۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

کلیسا


آنچه می‏خوانید، ممکن است گسسته باشد و در آخر به نتیجه‏ای نرسد، این‏ها حاصل تناقضات و مشغولیات ذهن این جانب است! در هر حال برای اینکه کمی قابل تجزیه باشد، شماره‏گذاری کرده‏ام.
.
مدتی بر این عقیده که باید در برابر ظلم ایستاد و کوتاه نیامد پافشاری می‏کردم. و... خیلی کارها که به خاطر مسائل امنیتی از گفتن‏اش صرف نظر می‏کنم.
1. مادرم با تندروی‏هایم مخالف بود و می‏گفت زمان انقلاب هم مردم احساساتی عمل کردند و ما کورکورانه به خواسته‏هایمان پافشاری کردیم و نه تنها به آنچه می‏خواستیم نرسیدیم بلکه حداقل 30 سال عقب افتادیم.
یکی از جواب‏هایم در چنین بحث‏هایی این بود که می‏گفتم وظیفه‏ی شرعی‏مان است که در برابر ظلم ایستادگی کنیم و برایش آیه و حدیث می‏آوردم و اینکه حق گرفتنی است، نه دادنی. و جواب‏های دیگر که از نظر خودم خیلی دندان شکن بودند، و بعضاً بودند.
2. چند وقت پیش از این، عمویم، کتاب "جامعه‏شناسی نخبه‏کشی" را به من معرفی کرد. خواندنش هنوز تمام نشده. چند جمله از آن را اینجا می‏آورم.
در مقدمه آمده:
"...خواستم این کتاب را به دوستانی ارائه نمایم که تصور می‏کردند با تغییر یک فرد یا چند نفر و به صورت حاضر و آماده می‏توان تحولات عظیمی در ساختارهای اقتصادی-اجتماعی-سیا#سی ایران به وجود آورد که خوانندگان خواهند دید که چنین چیزی از تحلیل‏های این کتاب بر نمی‏آید."
"...می‏خواستم نشان بدهم که اگر صد بار با استبداد به هر علت گلاویز شویم و آن را تحویل دیگری بدهیم، تا ساختارها، استبداد پرور هستند همچنان به تولید محصول خود خواهند پرداخت."
با خواندن این جملات به یاد آن آیه می‏افتادم که: ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم.
کسانی هستند که دروغ‏های آشکار را می‏شنوند و خیلی چیزها را می‏بینند و باز هم از "او" و "او" طرفداری می‏کنند. آن‎ها هم‏وطنان‏مان هستند! آن قدر که خودشان می‏گویند زیاد نیستند ولی اقلیت هم نیستند!
آیا درست است که نوک پیکان را به سمت "او" بگیریم و مسبب تمام کم کاستی‏ها و عقب‏ماندگی‏ها و فساد و... بدانیم‏اش؟ شاید مسبب خود ما هستیم! "او" به کنار، هر چند سهم بسیار عظیمی در این قضایا دارد. سهم من چیست؟ سهم تو چیست؟ آگاه شدن! آگاه شدن! که لازمه‏ی آن متعصب نبودن است. که آفت آن مغرضانه اندیشیدن است. و بــــــــعد... آگاه کردن.
سهم من شاید این است که به عنوان یک واحد از این جامعه، سعی کنم انسان باشم و آگاه.
3. با دوستم میم، درباره‏ی تغییر از بالا به پایین، یا از پایین به بالا بحث می‏کردیم. می‏گفت بالاخره باید تغییر از یک جایی شروع شود. و می‏گفتم مهم است که از کجا شروع شود. و می‏گفت شاید. اما این که مردم مثل گوسفند هر چه بهشان تحمیل شد قبول نکنند، به نوعی تغییر فردی است. و می‏گفتم این که مردم بیایند در خیابان و شعارهای حقوق بشری سر بدهند و بعد بروند در اداره‏ها رشوه بگیرند و بدهند و پول صرفی بخورند و دروغ بگویند و سر هم کلاه بگذارند چه فایده دارد.
نه من از گفته‏هایم مطمئن بودم و نه او، و اطلاعات هر دویمان محدود بود. این هم مثل خیلی دیگر از بحث‏ها به علت ناآگاهی، پایان‏نیافته رها شد.
انگار به درک بهتری رسیده‏ام و فکر می‏کنم که تغییر باید به طور نسبی، و به اقتضای شرایط، در هر دو زمینه‏ صورت بگیرد.
هم در زمینه‏ی اخلاقیات، و هم در اعتراض به نابه‏سامانی.
از کتاب "خلبان جنگی" اثر آنتوان دوسنت اگزوپری:
"... ما از هر انسانی می‏خواستیم که نسبت به دیگران خطا نکند. هر سنگی نسبت به سنگ‏های دیگر بدی نکند. و واقعاً، وقتی که آن‏ها همگی در دشتی روی هم ریخته‎اند، نسبت به هم بدی نمی‏کنند. اما آن‏ها نسبت به کلیسایی که می‏توانستند بسازند بدی می‏کنند، و کلیسایی که به آن‏ها اعتبار می‏بخشید...."
"... انسانی برای کلیسا می‏میرد، و نه برای سنگ‏های کلیسا. برای مردم، و نه جمعیت. او از عشق انسان می‏میرد، که عشق انسان سنگ بنای ساختمان جامعه باشد..."
در این جمله‏ی دوم، مردن را صرفاً مرگ برداشت نکردم، بلکه آن را، پرداختن بها، پنداشتم.
بیایید بی اطلاع از شیوه‏ی ساختن کلیسا نباشیم.
بیایید توده‏ی سنگ‏های رها شده بر زمین نباشیم.
بیایید کلیسا بسازیم.
بیایید آگاه باشیم.
بیایید سبز باشیم. واقعاً سبز باشیم...
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را...
-حمید مصدق-
---------------------------------------------------------------------------------------------
+ بعضی از کامنت‏ها را اینجا می‏آورم...
در فضای سیطره حکومت استبدادی، چه بیندیشید که اصلاح از بالا چاره ساز است و چه از پایین، شاید چندان متفاوت نباشد. چندی پیش همین بحث به طور مفصل بین چند نفر از دوستان در گرفت که خواسته باشید حاصل را به طور مفصل خدمتتان نقل خواهم کرد.
طرفه این که در نهایت استبداد و دیکتا#توری راه را بر اصلاح توده‏ها و اصلاحات ساختاری اجتماعی می‏بندد.
چرا که این نوع اصلاح در جهان مدرن باید به وسیله نهاد‏ها و سازمان‏های غیر دولتی انجام شود. این نهاد‏ها و سازمان‏ها نیز در جوامع استبداد زده هیچ گاه دوام و پویایی نخواهند داشت و...
جامعه‏ای که خودآگاه باشد احتیاج به اصلاحات انقلابی ندارد. و جامعه‏ای که نیازمند اصلاحات انقلابی ست لاجرم خودآگاه نیست. پس:
نیروهای نخبه و خودآگاه جامعه باید با استفاده‏ی درست و برنامه‏ریزی شده از ناخودآگاه توده برای نجات جامعه‏شان اقدام کنند.
نسخه‏ی شما اگر از روی دست مهندس مو#سوی گرته‏برداری شده باشد یک نسخه‏ی جعلی است. ایشان باید با پذیرش رسمی ر*هبری جنبـ*ش و مسئولیت هدایت و برنامه‏ریزی، می‏توانستند و باید از انحراف جنـ*بش و از دور افتادن آن جلوگیری می‏کردند. بقیه‏اش دیگر شعر است. جنبـ*ش سبز تمام شد. برای یک بار دیگر جنبیدن باید منتظر یک شرایط ویژه‏ی دیگر باشیم. تا کی؟ هیچ کس نمی‏داند. حیف شد به نظرم! یا...هو
برزو گفت:
همین چند جمله از کتاب خیلی کنجکاوم کرد تا برم دنبالش، چون فکر می‏کنم که زده به هدف. راستش منم مثل مادر گرامی‏تان به عنوان نسل انقلابی قبل از شما به همین نتیجه رسیده‏ام و فکر می‏کنم سطح فرهنگی جامعه به مراتب تعیین کننده تر است از این که چه کسی زمام امور را در دست دارد! و باید اقرار کنم که خیلی ذوق زده‏ام که می‏بینم شما با ما فرق دارید و سبز واقعی شده‏اید. آرام و باوقار به سمت آگاهی سیا#سی/اجتماعی. رهایی بخش، راه سبز واقعی ست.
به نظر من قهرمانان امروز ایران آن‏هایی هستند که برای پیشرفت و آبادی این سرزمین تلاش می‏کنند، فارغ از جنجال <چه کسی> و با تمرکز بر سوال! مثل آقایان کلهر، پژویان و ... نه آقایان مو*سوی و کرو*بی و ... که اگر رای آورده بودند همین شرایط و همه چیز به نظر ایشان OK بود.
جنــ.ـــش سبز با کمک شما بالغ شده است، موفق باشید و پیروز.

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

h...h...help

فردا، ساعت 10صبح، امتحان دارم. و در حال حاضر از شدت دل‏درد نمی‏توانم روی پا بایستم. فعلاً یک عدد ژلوفن خوردم، تا ببینم چه می‏شود.
از این تریبون استفاده کرده، از کلیه‏ی دوستان مستجاب‏الدعوه خواهش می‏کنم.........
(نویسنده قادر به ادامه‏ی نوشتن نیست)
ب.ا.ن (بعد از امتحان نوشت):
3-4 دقیقه دیر می‏سم. نمی‏دانم کجاست و چون امتحان میانترم است، مسلماً در جدول امتحانات پیدایش نمی‏کنم. به آموزش دانشکده می‏روم. مسئول آموزش و منشی‎شان نیستند و عده‎ای دانشجو روبروی آموزش ایستاده‎اند؛ هر یک برای کاری. امتحان شروع شده و دل تو دلم نیست. نمی‏توانم منتظر بمانم. آمدیم و اصلاً نیامد! موبایل همکلاسی‏ها هم که خاموش است. شماره‏ام را می‏دهم به دختری که آن‏جا منتظر است، که اگر کسی آمد misscall بزند. راه می‏افتم در سالن‏ها و در هر کلاسی از پنجره‏ی کوچک روی درش سرک می‏کشم تا شاید آن‏جا باشد. سعی بیهوده‏! misscall می‏زند. می‏روم آموزش. دانشجوهایی که مثل لشکر شکست خورده، با قیافه‎های کسل و یه وری، تا چند دقیقه پیش ولو بودند اطراف در؛ حالا هر کدام به گرگی تبدیل شده بودند که برای زودتر راه افتادن کارشان حاضر بودند همدیگر را بکشند. و در حالی که آقایان پیشتاز این عرصه روی سر و کله‏ی هم می‏پریدند، سعی می‏کردم خودم را به مسئول آموزش نزدیک کنم. به سختی موفق شدم، سوالم را بپرسم.
من- امتحان استاد صاد کجا برگزار شده؟
مسئول آموزش- امتحان داشت مگه امروز؟!
من (متعجب و مستاصل)- بله!!!!
مسئول آموزش- نمی‏دونم!
مملکته داریم؟!
به همان کوشش بیهوده ادامه دادم. همان جستجوی کلاس به کلاس.
یه نفر- خانوم... با صاد امتحان دارین؟
من- بله!
همون نفر- کامپیوتر هستین؟
من- آره! می‏دونید کجاست؟
همون نفر- همین کلاس ِ. این‏جا.
من- مرسی
گیج بودم و حتا قیافه‎اش یادم نمی‏آید.
با همه‏ی این اوصاف، امتحان آنقدر هم که فکر می‏کردم به فـ...فـ...فنا نرفت.
ممنون.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

سمینار اثر

1- آخیش
انتظار‏ها به پایان رسیــــــــد!!!!
و این چهار روز ترک نت با موفقیت تمام شد. اعتراف می‏کنم یک بار، روز دوم بود، آمدم و یک پ.ن. اضافه کردم؛ بعد از چند دقیقه عذاب وجدان گرفتم و آنچه را اضافه کرده بودم حذف کردم!
مدام به فکر سوژه‏ی جدید نبودم.
و مهم‏ترین دستاورد این ترک چهار روزه، 19 کامنت است! تا حالا 19 کامنت نداشته‏ام و حالا از دیدن این عدد مثل یک بچه‏ی پنج ساله ذوق می‏کنم و لبخند می‏زنم. بماند که دوتایش جواب خودم است و چندتایش هم تکراری است. این‏ها مهم نیست. 19 را بچسب.
2- عبرت بگیرید!
سه روز پیش از این، از سایت دانشگاه استفاده کرده بودم، و خب، ایمیل هم چک کرده بودم. دیروز، خیلی اتفاقی، خیلی اتفاقی، خیلی اتفاقی، از بین آن همه سیستم نشستم سر همان سیستم دو روز قبل. Internet Explorer را که باز کردم و mail.yahoo را فرا خواندم،... میل خصوصی‏ام... نه همانی که دست همه هست... همان که پروفایلش عکس خودم است... همان که اسم خودم است... همان که تعداد زیادی ایمیل خیلی خیلی خیلی خصوصی را در inbox اش دارم... همان که همان ایمیل‏های secret اش را فلاگ کرده‏ام... همان که پسوردش خیلی خفن است تا خدای نا‏کرده کسی هک نکند...
همان ایمیل... دو روز ِ تمام روی همان سیستم کذایی باز بوده، و فقط و فقط و فقط امیدوار می‏توانم باشم، که شخصی که دیده ایمیل‏ام باز است، وجدان‏اش یهو بیدار شده باشد، و آن را نخوانده باشد. یا این احتمال ضعیف‏تر که کسی در این دو روز سر این سیستم ننشسته باشد. امیدوار می‏توانم باشم که کارما عمل کند؛ چون در این مواقع معمولاً ایمیل شخص فراموش‏کار را خودم Sign Out می‏کنم، بدون آن که فضولی کنم. به هر حال نصف روز را سر این موضوع اعصاب‏ خردی کشیدم...
نوشتم... باشد که عبرت سایرین گردد... باشد که کسی Sign Out را فراموش نکند...
3- سمینار اثر
آرش پیرزاده عزیز ، این سمینار را پیشنهاد کردند و اصلاً پشیمان نیستم که پیشنهاد را گرفتم و رفتم. اینجا هم جا دارد یک تشکر کنم: مرسی.
طولانی می‏شود که بخواهم تمام‏اش را تعریف کنم که با چه گرفتاری خودم را رساندم... امروز باید چند جا می‏رفتم و به ناهار هم نرسیدم. در ایستگاه مترو یک ساندویچ خریدم و وقتی منتظر بودم، چنان با ولع گاز می‏زدم که انگار از قحطی آمده‏ام. تازه فهمیده‏بودم چقدر گرسنه هستم، وقتی دیدم دست‏هایم که ساندویچ را گرفته‏اند می‏لرزند. به ساعت نگاه نمی‏کردم. فقط عجله می‏کردم. وقتی وارد شدم و روی آن صندلی قرمز نشستم، تازه موبایل محترم را از جیب گرامی بیرون آوردم و دیدم... 16:58 ... خب سمینار ساعت 4 شروع شده بود!... مجبور شدم زودتر هم بروم. با همه‏ی این اوصاف، خیلی خوب بود و چیزهای زیادی یاد گرفتم و البته با آقای باقرلو و خانم مریم هم به صورت حقیقی آشنا شدم. (قبلاً مجازی آشنا بودم!)
آقای باقرلو به نظر خوش‏مشرب می‏آیند و تی‏شرت قشنگی دارند و خانم مریم هم مهربان و خوش‏برخورد هستند. باعث خوشحالی‏ام بود که با ایشان ملاقات کردم.
یک سوال امروز مثل خوره داشت مخ‏ام را می‏خورد... چرا بعضی از روزها که از شدت کسالت دارم می‏میرم و به موبایل‏ام زل زده‏ام بلکه SMS ای... miss ای... زنگی... چیزی بیاید و انگار نه انگار؛ اما یک روز اینچنینی که از صبح در حال دویدن بودم، تمام دوستان و آشنایان و یکی از مزاحم‎‏تلفنی‏های قبلی، یادشان می‏آید که «من» هم هستم و SMS پشت SMS ... زنگ پشت زنگ...؟
چند تا از SMS های sentbox امروزم:
- فکر کنم توی اون جعبه کفش که زیر میز کامپیوتر هست. اونجاست.
- من تو یه جلسه‏ام. نمی‏تونم الآن جوابتو بدم. تموم شد بهت زنگ می‏زنم.
- ای بابا! می‏گم تو جلسه‏ام! یه سمیناره. بعدا تعریف می‏کنم.
- معلوم نیست. نمی‏شد یه وقت دیگه؟ الآن تو امتحانامونه! تو امتحان نداری؟
می‏خواستم از بین جملاتی که یادداشت کردم، چند تا را اینجا بنویسم... اما نمی‏نویسم چون بعضی‏ها را مضمون‏اش را نوشته‏ام و ممکن است برداشت من درست نبوده باشد.
--------------------------------------------------------------------------
+ از دفتر خاطرات یک بسـ..یجی: یادش بخیر، پارسال این موقع داشتیم رای ها را می‏نوشتیم.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

Bavaria (ره)

همانا اگر از خواب کسالت بار عصرگاه بیدار گشتید و به میز آشپرخانه مراجعت کرده، یک تکه مرغ انداختید بالا، یک قلوپ نوشابه، یک تکه مرغ، یک قلوپ نوشابه، یک تکه مرغ، یک قلوپ نوشابه... و یک قاچ هندوانه لمباندید، و سپس به یخچال رجوع کرده، متوجه آبجوی 0% مورد علاقه‏ی تان، یعنی Bavaria (ره) شدید، آن را نیز یک نفس هورت کشیدید؛ شما را بشارت می‏دهم به دلدردی سهمناک که شکمویان را از آن خلاصی نیست.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
+ 4 روز نیستم. تو ترک نت‎ام. مرحله‏ی سم زدایی. نمی‏نویسم، فقط گاهی ‏می‏خوانم.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

زیبایی

اگر 1/3/1388 یه بنده خدایی می آمد و وقایع این یک‏سال را برایم تعریف می کرد؛ می گفت چنین می‏شود و چنان‏ها خواهد شد و...
دلم را می‏گرفتم و ولو می‏شدم روی زمین و نفسم بند می‏آمد از خنده. در همان حال توصیه می‏کردم به روان‏شناس مراجعه کند و باز ولو می‏شدم و ریسه می‏رفتم.
اما...
چه کسی فکرش را می‏کرد؟! این همه وقاحت را... کدام پیشگویی پیشبینی می‏کرد؟!
دلم می‏خواست کمی خنده چاشنی این نوشته کنم، اما حالا که دارم می‏نویسم... چنان بغضی به گلویم چنگ انداخته که یارای نفس کشیدنم نیست. به خود نهیب می‏زنم: آخر کجایش خنده‎دار بود؟! پر از غم بود... پر از خون بود... پر از آه بود... آه ِ مادران... که دامن‏گیر ترین آه هاست. پر بود از خشم... از اشک... بغض... بغض... بغض...
من یک آدم هستم مثل همه... زینب می‏خواهد، که بیاید و بگوید: "من جز زیبایی هیچ ندیدم". من نه! من می‏شکنم. من طاقت ندارم صدای لرزان مادری را بشنوم که جوانش را از دست داده... اشکم سرازیر می‏شود و می شکنم. من قلبم پر از خشم و کینه می‏شود از قاتلان ِ جوانان وطنم... از قاتلان اعتماد مردمم... پر از کینه می‏شوم؛ و آن‏قدر بزرگ نیستم که در این‏ها زیبایی ببینم... من آن‏قدر قوی نیستم...
من آن شب، تا صبح بیدار ماندم... گریه نکردم... تا ظهر فردایش... و تا عصر... در سکوت آخرین اخبار را پی ‏گرفتم...
شب که مادر آمد... گفت: "چه خبر؟" شروع کردم به تعریف کردن... چند جمله نگذشته بود که خود را به آغوشش انداختم و زار زدم... زار... و او هم همپایم گریه کرد و دلداری‏ام داد.
با آن گریه‏ها بغضم خالی نشد. آن بغض عمیق‏تر از این حرف‏ها بود. سنگینی‏اش را هنوز حس می‏کنم. هنوز، اتفاقات را که به یاد می‏آورم، دلم خون می‏شود و اشک همه جا را تار می‏کند. بارها دلم لرزید.
می‏خواهم پستم طولانی‏تر از این باشد، اما تا دست به کیبورد می‏برم قفل می‏کنم... چند لحظه مکث می‏کنم و پیشانی‏ام را می‏گیرم...
دفتر خاطراتم/ چند جمله از روز پنجشنبه بیست و یکم آبان ماه 88، ساعت 12:30 نیمه شب...
"... شجریان در گوشم زمزمه می‏کند /برادر بی‏قراره/ برادر شعله‏واره/ برادر دشت سینه‏ش لاله‏زاره/ صدایش چقدر سوز دارد... متن شعر مرا به یاد سهراب.ع می‏اندازد. حس می‏کنم چیزی گلویم را گرفته و رها نمی‏کند. حس می‎کنم دستی زبر، قلبم را در مشت دارد و هر لحظه، محکم‏تر می‏فشارد. به آن چنگ می‎اندازد. تا کی این بغض بترکد و این کشتار تمام شود و این ظلم به پایان برسد..."
این بغض اصلاً پایانی دارد؟
باز یاد آن جمله می‏افتم... "جز زیبایی هیچ ندیدم"
یعنی می‏شود به جایی رسید که زیبایی را در این هیاهو کشف کرد؟
من فقط تاریکی می‏بینم... شاید کورم...
----------------------------------------------------------------------
+ دانلود همان آهنگ... شب نورد
3.8MB

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

هلن هستم


1- اعتیاد... این بلای خانمان سوز

سلام... هلن هستم، معتاد به اینترنت.
دیروز به اینترنت دسترسی نداشتم...
دیروز صبح، وحشتناک و سرشار از ناامیدی و اندوه و نفرت از خواب بیدار شدم و برای خالی شدن دلم قصد داشتم تمام اتفاقات را مو به مو اینجا بنویسم و یک پست کاملاً دپرس کننده تحویل بلاگ اسپات بدهم، که...
connect نشد که نشد!
آخرین کلاس را با فکر این که زودتر بیایم خانه و ببینم ok شده یا نه سپری کردم. به محض رسیدن به سرعت لباس عوض کردم و صورت نشُسته نشستم پای pc عزیز تر از جان! و در حال حاضر هم دارم این خزعبلات را تایپ می کنم. همین حالا رفتم و در فرهنگ فارسی عمید دیدم که "خزعبل" را درست نوشته باشم، درست نوشته بودم.

2- دیروز

دیروز صبح، ساعت 5:30 صبح با آلارم "زندگی تو عاشقی تو با تو هوا تو..." بنیامین (پر تنش ترین آهنگی که در موبایلم بود) از خواب بیدار شدم و بعد از آن، پشه های موزی نگذاشتند بخوابم و فکر نمی کردم این حشرات کوچک تا به این اندازه پتانسیل دهان سرویس کردن داشته باشند؛ بعد از بیدار شدن ... صبحانه در اتاق خوابم ... و ... گریه ی بی صدایم در تنهایی... (گریه ربطی به پست قبل نداشت، آن دلتنگی که گفتم برای شب هاست.) حس نوشتنش نیست....

3- Andrea bocelli

خواهر، نمی دانم از کجا یک سی دی original از Andrea bocelli گیر آورده و آن را به قیمت 9500 تومان برایم خریده و حالا می گوید پولش را بده!!! سی دی هایش که توسط کمپانی های داخلی منتشر شده در بازار موجود هست، اما خواهر جان اصل ایتالیایی اش را خرید نمودند. البته اگر خودم بودم هم این پول را می پرداختم. حس خوبی ست که درصدی از این پول می رود به جیب آندره آ بوچلی. و دارم گوش می دهم. صدای این مرد فوق العاده است. و البته قیافه اش، که اصلاً انگار این ظاهر را طراحی کرده اند برای همین صدا و همین سبک. خوش تیپ ترین نابینا ی دنیا.

4- IQ

مادر دانشجوی روانشناسی است و من هم نقش موش آزمایشگاهی را برایش ایفا می کنم و هر روز و هر ساعت در حال پر کردن فرم هستم تا مادر میزان IQ و EQ و ... مرا اندازه بگیرد و برود تحویل اساتیدش بدهد.
و دیروز وقتی متوجه شدم IQ ام 122 است، پر هوش هستم و از 91% همسالانم هوش بیشتری دارم... اول خیلی خوشحال شدم، ذوق زده شدم، و خدا را شکر کردم، کمی هم باد در غبغب ام انداختم (غبب هم درست است و جمع آن هم اغباب می باشد. در فرهنگ فارسی عمید نوشته بود). و بعد... بی اندازه افسوس خوردم که آکبند نگهش داشته ام و الآن می توانستم در جایگاه خیلی بهتری باشم. اما هنوز هم دیر نشده... هر چند... زود دیر می شود...

5- ساندیس محدود است

امروز نمی دانم به چه بهانه و مناسبت یک عده جمع شده بودند و شعار می دادند، نمی دانم کی بودند و چی می خواستند، اما این را می دانم که هرکس در این مملکت فریاد بزند و پلیس هم خیابان را برایشان ببندد و بهشان نگوید بالای چشم تان ابرو است، بی شک ساندیس خور هایی بیش نیستند. مثل همیشه بی تفاوت و بی اینکه حتا به آن سمت نگاه کنم راهم را به سمت خانه پیش گرفتم، همسایه مان را در راه دیدم. یک پیرمردی هستند ایشان. سلام که کردم گفتند که می روند ببینند چه خبر است و به من قول دادند که وقتی فهمیدند به من هم بگویند! ایشان خیلی مهربان هستند اما گفتم که "علاقه ای ندارم بدونم". بله، یک عده می روند و شعار می دهند! و ساندیس های زیادی نیاز نیست. مردم کنجکاو هستند و همین مردم کنجکاو هم جمعیت مورد نیاز را برای دوربین ها فراهم خواهند کرد!!!
-------------------------------------------------------------------------
+ نمی دانم چرا حس می کنم حالم از این پست به هم می خوره. اما حال دوباره نوشتن رو ندارم. شما هم همین حس رو دارید آیا؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

نسل گم شده

BBC جدا غوغا می کند با این مستند هایش. کیفیت و مجری های حرفه ای و خبر رسانی حرفه ای و... یک طرف؛ این مستند هایش هم یک طرف. امشب برنامه ی "پژواک" را دیدم که راجع به استاد محمدرضا شجریان بود. جداً لذت بردم. جداً...
یاد آن کنسرت در پیت بخیر که چون یکی از دوستانمان تار می نواخت دعوت مان کرده بود و ما هم گفتیم بهش بر نخورد رفتیم و همان یک کنسرت در پیت ِ کم جمعیت، با نوازندگان تازه کار، که درست و حسابی سازشان را کوک نکرده اند و آمده اند روی صحنه کافی بود، که جو شدیداً مرا بگیرد و تا یک ماه از صبح تا شب موسیقی سنتی گوش بدهم و در حمام صدای چه چهه ام به هوا باشد...
و فحش بدهم به هر چی خواننده ی رپ و پاپ و راک و R&B و Blue و...
و به این فکر کنم که اگر یک روز بروم کنسرت شجریان... وای... همین جوریش هم وقتی در ماشین نشسته ایم و "مرغ سحر" اش را می گذارم... روی زمین نیستم و در فضا سیر می کنم...



با دیدن این برنامه ارادتم به ایشان صد چندان شد.
موسیقی کلاسیک آن چنان که باید درک نشده. آن چنان که باید مطرح نشده، شناسانده نشده.
اگر صدای شجریان و سنتور مشکاتیان و تار لطفی درک شده بود...
نتیجه اش این هایی بود که در PMC می آیند و می شوند TOP one ؟!
حیف... حیف که پیش نسل گم شده، تاب ِ زلف معشوق جایش را داده به پر و پاچه ی امثال سوسن خانوم.
نسل گم شده... بله اسم جالبی ست برای ما... مادر و پدر های ما که تا آمدند لذت زندگی را ببرند؛ شد انقلاب و جنگ و ... اسم خودشان را می گذارند "نسل سوخته".
من اسم خودمان را می گذارم "نسل گم شده"
ما که خدای مان را گم کردیم، وطن مان را، ریشه مان را، موسیقی مان را، تاریخ و شرافت مردمان مان را،
ما گم شدیم در این هیاهوی بی مقصد...
تمام مقدسات مان قضا شد، در این قرن کافر...
-----------------------------------------------------------------------------
*آری قضا می شود همه ی مقدساتم
در بمباران شیمیایی این قرن کافر
-حسین پناهی-
+ وای خدای من! اصلاً حواسم نبود که فردا تعطیله! داشتم با فلاکت تمام به تمرین های ریاضی نگاه می کردم:یا امشب بیدار بمونم و حل کنم یا فردا زود بیدار بشم، من که صبح بیدار بشو نیستم، پس همین الآن بهتره... فردا چند شنبه ست؟! چند شنبه تعطیل بود؟! هورااااااااا!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

سفر کوتاه

کاشان...

و این خانه ی تاریخی طباطبایی هاست به گمانم.




فاطمه جان! محمد تقی عزیز! شما دوتا فنچ عاشق، شما رومیو ژولیت، قبول! حالا چرا دیوار یه محل تاریخی رو کثیف می کنی آخه برادر/خواهر من؟!

در راه قمصر کاشان.
باران، باریدن گرفت... انگشتانش را به شیشه پنجره می کشید...
سر و یک دستم را از همین پنجره بیرون بردم...

چه لذتی داشت دویدن باد در موهای خیسم...
و باران که بی وقفه چشم های بسته ام را نوازش می کرد...

قمصر... مناظر زیبایش...
ویلاهای خیلی خوشگلی هم آن جا ها به چشم می خورد...


در آن هوا، چای خیلی خیلی چسبید...


من (به خواهر)- پسره چقدر خوشگله.
خواهر- کدوم؟
من- پشت سر مادر ِ... پیراهن سفید ِ... بستنی می خوره...
خواهر- اوهوم... خیلی... می دونی شبیه کیه؟
من- کی؟
خواهر- اون خواننده هه کی بود که می خوند هِنا هِنا هــــه...
من- کامرون کارتیو؟! آره خیلی شبیه اونه. ولی بازم این خوشگل تره.
خواهر- نه. اون خوشگل تره. این معلومه دماغش عملیه.
من- با این حال بازم این خوشگل تره.
مادر- معلوم هست شما دوتا چی می گین؟!!!!! زشته دختر! اِ !
من و خواهر- (می خندیم)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

نمایشگاه کتاب گردی

ما حصل:
- مثنوی معنوی، انتشارات نامک، (فکر کنم) 10000 تومان
- جنگ و صلح، لئون تولستوی، انتشارات نیلوفر، (فکر کنم) 18000 تومان
- مائده های زمینی، آندره ژید، انتشارات نیلوفر، 4000 تومان
- منشور کورش هخامنشی، انتشارات نوید شیراز، 7000 تومان (در پاچه مان رفت)
- فنون دف نوازی، بهزاد مردانی، انتشارات دانیال، 4500 تومان
-عقل سرخ، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، 2000 تومان
- صفیر سیمرغ، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، 2000 تومان
- آواز پر جبرئیل، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، 2000 تومان
- لغت موران، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، این هم 2000 تومان
- حقیقه الحقائق، ابن عربی، انتشارات مولی، 2000 تومان
نمی دانم چرا این کتاب های 20-30 صفحه ای که چاپ با کیفیتی هم نداشت 2000 تومان بود!
- 400must-have words for the TOEFL ، انتشارات نوین پویا، 3000 تومان
- زنانی که مردان آن ها را دوست دارند زنانی که مردان آن ها را ترک می کنند، انتشارات مهر، 3500 تومان
- سالنامه "شهر من تهران"، نشر شهر، (یادم نیست)
- تحران 1473، نیما دهقانی/ محمدعلی رمضان پور، نشر شهر، 1300 تومان

خب چی کار کنم! یه عالمه بن داشتم که باید خرج می شد!

نتیجه گیری:
- تنها بروید نمایشگاه کتاب. اگر دو نفر باشید، تمام وقتتان می رود و از دو نفر بیشتر بی معنا می شود نمایشگاه رفتن.
- انتشارات کتاب هایی را که می خواهید از قبل در اینترنت search کنید و لیست کنید تا در نمایشگاه فقط به دنبال غرفه ی آن انتشارات بگردید.

صبح با کیف عزیزتر از جان مان که همه بر شباهتش با خرجین اتفاق نظر دارند راهی مصلا شدیم. با دوستم نسرین بودم و از همان ابتدا مسخره بازی را شروع کردیم.
- ببخشید، شبستان کجاست؟

- این دیوان حافظ قیمتش چنده؟
-56 تومن.
به هم نگاه می کنیم و می خندیم؛ احتمالا به بی پولی مان. و همان جا، جلوی چشم غرفه دار محترم، نیت کرده، چشم ها را بسته و فال می گیریم!
....
نتیجه گرفتیم که دونفری وقتمان تلف می شود و خداحافظی کردیم و هر کدام رفتیم سی خودمان. تنها بودن خوب است و زود کارهایم و خرید هایم انجام شد، اما...
به w.c رفتم. کسی نبود که کیفم را به او بسپارم. به چند قیافه نگاه کردم... یک خانوم میانسال سانتی مانتال با چسب روی دماغ... به نظر سانتی مانتال تر از آنی بود که دزد باشد... اما هر کس که ظاهر سانتی مانتال داشت دلیل نمی شود که درون سانتی مانتالی هم داشته باشد... یک دختر چادری که چهره ی تکیده و مظلومی داشت... خب هر کس که چهره ی تکیده و مظلومی داشت که دلیل نمی شود دلش نخواهد یک گشتی داخل کیف بنده بزند... سختی را به جان خریده، ناچار می شویم کیف به آن بزرگی و به آن سنگینی را با خود به w.c ببریم. تجربه ی خنده دار و خجالت باری بود. تا به حال با این همه بار معنوی و عرفانی (کتاب های مثنوی و سهروردی و ...) ... و من فهمیدم که برای خندیدن لازم نیست حتما با یک آدم شوخ باشی. کلی برای خودم، به خودم و پوزیشن ام خندیدم.

هنوز کارم در نمایشگاه تمام نشده بود. می خواستم به غرفه ی نشر شهر بروم و کتاب نیما دهقانی را ابتیاع کنم و او را هم ببینم، دیروز در وبلاگش گفته بود که ساعت چهار و شاید هم زودتر به آن جا می آید. رفتیم و کتاب را ابتیاع کردیم و از 4 تا 4:15 منتظر ایشان مانده، کتاب های مراقبت های دیابت و سرطان و کتاب متروی نشر شهر را نگاه کردیم و بعد هم بی خیال شده در نمایشگاه چرخ زده و آخرین قطره های بن هایمان را استفاده کردیم.

در شلوغی ها، وقتی همه در حال خفگی بودند و به هم تنه می زدند، برخی برادران زحمت کش صدا و سیما تخته ی بزرگ چوبی را که نمی دانم برای چه قسمت کوفتی از دکورشان می خواستند در میان جمعیت جا به جا می کردند.
ساعت 5-6بود که به سمت مترو بهشتی راه افتادم. و با این همه بار و بندیل یک آرزوی محال کردم و آن این بود که معجزه بشود و صندلی گیرم بیاید. نشان به آن نشان که نه تنها در ایستگاه صندلی برای نشستن نبود، بلکه داخل مترو مورد تجاوز برخی عوامل موسوم به لزبین قرار گرفتیم. کمپوت بود. کمپوت. اکسیژن برای تنفس نبود و هر چه که در ریه هایت فرو می بردی همان CO2 ای بود که از ریه های بقل دستی ات بیرون آمده بود. کودکی گریه می کرد که دارد له می شود و راننده هم گاهی یک بچه گربه ای چیزی می دوید جلوی مترو و ایشان ترمز های ناگهانی می گرفت و ...
هجوم وحشیانه ی مردم و هل دادن ها و مراعات اشخاص مسن را نکردن و ...
و من یاد آن جمله ی سیامک رحمانی افتادم: "همه چیزمان به همه چیزمان می خورد." و این که بی فرهنگی بی داد می کند و گاهی این فکر... فکر غم انگیز و مایوس کننده... که لایق آنچه به سرمان می آید هستیم... که سزاوار این مدیریت ضعیف هستیم... لیاقت بیشتر از این را نداریم. ظرفیت اش را نداریم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

داشتن، درک نداشته ها


از پست قبلی ام خوشم نمی آید پس می نویسم که بالاترین پست نباشد.
دیشب مادر بزرگ تنها بود و من و مادر، شب را پیشش ماندیم و صبح زود بیدار شدیم که برگردیم.
در خنکی صبح در حیاط قدم می زنم و به کارهایی فکر می کنم که باید انجام بدهم. و همین طور که فکر می کنم گاهی از درختی، توتی می چینم و می خورم....

در افکارم به آینده ام فکر می کنم و مستقل شدن. چه کاری را از کی شروع کنم... مربی شنا بشوم... در یک دفتر خدمات کامپیوتری کار کنم... یا صبر کنم مدرکم را که گرفتم شروع کنم... نه تا آن موقع طاقت نمی آورم... همین حالا هم وقتی از پدرم یا مادرم پول می گیرم زبانم نمی چرخد که بگویم: پول می خوام.
غرورم به شدت جریحه دار می شود وقتی درخواست پول می کنم و با عبارت "ندارم" یا "بعدا" یا "مگه همین دیروز نبود این همه پول گرفتی؟!" یا " برو از بابات بگیر" یا "از مامان بگیر" و ... مواجه می شوم.

یاد چند روز پیش می افتم...
من- مامان... دارم می میرم از بی پولی!
مادر- منم دارم می میرم از بی پولی...
من- تمام پولی رو که وام گرفته بودم خورد خورد خرج کردم.
مادر- تو بی خود می کنی پولی رو که وام می گیری خرج می کنی! اصلا وام می گیری واسه چی؟ مگه پیروز نبود این همه پول گرفتی از بابات؟
من- این پیروز که می گی دو ماه پیش ِ. این همه پولی هم که می گی 50 تومن ِ.
و بحث شروع شد...
در اوج بحث و عصبانیت ِ هر دویمان... این جمله به ذهنم آمد که بگویم: اون موقع که می خواستین بچه دار شین باید فکر این چیزاش رو هم می کردین! چرا مراقب نبودین؟ چرا باید تاوان اشتباه شما ها رو بدم؟
(من ناخواسته هستم)
اما نگفتم. این حرف برای یک بحث عادی سر 200-300 تومان پول زیادی سنگین بود.
و به این اکتفا کردم:
من- من که خرج اضافه ای ندارم! هر چی هم پول می گیرم خرج دانشگاه و کتاب و این چیزا می شه...

در حیاط قدم می زنم و با خودم می گویم: کاش مجبور نمی شدم برای پول با کسی جر و بحث کنم...
خرج این روزهایم را حساب می کنم. بیشتر از چیزی ست که در پس اندازم دارم.
به ماهی های قرمز حوض نگاه می کنم. موجوداتی که بعضی هاشان دم بسیار زیبایی دارند. ماهی ها غصه ی پول نمی خورند، دانشگاه هم نمی روند... اما آن ها هم یک روز مستقل می شوند.
با این صدا به خودم می آیم.
مادر- چی کار می کنی؟ زود باش دیرم شد!
دل درد می گیرم... ناشتا زیادی فکر کرده ام و توت خورده ام...

می آییم خانه... تلوزیون را روشن می کنم... یکی از شبکه های در پیت فیلم قدیمی نشون بده ی ماهواره...
خانه ی سیز...
یادش بخیر... عاشق این سریال بودم... عاشق خسرو شکیبایی بودم...
خسرو شکیبایی برای معلمی (معلم علی) که قرار است با نرگس ازدواج کند و داماد خانواده بشود یک سخنرانی طولانی و فلسفی می کند...
و یک جمله اش...
داشتن، داشتن نیست... درک نداشته هاست!
-----------------------------------------------------------------------------
+بالاخره فردا می رم نمایشگاه. از صبح تا اون موقع که بیرونم کنن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

دلیل موجه زندگی

به چند روز گذشته ام فکر می کنم. حال و هوای این چند وقت. گوشه گیری... بی حوصلگی... حال هیچ کاری را نداشتن... سوالات وحشیانه پرسیدن و به پای میز محاکمه کشیدن تمام ارزش ها...
با خودم فکر می کنم، " من که اینجوری نبودم! شاید افسردگی گرفتم. شاید به خاطر این کتاب ها و شعر هایی که می خونم. یادم می آد تو کتاب دینی یکی از سال های دبیرستان نوشته بود که نیهیلیسم و پوچ گرایی افسردگی رو به دنبال داره."
connect می شوم و در مورد علائم افسردگی search می کنم. تقریبا نصف علائم را دارم و به گمانم دارم افسرده تر هم می شوم... خودم را در چند سال آینده می بینم که از دانشگاه انصراف داده ام، منزوی شده ام و مدام کتاب می خوانم و هر کس سوالی می پرسد با شعری یا دیالوگی جواب فیلسوفانه ی صد تا یه غاز می دهم و چند سال بعد که رسما هیئت یک دختر ترشیده را به خودم گرفته ام و نیهیلیسم ام قوی تر شده و کتاب خواندن را هم کاری پوچ می دانم و چند سال بعد ترش که دیگر حوصله ام سر می رود از بس زندگی کردم و می فهمم زندگی هم پوچ است و ارزش وقت تلف کردن را ندارد و خودم را در آب رودخانه غرق می کنم؛ چرا که این باکلاس ترین نوع خودکشی است. احتمالا در سال های آخر دچار مشکلات حرکتی هم شده ام، چون همین حالایش که اول راه افسردگی هستم کمرم از شدت بطالت درد می کند و مفاصلم همدست شده اند تا حالم را بگیرند.
در همین لحظه ها، ابروهایم را گره می کنم و دستم را روی شکمم می گذارم و می گویم: اااوووخ...
دردی،... سر زده،... چند لحظه مهمان دلم می شود و زود می رود. این درد را خوب می شناسم. از چهارده سالگی هر ماه به خانه ی دلم سر می زند و با مهربانی ِ سختگیرانه ای یادآوری می کند که از جنس زن هستم.
عادت ماهیانه! از خودم خنده ام می گیرد!*
وقتی دلیل این بی حالی و افسردگی را می فهمم خیالم راحت می شود.
روبروی تلوزیون می نشینم. کمی خوشبخت تر به نظر می رسم. همین که بدانی افسرده نیستی، نصف خوشبختی است. پدر می آید... و مثل همیشه در را باز می گذارد... و می خواهم مثل همیشه نق بزنم: "در رو ببند! خونه پر از پشه شد!" ولی ساکت می شوم و تصمیم می گیرم اجازه بدهم پشه هایی که پدر راهشان داده دو تا ماچ هم از ما بگیرند؛ و نهایت آن که بوی افتضاح حشره کش را که از بوی تمام مارک های آن متنفرم، برای چند دقیقه تحمل کنم.
مادر می آید...
خیلی خسته است. صدایم می زند...
مادر- هلــــــــن... جورابای منو در می آری؟
وقتی که بچه بودم، شاید تا هشت-نه سالگی ام، مادر که از بیرون می آمد همیشه می دویدم و جوراب های نازک اش را از پاهایش در می آوردم و گوله می کردم. هنوز گاهی این کار را می کنم. خوشم می آید؛ و مادر بارها به زبان آورده که با کندن جورابش تمام خستگی از تنش کنده می شود.
امشب...
دویدن نه، اما قدم زنان و هلک هلک (helek*2) پیش مادر می روم و جوراب های نازک را بیرون می آورم و گوله می کنم، و دست های سردم را چند لحظه ای روی پاهای گرم اش می گذارم.
مادر- واااااای! هیچی با این برابری نمی کنه که تو جورابامو از پام در بیاری. خودت که مادر شی می فهمی.
من- سر چی بود که بچه بودم این کارو می کردم؟
مادر- نمی دونم. همین جوری خودت می دویدی و می اومدی... تو همه ی کارات خاص بود.
و من فهمیدم ...
که زندگی می تواند به اندازه ی کندن جوراب های مادر زیبا باشد؛ و این یعنی خیلی.
که کندن جوراب از پای مادر می تواند دلیل موجه زندگی من باشد.
---------------------------------------------------------------
*علمی نوشت: افسردگی، خواب آلودگی، نا امیدی، جوش، تبخال، درد و خشکی مفاصل، سردرد، .... و این نشانه ها اصولا از فرد به فرد، و از حالت به حالت، برای هر دوره متفاوت است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

امتحان...

این روزها خیلی امتحان دارم...!


 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

سانتی مانتالی خولیا


1
به قصد خرید هدیه برای معلم حسابان سوم دبیرستانم از خانه خارج می شوم. هر سال برای این زن مهربان و لاغر یک هدیه می گیرم. یاد کنکورم هستم... اون لحظات... دل درد... از درد به خودم می پیچیدم... و به کنکور سال بعد فکر می کردم... هر تست ریاضی که زدم، همان هایی بود که از خانم عین یاد گرفته بودم.
چند سال پیش...
خانم عین- ببینید... این جووورررری (روی تخته رسم می کند)... نمودار رو می تونید خیلی راحت رسم کنید... ولی نباید تو تعیین علامت و مشتق دوم اشتباه کنید...
خانم عین- (به نمودار نگاه عاشقانه می کند) می بینید چقدر قشنگه!
ما، بی حوصله، مثل بوف نگاهش می کنیم و حواس مان به ساعت است تا کی تعطیل بشویم و برویم برای پسر های دبیرستان اون ور خیابان عشوه شتری بیاییم.
این عشقش کار خودش را کرد...
عشق همیشه کار خودش را می کند...

2
در خیابان که راه می روم، گاهی، سانتی مانتالی خولیا می آید سراغم. این بیماری شاخه ای از خود شیفتگی می باشد.
در این مواقع برای لحظاتی احساس می کنم کافی است اراده کنم تا هر موجود مذکری را که دلم خواست عاشق و شیفته ی قد و بالایم کنم.
به همان کتاب فروشی می روم که همیشه می روم. کتاب "مامان عزیزم" را بر می دارم. تعریفش را از دوستم شنیدم. نامه ی نویسندگان معروف فرانسه است به مادرانشان. امشب می خوانم و اگر مناسب بود، یکی دیگرش را می خرم و به خانوم عین هدیه می دهم.
آن پسر سبزه و بداخلاق را که آنجا کار می کند می بینم.
چند ماه پیش او و دوستش با هم بحث می کردند. یادم هست که در مورد شیعه و سنی بود و من با پسر سبزه ی بداخلاق موافق بودم. در فاصله دو یا سه متری شان ایساده بودم و وانمود می کردم حواسم به کتابی ست که از قفسه برداشته ام و ورق می زنم. از این همه روشن فکری و اطلاعاتی که پسر سبزه ی بداخلاق داشتم شاخ در آورده بودم.

امشب...
می خواهم یک سوال بپرسم... راجع به دو کتاب... این همه پرسنل را ول می کنم و، عدل، می روم سراغ او...
سوالم را می پرسم و هیچ تغییرحالتی در او نمی بینم. هیچ حول شدنی، هیچ ابراز تمایلی به ادامه ی گفتگو، خیلی عادی سوالم را جواب می دهد...
احساسات سانتی مانتالی خولیایی ام کمی متعادل می شود. از او خوشم می آید.

در حال برگشتن؛ منتظر تاکسی هستم... راننده ی یک پرادوی سفید... از همان دور خیره شده و انگار منتظر علامت مثبتی ست... لبخندی... عشوه ای خرکی... یا شاید شتری... با اخم نگاهم را به ماشین های پشت سری اش می دوزم، به دنبال تاکسی.
احساسات سانتی مانتالی خولیایی ام قلقلکم می دهند.

--------------------------------------------------------------------------------------

+معلمی شغل نیست، عشق است، ذوق است، ایثار و فداکاریست. اگر به عنوان شغل به آن می نگری رهایش ساز و اگر عشق توست، بر تو مبارک باد. (مرتضی مطهری)

روز معلم مبارک

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

باطل اباطیل

کاش این ها را بنویسم...
باطل اباطیل. همه چیز باطل است. انسان را از تمامی رنج هایش در زیر آفتاب چه حاصل است؟ نسلی می رود و نسلی می آید و زمین تا ابد پایدار است.... جمله ی رود ها به دریا جاری می شوند اما دریا پر نمی گردد.... آن چه بوده است همان است که خواهد بود، و آن چه شده است همان است که خواهد شد....*
آدم ها می آیند و می روند و به ازای هر کدام، یک میلیون تومان هم به آن ها تعلق می گیرد، و بعد از آمدن، می روند؛ با تعدادی خاطره، کمی درد، و اندوه برای بازماندگان... و زمین سیر نمی شود از خوردن این همه خاطره...
هر روز صبح ، گاهی با خوشحالی، گاهی با بی حوصلگی بیدار می شوم و به آیینه نگاه می کنم... بعد دستشویی، صبحانه، و یک روز دیگر هم مثل تمام روزهایی که مفت از دست دادم می گذرد و پایان هر روز موقع خوابیدن، کمی به سرخوردگی و احساس پوچی و بی فایده بودنم اضافه می شود. و این اضافه شدن نمی دانم از کی شروع شد؛ اما از اولش نبود. شاید از آن موقع که پرسیدم.
هر بار موقع بیرون رفتن از خانه، لباسم را چک می کنم که چروک نباشد، کمی آرایش می کنم، گاهی از خواهر می پرسم "این شلوار و با اون کفش طوسیه بپوشم ضایع نیست؟" یا "این کیف به این مانتو می آد؟" و هر روز مدت زیادی را با این فکر می گذرانم که ظاهرم چطور به نظر برسد.
هر روز پرس و جو می کنم، برای ترم تابستانی که بهتر است بگیرم یا نگیرم... معدل... ترس از آینده ام... و تهدید اساتیدم که می گویند "کارفرما ها معدل لیسانستونو می پرسن." و هر روز مدت زیادی را با فکر مدرک تحصیلی ام می گذرانم.
هر روز برای کارهایی که دارم، مثل مرتب کردن اتاقم، حل کردن فلان تمرین فلان درس، آرایشگاه، زبان خواندن، فلان فیلم را دیدن، فلان کار را برای مادر انجام دادن،... برنامه ریزی می کنم. گاهی همه اش را انجام می دهم، گاهی هیچ کدام را، و اگر هیچ کدام را انجام ندهم، آن سرخوردگی آخر شب از همیشه بیشتر است. و اگر انجام بدهم کمی کمتر.
هر روز مدتی فکرم مشغول روابطم است. رابطه ام با آدم ها. مادرم؛ که تازگی ها با او خوب تا نمی کنم. روی اعصابم می رود و روی اعصابش می روم. با نیش و کنایه حرف می زنم و او نگاه تلخی به من می اندازد. برای لحظه ای در دلم عروسی می شود که "به به چه حالی گرفتم!" بلافاصله، از خودم بدم می آید که چطور دلم آمد ناراحتش کنم. مادرم را!... که بهتر از برگ درخت است!**
پدر؛ خواهر؛ برادر؛ زن برادر؛ میم؛ و... هر کدام قصه ای دارند...
این قصه سر دراز دارد...
من گاهی... شنا می کنم... زیر باران می روم... شعر می خوانم... گل بو می کنم... به یک پروانه خیره می شوم... دوست دارم دف بزنم... دوست دارم لبخند بزنم...
و همه این ها مرحمی برای درد هاست. یک مخدر، که تحمل درد را آسان تر کند. تحمل سوال های بی جواب را آسان تر کند. تحمل فشار این دل مشغولی ها را...
و من هیچ وقت نفهمیدم چرا اینجا هستم.و هر چقدر هم می گذرد، نه تنها به جواب نزدیک تر نمی شوم... بلکه گیج تر و دورتر می شوم. تنهاتر. بی چاره تر...
هیچ وقت نفهمیدم، کی... کـِی... مرا صدا زد... و چرا؟
کاش هرگز از درخت انجیر پایین نیامده بودم.***
این ها را می نویسم... کمی سرم را روی دستم می گذارم به کلید های کیبورد خیره می شوم... چرا می نویسم؟ شاید کسی جوابی داشته باشد؟ از همان جواب های کلیشه ای که برای چند ساعت آرامم می کند و به فکر فرو می برد؟
این ها را می نویسم... می روم وسایل شنا را آماده می کنم و خداحافظی نکرده از پدر... از خانه می زنم بیرون...
---------------------------------------------------------------------------------
* "کتاب جامعه" ؛ منسوب به سلیمان نبی
**... تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی/ مادری دارم، بهتر از برگ درخت/ دوستانی بهتر از آب روان... (سهراب سپهری)
*** کهکشان ها کو زمینم؟
زمین! کو وطنم؟
وطن! کو خانه ام؟
خانه! کو مادرم؟
مادر! کو کبوترانم؟
معمای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو یا تو گم شده ای در من ...ای زمان؟!
کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!!!
کاش... (حسین پناهی)
+عکسی پیدا نمی کنم با این نوشته مرتبط باشه...