۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

در کتاب‌خانه

مسئول کتاب‌خانه با تلفن حرف می‌زد، بغل‌دستی‌ام با بغل‌دستی‌اش. یک نفر روبرویم کتاب ورق می‌زد انگار امتحان اوپن‌بوک داشته باشد. از طبقه‌ی بالا صدای جلسه‌ی نمی‌دانم چی ِ دبیران مدارس فلان می‌آمد. شخصی که در دیدرس من نبود چند دقیقه یکبار، به طور ممتد روی میز می‌زد –یعنی ساکت شوید-.

چه کار کردم؟ معلوم است. سیبی را که تا آن لحظه به خاطر صدا و عطر از خوردنش اجتناب کرده بودم را برداشتم و خاااااررررت گاز زدم؛ تا چشم همه در بیاید. مگسی آمد و روی کتاب دینی3ام نشست. همانطور که دست‌هایش به هم می‌مالید گفت ایـــــول خوب حالشان را گرفتی، حالا یک گاز از اون سیبت بده ببینم… طردش کردم تملق‌گوی پست‌فطرت را.
دست آخر دلم برای آن کسی با خودکار یا مدادش روی میز می‌کوبید و در دیدرسم نبود سوخت. شاید اگر در دیدرس بود از کار گاز زدن سیب منصرف می‌شدم.


+مای‌دیز پرشین‌بلاگی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com