در یک بعد از آن ظهرهای یکشنبهای ِ دلگیر بسر میبرم که ساعت را هر نیمساعت که نگاه کنی، پنج دقیقه بیشتر نگذشته. کنترل تلوزیون را گرفتهام و کانالهای موزیک را بالا و پایین میکنم. TVPersia دارد کنسرت داریوش را نشان میدهد. داریوش دارد با آن ژست مخصوصش "شقایق" را میخواند.
شقایق- من این آهنگ شو خیلی دوس دارم.
من- منم اگه اسمم شقایق بود، این آهنگ رو دوس داشتم! هنوز کسی واسه اسم من چیزی نخونده که برم دوسش داشته باشم!
شقایق- نه به خاطر این نمیگم. کلن میگم. آهنگ و شعرش قشنگه.
یاد آن همه کتلت و ساندویچ سالاد الویه که وقتی بچه بودیم در کوچه با هم قسمت کردیم میافتم. حالم گرفته میشود از اینکه یادم میافتد آخرین بار که دیدمش از او و خواهرم یک کمی دلخور شدم. خیلی بدجور مرا ترساندند. با هم دست به یکی کرده بودند و قبل از اینکه برگردم خانه، پشت چوب لباسی اتاقم قایم شده بود و پرید بیرون و نزدیک بود مرا سکته بدهد. بعد رفتیم بیرون و از سوپرمارکت سرکوچهمان آدامس ریلکس خرید. بعد پول خرد نداشت. اینها را الآن دارد یادم میآید. بعدش هم که بیرون بودیم از یک پسری شماره گرفت. پسره یک پولیور کرم رنگ تنش بود. بعد من هی نگران بودم که پدرم آن دور و بر نباشد… باز هم از خودم میپرسم رانندهی آن 206 نقرهای، با صد و شصت تا سرعت چه غلطی میخواسته بکند که تصادف کرد و شقایق هم در همان تصادف مرد، در حالی که بیست و یک سالش بیشتر نبود.
یهویی دلم تنگ میشود. میدانید، من روز خاکسپاری اصلاً گریه نکردم. نمیدانم چرا گریهام نمیآمد. حتا همان روز که زنگ زدند خانهمان و گفتند هم گریه نکردم.
نمیخواهم تریپ دیپرشن بردارم. حوصلهی ناله کردن را ندارم. اما خب... وقتی دوستت میمیرد، اگر گریه نکنی، اینجوری میشود. یک چیزی تو را یاد یک دیالوگ ساده میاندازد. شاید آن روز بهتر بود که میگفتی که تو هم این آهنگ داریوش را دوست داری؛ یا میگفتی که اسم قشنگی دارد، اما نگفتی. زیاد هم مهم نیست. بهتر است آدم بیخود سر چیزهای کوچک به خودش احساس گناه القا نکند، او که از حرفم ناراحت نشد و من هم که منظوری نداشتم. اصلاً یک چیز خیلی کوچکی بود و تمام شد و رفت. اما همین آهنگ که برای چند لحظه از TVPersia گوش میدهی، مخصوصاً اگر یک عصر یکشنبهای ِ دلگیر باشد، دمار از روزگارت در میآورد.
الآن باید بیست و پنج ساله میبود و با هم میرفتیم کلی شماره تلفن میگرفتیم و من هم مدام ساز مخالف میزدم که بس کن حالا و کلی آدامس ریلکس میجویدیم و او هم مدام مرا میترساند و میخندیدیم. آدم باید بعضی رفتنها را باور کند و برایش سوگواری کند و گریه کند. نمیدانم آن روز چه مرگم بود. در این بعدازظهر یکشنبهای ِ دلگیر هم نمیدانم چه مرگم است. هیچ وقت هم نمیفهمم.