۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

مرغ عشق

روزی یک قفس آوردند هدیه‌ی اصحاب را؛ یعنی یکی از دوستان برایمان دوتا مرغ‌عشق به عنوان هدیه آورد. غر زدم و ایراد گرفتم که این‌ها چی است؟ پرنده که نمی‌تواند توی قفس باشد؛ با خریدنشان به این تجارت پرنده و چرنده کمک کرده‌ایم و از این حرف‌ها. گفتند تو چقدر بی‌ذوقی و ببین چه خوشرنگ هستند و چه آواز قشنگی دارند. بله خیلی آواز قشنگی دارند، مخصوصاً صبح جمعه! اسم پرنده‌ی نر را گذاشتم کیومرث و مادرم اسم ماده‌هه را گذاشت آسمون. به نظرم خیلی اسم جواتی است و قمرالملوک بیشتر توی دهان می‌چرخد تا آسمون. نه اینکه بی‌ذوق باشم، خاطره‌ی بد دارم –سلام و صلوات به حضرت فامیل‌دور-. در واقع بعد از مرگ انریکو –لاک‌پشتی نیم‌وجبی- که طی حادثه‌ای ناگوار مُرد و من سه روز و سه شب بالای سر جسدش گریه و زاری کردم، تصمیم گرفتم هیچوقت حیوان زبان‌بسته‌ای را از محیط طبیعی زندگی‌اش دور نکنم. البته غیر از سگ و گربه، این‌ها به نظرم بهتر می‌توانند با محیط زندگی انسان خودشان را تطبیق بدهند تا آبزیان و پرنده‌گان و خزنده‌گان.

بعد از چند روز این دوتا جوجوی یک‌مُشتی با هم رفیق شدند و ما دیدیم که چقدر با هم پچ‌پچ می‌کنند، پرهای همدیگر را تمیز می‌کنند، و هم را می‌بوسند، اصلاً یک وضعی. به نظر می‌رسید خوشحال باشند. این دوست‌مان که خیلی در زمینه‌ی پرنده متخصص است می‌گفت اگر بخواهید آزادشان کنید توی هوای گرم و در نبود غذا و دانه می‌میرند. این‌ها به قفس عادت دارند و شاعر هم می‌فرماید پرنده‌های قفسی، عادت دارن به بی‌کسی؛ هر چند این‌ها برای من دلیل نمی‌شود که آدم برود یک حیوان اینچنینی را بردارد بیاورد توی خانه. دوست‌مان یک چیز دیگر هم می‌گفت که اگر با آن‌ها –مرغ‌عشق‌ها- حرف بزنید و بازی کنید، کم‌کم اهلی می‌شوند و ما داشته‌ایم کسی را که مرغ‌عشق‌هایش را رها می‌کرد توی حیاط، یک چرخی می‌زدند و دوباره برمی‌گشتند توی قفس‌شان. دوست‌مان تعجب کرده بود که بعد از یک ماه و اندی کیو و آسمون از ما می‌ترسند. همان‌جا یک لامپ بالای سرم روشن شد که: آهان! ما به طور خانوادگی آداب اهلی کردن نمی‌دانیم. بلد نیستیم حوصله به خرج بدهیم و هر روز یک قدم نزدیک‌تر بنشینیم. صرفاً ناتوانی من نیست و راه دوری نرفته‌ام، از خانواده‌ام به ارث برده‌ام.

آن‌ها بامزه هستند. وقتی سوت می‌زنیم حواسشان را جمع می‌کنند و با ترس و لرز جواب می‌دهند، ما هم می‌خندیم که با این جسه‌ی کوچک‌شان پرنده‌های باهوشی هستند. صدا و رنگ‌شان به خانه‌ی بی‌رنگ و ساکت ما –که با غسال‌خانه برابری می‌کند- روح بخشیده. 
آقای حسین پناهی هم یک حرف خوبی می‌زد؛ می‌گفت که شک دارد به ترانه‌ای که زندانی و زندان‌بان با هم زمزمه می‌کنند.

برایم جالب است که چقدر قشنگ می‌شود دست ِ غریزه را در روابط‌شان دید. پرنده‌ی نر مدام در حال پچ‌پچ کردن و مُخ زدن است، و ماده چه با ظرافت نخ می‌دهد. بایستی ظرافت در نخ دادن را از مرغ‌عشق ماده یاد گرفت.
در هر صورت من فکر می‌کنم جای آن‌ها اینجا نیست. زیبایی‌شان در قفس دلگیر کننده است. خب معلوم است که اگر من را هم از بچگی توی قفس بزرگ کنند، آن را خانه‌ی خودم فرض می‌کنم و در آن خوشحال خواهم بود. بله، این واقعیت دارد که ما آدم‌ها هم به راحتی به قفس‌هایمان عادت می‌کنیم، آنجا را به هر جای دیگر ترجیح می‌دهیم و حتا بدون آن‌ها می‌میریم، متاسفانه.


+ مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

دمپایی، عروسک و کوله‌پشتی

فکر می‌کنم تمایل به رفتن و ترک خانواده به صورت بالقوه در همه وجود دارد تا اینکه یکی از روزهای –احتمالاً نوجوانی- صدای جر و بحثی را می‌شنوی یا چشمت به صورت‌حسابی می‌افتد و یک فشاری روی قلبت حس می‌کنی. فکر می‌کنی کی بشود دستت برود توی جیب خودت. این فشار به مرور بیشتر می‌شود. چیزی شبیه احساس زیادی بودن، و سربار بودن بهت دست می‌دهد که هیچ خوشایند نیست.

کنجکاوی هم هست. روبرو شدن با دنیا. یادم هست که چهار ساله بودم، دیگران با جزئیات تعریف می‌کنند که دمپایی و عروسکم را گذاشته بودن توی کوله‌پشتی و داشتم می‌رفتم. پتی –دوستم و گربه‌ام- را هم می‌خواستم ببرم. از آنجایی که خانه‌ی ما بود، وقتی به سمتِ سر کوچه می‌رفتی، آن دورها کوه‌هایی معلوم بود. یکبار از همسایه‌مان شنیده بودم که پشت این کوه‌ها جنگل است. می‌خواستم بروم آنجا. حالا شما باورتان بشود یا نشود من یادم هست که به کوه‌ها نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که در آن جنگل با چه چیزهایی روبرو خواهم شد و با پلنگ‌ها چکار کنم و آب چطور پیدا کنم و پتی چطور می‌تواند کمکم کند. بله همه‌ی این پلان‌ها را داشتم که راه افتادم، همچین روی هوس و بی‌برنامه نبودم و خانواده‌ام وقتی از تصمیمم آگاه شدند باید می‌دیدیدشان. هر کدامشان یک وری افتاده بودند و گوله گوله اشک می‌ریختند از خنده. الآن که فکرش را می‌کنم خب خنده‌دار هم بود، ولی آن موقع خیلی عصبانی شدم.
این‌همه توضیح و خاطره گفتن برای این بود که بگویم یک حس کنجکاوی هست که آدم را رها نمی‌کند. این که بخواهی دنیاهای جدید را امتحان کنی. شرایط جدید در عین ترسناک بودن، وسوسه‌برانگیزند؛ درست مثل آن جنگل و پلنگ‌هایش.

باز همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم:
می‌خواهم بروم. و دیر یا زود این کار را می‌کنم. شاید یک روزی هم توی گِل بمانم. می‌خواهم خودم بیایم بیرون. اگر ماندم هم خودم مانده باشم. دیوارهای این خانه برایم تنگ است و همان احساس هم‌سن‌وسال‌ها و همپالکی‌هایم را دارم: انگل بودن. فرار از آغوش گرم خانواده. سر و سامان گرفتن و پیدا کردن قبیله‌ و دوستان. شیرجه رفتن در زندگی بزرگسالانه، بدون دستی که پشت سرت باشد، بدون اطمینان از اینکه کسی نگهت می‌دارد، بدون مِنّتی روی سرت. بدون احساس دِینی. داشتن چهاردیواری که اختیاری است، که خودت تامینش کرده باشی. شاید یکجور غریزه است که به بچه گربه‌ها هم در یک سنی دست می‌دهد، احساس تمایل به ترک خانواده و یاد گرفتن شکار و پیدا کردن جا برای زندگی و خواب، و لباس، بیرون کشیدن گلیم ِ خود از آب.
چیز جدیدی هم نیست، مادران من با رفتن به خانه‌ی شوهر به حس‌شان پاسخ دادند –که البته بعضی‌هایشان یک چیزهایی درباره‌ی افتادن از چاله به چاه می‌گویند!-

+ حالا شما بگویید یک موقعی قدر این روزها برایم معلوم می‌شود، بشود، حسم الآن این است. توی فکرم این چیزها می‌گذرد. درستش هم همین است. بدون این‌ها که پیشرفتی در کار نخواهد بود. اگر این‌ها نبود که نسل‌مان منقرض می‌شد.

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

.

حالا که جمع خودمانی است، محرم قدیمی، و پیش از آن که به آن دیگرانی بپیوندیم که همه‌ جا ریشه دوانده‌اند، از جمله دیوانگان میانسال ِ اتومبیل‌سواری که اصرار دارند ما را به کره‌ی ماه بفرستند، گدایان دارما، سازندگان ِ فیلتر سیگار برای مردان متفکر، بیت‌ها و احساساتی‌ها و بهانه‌جوها، کیش‌پرستان ِ برگزیده، همه‌ی کارشناسان والامقامی که خوب می‌دانند با آلت تناسلی ِ کوچک بدبختمان چه بکنیم و چه نکنیم، همه‌ی مردان جوان ِ ریشو و مغرور و بی‌سواد و گیتاریست‌های ناشی و قاتلان ذن و تدی‌بوی‌های متحد و جمال‌شناس که دماغ به دردنخورشان را برای این سیاره‌ی محشر بالا می‌گیرند که جای (لطفاً حرفم را قطع نکنید) کیلروی و مسیح و شکسپیر بوده- پیش از پیوستن به این دیگران، محرمانه بهت می‌گویم، دوست قدیمی (در واقع برای تو می‌گویم، متاسفانه) لطف کن و این دسته گل ِ ناقابل از پرانتزهای بسیار شاداب و نوشکفته را از من بپذیر: (((()))).


از پیشگفتار: سیمور، که نوشته‌ی آقای دیوید جروم سلینجر است.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

.

1- این روزها درست و حسابی درس نمی‌خوانم، کتاب هم نمی‌خوانم و فیلم نمی‌بینم. خیلی گرم است، از خانه بیرون نمی‌روم. حتا زیاد وبگردی نمی‌کنم. نمی‌دانم چطور می‌شود که بیست و چهار ساعت کامل را هدر بدهی و خودت هم نفهمی چطور گذشت. در یک دور چرخیدن زمین، می‌شود کلی کار مفید کرد که من آن را به خوابیدن و ور رفتن با یک چیزهای ریزی می‌گذرانم که روی بازویم هست. جوش نیستند، موی زیرپوستی هم نیستند. یک چیزی بین این‌ها شاید.

2- آن صحنه از فیلم‌ها را خیلی دوست دارم که یکی از شخصیت‌ها با عصبانیت می‌گوید “برام مهم نیست که فلان”، یا “اهمیت نمی‌دم که بیسار”. عصبانیت و احساس اهمیت ندارن لحظه‌ای است و چند دقیقه بعد همه‌چیز ارزش و اهمیت سابقش را بازمی‌یابد.
یک عصبانیت ملایم و خاموشی دارم که چند روزه است و لحظه‌ای نیست. و طی این چند روز از همین استراتژی دایورتینگ استفاده می‌کنم که برایم مهم نیست.
نمی‌تواند ادامه‌دار باشد. در دراز مدت جواب نمی‌دهد.

3- ام‌بی‌سی پرشیا فیلم پخش می‌کند. بعضی‌هایشان به نظر خوب است. مثلاً می‌گوید دوازده و سی دقیقه‌ی دوشنبه. بعد من نمی‌دانم این می‌شود شب ِ دوشنبه، یا می‌شود دوشنبه‌شب. چون دوازده و نیم، از نیمه شب گذشته و روز بعد حساب می‌شود.
تا حالا یک فیلم از بین فیلم‌هایی که قرار بود یادم باشد ببینم دیده‌ام که آن هم هشتادوهشت دقیقه بود. فیلمی که پلیسی باشد و آلپاچینو داشته بشد، اصولاً لذت‌بخش است. اما به نظرم قصه‌اش نچسب بود. درست است که طی داستان نتوانستم حدس بزنم دستیار قاتل چه کسی است، اما فیلم یک جور تابلویی داشت تمام تلاشش را می‌کرد که من فکر کنم خائن همان دوست‌دختر جک (کیم) است، که طبعاً آخرش بگوید: گول خوردی آی گول خوردی…

4- باید بروم دانشگاه یک کار و بارهایی انجام بدهم. می‌ترسم آنقدر دیر کنم که وقتش بگذرد. بای دیفالت از انجام کارهای اداری متنفرم. چه برسد که با مقنعه باشی و از آسمان آتش ببارد و دانشکده‌هایی –که باهاشان کار داری- یک دنیا با هم فاصله داشته باشند. هی زنگ بزنی تاکسی بیاید، دیر کند، دوباره زنگ بزنی… و نمی‌دانم آن معماری که طرح این دانشگاه زپرتی را ریخته چی فکر کرده. چسمثغال دانشگاه را برای این‌ور و آن‌ور رفتنش باید تاکسی صدا بزنیم. نمی‌شد کمی جمع‌وجورتر باشد!؟

5- امروز صبح، در حالی که داشتم صورتم را می‌شستم غش کردم. اول سرم افتاد زیر شیر آب، طوری که کمی از موهایم خیس شد. بعد خواستم تعادلم را حفظ کنم که پخش زمین شدم. بعد آمدند جسدم را کشف کردند. خیلی هیجان‌انگیز و سینمایی بود. بیشتر توی سریال‌های آبکی دیده بودم که کسی زرتی بیافتد غش کند، توی واقعیت ندیده بودم. البته حالا اینجوری می‌گویم؛ ولی آن موقع که نیمه‌هشیار افتاده بودم روی زمین، فکر می‌کردم هیچکس نمی‌آید و من همینجا می‌میرم. احساس ناتوانی از بلند کردن دستت و گرفتن دستگیره‌ی در، کاری که از راحت‌ترین کارهای جهانت بوده، ترسناک است.

6- پریروز برای اولین بار پسرعمویم را دیدم. یازده ماهش شده. خوشگلی‌های پدر و مادرش را گرفته. خوش اخلاق است و راحت می‌رود بغل این و آن. بوی نوزاد می‌دهد. ازش خوشم آمد.

7- درباره‌ی تصمیم جدیدم –تغییر رشته و کنکور و این‌ها- یکی از دوستان مادرم که اتفاقاً روانشناس هم هستند (!) به مادرم پیشنهاد کردند که با پشت دستش همچین بزند که با دیوار یکی بشوم. واضح است که به شوخی گفته‌اند ولی خب، بی‌تاثیر هم نبوده نصیحت‌شان.
بله، سختی‌ها هم دارند کم‌کم سر می‌رسند.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

انرجی+

پست‌های غم‌انگیزی که وصله‌ی “چسناله‌ی الکی” بهشون می‌خوره و واسه همیشه می‌رن تو درافت.

وبلاگ‌نویس ِ متظاهر بدبختی که نمی‌تونه چهره‌ای که از خودش ساخته خراب کنه.

پیش خودش فکر می‌کنه مشکل‌ش به کسی ربطی نداره و مردم اینقده خودشون بدبختی دارن.

یه صدای ملاحظه‌کار تو سرش می‌گه: همه جا پُره از غصه، یه چیزی بنویس انرجی+ بدی.

یه صدای آقابالاسری می‌گه: ای طفلکی، کجای کاری؟