۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

آی هارت مای‌سلف

توی پیاده‌رویی نزدیک خانه، پدرم را می‌بینم. بدون هیچ حرفی رد می‌شویم. بعد که می‌رسم خانه مادرم هم با فاصله‌ی چند دقیقه از در می‌آید.
- بابا کجاست؟ 
+
الآن بیرون بودم دیدمش
-
نگفت کجا می‌رفت؟
+
نه
- نپرسید کجا می‌ری؟
+نه
- اصن چی گفتید؟
+هیچی

اخم می‌کند. می‌گوید چرا انقدر اخلاقت بد است. می‌گوید از خر شیطان بیا پایین.

*****

کودکی ِ ناخواسته و بدقلق‌ام را آنطور گذراندم که مادرم کتاب می‌خواند و پدرم گاهی مرا با خود به محل کارش می‌برد. به من الفبای انگلیسی و چندتا کلمه یاد می‌داد، املا می‌گفت، قرآن یاد می‌داد و وقتی تمایل نشان نمی‌دادم زورکی کتاب آسمانی را توی حلقم نمی‌کرد. وقتی تلاش می‌کردم دفتر و کتاب‌های خواهر و برادرم را جر بدهم، سررسید ِ خودش را فدا می‌کرد. بهم یاد داد چطور از خیابان بگذرم و وقتی گیر می‌دادم که می‌خواهم بروم پارک مرا می‌برد تا روی سرسره‌های زنگ زده‌ سُر بخورم. و پیاده می‌رفتیم. می‌گفتم چرا با ماشین نمی‌رویم، تمام راه را از فواید پیاده‌روی برایم می‌گفت.

…تا دوازده-سیزده سالگی که همچنان دوچرخه سواری می‌کردم، کیف‌کمری می‌بستم و تا چشم بقیه را دور می‌دیدم روسری از سرم بر می‌داشتم و دوست‌پسر داشتم. نماز نمی‌خواندم و یکبار هم سعی کردم پدرم را متقاعد کنم خدا وجود ندارد، بهشت و جهنم کشک است. در همان روزها از هیچ زخم زبان و آزاری –به خودم می‌گویم به مقتضای سن!- دریغ نکردم و بر مواضع کودکانه‌ی خودم اصرار کردم.

فرزند ناخلف و زبان دراز را باید چکارش کرد؟ حرف و آغوش را می‌شود از او دریغ کرد تا بلکه سر عقل بیاید. چه می‌گویند بهش؟ عاق؟

هفده-هجده سالگی در حالی که نسبت به روزگار عنفوان نوجوانی‌اش انعطاف بیشتری دارد، و جَوی که او را گرفته بود از حالت طوفانی به نیمه‌ابری در برخی نقاط تمام ابری تبدیل شده، –شاید به خاطر اصرار مادرش- قصد می‌کند دمی چند از خر منسوب به شیطان بیاید پایین. پدر نمی‌آید، و سوال چرا با من حرف نمی‌زنی؟ را با سکوت جواب می‌دهد. بعد از چند ماه وضعیت برمی‌گردد به همان قبلی که بود، بلکه ساکت‌تر وخنثی‌تر.

در نوزده سالگی پدر دستی از پا خطا می‌کند، فیلی در نقطه‌ی عطفی یاد هندوستان می‌افتد. دختر از عصبانیت خنده‌اش می‌گیرد. این را علـَم می‌کند و کلاً هر نطق و ایما و سِجلی قطع می‌شود.

*****

مادر همچنان دعوت می‌کند که از خر کذایی بیاییم پایین. به نظرم همانجا هوا خوش‌تر است، که قابل تنفس است و قابل تنفس بودن این روزها جای شُکر باقی می‌گذارد. همین جا که هستیم کسی به کسی گیر نمی‌دهد و همه به خوبی و خوشی که نه، ولی در آرامشی نسبی، در فضایی لیبرال‌نمور روزگار می‌گذرانیم. نگاه‌های متعجب را به هیچ جایمان نمی‌گیریم و با صبوری به حرف کسانی که سعی می‌کنند اوضاع را درست(درست؟!) کنند گوش می‌دهیم.
اگر خوب و بد را بر مبنای سریال‌های تلوزیونی و نظرات کارشناسان برنامه‌ی خانواده که ظهرها از تلوزیون پخش می‌شد تعریف کنیم می‌شود گفت زندگی نه چندان خوبمان با مسالمت می‌گذرد. و شخصاً نه نتها راضی بلکه خوشنودم از همان هوایی که می‌شود در آن تنفس کرد و تا حدودی زنده بود، و از لیبرالیسمی که به صورت نمور سایه انداخته به در و دیوارهای خانه‌مان.

من؟ ادعای سیبزمینی بودن ندارم. گاهی وقت‌ها متنفرم، گاهی هم عصبانی یا حتا دلتنگ. در را می‌بندم و یک چیزی توی گوشم فرو می‌کنم که صداها را نشنوم. البته از آن گوشی‌هایی که صدا را خفه می‌کند و به من گفتند که باید از ابزارفروشی‌ها بخرم پیدا نکردم. صدتا مغازه رفتم و نداشتند. پس مجبور می‌شوم هدفون بگذارم و آهنگ گوش کنم؛ در این جور مواقع پیش می‌آید –مثل حالا- که با آهنگ هارت به روزهای کودکی‌ام فکر می‌کنم و غمبرک می‌زنم. از خودم می‌پرسم چه شد که اینطوری شد و چرا باید اینطوری می‌شد. نکند مادرم راست می‌گوید. نکند باید به حرف عمویم گوش می‌دادم. نکند همه‌ی آن کشک‌ها واقعی باشد. کشک کدام بود؟ آخرش چی؟


+مای‌دیز پرشی‌بلاگی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com