۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

دوست خوب است گاهی برود


دوست عزیز، کاش همه ی دوست ها مثل تو بودند. نه صدایی ازشان در میامد و نه سوالی می پرسیدند، -شوخی می کنم؛ این را یک نفر می گوید که از دست دوستی به تنگ آمده-.

دوست همسرم پیشنهاد داد که برای صبحانه برویم بیرون. به خاطر کرونا و هم به خاطر اینکه پول کمتری از جیب این جماعت اصفهانی برود تصمیم بر این شد که صبحانه را در منزل ما صرف کنیم. ازین پیشنهاد استقبال کردم. خیلی وقت بود صبحانه ی شاهانه ی مجلسی درست و حسابی نخورده بودم و صبحانه هم که وعده ی مورد علاقه ی من است. ولی دیری نگذشت که به گه خوردن افتادم چرا که دوست همسرم نمی رفت... هرچه از برنامه ی دقیق روزانه ام تعریف کردم که انقدر در روز درس می خوانم،و انقدر مطالعه ی آزاد دارم و آنقدر مراقبه می کنم و چقدر یوگا می کنم اثر نکرد و دوزاریش نیفتاد که با حضورش برنامه ی مرا بهم ریخته. بعد گفتیم بلند شویم و برای ناهار برویم بیرون. چون بیرون رفتن با او تنها راهی بود که او را به سمت در خروجی سوق بدهیم. عصر شده بود و خیلی جایی باز نبود. در نهایت یک فست فودی پیدا کردیم و رفتیم هرچه برای صبحانه ذخیره ی ارزی کرده بودیم چند برابر از دماغ مان در آوردیم. برگشتنه نزدیک خانه ی ما که شدیم، خواستم آداب خداحافظی را شروع کنم: "چقدر خوش گذشت و باز هم ازین برنامه ها بگذاریم – که غلط بکنیم دیگر-..."، که تا دهان باز کردم دوست همسر با لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت: خب کجا پارک کنم سایه باشه... . با دوستم که همیشه مشکل مهمانان سریش را داشت مشورت کردم. گفت: ور برو. رفتم و بنا کردم ور رفتن و ماچ و بوس که یعنی: "برنامه داریم، برو!" ولی نمی رفت و گفت لذت می برد ما انقدر با هم خوبیم! دوستم راه حل دوم را پیش پایم گذاشت و گفت بگو خوابت می آید. گفتم. دوست همسرم گفت برو داخل اتاق بخواب و قول می دهم بلند صحبت نکنم... و سفت چسبید سر جایش روی مبل. ساعت 10 شب، تیر خلاص را زدم و شروع کردم دعوا کردن با همسرم. یک دعوای سوری کردیم. دوست همسرم که دید اوضاع خیط است، کمی به در و دیوار نگاه کرد، سکوت سنگین چند صد تنی مان را شکست، کمی توصیه کرد همدیگر را درک کنیم. بعد فرار را بر قرار ترجیح داد و نهایتاً ساعت 10:30 شب منزل ما را ترک کرد.

از تو چه پنهان، آن دعوا خیلی هم زرگری نبود. واقعاً اعصابم به خاطر حضور ممتد و پرروی غریبه ای پرحرف که شاید سه بار تا به حال در عمرم با او ملاقات داشته ام بهم ریخته بود و منتظر تلنگری بود. با این دعوایی که ما کردیم فکر نمی کنم به این زودی ها این طرف ها پیدایش شود.

البته قبلاً پیش آمده که دوستی یا دوستانی مدتی منزل ما بمانند، حتا چند روز. این مسئله ای نیست در صورتی که خودمان دعوت شان کرده باشیم و مسافر باشند از شهری دیگر. و برایم مهم است که وقتی قرار است کسی مدت طولانی خانه ی ما بماند او را بشناسم.

خلاصه دوست قدیمی، تجربه ی شب گذشته ام بود که باعث شد آن چرندیات را درباره ی دوستی بگویم. وگرنه دوستی که حرف می زند و سوال می پرسد، از دوستی که هیچ نمی گوید و هیچوقت پیدایش نمی شود بهتر است. به قول جویی تریبیانی اولین قدم برای دوستی این است که بیدار باشی نه خواب. درخت دوستی آب و نور لازم دارد و بدون اینها می خشکد، به جز آن درختان دیمی که در سخت ترین شرایط درون سنگ ها و صخره ها ریشه می دوانند و حتا گل میدهند. آن دوستی ها دوستی هایی هستند مانند رابطه ی من و تو که هیچ حداقلی از شرایط دوستی را ندارد اما ادامه می یابد. تو حتا بعید است وجود داشته باشی –که این کمترین انتظاری است که می شود از یک دوست داشت-، اما چه اهمیتی دارد؛ مهم گل هایی هستند که از میان صخره ها می رویند.


۱۳۹۹ مرداد ۳, جمعه

زوربا

دوست عزیزم سلام.

دیروز زوربای یونانی را تمام کردم و فیلم آن را دانلود کردم تا ببینم. چند دقیقه ای از آن را هم دیدم، ولی از آنجا که در حس و حال خوبی نبودم از ادامه ی تماشایش منصرف شدم. دو فصل آخر کتاب اشک مرا حسابی در آورد. این کتاب را یکی از دوستان همسرم وقتی برای اولین بار به خانه مان می آمد به عنوان چشم روشنی آورد، به همراه یک کتاب دیگر. امروز نشسته بودم و داشتم قسمت هایی را که زیر آنها خط کشیده بودم می خواندم و با نسخه ی انگلیسی آن تطابق می دادم. هنوز مانده تا تمام شود. وقتی تمام شد نتیجه ی آن را تمام و کمال به اطلاعت خواهم رسانید.

چیزی مهم هم هست که می خواهم با تو در میان بگذارم. خاطرات و نق نق های ده سال پیشم را ورق می زدم، و رج زنان تکه هایی از آنها را می خواندم. به چیزی برخوردم که مرا برای یک نصفه روز درگیر و افسرده کرد. وقتی ده سال جوان تر بودم نوشته بودم که حالم از گذران روزهایم بهم میخورد. هر روز لیستی از کارهایم جور می کنم تا بعد از انجام دادنشان جلوی آن یک تیک بزنم، که تلاش ابتری کرده باشم تا به روزهایم معنا دهم، و هر روز وقت به خواب رفتن حالم از خودم بهم می خورد. وقت هایی که تیک های بیشتری زده ام، حالم کمتر بهم می خورد، و روزهایی که تیکی نزده ام حالم بیشتر بهم می خورد. نگاه کردم به حال حاضرم، دیدم الان که ده سال -به اصطلاح- پخته تر شده ام، همین اوضاع و شرایط را دارم. حسابی توی ذوقم خورد و ده سال دیگرم را تصور کردم که همچنان وضع همین است و دلم خواست زودتر بمیرم تا ازین چرخه ی رقت بار خلاص شوم. ولی بعد از آن نصفه روز تصمیم گرفتم زوربا باشم. روز بعد را با صبح بخیر به آغاز کردم، به گذشته و آینده فکر نکردم، آرایش کردم و غذا پختم، درس خواندم و مطالعه کردم، یوگا و مدیتیشن کردم، و بدون اینکه نگران قبل و بعدم باشم روزی را گذراندم و شب وقت خواب شاد بودم و زندگی را دوست داشتم و لبخند می زدم. برای همین است که نمی خواهم از حال و هوای زوربا بیرون بیایم و حالا که کتابش را تمام کرده ام، با نسخه ی انگلیسی اش ور می روم. می خواهم باز شادی آن روز را مزه کنم. روزها را زوری نزنم، ریمل بزنم و آواز بخوانم، و حس مفید بودن هم داشته باشم. ولی زور نزدن و انتظار نداشتن از همه اش مهم تر است.

نمی خواهم از حال و هوای زوربا بیرون بیایم و کتاب جدیدی را شروع کنم، اما چاره چیست؟ روح گرسنه است و اگر غذای مطلوبی ندهی بخورد، اگر ایده ای نداشته باشد که نشخوار کند، رو می آورد به آشغال خوردن، و بنا می کند گیر دادن به چیزهای کسشر.

دوست دارم افسارم را بدهم دست زوربا و مثل بازیل آدم خوبی باشم. اینکه در آستانه ی سی سالگی آرزویی کودکانه با خود زمزمه می کنم، هم مضحک است و هم شریف.


۱۳۹۹ تیر ۳۱, سه‌شنبه

شروع مکاتبه

این نامه را با ترس و لرز می نویسم. اول اینکه می ترسم دوست دختر یا دوست پسری داشته باشی و او این نامه را باز کند، و داستان درست بشود. بنا براین در همین ابتدا داخل پرانتز گفتگویی با دوست دختر یا دوست پسر احتمالی تو خواهم داشت:
(سلام خانم/آقای عزیز. امیدوارم حالت خوب باشد و اوقات خوبی را با هم داشته باشید. من هلن هستم، که می شود گفت پن فرند او بودم که ازین به بعد به جای پن فرند می گویم نگاردوست. یعنی دوستانی که از طریق نامه با هم در ارتباط بودند. دوستی ما اغلب، یا بهتر بگویم جالب ترین قسمتش، نامه هایی بود که برای هم می فرستادیم و در مورد مسائل مختلف چیزهای واقعی یا خیالی می گفتیم. فایده اش این بود که یک نفر تقریبا همسطح و تقریبا هم ذوق خودمان درباره مان میخواند و می توانست نظر بدهد که اوضاع مان چطور است. شاید کمی نامعمول به نظر بیاید، ولی نسبت من همین بوده)

خب، حالا که صحبتم با دوست دختر یا دوست پسر احتمالی ات تمام شد بروم سراغ صحبتم با خود تو. ولی قبل از آن باز هم به کمک پرانتز مطلبی را ذکر کنم درباره ی اینکه چرا مدام می گویم دوست دختر یا دوست پسر (ببین من از جنسیت خود تو هم مطمئن نیستم، چه برسد به اینکه بدانم دگرجنسگرا هستی یا همجنسگرا، برای همین مدام این الفاظ را به کار می برم)، چند وقت پیش در کشوی میز تحریری که آن روزها روی آن درس می خواندم کپی نامه ای را پیدا کردم که به تو فرستاده بودم. سخت متاثر شدم و دلم برای آن روزها تنگ شد. از آنجایی که آدرس جدید تو را ندارم، به اینجا آمدم تا برایت بنویسم.

نمی دانم از کجا شروع کنم. حدس می زنم این نامه عریض و طویل بشود. پیشاپیش ازینکه وقت میگذاری متشکر و معذبم.
چند وقتی است ،بعد مدت ها، خواندن و نوشتن را شروع کرده ام. مثلاً میشود گفت روزی یکساعت میخوانم –در حال خواندن زوربای یونانی هستم- و هفته ای دو سه بار برای خودم روزنگار می نویسم و در فولدری به نام دایِری سیو می کنم و هرگز به آن ها نگاه نمی اندازم. چرا نگاه نمی اندازم؟ چون اولاً ممکن است حالم بهم بخورم و استفراغ همه جا را بگیرد. دوماً مخاطبی ندارم و انگیزه و حال هم با نداشتن مخاطب از بین می رود. و سوماً، در فرمت خاطره نویسی، نوشته ها به شکل نق نق در می آیند و هدف از نوشتن شان –حداقل برای من- همان است که شب ها آدم به دستشویی می رود تا خودش را خالی کند. و کدام آدم عاقلی دوست دارد برود و در فضولات روزهای گذشته اش چوب بچرخاند؟

این شد که خودخواهانه به یاد تو افتادم و با همسرم درباره ی روزهای خوش نوشتنم با تو گفتم. برای او هم این سبک نگاردوست بودن در عصری که حداقل یاهو مسنجر و واتساپ ... وجود دارد عجیب بود. کپی نامه ای را که پیدا کرده بودم دادم که بخواند. ولی او نخواند. او ذوقی برای خواندن نوشته به زبان فارسی ندارد. از بین فارسی زبانانی که در عمرم دیده ام –که کم هم نبوده اند- همسرم غریب ترینِ افراد با زبان مادری اش است. شده چیزی به انگلیسی نوشته ام و او خوانده و حتا برایم ادیت کرده و نظرش را گفته، ولی فارسی... تو بگو یک پاراگراف. حسش را ندارد و اشکالی هم ندارد. حتا می توانم با اطمینان بگویم که تا به حال سر خاطره نویسی هایم هم نرفته. اگر خاطره نویسی های او بود، به زبان سواحیلی هم که بود من می رفتم و می خواندم. اگر او نگاردوستی داشت با اشتیاق نامه هایش را می خواندم –به خصوص اگر دختر بود- ... ولی او کنجکاوی مرا ندارد. طبق رسوم ایرانی که خودم هم پایند و حتا علاقمند به بخشی از آن ها هستم، دوست فقط دوست نیست و مذکر یا مونث بودنش جای بحث دارد –که مال تو معلوم نیست و این خود عجیب تر است-. این شد که به او گفتم نظرش چیست که با نگاردوست آن روزهایم دوباره مکاتبه داشته باشم و از نظر او هیچ مشکلی نبود.

فکر میکنم بین کلماتم پیشنهادم را مطرح کردم. اینکه دوباره مکاتبه داشته باشیم و از هر دری حرف بزنیم-یا با خودم حرف بزنم-. حقیقتش بیشتر احتمال می دهم عذری بیاوری و بگویی نه؛ و عذرت هم این است که هرگز این نامه را دریافت نمی کنی. هر عذری بیاوری یا هیچ عذری نیاوری برای من قابل درک است و احساس ضایع شدن به من دست نمی دهد. من در این شرایط در زندگی احساس ضایع شدن نمیکنم و اگر از یک بابت به خودم مفتخر باشم این است که خواسته ام را می گویم و از نه شنیدن نمی ترسم و "نه"گوینده را درک می کنم. ولی در این ویژگی یک باگ هم دارم. اینکه "پررویی" لازمه را ندارم و درخواست ها یا پیشنهادهایم را جوری مطرح می کنم که جای نه گذاشتن برای شخص مقابل باقی بگذارم، و گاهی این جا آنقدر بزرگ است که طرف خواهی نخواهی در آن چاهِ "نه"ای که خودم کنده ام می افتد. پیشنهاد را می دهم و شخص را سوق می دهم به "نه" گفتن، تا اگر واقعاً میخواهد و واقعاً "اوکی" است، موافقت کند. همان کاری که الان دارم می کنم.

ولی ازین حرف ها گذشته من "نه"ها را دوست دارم. آن ها دوست های خوبی برای انسان های عاقل هستند. من "نه"ها را همانقدر دوست دارم که "بله"ها را. "بله"ها شیرین تر اند، اما سنگین ترند.
خلاصه ی ماجرا همین بود: می آیی باز هم مکاتبه داشته باشیم به همان سبک و سیاق قدیم؟ و اگر بگویی نمیتوانی یا نمیخواهی، یا اگر هیچ جوابی ندهی کاملا کاملا کاملا برایم قابل درک است.