۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

سهراب


"بگذاریم که احساس هوایی بخورد"
کاش این ها را بنویسم...
دلم برای کمی احساس به خرج دادن و تنها نشستن و شعر نو خواندن و با بوی یک سیب و قاراچ، گاز زدنش، تا فضا رفتن؛ تنگ شده. "و عشق، تنها عشق، تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس" خیلی وقته چنین حال و هوایی بهم دست نداده. حسرت اون شب رو می کشم که تا دیروقت خانواده ام عروسی بودند و من تنها نشسته بودم و حافظ می خواندم گاهی از فرت غلیان احساسات اشکم در می اومد.
دلم تنگ شده برای حس و حالی که برم توی تراس، ساعت 3نصفه شب، ماه کامل باشه، و با ماه حرف بزنم، عین دیوونه ها.
دلم تنگ شده واسه اون حس و حال که یه غزل از مولانا بخونم و قفط برای ابراز احساساتم به صورت کامل، بتونم سرم رو بکوبم به دیوار. شاید دلیل لذت بردنم از زندگی همین باشه. اگه کسی بودم که این جور شعر ها یا یه آهنگ سنتی زیبا یا یه آهنگ محلی قدیمی رو مو هم حساب نمی کرد، اون وقت چطوری می خواستم از زندگی لذت ببرم؟!
آخرین بار که به این صورت رفتم تو فضا، وقتی بود که تازه اون شعر حسین پناهی رو ریخته بودم رو موبایلم و در دانشگاه قدم زنون فاصله ی طولانی تا تربیت بدنی رو می رفتم و گوش می دادم به صدای حسین پناهی که با اون بغض خاصش می گفت: "آری، دلم، گلم، حرمت نگه دار..." و انگار تو دلم گنجشگ ها به جوجه هاشون غذا می دادن. و این آخرین بار، دقیقا یک هفته و دو روز پیش هست. مدت زیادی ِ. راه های دیگه هم برای لذت بخش دیدن زندگی دارم، اما دلم هوای سهراب و کرده؛ دلم هوای دریا کرده؛ برم لب دریا و "قایقی باید ساخت..." رو بخونم و دراز بکشم روی ماسه ها، باد بیاد، کمی دریا خروشان بشه و موج به پاهام برسه، وااای چقدر یخه! چقدر زندگی قشنگه، خدایا شکرت،...
یا کاشان، شهر اجدادم، سر قبر سهراب سپهری عزیز، ولی نه... حالم گرفته می شه، آخرین بار که رفتم همین طور بود. اون امام زاده، اون قبر محقر، و چینی نازک تنهایی اش، که ترک برداشته! به علت عملیات عمرانی! و اون تکه تنه ی درخت که اوریب بریده شده و رویش یک قسمت از شعر "صدای پای آب" را نوشته و آن قسمت که نوشته: "نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد..." فاحشه اش با رنگ پوشانده... و من حرص بخورم...
به این احساسات نیاز دارم تا نفسم آسان تر بیاید و برود و به این فکر کنم، همان قدر که بدی و زشتی هست، زیبایی هم هست و...
"تا شقایق هست زندگی باید کرد..."
امروز دومین روز از اردیبهشت ِ. سهراب تو سی سال و یک روز پیش، از دنیای ما رفتی، روحت شاد...
دارم به این فکر می کنم که اگه یه روزی بچه دار شدم و بچم پسر بود، شاید اسمشو بذارم سهراب...

این عکس دست نوشته ی سهراب سپهری ِ. چه بد خط! مثل کلاس اولی ها! منم بد خطم، مثل کلاس اولی ها می نویسم، می خوام دیگه تلاش نکنم که خوب بنویسم... بنویسم بره! اینطوری روی چیزی که می نویسم تمرکز بیشتری دارم و بیشتر لذت می برم. اگه از نظر دیگران قشنگ نیست، باید چشم هاشان را بشویند، جور دیگر ببینند...

------------------------------------------------------
+این پست، خیلی فی البداهه و بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی نوشته شد و نیت فقط نوشتن بود...
+مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی ماندم، بی آن که خدایی داشته باشم... (از کتاب "هنوز در سفرم" نوشته ی سهراب سپهری)

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

بالاتر از سیاهی


دختر بیست ساله به صکص می گوید "از اون کار بدا" !!!
وقتی می گویم: "منظورت صکصه؟" لبش را می گزد و لبخند موزیانه ای می زند و نگاهش را از من می دزدد؛ و من این سوال برایم پیش می آید که چرا مرده شور نمی آید؟! و «بعضی» از فرهنگ ها و ارزش ها و اعتقادات ما را با خودش نمی برد؟! پدر و مادرهای ما از چه می ترسند؟ این همه بچه را چشم و گوش بسته بار آوردن برای چیست؟ چرا یک بچه نباید کوچک ترین چیزی راجع به مسائل جنصی بداند؟ چون نمی فهمد و ممکن است کار دست خودش بدهد؟ یا ذهنش مشغول این مسائل بشود و از نظر روحی دچار مشکل بشود و در آینده... کی نمی فهمد؟ آدم بزرگ ها یا آدم کوچک ها؟ این همه مخفی کردن از طرف خانواده ها و رسانه ها و... انگار که چنین چیزی وجود ندارد و انگار که از مهم ترین مسائل انسانی نیست. انکار وجودِ ص-کص مسخره ترین و البته ساده ترین راه است برای جلوگیری از اغفال جوانان!
اغفال؟ اغفالی بدتر از این که بر فرض از من ِ شش ساله مخفیانه سواستفاده ی جنثی بشود و من فکر کنم که یک شوخی است و مهم نیست و حتی خجالت بکشم کسی را خبر دار کنم. اغفالی بدتر از این که بر فرض من ِ یازده ساله از دخترعموی خود بشنوم که "نه! قضیه اون جورها که من فکر می کردم نیست. خدا مرا با دعا کردن به پدر و مادرم نداده است!" و با نگاه تحقیر آمیز به والدین خود نگاه کردن و تصور این که چه کار بدی کرده اند! یک کار بد که موجب به وجود آمدن من شد! وای چه کار بدی! وای چه کار بدی! وای....
و چه چیزی بیشتر از این عزت نفس یک انسان را خرد می کند که بداند با قبیح ترین عمل ممکن پا به زندگی گذاشته است؟!
بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟ از این بدتر هم می شود؟ این روش کارآمد بوده؟

امروزه شرافت انسان پست تر و پست تر به قهقرا فرو می رود. برخی از مردم نابودی معیارهای اخلاقی را سبب آن می دانند؛ برخی دیگر آن را به تاثیرات کالی یوگا kaliyouga ، عصر تاریکی مرتبط می دانند. ولی تمام این ها بی معنی است. تنها تفاوت در یک چیز است: کیفیت ص-کص سقوط کرده است. ص-کص قداست خود را از دست داده است، ص-کص ادراک علمی، سادگی و طبیعی بودنش را از دست داده است. ص-کص به یک چیز تحمیلی مضمحل شده، به یک کابوس تبدیل شده است. ص-کص تقریبا مرتبه ای خشن یافته، دیگر عملی عاشقانه نیست.
تا زمانی که ادراکی عمیق و یک هماهنگی را وارد عمل جنثی نکنیم؛ تا وقتی که آن را روحانی ندانیم، و از آن دری به سوی فراآگاهی نسازیم؛ انسانیت بهتر، نمی تواند به وجود آید.*



-----------------------------------------------------------------------
*از کتاب "از صکص تا فراآگاهی؛ نوشته ی اوشو

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

نــــــ آیکون گریه ـــــــه

تا برسم به دانشگاه تقریبا 30مین در تاکسی هستم. یه آقایی که تپل بود (البته من اولش نفهمیدم تپله؛ بعدش فهمیدم) نشسته بود و یه پسر جوون از بچه های دانشگاهمون (اولش نمی دونستم. بعدش فهمیدم از بچه های دانشگاهه) و من، که با کلی بار و بندیل G-5 از کیفم بیرون اورده بودم و تو اون وضعیت اسف بار زبان می خوندم. منظورم از وضعیت اسف بار سوار تاکسی بودن نیست... قراضه بودن تاکسی نیست... اون آقای تپل نیست... امتحان میان ترم نیست... مانتوی روشن خودکاری شده ام نیست... اون پسر جوونه... که طوری مهربونانه کنارم نشسته که فقط مونده دستشو بندازه گردنم و بگه چطوری؟
خوشم نمی آد. این مواقع اگه طرف از اذیت کردنش نباشه... هیچی نمی گم و برام مهم نیست. اما وقتی از اذیت کردنه حتما یه چیزی می گم. حتی شده به یه تذکر. این بار نمی دونستم کدومه! تصمیم گرفتم چیزی نگم... اومدیم و بنده خدا منظوری نداشت! درسته که من سکه ی یه پولش کنم؟! اما... اوخ... دیگه داره کمرم درد میگیره از بس سر پیچ ها خودمو کنترل کردم!
من- آقا می شه یه کم برید اون ور تر؟
شروع کرد به تند و تند توضیح دادن:
پسر- من معذرت می خوام اما این آقا یه مقدار ... من نمی تونم... ببخشید ... می خواید...
منم در بین همین توضیحات که در کسری از ثانیه رخ داد یه نیم نگاهی به اون آقای اون وری انداختم و دیدم بعله! ماشاا... بزنم به تخته! خدا زیادش کنه! و این پسر هم که منظور نداشته! پس در کسری از ثانیه (بین اون کسر ثانیه ی قبلی!) دویدم وسط توضیحات پسرک و:
من- باشه. باشه. اِب نداره. خوبه!
!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه من جای اون پسر بودم این سوال بلافاصله در ذهنم ایجاد می شد: عیب نداره خوبه یعنی چی؟ یعنی بعله؟
پیش خودم گفتم: وای! اِب نداره چی بود من گفتم؟! خوبه؟! چی خوبه؟ خاک به سرم!
و آرزو می کردم زودتر برسم به دانشگاه و از بغل اون پسر در بیام و دیگه چشمم به چشمش نخوره.
بعد از صد سال، ثانیه هایی که مثل مرگ سپری می شد. رسیدم به دانشگاه، پیاده شدم.
وای نه! او هم پیاده شد و کرایه داد و ....
رفت تو دانشگاه! نــــــــــــــــــــــــــــــه!
اِ ! اونم اومد تو دانشکده مهندسی! نــــــــــــــــــــــــــه!
اِ ! اونم اومد تو کلاس 221! نــــــــــــــــــــــــــه! نـــــــــــــــــــــــــــه!
تاحالا کدوم گوری بودی که حتی قیافت هم آشنا نبود؟! نـــــــــــــــــــــــــــــه!
[آیکون گریه]

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

بوفه ی خواهران- دانشگاه

عصاره ی tea bag در آب گرم لیوان یونولیتی می دود. هر بار می گویم که از خانه فنجان بیاورم اما فراموش می کنم.
رنگ درختان چه سبز است... سبزی بهار فرق دارد... زنده است...
من در بوفه ی دانشگاه تنها نشسته ام. آیا تنهایی یک نفرین است؟ اینجا، همه، دوتا دوتا یا سه تا سه تا یا... و این منم که تنها روی نیمکت فلزی زیر سایه ی یک درخت که نمی دانم چه درختی است نشسته ام و چای می نوشم.
سرم را بلند می کنم... نه... غیر از من یک نفر دیگر هم تنهاست... دختری چادری و غمگین که کمی دورتر نشسته... معلوم است از اینکه تنهاست در عذاب است... شاید دارد با خودش می گوید کاش یکی از هم کلاسی هایش همین دور و بر باشد و از راه برسد. یک لحظه به این فکر می کنم که بروم کنارش بنشینم و صحبت بی سر و ته ای را شروع کنم. اما نه... تنهایی ام را در حال حاضر دوست دارم و نمی خواهم با کسی تقسیم اش کنم. تازه، از کجا معلوم که او بخواهد من بروم کنارش بنشینم! شاید با این کار او را بیشتر معذب کنم. با موبایلش ور می رود. گوشی موبایل راهی ست برای دفع نفرین تنهایی. وقتی جایی تنها نشسته ای، موبایل به دست گرفتن به ناظران می فهماند که مهم هستی، که کسی هست که با او ارتباط داری، و تنها نیستی، و ارتباط داشتن به ما انسان ها احساس امنیت می دهد. شاید چون ما ذاتا اجتماعی هستیم.
به خودم می آیم... "راجع به دیگران فکر نکن. راجع به خودت فکر کن." و آن جمله که بارها درستی اش به من اثبات شده: "بیرون دیگران را از درون خودمان قضاوت می کنیم."
دلنگ ولنگ موبایل یکی بلند می شود، فاصله زیاد است... اما... خیر سرم داشتم از سکوت لذت می بردم! کمی گوش می دهم، سعید مدرس است.... " دنیای وارونه اینو خوب می دونه... من ِ دیوونه تو رو دوست دارم... اون همه بدیات دوباره با صدات... گم می شه می ره زود از یادم..." کاش به همین راحتی بود. کدوم دوست داشتن؟ کدوم ناراحتی؟ کدوم فراموش کردن؟ بی خیال بابا...
موبایلم را بر می دارم که یک آهنگی برایم بخواند...
Et si tu n'existais pas ... زیادی عاشقانه است... با حس و حالم نمی خواند...
Broken hearted girl ... زیادی شاکی است... نمی خواهم تلقین منفی بشنوم...
Halo ... زیباترین آهنگ بیانسه است... اما روزی را برایم زنده می کند که نمی خواهم...
همان Broken hearted girl را play می کنم.
I don't want a broken heart
And I don't wanna play the broken hearted girl... no... no...
No, broken heart
I'm no broken hearted girl...
وقتی این no..no ها رو می گه ها... انگار به دلم چنگ می اندازن...
بوفه ی دانشگاه مان را دوست دارم... خیلی مهم است که بوفه ی دانشگاه تان را دوست داشته باشی... چی از این مهم تر است که بوفه ی دانشگاه تان را دوست داشته باشی؟! و مهم تر این که او هم تو را دوست داشته باشد و هر وقت نیاز به تنهایی داری خلوت باشد... و هر وقت نیاز به خنده و چرت و پرت گویی داری پر باشد از دوستان چرت و پرت گو. خیلی مهم است.
به طرف دانشکده مهندسی می روم. چند دقیقه دیگر کلاس شروع می شود. قبل از آن w.c .
به آیینه خیره می شوم... امروز راضیه، یکی از هم کلاسی های نسرین که در حد سلام و خوبی می شناسمش به من گفت که از من خوشش می آید و من به نظرش دوستداشتنی هستم. از خیلی ها شنیده ام. در صورتم به دنبال دوستداشتنی بودن گشتم. پیدا نکردم. شاید نباید در صورتم بگردم.
سر و وضعم آشفته به نظر می رسد. موهایم را باز می کنم و دوباره می بندم، کفشم را یک دستی می کشم، دستم را می شویم، رژلب می زنم. یک نفر می کوبد به کمرم.
شخص کوبنده- بسه دیگه قرتی...
شخص کوبنده همان نسرین است.
من- دیوونــــــــه! چشمت در آد! رژلب می خوای؟
می خندیم...
فکر کنم دستشویی دانشکده مهندسی مرا دوست ندارد!
-----------------------------------------------------
+ یک بار خودم دانلود می کنم و اگر مشکلی نداشت اینجا لینک می کنم. خدا پدر و مادر این ADSL رو بیامرزه.
+خودمونیم هیچی مهمونی مختلط نمی شه هاااا! حالا هر چقدر هم بگی همه دختر باشیم راحت تریم و بهتره و... قاطی یه چیز دیگست. خدایا همه ی جوونای گمراه رو به راه راست هدایت کن! اگر هم خواستی راه راست رو به سمت اونا یه کمی کج کن.

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

Constantine





به دنبال فیلمی می گردم تا تماشا کنم. در بین سی دی ها و دی وی دی های خواهر می گردم.
من- بنجامین باتن رو داشتی. کجاست؟
خواهر- نیست؟ فکر کنم دادم دایی ببره ببینه.
و چند فیلم دیگر که دنبالشان می گردم و نیستند.
"کنستانتین"...
فکر کنم اسم یه پادشاهی بود که ورداشت انجیل رو دست کاری کرد و جنگ های صلیبی هم فکر کنم همون موقع بود! آره؟ نه... نمی دونم ...
یک آدامس گنده در دهان انداخته و مشغول تماشا می شوم.
از چند دقیقه ی اول بر می آید که از آن فیلم هایی ست که من اعصابشو ندارم. یعنی ترسناک و پر از صحنه هایی که یهو قلب آدم می آید توی دهانش. ... چند دقیقه ی دیگر هم می گذرد و... جـِلبه های بیجه ی بسیار زیبا نمی گذارند بلند شوم. تا آخر فیلم را می بینم.
از چند تا از دیالوگ ها خوشم آمد:

heaven and hell right there, behind every wall, every window. world behind the world, and we stick in the middle.
بهشت و جهنم همین جا هستند، پشت هر دیوار و هر پنجره. دنیایی در پس دنیای دیگه و ما هم مابین شون گیر کردیم.

فقط در زمان ترسه که ضمیر شرافت مندانه ات رو می بینی... و می تونه خیلی شریف باشه. بهت درد می رسونم. بهت ترس می رسونم، که بتونی بر فرازش صعود کنی.

if sweet sweet god love you, so ...... you his love.
اگه خدای عزیز عزیز عاشق توئه، پس تو ارزش عشق اون رو داری.

کنستانتین شاکی بود که چرا داره می میره، در حالی که این همه به خاطر خدا و مسیح شیاطین رو فرستاده به جهنم.
گابریل (همون نصفه فرشته نصفه انسان) بهش گفت: تو می میری چون از 15سالگی روزی سی تا سیگار کشیدی.
گر نیک وبد نزد خدا یکسان بُدی در ابتلا
با جبرئیل ماهـــرو ابلیــس هم سیماستــی

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

خواب های مات فام کودکی


این پست زری؛ سوالی که چند روز پیش یکی ازم پرسید (الگوی ذهنیت در کودکی چی بوده؟ یعنی دوست داشتی چی و کی باشی؟) ؛ ملاقات کسی که همیشه آرزو داشته دکتر بشه و شده؛ خوندن مطلبی در مورد انوشه انصاری و اینکه بالاخره به آرزوش رسیده؛ و... شاید چند تا مورد دیگه، من رو به یاد رویاهای فراموش شده ام انداخت. آرزو هایی که گم شد بین تعریف و تمجید های خاله و دایی و نهی کردن های جامعه و خانواده و... و تکرار این جمله از سوی اطرافیان: نمی شه که! خیلی گرونه! نمی شه که! سرما می خوری! نمی شه که...
بچه که بودم چه آرزویی داشتم؟
آرزو داشتم یک ورزشکار بشوم، یک شناگر، عاشق آن بی وزنی و معلق بودن هستم. این معلق بودن همان حس خوبی را به من می دهد که در خواب و بیداری دارم. وقتی دور از دنیا، نه خواب هستم و نه بیدار. همان بی وزنی. همان بی خیالی.
آرزو می کردم یک اسب داشتم،... مثل همانی که اَلِک داشت. در سریال "اسب سیاه". در تمام نقاشی هایم، یک اسب دیده می شد، شاید این بزرگ ترین آرزوی کودکی ام بود.
آرزو داشتم جایی بروم که برف تمامی نداشته باشد، همه جا برف باشد، و من باشم و چکمه هایم و دستکش هایی که دو تا جای انگشت دارد. یکی برای انگشت شست و دیگری برای چهار انگشت دیگر؛ از همان هایی که دوست دارم.
دلم می خواست شوهرم موهایش بور باشد! مثل آلمانی ها! (از شما چه پنهون، هنوز هم یه پسر بلوند که می بینم،... اعترافش سخته!... چشم چرون می شم... آه... پدر روحانی... منو نبخشیدی هم پرابلمی نیست! بی خیال! ;-)
وقتی راه رفتن را شروع کردم، چیزی نگذشته بود که به این مقطع رضایت نداده، روی نوک شست پایم راه می رفتم. (به تناسخ اعتقاد دارین؟) و مادرم گاه ذوق می کرد و به من می گفت که مثل بالرین ها راه می روم و من فکر می کردم این بالرین ها کی هستند و چجوری راه می روند و وقتی اولین بار در تلوزیون یک بالرین دیدم، محو حرکات او شدم و با همان شعور و احساسات4-5 سالگی ام آرزو کردم که یک روز مثل این زن برقصم.*


نمی دانم، که من آن نقش خواب آلود را آیا
شبی در خواب های مات فام کودکی دیدم،
و یا در عمر و عالم های دیگر، پیش از این پیکر؟!
- مهدی اخوان ثالث-



-----------------------------------------------

*چه کسی می گوید کودکان نمی توانند برای آینده شان تصمیم بگیرند؟ آدم بزرگ ها!
-یادم نیست کجا خوندم-

+هر قالبی هم که من روش دست می ذارم یهو منهدم می شه! حالا این باشه فعلا.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

چیست؟ از کجاست؟

انسانیم و هر یک جدا از هم و تنها
حضور کسی یا چیزی
حسی
حس ناشناس و مرموز و فریب کاری گاهی...
گاهی...
می گوید تنها نیستی
هنگامی که در میان دوستان هستم و می خندم و می خندانم
چیزی در درونم خالی ست
که گاهی به آن فکر می کنم.
بغضی هست
نمی دانم کجاست؟
از چیست؟
شاید یک سوال است.
وقتی که شعرهای حسین پناهی را می خوانم،
وقتی دستم با کارد میوه خوری می برد،
وقتی که رویم را از نگهبان دانشگاه بر می گردانم تا سلام نکنم،
وقتی در تنهایی برای وبلاگ می نویسم،
وقتی در جمع می خندم،
بغض گلویم را می فشارد.
نمی دانم کجاست؟
از چیست؟
شاید برای این چند روزم باشد،
نه. قبل از آن بود
یا شاید از بیست و سوم خرداد شروع شد، از زمانی که عکس آن جوان را دیدم با پیشانی بند سبز، و صدای لرزان مادرش را شنیدم، و دختری که خون... و چشمانی که خیره مانده بود و بی سو می شد،*
اما نه. قبل از آن بود
وقتی به کودکی ام فکر می کنم، این بغض بود، آسان تر بود، اما بود
شاید از زمان تولد با من زاده شد
نمی دانم
نمی دانم کجاست؟
از چیست؟
شاید یک سوال است
اگر سوال است، این سوال چیست؟
کسی این به من بگوید
دانستن جوابش پیشکش...
آری... گلم، دلم، حرمت نگه دار
کاین اشک ها خون بهای عمر رفته ی من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟
تا کِـی؟
و به کدام مرام بمیرد.**
-حسین پناهی-
کتاب می خوانم،
همیشه تسکینم می دهد. همان صفحه ای را باز می کنم که گوشه اش تا خورده و چشم می دوزم به چند خطی که در زمانی نامعلوم زیرش خط کشیده ام:
"بیشتر آدمیان دودل اند، کورمال راه می روند، می لغزند. در کتاب ها جستجو می کنند، نزد زن جستجو می کنند، نزد خدا جستجو می کنند، همه جا در جستجوی آن چیزی هستند که در باطن شان نهفته است..."
این از کتاب "رفیق اعلی" بود. نوشته ی کریستین بوبن.
---------------------------------------------
*...و همان طور که لباس می پوشیدم، در این فکر بودم: «آخرین لحظات زندگی انسان چه شکلی است؟»
آنتوان دوسنت اگزوپری/ خلبان جنگی
** دانلود دکلمه ی این شعر با صدای حسین پناهی

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

A bientot*

می خواهم زبان فرانسه یاد بگیرم.
آدم رو سگ بگیره، ولی جو نگیره!

  • چند روز پیش با دوستی آشنا شدم که فوق لیسانس زبان فرانسه بود. وقتی فحش های فرانسوی ازش می پرسیدم خیلی لذت می بردم. بیشتر از انگلیسی!

  • آهنگ Et si tu n'existais pas رو گوش دادم و یه جمله اش رو می تونم باهاش بخونم و کلی لذت می برم.

  • این فکر قلقلکم می ده که خوندن شازده کوچولو به زبان اصلی چه کیفی داره.

  • کریستین بوبن رو بگو! ترجمه شو می خونیم اینقدر حال می کنیم؛ فکر کن متن اصلیش چیه!

  • و در نهایت خوشم می آد یه زبون رو بفهمم که بقیه متوجه نمی شن. با همین انگلیسی ِ دست و پا شکسته ام هم ذوق می کنم وقتی یه آهنگ انگلیسی گوش می دم و می فهمم چی می گه. وقتی یه فیلم رو بدون زیر نویس می بینم و یکی باهام حرف می زنه و من می گم: هیس هیس! بذار ببینم! (حالا شاید 30% حرفاشون رو بفهمم!)
Et si tu n'existais pas
Dis-moi pourquoi j'existerais?
Pour trainer dans un monde sans toi
Sans espoir et sans regrets.
و اگر تو وجود نمی داشتی
من چرا می بودم؟
تا در جهانی بدون تو سرگردان باشم
بی هیچ امید و افسوسی.
.
.
.
Et si tu n'existais pas
Dis-moi pour qui j'existerais?
Des passantes endormies dans mes bras
Que je n'aimerais jamais.
و اگر تو وجود نمی داشتی،
به من بگو که به عشق چه کسی زندگی می کردم؟
رهگذرانی خواب آلوده در میان بازوانم
که هرگز دوستشان نمی داشتم.
.
.
.
Et si tu n'existais pas
Je crois que je l'aurais trouve
Le secret de la vie, le puorquoi,
Simplement puor te creer
Et pour te regarder.
و اگر تو وجود نمی داشتی
ایمان دارم که می یافتم
راز زندگی را، چرایی آن را،
تنها برای آن که تو را بیافرینم
و تو را به نظاره بنشینم.
دانلود Et si tu n'existais pas
(3.2MG)
------------------------------------
+ دو تا چیز از این شعر یاد گرفتم:
1- et یعنی "وَ"
2- n-existais همون exist خودمونه.
+چه شعر لطیفی داره! چه رومانتیک! چه عمیق! یاد سوسن خانوم افتادم و این چیزایی که این روزا باکلاسیه گوش دادنشون! هدیه می گفت: "چه دارد بر سر سلیقه های ما می آید؟!" واقعا چی شده که اینجوری شده؟
* به امید دیدار (اَ. بی یَن تُ)

ماه پیشانو


تمام دیشب این آهنگ را خواب می دیدم.
آخ ماه پیشانو جان... ماه پیشانووو...
دانلود (همراه با اسلاید)

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

Nowrooz finished

نیکی و بدی یک چهره دارند؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار گیرند.-پائولو کوئلیو-
در ذهنم اتفاقات خوب و بد تعطیلات عید رو بررسی می کنم.
- آشنایی با فامیل های دور باحال که 15-16 سال بود ندیده بودیم شان.
- عروسی پسرعمو و خوش گذرونی و چرت و پرت گویی با دخترعموها
- مهمانی گلبهار
- غیب شدن آقای میم
- سفر به اصفهان
-کوهنوردی در صفه با وجود نفرت دیرینه از این تفریح نه چندان مفرح. به چیز خوردن افتادن در شیب های تند و تالاپ تالاپ افتادن و... و پاره شدن مانتوی نوِ عزیزم در حین صخره نوردی. (نمی دونستیم قراره بریم کوه!)
- در کردن سینزه... ببخشید... سیزده در پارک غدیر و کلی شلوغ بازی و جلف بازی در آوردن و تخلیه ی انرژی های مضاعف!
- هتل عباسی
- گیر دادن خواهران موسوم به فاطی کماندو به این جانب و پر رو بازی این جانب و پر رو بازی بیشتر از سوی ایشان و... اعصاب خردی برای مدتی.
باید این عادت را از سر بندازم که می خواهم به هر چیز صفت "خوب" یا "بد" نسبت بدم. هر چیز می تونه خوب باشه یا بد، بسته به زاویه ی نگاه! (به به. فیلسوف شدم!)
از این زاویه که من دارم نگاه می کنم، اِی خوب بود. خوش گذشت و حس می کنم برای شروع کار و فعالیت و این حرفا انرژی لازم رو گرفتم.

همه چیز طبق روال پیش نمی ره و شاید تنها راه قبول اینه که: "زندگی این چیزها را تعیین می کند، و حالا این را تعیین کرده."*
---------------------------------
*ژوزه ساراماگو/ کوری
+ اگر به اصفهان رفتید، بازدید از هتل عباسی را از دست ندید. 5000 تومان دم در ورودی می پردازید و می رید حال می کنید. و به اندازه ی آن 5000 تومان می توانید آش، چای و اینا میل کنید. و بیشتر. و عملا 5تومن تو اون فضای فوق العاده زیبا گوشت می شه به قمبل تون.