۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

به رویاهات فکر کن-2


دو روز است که سیل اس‌ام‌اس‌ها و کامنت‌های دوستان عزیز وبلاگی به سمت اینباکس من روان است که "چه شد؟ چه کردی؟" (الکی :دی) از اینکه چشم‌های منتظر را به خود خیره یافتم هیجان‌زده‌ام (الکی :دی) و از توجه‌تان سپاسگزارم.
خب لازم است این پست را همین‌طوری لنگ‌درهوا ول نکنم و توضیحی بدهم و پرونده را ببندم.
درس خواندم. اینترنت را محدود کردم، تلوزیون که هیچ، قید خواب صبحگاهی را زدم.
معلمِ کلاس زبانی که رفتم امید داشت زیر300 بیاورم. خودم هم با توجه به درصدهای دیگر درس‌ها می‌گفتم حول و حوش 400-500 ، تا روز قبل از کنکور، که با خودم گفتم ماهی به دمبش رسیده، تصمیمی بود که گرفتم و تا حد نسبتاً قابل قبولی تلاشم را کردم. می‌ماند فردا که دیگر هر چه پیش آید خوش آید.
بله، من به توکل و خواست خداوند و "و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم"، اعتقاد دارم.
آن روز که به خانه آمدم چرخی در اینترنت زدم، اتاق را کمی جمع‌وجور کردم. همکلاسی‌ام زنگ زد پرسید، گفتم 1200-1300، گفت خیال می‌کنی، همه فکر می‌کنند بد می‌شود، نگران نباش. نگران نبودم.
خواهرم زنگ زد که دوربین را بده آژانس بیاورد فلان جا. سرش داد زدم که همیشه وسایلت را جا می‌گذاری و به من ربطی ندارد. فهمیدم عصبانی هستم. تا یکی دو روز بعد با دلخوری پنهانم کنار آمده بودم.
تا پریروز که رتبه‌ها آمد و من؟ : 10**
تصمیم دارم در انتخاب رشته سه-چهارتا دانشگاه‌های تهران را بزنم و بعد شهر خودمان. {سطح علمی‌اش خوب است، شاید بهتر از دانشگاه‌های لِول پایین‌تر (برای این باید چی گفت؟ لِول؟ بگویی سطح، بهشان برمی‌خورد) -الزهرا مثلاً یا خوارزمی- [چقدر علائم استفاده شد] }
شبانه‌های تهران را نمی‌زنم. به اینجایم -خرخره- رسیده و دیگر پروایم نمی‌شود که یک هزار تومنی از والدینم بگیرم. مایلم حداقل خرج ممکن را داشته باشم در شرایط فعلی‌ام. باید بروم دکتر؟ دیر است!
گروه آزمایشی زبان جوری است که نمی‌شود گفت کجا قبول می‌شوی.
تقریباً همه‌ی داوطلبان زبان را شرکت می‌کنند، اینکه کجا قبول بشوی به این بستگی دارد که نفرات جلوتر از تو تصمیم گرفته‌اند زبان بخوانند یا از میان همان رشته‌های خودشان (ریاضی، تجربی، انسانی) انتخاب کنند.
اعتراف می‌کنم از یکجا دلم می‌سوزد. کسی که خیلی حرفش برایم حجت بود گفت "اشتباه می‌کنی". پیش خودم گفتم: کاش زودتر برسد آن روز که رتبه‌ی زیر50ام را به سمع و نظرتان برسانم.
از ناحیه‌ی آن استاد گرامی احساس شکست می‌کنم. هنوز می‌گویم باید خودم را ثابت کنم. نباید این را بگویم چون باعث می‌شود بنا کنم به خودشیرینی. از این نظر درگیرم.
از نواحی دیگر احساس غبن ندارم به سرنوشت -هر کوفتی که باشد- لبخند می‌زنم. هر چه پیش آید را به فال نیک، به "الخیر فی ما وقع" می‌گیرم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

در چشم ِ آب و باد و آتش، خاک زد

1- گفته بودند زیاد شیب ندارد. اطلاع داشتند که تا اسم کوه و کمر بشنوم کُپ می‌کنم. رفتیم. ما هم به خیال اینکه شیب ندارد و بیشتر پیاده‌روی در برف است، تا کوه‌نوردی نیم‌بوت‌هایمان را پوشیدیم، از همین چسکی‌ها. اگر بلد بودم می‌توانستم پاتیناژ هم بروم -اغراق نمی‌کنم-. خلاصه اینطوری شد که یک قلچماق یک دستمان را گرفته بود، یک نیم‌قلچمان دست ِ دیگر و مامان از پشت ِ سر ساپورت می‌کرد. باز هم دو-سه بار لیز خوردم و خنده‌ای رفت و فضا تلطیف شد.

2- ولنتاین است. دو-سه جایم می‌سوزد وقتی دست مردم اشیاء قرمز می‌بینم. ما که دوث‌پسر نداشتیم، اگر هم داشتیم یا قهر مصادف می‌شد با ولنتاین (سپندازمذگان یا هر کوفت دیگر) یا اینکه اصولاً به [..]خمش نبود، و یا از پایه و اساس با این‌جور تهاجم‌های فرهنگی غربی حال نمی‌کرد. امشب به همین مناسبت یکی از دوستان دوران راهنمایی(!) آمد در خانه؛ من که وقتی از آیفون می‌دیدمش نشناختم، ولی بعد که صدایش را شنیدم یادم آمد. آن دخترک تپل‌مپل ِ سال‌های پیش مثل کرم ِ آسکاریس شده بود. گفت جایی داری این را نگه‌داری، و من فردا بیایم ببرم؟
“این” یک عدد خرس پوه بود، که تقریباً هم‌قد خودمان بود. خریت کردم و خرس کذا را آوردم بالا، چپاندم توی کمد دیواری. حالا اینجاست. خرس ِ گنده‌ی غمگین! لبخند پوه‌وار احمقانه‌ات چه دردناک نقش بست، با آن چرخ‌خیاطی‌های صنعتی، در کشور چین.

3- از صبح تا شب توی کتابخانه هستم. کمی درس می‌خوانم، و بیشتر به رابطه‌ی خطوط منحنی ِ میز ِ چوبی فکر می‌کنم. هر روز شبیه هم هستند، چون همیشه پشت یک میز می‌نشینم. میز کناری هم طرح‌های خودش را دارد، حتا سرگرم‌کننده‌تر و تیره‌تر است، ولی یک ساعتی از روز بدجوری آفتاب می‌افتد رویش. چند وقت پیش هم یکی با خودکار طرح ِ توپُری درآورده بود و نوشته بود “مرضیه را آزاد کنید”. سعی می‌کنم زیاد به این میز همسایه نگاه نکنم و روی میز ِ ساده و بی‌شیله پیله و کمرنگ خودم که پیچیده نیست و اتفاق خاصی در آن نمی‌افتد و خطوط موازی‌اش زیاد گره ندارد و روی آن کسی زندانی و آزاد نمی‌شود خیره شوم.
غیر از این سنایی هم می‌خوانم. دشت امروزم این‌هاست:

حُسن ِ او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست //
لطف او در چشم ِ آب و باد و آتش، خاک زد
(ایهام ِ “خاک” رو داری؟)

یا مثلاً اینجا شیطان دارد تعریف می‌کند:
با او دلم به مهر و مودّت یگانه بود // سیمرغ عشق را دل ِ من آشیانه بود
می‌خواست تا نشانه‌ی لعنت کند مرا // کرد آنچه خواست، آدم خاکی بهانه بود

به هر صورت آدم وقتی مجبور است درس بخواند به این مسائل بیشتر علاقه‌مند می‌شود. آن سالی که کنکور داشتم مهدی اخوان ثالث می‌خواندم و روزی پانصد-ششصد بار برای مسائل مختلف فال حافظ می‌گرفتم. آن روزها به فال -حافظ و غیره- اعتقادی نداشتم؛ ولی الآن فکر می‌کنم یک چیزهایی شاید باشد و بی هیچ چیزی نیست که گفته‌اند لسان الغیب.
بله خرافاتی هم هستم. موقع آبکش کردن برنج، بسم‌الله می‌گویم، که اجنه بروند کنار آبجوش نریزد بهشان. یا می‌زنم به تخته که کسی چشم نخورد. اصلاً خوشم می‌آید از این چیزها، مثل یکجور آداب اجدادی ِ فان می‌ماند. دلم می‌خواهد وقتی آب می‌خورم یک جرعه هم به زمین بریزم، به یاد رفتگان و مردگان و سوختگان.

4- و رهبر ِ من آن مامان ِ پنجاه ساله‌ایست که وقتی می‌گویم آلوی توی آش خوشمزه است، دفعه‌ی بعدی آنقدر آلو می‌ریزد که دندان‌های عقل‌مان روی هسته‌های آلوهای مهربانش خرد و خاکشیر می‌شود.

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

آتروپوس

سِر آرتور کوئیلر-کوچ در هنر نوشتن، پاراگرافی آورده، پر از اسم، و حقیقتی تلخ درباره‌ی این اسم‌ها:

شاعران بزرگ ِ صد سال اخیر چه کسانی بوده‌اند؟ کولریچ، وردزورت، بایرون، شِلی، لندر، کیتس، تنیسون، براونینگ، آرنولد، موریس، روزتی، سوئینبرن- می‌توانیم همین جا توفق کنیم. همه‌ی این‌ها، به جز کیتس، براونینگ و روزتی، تحصیلات دانشگاهی داشتند؛ و از این سه نفر، کیتس، که در بهار زندگی از دست رفت، تنها کسی بود که وضع مالی خوبی نداشت. شاید این حرف بی‌رحمانه به نظر برسد، و حتماً غم‌انگیز است؛ اما واقعیت ناخوشایند این است که نظریه‌ای که می‌گوید نبوغ شاعرانه هرجا بخواهد، به یک میزان در میان فقیر و غنی پدیدار می‌شود، چندان به حقیقت نزدیک نیست. واقعیت این است که از سه نفر ِ باقی مانده براونینگ، همان‌طور که می‌دانید، وضع مالی خوبی داشت، و من به جرئت به شما می‌گویم که اگر وضع مالی‌اش خوب نبود، نمی‌توانست سال یا انگشتر و کتاب را بنویسد؛ همان‌طور که اگر پدر ِ راسکین در معاملات خود موفق نبود، راسکین هم نمی‌توانست نقاشان مدرن را تالیف کند. روزتی در آمد ِ شخصی مختصری داشت، و علاوه بر آن نقاشی هم می‌کرد؛ تنها کیتس می‌ماند که آتروپوس* او را در جوانی هلاک کرد، همان‌گونه که جان کلر را در تیمارستان، و جیمز تامسون را با افیون به هلاکت رساند. این‌ها واقعیت‌های وحشتناکی است، اما اجازه بدهید با آن‌ها مواجه شویم.


* Atropos، یکی از سه الهه‌ی سرنوشت (کلوتو، لاخسیس و آتروپوس) در اساطیر یونان که رشته‌ی عمر انسان به دست آن‌هاست و آتروپوس آن را قطع می‌کند.

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

تمام پــِـرسه‌های من

 

از اینجا تماشا،
و از
اینجا گوش و دانلود کنید.


ترانه: روزبه بمانی
آهنگ و تنظیم: علیرضا افکاری

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

تمام پــِـرسه‌های من


از اینجا تماشا،
و از
اینجا گوش و دانلود کنید.

 
ترانه: روزبه بمانی
آهنگ و تنظیم: علیرضا افکاری





۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

به مویی

نقل است که وقتی رابعه حَسَن را سه چيز فرستاد: پاره‌ای موم و سوزنی و مويی.
پس گفت: چون موم باش، عالم را منوّر دار و تو می‌سوز.
و چون سوزن باش برهنه، پيوسته کاری کن.
چون اين هردو کرده باشی به مويی، هزار سالَت کار بُود.
تذکرة الاولیا / ذکر رابعه عدویه