۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

چه کتلت‌ها که خوردیم

در یک بعد از آن ظهرهای یکشنبه‌ای‌ ِ دلگیر بسر می‌برم که ساعت را هر نیم‌ساعت که نگاه کنی، پنج دقیقه بیشتر نگذشته. کنترل تلوزیون را گرفته‌ام و کانال‌های موزیک را بالا و پایین می‌کنم. TVPersia دارد کنسرت داریوش را نشان می‌دهد. داریوش دارد با آن ژست مخصوص‌ش "شقایق" را می‏خواند.

شقایق- من این آهنگ شو خیلی دوس دارم.

من- منم اگه اسمم شقایق بود، این آهنگ رو دوس داشتم! هنوز کسی واسه اسم من چیزی نخونده که برم دوسش داشته باشم!

شقایق- نه به خاطر این نمی‌گم. کلن می‏گم. آهنگ و شعرش قشنگه.

یاد آن همه کتلت و ساندویچ سالاد الویه که وقتی بچه بودیم در کوچه با هم قسمت کردیم می‌افتم. حالم گرفته می‌شود از اینکه یادم می‏افتد آخرین بار که دیدمش از او و خواهرم یک کمی دلخور شدم. خیلی بدجور مرا ترساندند. با هم دست به یکی کرده بودند و قبل از اینکه برگردم خانه، پشت چوب لباسی اتاقم قایم شده بود و پرید بیرون و نزدیک بود مرا سکته بدهد. بعد رفتیم بیرون و از سوپرمارکت سرکوچه‌مان آدامس ریلکس خرید. بعد پول خرد نداشت. این‌ها را الآن دارد یادم می‌آید. بعدش هم که بیرون بودیم از یک پسری شماره گرفت. پسره یک پولیور کرم رنگ تنش بود. بعد من هی نگران بودم که پدرم آن دور و بر نباشد… باز هم از خودم می‏پرسم راننده‏ی آن 206 نقره‏ای، با صد و شصت تا سرعت چه غلطی می‏خواسته بکند که تصادف کرد و شقایق هم در همان تصادف مرد، در حالی که بیست و یک سالش بیشتر نبود.

یهویی دلم تنگ می‏شود. می‌دانید، من روز خاکسپاری اصلاً گریه نکردم. نمی‏دانم چرا گریه‏ام نمی‏آمد. حتا همان روز که زنگ زدند خانه‌مان و گفتند هم گریه نکردم.

نمی‏خواهم تریپ دیپرشن بردارم. حوصله‌ی ناله کردن را ندارم. اما خب... وقتی دوستت می‏میرد، اگر گریه نکنی، اینجوری می‏شود. یک چیزی تو را یاد یک دیالوگ ساده می‏اندازد. شاید آن روز بهتر بود که می‏گفتی که تو هم این آهنگ داریوش را دوست داری؛ یا می‏گفتی که اسم قشنگی دارد، اما نگفتی. زیاد هم مهم نیست. بهتر است آدم بی‏خود سر چیزهای کوچک به خودش احساس گناه القا نکند، او که از حرفم ناراحت نشد و من هم که منظوری نداشتم. اصلاً یک چیز خیلی کوچکی بود و تمام شد و رفت. اما همین آهنگ که برای چند لحظه از TVPersia گوش می‏دهی، مخصوصاً اگر یک عصر یکشنبه‌ای ِ دلگیر باشد، دمار از روزگارت در می‏آورد.

الآن باید بیست و پنج ساله می‌بود و با هم می‌رفتیم کلی شماره تلفن می‌گرفتیم و من هم مدام ساز مخالف می‌زدم که بس کن حالا و کلی آدامس ریلکس می‌جویدیم و او هم مدام مرا می‌ترساند و می‌خندیدیم. آدم باید بعضی رفتن‌ها را باور کند و برایش سوگواری کند و گریه کند. نمی‌دانم آن روز چه مرگم بود. در این بعدازظهر یکشنبه‌ای‌ ِ دلگیر هم نمی‌دانم چه مرگم است. هیچ وقت هم نمی‌فهمم.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مربع فسقلی خندان

همه چیز زیر سر همین لایک لامصب است. می‌نویسم. دل توی دلم نیست که چند ساعتی بگذرد تا بیایم گودر و ببینم لایکی، کامنتی، چیزی، برای نوشته‌ام بوده یا نه. خب… الآن ساعت پنج و نیم است، ساعت نه می‌آیم ببینم خبری از آن‌ها هست یا نه. اگر زودتر بیایم، ممکن است چیز دلخوش‌کنکی نباشد و بخورد توی ذوقم. بعد از سه ساعت هم ممکن است نباشد، اما بیشتر از آن صبر ندارم. بعد از سه ساعت و نیم حتماً چیزی پیدا می‌شود که برود بشود انگیزه‌ام برای نوشته‌ی بعدی.

…مربعی فسقلی که اگر رویش کلیک کنی، روشن می‌شود و لبخند می‌زند. یک جوری هم نگاه می‌کند که انگار دارد به ریش نداشته‌مان می‌خندد.

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

خواب

 

سوار اتوبوس هستیم. اتوبوس […] چنتا پشت سر هم مسافرت […] با یه پیرمرد و یه بچه درباره‌ی اینکه اسکیموها و بومی‌های این منطقه چجوری از بچگی برف بازی می‌کنن و بدناشون (بدن‌هایشان) قوی ِ حرف می‌زنم. یهو می‌بینم که جاده خراب شده. اتوبوس از روش رد می‌شه… چند جا خراب شده…

اون جلوتر   درست وسط جاده 5-6متری رفته پایین. از قبلش یکی داد می‌زنه ترمز کن   راننده عوضی دیر ترمز می‌کنه. اون پایین موندیم. منتظریم بیان کمک […] احسان میاد ببینه من چطورم. من خوبم. انگشت‌شو نشونم می‌ده که بریده.

 

احسان برادرم است. نزدیکی‌های صبح است که بیدار می‌شوم. گیج و منگ یک کاغذ و مداد پیدا می‌کنم. قسمت‌هایی که با […] نشان داده شده، جاهایی است که نتوانستم دست‌خطم را بخوانم.

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

بازی

بدترین اتفاق زندگیت: یک روز که به خاطر معدل خوبم یا چیزی شبیه این، داشتیم با پدرم می‌رفتیم به یک مراسم تا با چندتا بچه‌ی دیگر برویم روی استیج و جایزه بگیریم، پدرم با من تندی کرد که چرا آن شلوار را پوشیده‌ام و آمده‌ام. احساسی که روی استیج داشتم، شاید بدترین احساسی بوده که تا به حال داشته‌ام. نه یا ده ساله بودم.

بهترین اتفاق زندگیت: لغو دستور کشتار لاماهای تبتی، توسط ارتش سرخ چین.

بدترین تصمیم: هنوز ازدواج نکرده‌ام که بتوانم به این سوال به طور قطع پاسخ بدهم.

بزرگترین پشیمونی: بزرگترین را یادم نمی‌آید، اما چندتایی که یادم هست همه در این مایه بوده‌اند که “چرا حقشو کف دستش نذاشتم”.

فرد تاثیر گذار در زندگی‌ام: دوستی به نام پروین. و البته هیچکس در زندگی به اندازه‌ی پدر و مادر موثر نیست.

چه آرزویی دارم: یک-دو تا کنسرت است که آرزو دارم روزی فرصتش پیش بیاید که در آنها شرکت کنم. امیدوارم تا آن روز هنرمندهای مورد نظر در قید حیات باشند.

اعتقاد به معجزه: دارم

چقدر خوش شانسم: خیلی

خیانت: دروغ

عشق: آفتاب نشی باز بری زیر ابرا/ مروارید نشی بری ته دریا/ رودخونه نشی بری قاطی سیلا/ اگه اینجوری بشه/ واویلا واویلا/ واویلا واویلا…

دروغ: خیانت

از کی بدم می‌آد: فکر می‌کردم دیگر از معلم علوم دوم راهنمایی‌ام بدم نمی‌آید. اما چند وقت پیش که اتفاقی او را در یک فروشگاه دیدم، فهمیدم هنوز از او بدم می‌آید. کاش آن عوضی را ببخشم.

تا به حال دل کسی را شکوندین؟: بله. چند مورد هم یادم می‌آید، اما احتمالاً آن دل شکاندن‌های اساسی را یادم نمی‌آید، متاسفانه. کاش مرا ببخشند.

دلیل انتخاب اسم وبلاگ: اولین یا دومین چیزی بود که در حال کریئیت ئه بلاگ به ذهنم رسید. چند بار تصمیم گرفتم اسم مای دیز را عوض کنم، اما به این خاطر که دیگر دارم کم کم با همین اسم شناخته می‌شوم، و خیلی هم بد نیست، از تغییر دادن اسم منصرف شدم.

چه کسی را از بچه‌های وب بیشتر دوست دارم؟: آن‌هایی که وبلاگشان را دوست دارم و با علاقه و ذوق می‌خوانمشان. و آن‌هایی که وبلاگشان را یک کم، کمتر دوست دارم. و آن‌هایی که وبلاگشان به نظرم جذاب نیست، اما شخصیت‌شان را دوست دارم.

تعریفی از زندگی خودم: تعریف؟! زندگی؟! خود؟! … صورت سوال مشکل دارد.

خوشبختی: چای :)

این واژه‌ها یادآور چی هستند:

هلو: کامران باقری لنکرانی

خدا: صفر و یک خردمند

امام حسین: اسب سفید و شمشیر عربی و کلاه تعزیه

اشک: شوری

کوه: دشت

فرار از زندان: ادرنالین

هوش: آدم باهوش می‌تواند احمق باشد، اما آدم احمق نمی‌تواند باهوش باشد.

خواهر شوهر: یک خواهر شوهر خوب، یک خواهر شوهر مرده است!

رنگ چشمام: قهوه‌ای نسبتاً تیره

رنگ مورد علاقه: آبی

جواب تلفن و ارتباطات: دوست دارم جز آن دسته از افراد باشم که جواب شماره‌های ناشناس و تلفن‌های بی‌موقع را نمی‌دهند. اما از این فکر که “شاید کار ضروری داشته باشه” خلاص نمی‌شوم و همیشه به تلفن جواب می‌دهم.

کلام آخر: هوس بازی وبلاگی داشتم. خیلی فرقی نمی کند چه‌جور بازی باشد. همین که بازی است خوب است؛ و…

آدم نمی‌تواند تمام عمرش را بنشیند و دو انگشت شست را دور هم بچرخاند، تا شاید دعوتش کنند. آدم باید گاهی خودش، خودش را به بازی دعوت کند.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

بوی عرق داوینچی

این دوتایی که رو صندلی جلویی من نشسته بودن، داشتن راجع به بوی عرق حرف می‌زدن. راستش من خوشم نمی‌آد تو اتوبوس واسه اینکه زمان زودتر بگذره یا هر چی با کنار دستی‌م حرف بزنم. ترجیح می‌دم از پنجره آدما و تابلوهای مغازه‌ها رو نگاه کنم. تابلوهای مغازه‌ها خیلی جالب‌َن. شاید تا حالا ده بار از اون مسیر پیاده رفته باشم‌، اما مثلاً فلان تابلوی بزرگ فلان مغازه رو اصلاً تا حالا ندیدم. آخه من موقع راه رفتن تو خیابون که سرم رو شصت‌و‌پنج درجه بالا نمی‌گیرم. این تابلوها اینقدر بزرگ هستن که باید برای دیدنشون از تو همون پیاده‌رو، سرتو شصت‌و‌پنج درجه، بلکه هم بیشتر، بالا بگیری و چند قدمی بری عقب؛ یا مثلاً می‌شه از پیاده‌روی روبرویی، یعنی از اون طرف خیابون دیدشون. واسه همینه که می‌گم دیدن تابلوهای مغازه‌ها از توی اتوبوس جالبه. واسه همینه که می‌گم ترجیح می‌دم تابلوها رو نگاه کنم تا اینکه شروع کنم با بقل دستیم حرف زدن. مخصوصاً که موضوع صحبت بوی عرق باشه، که نمی‌دونم این یکی دیگه چه موضوع مسخره‌ای‌ئه که اینا دارن واسه‌ش حرف می‌زنن؟! ولی داشت جالب می‌شد انگاری. این سمت چپی، همون که نیمرخش رو تو شیشه پنجره اتوبوس می‌دیدم، داشت به اون یکی می‌گفت که بوی عرق آدما وابسته به احساسشون تغییر می‌کنه. داشت می‌گفت که وقتی آدم می‌ترسه، بوی بدنش یه جوری می‌شه که مثلاً یه سگ می‌تونه این تغییر بو رو تشخیص بده. حالا این واسه احساسات دیگه هم برقراره.

فکر کردم مثلاً بوی عرق داوینچی وقتی داشته مونالیزا رو می‌کشیده چه‌جوری بوده. یه‌خرده که فکر کردم و سعی کردم الکی موضوع رو تو ذهنم، واسه خودم گنده کنم که سرگرم باشم، دیدم همچین چیز جالبی هم نمی‌تونسته بوده باشه. چون نه فرق یه شاهکار هنری رو از یه خطخطی ِ معمولی می‌فهمم، نه شامه‌م مثل یه سگ‌ئه که بتونم فرق بوی عرق داوینچی رو، وقتی که داشته مونالیزا رو می‌کشیده، با وقتی که از چیزی ترسیده بوده متوجه بشم.

همین‌جور که داشتم به بوی عرق داوینچی فکر می‌کردم، یکی زد رو شونه‌م. برگشتم نیگا کردم دیدم یکی از این ورودی‌های جدیدئه. سلام کرد و مودب بود و مدام از لفظ شما و شناسه‌ی جمع استفاده می‌کرد. کلی احساس سال بالایی بودن بهم دست داد. باحال بود که این دخترئه فکر کرده بود خبری بِهِمه که سر کلاس اینقدر بلبل زبونی می‌کنم. یه درس هست که با این ورودی‌های جدید دارم. آخه من قبلاً این درس‌ئو افتادم و با کلاس و استادش آشنایی دارم، واسه همین زیاد اظهار نظر می‌کنم. حالا این دختره از من می‌پرسه که استاد چجوریه؟ کسی رو می‌ندازه؟. می‌گم آره، چجورم می‌ندازه. من خودم همین درس‌ئو با پنج افتادم.اینو که گفتم دختره بور شد. تا حالا فکر می‌کرد من خیلی حالیمه. وقتی گفتم با پنج افتادم حالت چهره‌ش عوض شد. لازم نبود می‌گفتم که با چه نمره‌ای افتادم. همین که می‌دونست من افتادم کافی بود که بترسه و درست حسابی درس بخونه. اما این پنج رو که گفتم دیگه فهمید من خبری بهم نیست و تازه، فکر کنم بوی عرقش هم تغییر کرد. نمی‌دونم.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

یه آپارتمان چل متری چسکی


اول باید اسم بنویسم واسه این آپارتمانای پیش فروش که تو شهرک‌ها می‌سازن. یه پول حسابی می‌خوام. بعد چن ماه که گفتن باز پول واریز کنید از اون وام بانک مسکن استفاده می‌کنم. باس حسابی فکر پول باشم که بتونم این آپارتمان رو دست و پا کنم. وقتی خونه اوکی شد و بعد دو-سه سالی تحویل گرفتم؛ می‌دمش اجاره. از اجاره خونه‌ای که می‌گیرم یه آپارتمان چل متری چسکی اجاره می‌کنم که تو مرکز شهر باشه، یا به مرکز شهر نزدیک باشه. یه جایی مشغول کار می‌شم. حالا مربوط به نوشتن و کارای فرهنگی و اینا هم نبود اِب نداره. از این تخصص کامپیوترم استفاده می‌کنم. اون موقع خیر سرم مهندس کامپیوترم. یه کار و حقوق بخور نمیری که واسم پیدا می‌شه. خدا رو چه دیدی، شاید یه روز هم شروع کردم نوشتن. یه کار جزئی دیگه هم می‌خوام. بعد از ظهرهام‌و می‌رم شنا یاد می‌دم. من که کارت نجات غریق دارم. تا اون موقع مربی هم می‌شم. یه درآمد کوچولویی هم از اونجا دارم. خلاصه دخل و خرجم اون قدر می‌رسه که هر چن وقت یه بار، یه تعطیلاتی که پیش بیاد، یه سفر توپ برم. البته سفر توپ هم از نظر من یه چیزیه که شاید از نظر شما نباشه.

ماشین نمی‌خوام. بعد چن سال آدمو الکی می‌ندازه تو خرج. تاکسی و اتوبوس و مترو رو گذاشتن واسه چی پس؟! مگه یکی مث من چقدر جایی بخواد بره که حتمن ماشین لازم داشته باشه؟! شاید هم یه روز که پول و پله‌ای به هم زدم یکی بخرم.
به پنجره‌های آپارتمانم توری می‌زنم. نمی‌دونم اونجا پشه داره یا نه، اما اگه داشته باشه هیچ خوش ندارم بیان تو خونه‌م. یه یخچال کوچولوی دست دوم تر و تمیز هم می‌خرم؛ با یه اجاق گاز، از اینا که می‌ذارن رو اوپن. یکی یا دوتا صندلی واسه کنار اوپن می‌خرم. خیال ندارم ماشین لباسشویی بخرم. اونایی که شستن‌شون راحت‌ئه رو خودم می‌شورم. اونایی که سخت‌ئه رو می‌دم خشک شویی. ظرف و ظروف آشپزی هم لازمم می‌شه.

 تلوزیون نمی‌خوام. من که هیچ وقت تلوزیون نمی‌بینم. اگه گاهی هوس کردم یه برنامه‌ای رو دنبال کنم، از اینترنت تماشا می‌کنم. یه تخت یه نفره‌ی گنده که دو نفر روش جا بشن می‌خرم می‌ذارم گوشه اتاقم. وقتایی که تنهام راحت باشم و بتونم هر چقدر خواستم غلط بزنم؛ وقتایی هم که با  لئونارد هستم بهمون سخت نگذره. یه میز تحریر هم می‌گیرم. اصلاً همین که الآن کامپیوترم روش‌ئه رو می‌برم. ده سالی هست دارمش. قدیمی و رنگ و رو رفته شده. فک نکنم دیگه مغازه‌ها از اینا بفروشن؛ اما خوبیش به همینه. میز تحریر باید رنگ و رو رفته باشه. همین که بدونی از وقتی بچه بودی، پشت همین میز نشستی و نوشتی و خوندی، کلی واسه خودش خوبه. حالا فرقی نداره جنگ و صلح خوندی یا شیمی گاج سرمه‌ای. تازه، نگران نیستی که یهو لیوان چایی‌ت برگرده. خب برگرده؛ اِب نداره. این میز که به درد نمی‌خوره. بذا بریزه. خلاصه الآن که دارم اینا رو می‌نویسم حس می‌کنم خیلی بیشتر قدر این میزئو می‌دونم. قبلاً به این چیزاش فکر نکرده بودم. یکی از این جالباسی پایه‌ای‌ها می‌خوام. اگه مادربزرگم اون جالباسی‌شو بده به من خیلی خوب می‌شه. بلند و چوبی و قدیمی‌ئه. همون جوری‌ئه که دوست دارم. همیشه اون جالباسی رو دوست داشتم. همیشه دلم می‌خواست لباسام‌و آویزون کنم گَل اون. بچه که بودم وقتی نگاش می‌کردم برام تداعی کننده‌ی یه موجود قدبلند و مخوف بود که خیلی قدرتمندئه، ساکت و اخموئه، ولی مهربون‌ئه؛ آخه بدون هیچ اعتراضی لباسامونو برامون نگه می‌داره. این قدرتمند بودنش خیلی تو چشم بود. 

جمعه‌ها تفریحم می‌شه غذا درست کردن. من آشپزی رو خیلی دوست دارم. هر جمعه دستور پخت یه غذایی که تا حالا اسمش به گوش هیشکی نخورده رو پیدا می‌کنم و درستش می‌کنم. بعد هم یه عالمه قرمه سبزی و قیمه درست می‌کنم؛ یه عالمه پیاز و بادمجون سرخ می‌کنم؛ واسه اینکه تو طول هفته سرم شلوغه، وقت ندارم همش غذا درست کنم؛ اینا رو از فریزر در بیارم و زودی غذام آماده بشه. یه کاناپه‌ی راحت می‌خرم. هرچی واسه بقیه چیزا خساست کردم، واسه این یکی دست و دلم بازه. یه کاناپه‌ی عالی. کاناپه‌ای که آدم وقتی روش می‌شینه حس نکنه تو بهشته که کاناپه نیس. یه میز چهار گوش هم می‌ذارم جلوی کاناپه. اگه یه وقت مهمون داشتم، یک یا دوتا صندلی اوپن رو می‌آرم می‌ذارم اون طرف میز، تا بشینیم و با هم چایی بخوریم و گپ بزنیم و ورق بازی کنیم و سیگار بکشیم. یه میز کنسول می‌ذارم گوشه‌ی هال، نزدیک در، با یه آینه مستطیل بزرگ روش. میز کنسول رو با قاب عکس‌های کوچیک پر می‌کنم. عکس خونواده‌م و دوستام. کسایی که برام عزیزن ولی حوصله‌شون رو ندارم. از این بابت احساس گناه می‌کنم. از این بابت که حوصله‌شون رو ندارم. خیلیا همین احساس من رو دارن‌ها، اما کمتر کسی به زبون می‌آره. یه جا عودی چوبی می‌ذارم روی همون میز و گاهی عود روشن می‌کنم.

چنتا از اون چراغ‌ها هم باید این ور و اون ور آپارتمانم باشه. نمی‌دونم اسمش چراغ هالوژن‌ئه یا نه. از همونا که روی دیوارئه و نورش زردئه. نور اون چراغ‌ها وقتی با نور یه دونه مهتابی قاطی می‌شه، خیلی خوب می‌شه. روی اون میز چهارگوش جلوی کاناپه، همیشه یه ظرف پر از سیب قرمز و زرد هست. من عاشق سیبم. حتا اگه میل نداشته باشم، دوس دارم با اون پوست براق‌شون همش جلو چشمم باشن. دوست دارم عبوری که رد می‌شم یکی‌شو بردارم و بو کنم، شاید یه گاز گنده بزنم، شاید بذارم سرجاش. دوست دارم شیرینی درست کنم. گفتم که، من آشپزی رو خیلی دوست دارم. شیرینی‌ها و شکلات‌های خونگی درست می‌کنم تا هر وقت دوستام می‌آن سورپرایزشون کنم و اونا هم همه‌جا بگن شیرینی گردویی، فقط شیرینی گردویی‌های هلن. حقیقتش اینه که من تا حالا نه شیرینی گردویی و نه هیچ شیرینی دیگه‌ای درست نکردم. اما خب یه روزی حتمن یاد می‌گیرم که شیرینی گردویی رو چجوری درست می‌کنن.

نمی‌دونم، شاید این همه تنهایی در طولانی مدت اذیتم کنه. شاید یه گربه بیارم. من عاشق گربه‌هام. قبلنا کلی گربه تو خونمون نگه می‌داشتم. اما اینجا آپارتمان‌ئه. خیلیا تو آپارتمان گربه نگه می‌دارن، اما من دلم نمی‌آد حیوونی رو تو یه فضای بسته، مثل یه آپارتمان چل متری چسکی نگه دارم. گمون نکنم تنهایی اذیتم کنه. هم لئونارد هست، هم دوستام هستن هم اون میز کنسول هست، همون که کنار در ئه.



+ بازدید کننده‌ی گرامی؛
آنچه خواندید حاصل احساسات و افکار لحظه‌ای و تخیل نگارنده سطور می‌باشد. بنابراین عاجزانه خواهشمند است، از هر گونه نصیحت، ارشاد، تذکر، تبیین، تفهیم و... در حوزه‌ی سیگار، تختخواب، خونه‌خالی، رفیق ناباب و... خودداری فرمایید.
با تشکر
روابط عمومی وبلاگ مای دیز

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

9080


دارم برنامه‌ای را که قبلاً با چند حلقه‌ی تو در تو نوشته‌ایم با روش ساده‌تر می‌نویسم. استادم می‌گوید هرچه ساده‌تر کد بنویسید بهتر است. می‌گوید اینکه با هزار جور دستور پیچیده، برنامه بنویسید هنر نکرده‌اید. صدای اس‌ام‌اس می‌آید. موبایل را برمی‌دارم و باز می‌کنم. شو مسیج... اینتر پسورد... و پسورد را وارد می‌کنم: 9080. نسرین است؛ می‌گوید... صبر کن ببینم، پسورد؟! چرا پسورد؟
برمی‌گردد به زمانی که با آقای میم (بی‌اف سابق) در رابطه بودم. خوش نداشتم کسی کنجکاوی‌اش گل کند و برود اس‌ام‌اس‌هایمان را بخواند. اما این مربوط به ماه‌ها پیش می‌شود. الآن دیگر با کسی رابطه‌ی اس‌ام‌اسی ندارم که نخواهم کسی بداند. پس چه شد که این پسورد آنجا ماند؟ هیچ حواسم نبود. مدت‌هاست بی دلیل بعد از هر بار صدای رسیدن اس‌ام‌اسی، 9080 را وارد می‌کنم. عادت کرده‌ام. از آن عادت‌هایی که آدم حتا برایش سوال پیش نمی‌آید که چرا تا مسیجز چند کلید راه است. آن قدر عادت می‌شود که نمی‌بینمش. آن قدر که ناخودآگاهم می‌گوید "این باید باشد".
پسوردی که روزی به خاطر تفکری مالیخولیایی گذاشته شد را برمی‌دارم. نیازی به این چهار بار بیشتر، فشردن کلید‌های موبایل نیست. ترسی نیست، پس پسوردی هم نباشد.
به این فکر می‌کنم که چندتا از این پسوردها هست که هنوز کشف‌شان نکرده‌ام و اصلاً ندیدمشان. پسوردهایی که شاید روزی در شرایطی گذاشته شد تا از چیزی محافظت کند. چیزی که حس می‌کردم در خطر است. چندتا از این پسوردها مانده که قبل از هر عملی، قبل از هر حرفی، وارد می‌کنم، تا از چیزی محافظت کنم که شاید دیگر در خطر نباشد. پسوردی که نیازی به وجودش نیست و کار را سخت‌تر و پیچیده‌تر می‌کند.


باید بیش از این تیز بین باشم. باید با دیدن هر پسوردی بپرسم "چرا". شاید دیگر نیازی نباشد. شاید هیچ وقت نیاز نبوده. شاید همه چیز ساده‌تر از این باشد که من می‌بینم. شاید ساده کردن هر چیز بهتر باشد. استادمان راست می‌گوید.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

باشد که غمباد نشود


ادبیات و زبان عمومی را ترم یک پاس کردم و زبان تخصصی را ترم دو و تمام. پرونده‌ی ادبیات و زبان در دروس دانشگاهی‌ام بسته شد و رفت پی کارش.
دبیرستان که بودیم حداقل هر سال ادبیات داشتیم. با خودم فکر می‌کنم که چقدر خوب می‌شد که در درس‌هایمان نقاشی و انشا هم داشتیم. این دو درس خلاقیت آدم را تقویت می‌کند. از این فکرم خنده‌ام می‌گیرد. در دبیرستان هم که یک نیمچه انشا در کتاب زبان فارسی داشتیم نادیده گرفته می‌شد. مگر ما مسخره‌ی مردم بودیم که انگشت بالا بگیریم و برویم پای تخته انشا بخوانیم! ما کارهای مهم‌تری داشتیم، مثل تست زدن و حفظ کردن جدول مندلیف. آن روزها جدول مندلیف را بلد بودم، با ویژگی‌ها و خصلت‌هایی که از این ور به آن ور زیاد می‌شد، یا از آن ور به این ور کم می‌شد، با یک عالمه استثنا که با وسواس حفظ شان کرده بودم. هوووم حالا... نمی‌دانم، گمان کنم هیدروژن، آن بالا، سمت چپ بود. اما خوب یادم هست، آن سوال خودآزمایی را که در کتاب زبان فارسی دوم دبیرستان بود؛ همان که می‌گفت درباره‌ی این تصویر یک بند بنویسید. یک بند نوشتم. یادم هست که فکر کردم با دیدن این سپیدارها و جوی باریکی که میانشان روان شده چه حسی دست می‌دهد، چه بوهایی آنجا می‌آید، حتماً بوی گرده‌ی گل و چوب و برگ‌های در حال پوسیدن، و چه حسی دست می‌دهد که یک پیرمرد عصازنان از آنجا رد شود. درست نمی‌دانم که اصلاً معلم‌مان آن روز خودآزمایی‌ها را نگاه کرد یا نه، اما گمان نکنم نگاه کرده باشد، چون ما کارهای خیلی مهم‌تری داشتیم و به این بچه بازی‌ها نمی‌رسیدیم.

هیچ خاطرم نیست که سر تست‌های کدام درس بودم که روی کاغذ چرک‌نویسم، همان که قرار بود رویش کسرها را ساده کنم، شروع کردم نوشتن که "من چه کنم؟ تو خودت میل جدایی داشتی/ من چه کنم؟ تو خودت قصد رهایی داشتی/ دیوونه‌ی من/ تا زوده برگرد/ این آشیونه/ نگذار بشه سرد" حقیقت‌ش این است که من در تمام سال‌های عمرم، پنج دقیقه هم مهستی گوش نداده‌ام، حالا این یکی از کجا پیدایش شد، کسی چه می‌داند.
دلم هوای کلاس ادبیات کرده. با یک استاد باحال. باحال ها! کاش به جای تفسیر موضوعی نهج‌البلاغه و آیین و اندیشه1 و 2 و انقلاب، چهارتا واحد ادبیات بیشتر داشتیم. دو تا واحد زبان بیشتر.

این‌ها را می‌گویم که غمباد نشود. دیدم همه غرهای اول مهر شان را زده‌اند و مانده‌ام من. وگرنه جواب دندان شکنی وجود دارد و آن این است: تو که اینقدر روحیه‌ات اینجوری است، مگر کسی مجبورت کرد که بیایی و این رشته را بخوانی؟!
می‌توانستم بروم رشته‌ی انسانی؟ نه نمی‌توانستم. در درس عربی افتضاح بودم. افتضاح! فاجعه! خنگ دوران!
می‌توانستم بروم رشته‌ی تجربی؟ نع! چون جیگرش را نداشتم که قلب گوسفند را در دستم بگیرم و کره‌ی چشم گاو را با کاتر به دو نیم کنم. بنابراین تنها راه باقی مانده را انتخاب کردم. رشته‌ی ریاضی-فیزیک، که اتفاقاً بسیار باب میل پدر و مادر و فک و فامیل و در و همسایه و دوست و آشنا هم بود. فیزیک کمی امیدوارم می‌کرد. دوستش داشتم و در این درس قوی بودم. چرخ زمان چرخید تا وقت انتخاب رشته و دانشگاه رسید که به مشاورم گفتم رشته‌ی خاصی مد نظرم نیست و هر کدام که بازار کارش بهتر است خودش برایم انتخاب کند.
آخرش هم یک رشته‌ای قبول شدم که باب میل اشخاص کذایی هست بحمدالله!

خلاصه این می‌شود که بعضی وقت‌ها، که در تریای دانشگاه نشسته‌ام و تی‌بگ‌ام را در لیوان یونولیتی غرق می‌کنم، به گذشته و حال و آینده‌ام فکر می‌کنم و دست آخر به این سوال می‌رسم که: "من اینجا چه غلطی می‌کنم؟" وقتی به این سوال رسیده‌ام که لیوان یونولیتی خالی شده و بهتر است بروم به کلاس بعدی و در ردیف جلو جا بگیرم، چون زود پر می‌شود.


۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

Helen Depp




 
شما هم،
می‌توانید با به همراه داشتن یک قطعه عکس کلوز، به این وب سایت مراجعه نموده و به انواع و اقسام جنگولک بازی بپردازید.