صبح ِ جمعهی یک هفته قبل گفتیم فلانی کجاست؟ چرا نیامد؟ گفتند مهماندار شده، رفتهاند با مهمانهایشان کوه. گفتیم وقتی صبح جمعهای جشن تولد میگیرید همین میشود دیگر، هیچکس نمیآید. بگو و بخند و شمع فوت کن و این چیچیه آوردی، گندشو درآوردی و… مادر میزبان چشمهاش قرمز بود، شخص متولد شده گیج میزد، یک چیزیشان میشد. تلفن زنگ زد همه میخ شدند، یکی جواب داد، رفتند توی اتاق با چشمهای قرمز برگشتند، همهشان با هم سرماخورده بودند! با چشم و ابرو به هم گفتیم: انگار چیزی شده که نمیخواهند به ما بگویند و اوضاع مساعد نیست؛ بیایید برویم تا راحت باشند. بنا کردیم لباس پوشیدن که برویم. شخص متولد شده آمد و گفت خیلهخب، اینجوری شده و آنجوری شده و فلانی مهماندار نشده، بلکه همین صبحی، پیش پای شما از اسب افتاده و حالش خراب است و رفته در کما، دکترش فلانی است و… ما شُکه و غمگین نشستیم و هم را نگاه کردیم و همراه میزبان گوش به زنگ تلفن ماندیم. دوباره زنگ زدند، و شخص متولد شده که پزشک میباشد، پای تلفن با دکتر ِ دوست عزیز ِ از اسب افتادهیمان یک چیزهای تخصصیای گفت و گوشی را گذاشت و زد زیر گریه، او گریه کن، ما گریه کن، او گریه کن، ما گریه کن…
که چندتا از دوستان نزدیکتر ریختیم در ماشینی و رفتیم بیمارستان.
صبح ِ جمعهی همین هفته، یعنی امروز، مراسم تشییع جنازهاش برگزار شد. در طول این یک هفته بالا و پایین شدنها را تماشا کردیم و خوابهایمان را برای هم تعریف کردیم که یکی توی باغ دیده بودش، دیگری خندان و سفیدپوش… وقتی دکترها گفتند مگر معجزه شود، وقتی مردمک یک چشمْ بیحرکت مانده بود و ما به همان سوسوی مردمک چشم ِ دیگر امید بسته بودیم، وقتی پسر یکسالهاش را نوازش میکردیم که مریض بود و گریه میکرد و به بهترین دوستش میگفتیم خدا بزرگ است،… در تمام این مدت پیش خودم فکر میکردم، کاش برود، با این ضایعهی مغزیْ ماندنش جز رنج و عذاب برای خودش و خانوادهاش نخواهد نبود. امیدوار بودم ولی میدانستم خیلی بعید است سالم برگردد. آدم به این خوبی، به این نازنینی، بماند چهکار؟ مرگ به این راحتی، در حالی که شاد و خندان بود و با بهترین دوستانش در هوای خنک اسبسواری میکرد و یکدفعه بیاینکه کسی چیزی بفهمد بیهوش شد و افتاد، کم گیر میآید، چی از این بهتر؟ فیلمش هست، یکیشان فیلم گرفته بود. میخندد و میگوید بریم جلوتر یکی میگوید بس است برگردیم، فلانیمان میگوید نه، بریم، من دیگه فرصت نمیکنم باهاتون بیاما… وقت ندارم… به خدا گفت. عین همین را گفت. چجوری است؟ آدمها قبل از مرگشان خبردار میشوند؟ کی بهشان خبر میدهد؟ یا این حرفها و این فرصت نداشتنها اتفاقی است، نمیدانم.
…خدایش رحمت کند، که از آن نازنینهایش بود.
و این را هم اضافه کنم که لعنت به این ورزش تخمی، این خانواده کلاً اسبسوارند، همهشان و همهی دوستان سوارکارشان، ده بار تا دم مرگ رفتهاند و این نجیبْ حیوان از این خانواده دست و پاها شکسته و دهانها سرویس کرده… من نمیفهمم، خب بروید شنا، دوچرخهسواری، شطرنج به این خوبی. مایهداری؟ بروید… چمیدانم اسکی روی چمن؛ از اینها که کِش میبندند لِنگشانمیپرند تو دره والا کمتر از سوارکاری خطر دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com