط خیابان سنگ مرمری‌ام را سُر می‌دهم و میان خون‌های کف آسفالت شالاپ شالاپ لِی‌لِی بازی می‌کنم. یک آمبولانس آمد و یک آقا با کاپشن سیاه و دستکش پلاستیکی تمام خون‌ها را تی کشید و تمیز کرد و سنگ مرا هم با خودش برد. گریه‌ می‌کردم و سنگم را می‌خواستم.
صبح که دوباره پشت پنجره رفتم، آسفالت هنوز همان رنگی بود، شاید کمی تیره‌تر ولی آدم‌ها و ماشین‌ها، چه مدل بالا چه اوراقی، بی‌تفاوت می‌گذشتند. انگار هیچ برایشان اهمیت نداشت که آسفالت چه رنگی است. زندگی با بی‌رحمی تمام، ادامه داشت. تا مدت‌ها، چند بار در روز، از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم ساختمان قدیمی به زندگی نگاه می‌کردم که از روی لکه‌ی بزرگ رد می‌شود، و تف می‌انداختم.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

این زهر و پادزهر است

   

La mari and Ricky Martin

یاد تو

یاد تو اینجاست،
مثل رگبار
به من ضربه می‌زند،
اما به آرامی
همچنان می‌سوزاند و غوطه‌ور می‌کند،
و من نمی‌دانم به چه چیز دیگری فکر کنم
یه یادت برایم خوشایند باشد، چه نباشد

بوسه‌ای خاکستری، بوسه‌ای سفید
این به محلش بستگی دارد
من جا ماندم، این واضح است
اما یاد تو هیچ از خاطرم نمی‌رود
در شب‌های تابستانی لب‌هایت را حس می‌کنم
آن‌ها که هستند، از تنهایی ِ من مراقبت می‌کنند
اما گاهی هم مرا می‌کشند

یاد تو اینجاست… (کُر)

گاهی سفید، گاهی خاکستری
این به محلش بستگی دارد
اینکه جا ماندی دیگر به تاریخ پیوسته
می‌دانم، چیزهایی را درباره‌ات فراموش کرده‌ام
اما شمعی روشن می‌کنم برای تمام مقدساتم
تا وقتی روشن است، به من فکر کنی
نگذارد که از یادت بروم

یاد تو اینجاست… (کُر)

(به یاد من باش)
این برای قلب زهر و پادزهر است
(چه خوب است)
که سوختن و غوطه‌ور شدن می‌آید و می‌رود
(تو کجایی؟)
گرفتار بین شعرها و خداحافظ‌ها

یاد تو اینجاست
مثل رگبار در ماه می
به من ضربه می‌زند،
و تقریباً به سختی می‌بارد و پوستم را می‌سوزاند
همچنان می‌سوزاند و غوطه‌ور می‌کند
و من نمی‌دانم به چه چیز دیگری فکر کنم
چه یادت برایم خوشایند باشد چه نباشد

یاد تو اینجاست
ل لو لای للو للو
به من ضربه می‌زند
اما می‌شکند، قلب را می‌شکند،
همچنان می‌سوزاند و غوطه‌ور می‌کند،
می‌دانم، چیزهایی را درباره‌ات فراموش کرده‌ام
فرقی نمی‌کند که خوشایند باشد، یا نباشد.

Tu recurdo

Tu recuerdo sigue aqui,
como un aguacero
Rompe fuerte sobre mi,
pero a fuego lento
Quema y moja por igual,
y ya no se lo que pensar
Si tu recuerdo me hace bien o me hace mal

Un beso gris, un beso blaco
todo depende del lugar
Que yo me fui, eso esta claro
Perdo tu recuerdo no se va
Siento tus labios en las noches de verano
Ahi estan, cuidandome en mi soledad
Pero a veces me quieren mater

Tu recuerdo sigue aqui… (coro)

A veces gris, a veces blanco
Todo depende del lugar
Que túte fuiste, eso es pasado
Sé que te tengo que olvidar
Pero yo le puse una velita a to´s mis santos
Ahí está, pa´ que pienses mucho en mí
No dejes de pensar en mí

Tu recuerdo sigue aqui… (coro)

(piensa en mí)
es antídoto y veneno al corazón
(te hace bien)
que quema y moja, que viene y va
(¿tú donde estás?)
atrapado entre los versos y el adios

Tu recuerdo sigue aquí
Como aguacero de mayo
Rompe fuerte sobre mí,
Y cae tan fuerte que hasta me quema hasta la piel
Quema y moja por igual
Y ya no sé lo que pensar
Si tu recuerdo me hace bien o me hace mal

Tu recuerdo sigue aquí
Le lo lay lelo lelo
Rompe fuerte sobre mí
Pero que rompe, rompe, el corazón
Quema y moja por igual,
sé que te tengo que olvidar
Si tu recuerdo me hace bien y me hace mal.

          

می‌آید، می‌سوزاند، غوطه‌ور می‌کند،
تنهایی‌های شب‌های تابستان را نجات می‌دهد،
ولی می‌کُشد.
چیزهایی فراموش می‌شوند، یادهایی با شمع‌هایی روشن می‌شود،
اما یک روز یا یک شب،
می‌رود،
درست مثل رگبار در ماه می.

 


+ برگرداندن از روی ترجمه‌ی انگلیسی و با توصل به حضرت گوگل ترنسلیت by Helen
+ دانلود

دفترچه‌ام کو؟

این حال از کجاست؟ برای چیست؟ چه شد؟ از کجا آمد که نفهمیدم؟ یا فهمیدم و زدم به ندیدن؟ انگار لازم شده باشند برای زنده ماندن. هر کلمه به جای دم، و هر اسپیس به مثابه‌ی بازدم. باید کاغذی سیاه کنم تا کبود نشده‌ام. در این عصر سرد پنجشنبه، یک آقایی با صدای سوزناکش دارد یک چیزهای عاشقانه‌ای به زبان کردی می‌گوید. معنی حرف‌هایش را یادم نیست. اما قبلاً خوانده‌ام. زیبا بود. مریض شده‌ام. باید بروم دکتر. باید از یک نفر شکایت کنم و بگویم که جادویش اثر کرده. حالا علی‌الحساب یک کاغذ سیاه کنم تا نمرده‌ام. وضعیتم اسف‌بار است. فکر کنم دارد گریه‌ام می‌گیرد. در این حال درب و داغان، خوشحالم که حالم درب و داغان است، چون از این شرایط نوشته‌های بهتری در می‌آید! وای! باید بروم دکتر. مریض شده‌ام. باید بروم دادسرا، شکایت تنظیم کنم. اگر دکتر پرسید چه مرگم است چه بگویم؟ اگر قاضی پرسید چی شده چی؟! لعنت! لعنت! باور نمی‌کردم. ته دلم با خودم زمزمه می‌کردم که نه… این‌جوری‌ها هم نیست. حال نزارم می‌گوید که هست. تازه دارد دستم می‌آید. امیدوارم اشتباه شده باشد. من نباشم. ته دلم می‌گویم هستم. چه خوب که هستم. چه خوب که دارد گریه‌ام درمی‌آید. برو دنبال دفترچه‌ی تامین اجتماعی‌ات بگرد که همیشه‌ی خدا یک گوشه‌ای گم و گور است. پیدایش کن. سیاهش نکنی. آن را ببر پیش دکتر. بگو حالم خوش نیس دُکی جان. شاید فهمید. شاید غلامحسین ساعدی بود. شاید یک قرصی داشت که کک را از تنبان فراری بدهد. شاید این که می‌گویند بی‌درمان است و ککش که بیفتد، دیگر افتاده؛ دروغ باشد. کاش یک جوگیری گذرا باشد. ته دلم می‌گویم کاش دروغ نباشد. یک چیزی لبخند می‌زند. یک چیزی یک جایی خوشحال است. یک کسی یک وری گریه‌اش گرفته… دکتر… باید بروم دکتر.
سهراب، دفترچه‌‌ام کو؟

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

خدا را چه ‌دیدی در این وانفسا؟!

- چی‌ کار می‌کنی با امتحانا؟
+ من کاری نمی‌کنم با امتحانا، ولی امتحانا یک کارایی می‌کنند!

این جواب دلخواهم است، اما لبخند و: می‌گذره دیگه.

اما چه‌جوری می‌گذره:

- در این ده روز فرجه، دو کتاب(غیر درسی) که موازی می‌خوانده تمام کرده‌
- یک کتاب(باز هم غیر درسی) شروع کرده‌
- یک فیلم دیده
- دو تا فیلم دیده را مرور کرده
- تصمیم گرفته کمتر گودر کند و موفق شده (این خوب است)
- ترجمه‌ی انگلیسی یک شعر اسپانیایی را سرچ کرده، و به فارسی برگردانده (این نوبرش است. چه کارها که می‌شود کرد برای فرار از درس) 
- کلی مطلب جدید نوشته و پابلیش نکرده (در امتحانات است و وقت ندارد)
- چندتا از ابزارهای فتوشاپ را یاد گرفته
- به خواهرش گفته‌ که یک روزی 3ds Max بهش یاد بدهد.‌
- از انباری چندتا کتاب طراحی آورده بیرون‌ و می‌خواهد بعد از امتحانات کمی نقاشی بکشد. (ولی از حالا کم کم شروع کرده‌!)

انگار درس نخواندن برایم یک جور پز شده. پزی که هزینه‌ی گزاف دارد برای ما جماعت شبانه. بچه‌های آزاد که دیگر دلم برایشان کباب است. وقتی می‌شود فیگور آدم‌های بی‌خیال را گرفت که نتیجه‌اش هم برایت مهم نباشد؛ وقتی نتیجه‌ی خاک بازی‌هایت آمد، خاکت به سر نشود. هیچ چیز به هیچ‌ جا و مکانی نباشد برایت. تعطیل باشی کلاً. جرعه بر جهان ریخته باشی و رفته باشی. اما وقتی نتیجه آمد، با یک چیزهایی مواجه می‌شوی که اصطلاحاً به آن می‌گویند واقعیت. فانتزی‌هایت خراب می‌شود. مجبور می‌شوی از خرابه‌ها بکشی بیرون و بروی گردنت را کج کنی برای این و آن. این و آنی که فانتزی حالیشان نمی‌شود. یک شعاری دارند این رئالیست‌ها که می‌گوید هر چی پول بدی آش می‌خوری.
پس بهتر است کمی زودتر بیایی در باغ تا بتوانی بعد از تمام شدن کار، برگردی به همان دنیای فانتزی شمع و گل و پروانه و 3ds Max. دنیای عزیزی که جانت برایش در می‌رود و طاقت دیدن خرابی‌اش را نداری. دنیای نسبتاً زیبایی که کمکت می‌کند حقایق و همان چیزهای کثیف منزجر کننده‌ی اصلاحاً واقعی را تحمل کنی در این وانفسا! آه این دنیای وانفسا! وانفسا! وانفسا! وانفسا! خوشم می‌آید! وانفسا! وانفسا! دلم می‌خواهد باز هم بگویم دنیای وانفسا. این کلمه‌ی دنیای وانفسا به دل آدم می‌چسبد. البته قسمت وانفسایش بیشتر.

همین حالا که اینجا نشسته‌ام ده ساعت و بیست و پنج دقیقه تا امتحانم باقی مانده، و من به اندازه‌ای که تا الآن خوانده‌ام باید درس بخوانم تا به نمره‌ی هشت از ده برسم و نمره‌ی این درسم بشود چهارده که اگر نمره‌ی آن درس‌های دیگر طبق پیشبینی‌ام باشد، معدلم بشود پانزده، که آنوقت می‌توانم سرم را بدون زاویه بگیرم بالا. و نصف آن مقداری که تا به حال خوانده‌ام یعنی از همین حالا، تا نیم‌ساعت قبل از امتحان. کمی دور از ذهن است، اما ممکن است. چاره‌ای ندارد جز اینکه ممکن باشد. احساس می‌کنم حتا اگر سه‌چهارم آن مقداری که انتظار داشتم بخوانم، از آن دنیایم یکی از آن بسته‌های شانس که گاهی می‌رسد، برسد. خدا را چه دیدی. خدا را چه دیدی. خدا را چه دیدی. خدا را چه دیدی. خدا را چه دیدی. از این هم خوش آمد. تا به حال دقت نکرده بودم که “را” اینجا حرف اضافه است. یعنی “از خدا چه دیدی” (درست است؟ دستور زبان سوم دبیرستان را خوب یادم نیست). آن‌وقت این “را” که به عنوان حرف اضافه آمده یک جور حالت کلاسیکی داده به این شبه جمله (شبه جمله است؟). جالب شد. بروم دستور زبان را مرور کنم. حیف است که به خاطر اطلاعات ناقصم از دستور زبان، لذت یک پست فی‌البداهه را از خودم دریغ کنم، و لازم باشد بروم تحقیق و تفحص درباره‌ی شبه جمله.

 

به دنیای (نسبتاً) واقعی  نزدیک می‌شوید. از فانتزی خود بکاهید!

 

    • ساعت 1:40بعد از ظهر روز بعد
      امتحان… خوب بود، یعنی بد نبود. با کمی شانس آوردن شاید همانی که پیشبینی می‌کردم بشود. شاید. شب هم گذشت. شب می‌گذرد. طبیعتش این است. از آن یک عدد ماند، چند پیام دوستانه و یک پست ِ از سر خفگی…

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

 

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

بعضی حقایق وصف ناپذیر

وقتی در بطن ماجرایی هستم، بودنم و احساس و انرژی خرج کردنم را درست درک نمی‌کنم. با دانستن اینکه وقتی از ماجرا خارج شدم، می‌توانم به آن فکر کنم. فقط آن‌وقت می‌توانم مشتق بگیرم و نقاط عطفش را پیدا کنم؛ ببینم کجا به بینهایت رفته و کجا شیبش صفر بوده. اما در وسط معرکه چه کار باید بکنم؟! جوزده هستم، دیوانه هستم، و پر از هیجانم (شاید به مقتضای سنم). در مواردی با کسی که او را صاحب‌مشورت می‌دانم، مشورت می‌کنم. در مواردی هم به احساسم اعتماد می‌کنم. تا به حال از اعتماد کردن به او پشیمان نشده‌ام. این احساسی که می‌گویم یک نوع خاصی است که می‌توانم صدایش را از بقیه تشخیص دهم. مثلاً می‌دانم که والد خشمگین یا کودک بهانه‌گیر و ترسویم نیست. نمی‌دانم و نمی‌توانم بگویم چیست. فقط می‌دانم که پشیمان نشده‌ام.

*****

آن مدت، در حالی که درست موقعیتم را درک نمی‌کردم، به صدا گوش می‌دادم و می‌گفتم: می‌روم. خانواده‌ام مخالفت می‌‌کردند، ولی وقتی می‌دیدند جدی هستم و از طرفی خودشان هم بدشان نمی‌آمد با من بیایند، قبول می‌کردند. حتا روز عاشورا طوری شد که همه با هم رفتیم، یعنی کل خانواده. آخرین بار -یا شاید اولین بار- بود که عمیقاً، قلباً و با تمام وجود به تک‌تک‌شان افتخار کردم و از متولد شدن در میان چنین آدم‌هایی پر از غرور شدم.

… از افتخارات و جنگاوری‌هایم فاکتور می‌گیرم(!) و به اصل موضوع می‌پردازم.

آنچه تجربه می‌کنم چیزی بیش از لذت جسمانی اعمالی نیست که با معنا تغزیه می‌شوند، و همین‌قدر برای آن‌ها کفایت می‌کند.

آنتوان دوسنت اگزوپری/خلبان جنگی

1 حالا که از ماجرا دور شده‌ام بهتر می‌توانم بدون جوزدگی، فکر و احساسم را درک کنم. می‌بینم که یکی از انگیزه‌هایم ارضای هیجان بود. تمام آن تعقیب و گریزهایی که در فیلم‌ها دیده بودیم یا تعریفش را شنیده بودیم می‌توانست تحقق پیدا کند. تمام آن فریادهایی که یک عمر در گلویمان زندانی شده بود می‌توانست پرواز کند و گوش بعضی‌ها را کر کند – کر که نه، ولی اعصابشان را حداقل خَش‌خَشی کند-. در کوچه پس‌کوچه‌ها دویدم و به خانه‌های ناشناس پناه بردم. روی پل کریم‌خان از ته ته ته دل فریاد زدم. در خفن‌ترین ترن هوایی‌های دنیا هم ممکن نبود آن میزان هیجان تولید شود و آنهمه انرژی آزاد کند. آدرنالینی که به خونم می‌ریخت برای تمام عمرم بس بود. با در نظر گرفتن اینکه خطر واقعی بود و مرگ ملموس‌تر از همیشه بود در حالی که صدای شلیک می‌شنیدم و زنان و مردان را می‌دیدم که به هر طرف می‌دوند.

عشق وجود دارد. بگذار شب بیاید، تا من با چشمان خود ببینم که چه چیز سزاوار عشق است. ممکن است به تمدن، هدف انسان، ذائقه‌ی دوستی در سرزمین مادری‌ام بیاندیشم. ممکن است آرزومند خدمت به حقایقی ضروری و با این همه وصف ناپذیر باشم… همچنان به عنوان حقیقتی توصیف ناپذیر…

آنتوان دوسنت اگزوپری/ خلبان جنگی

2 موضوع دیگری که وجود داشت احساس میهن‌پرستی بود. هیچوقت به نظرم منطقی نیامده و نتوانسته‌ام خودم را راضی کنم که چطور می‌شود آدم، خاک یا آجر را دوست داشته باشد. شاید بگویید که پیوند با سرزمین مادری به مردم و فرهنگ آن سرزمین مربوط می‌شود. گمان نمی‌کنم. اگر صحبت از نژاد و اصالت است، باید بگویم که برایم کوچترین اهمیتی ندارد که کسی نسبش به سفالینه‌ای از خاک سیلک برسد یا به زنی فاحشه در شهر بخارا-سلام سهراب- یا اینکه کروموزوم‌هایش از کدام جهنم دره‌ای به اینجا رسیده باشد. اما فرهنگ آدم‌ها برایم بسیار مهم است (البته فکر می‌کنم قوم و ملیت تاثیر زیادی بر فرهنگ آدمی دارد، ولی در مواردی می‌تواند کمتر اثر داشته باشد). که اگر صحبت از فرهنگ حال حاضر ایرانی است، باید بگویم که با بسیاری از اجزایش مخالفم، حتی بدم می‌آید. پس آن‌چنان هم کشته و مرده‌ی فرهنگ ِ بی‌فرهنگی و شترگاوپلنگی‌مان نیستم.

مشتی از این خاک با روحم بازی می‌کند، و من با حماقت یک علم‌زده به مواد آلی و معدنی‌اش فکر می‌کنم تا بلکه بفهم. در نهایت از همین تریبون اعلام می‌کنم که در غیرمنطقی‌ترین حالت ممکن عاشق مقداری خاک و تعدادی آجر هستم. اصرار نکنید، اصلاً راه ندارد، دست خودم نیست.

3 هویتم. وقتی به مناسبت‌های خاص –قدس، 16آذر،…- نزدیک می‌شدیم و خبر دعوت آن‌ها را می‌شنیدم، آرام و با قدم‌های بلند به اتاقم می‌رفتم و طول و عمق ترسم را می‌سنجیدم. به اتاق برمی‌گشتم و برمی‌گشتم به درونم، که بدانم حسم چه می‌گوید. آنجا چه خبر است. هویتم در خطر بود. سعی می‌کردم دودوتا چهارتا کنم و احتمالات را در نظر بگیرم. می‌گفتم که ممکن است از دانشگاه اخراج شوم یا تعلیق بخورم. خانواده‌ام دچار مشکل بشوند. مرا هم مثل شوهر فلان دوستمان و خواهر بهمان آشنایمان بگیرند ولی خب آن‌ها را بعد از سه-چهار روز آزاد کردند. اگر این‌طور بشود این چند روز می‌رود جزء پرونده‌ام. دیگر آخر آخرش این است که می‌میرم –البته یکی مانده به آخرش دردناک است-. خب جمعیت زیادی در خیابان بود و احتمال اینکه به مراحل آخر برسم شاید یک به میلیون بود. پی‌ این‌ها را به تنم می‌مالیدم و تصمیم می‌گرفتم که بروم (حس لعنتی! مگر ول می‌کند، وقتی که سوزنش گیر کند).

نمی‌توانستم به نوه‌ی خواهرم، وقتی که شصت سال بعد از من می‌پرسد در 88 چه غلطی می‌کرده‌ای، بگویم که زیرنویس بی‌بی‌سی می‌خوانده‌ام. البته منظورم دقیقاً این نیست؛ هر چند دیدگاه دیگران درباره‌ی تو هم می‌تواند تعیین کننده باشد. اما منظورم اعتبار و شناختی است که آدم نسبت به خودش پیدا می‌کند. باید بدانی که پای خودت ایستاده‌ای (می‌گویم پای خودت؛ نمی‌گویم پای حرفت یا پای اعتقاداتت). اینکه پای خودت ایستاده باشی هویتت را روشن می‌کند. اگر نمی‌رفتم خیلی مجهول‌تر از چیزی بودم که حالا هستم. توضیح بیشتری به ذهنم نمی‌رسد.

 

نکته: درباره‌ی اینکه این‌جور حرکت‌های احساسی و هیجانی بهتر است چه بشود و اصلاً بهتر است بشود یا نشود حرف نمی‌زنم.  لازم است یادآوری کنم که آنچه گفته شد صرفاً احساسات شخصی من است و اینجا هم یک وبلاگ شخصی است.حالا بیایید مرا بزنید.

پ.ن.: یک پیام خصوصی به دستم رسید که گفتم انگار لازم است نکته‌ی قبل را بولد کنم. و این را هم اضافه کنم که خانواده‌ی من بی‌خودی همراهم نیامدند. اتفاقاً از بین آدم‌هایی که می‌دیدم کرور کرور می‌آیند و می‌روند، مادرم یکی از مطمئن‌ترین چشم‌ها را داشت و شاید از خیلی‌ها اعتقادش راسخ‌تر بود. چون برای محافظت از فرزندش او را همراهی می‌کرد. چون می‌دانست برای چه آمده.