میخواهم از بهترین قسمت درس خواندن که عاشقش هستم بگویم.
به ساعت نگاه میکنم و فکر میکنم که دیگر بس است. آخرین تایم را ثبت میکنم. تیک میزنم جلوی کارهایی که باید انجام میشده و شده؛ و ضربدر جلوی کارهایی که باید انجام میشده و نشده.
بهترین قسمت، بعد از اینهاست: کتابها را میبندم. یکی-دو تا خودکار فشاریام را مرخص میکنم، همهی خودکارها و مدادها و پاککنها و تنها تراشم را میچپاتم توی جامدادیای که واقعاً ظرفیت ِ اینهمه را ندارد. بعد کتابها را مرتب میکنم.
چیزی که عاشقش هستم سر و صدایی است که از این کارها بوجود میآید. البته که همیشه سعی کردهام کتابها را از فاصلهی بیشتری روی هم پرت کنم تا صدای بلندتری تولید شود. کمی با خودکارهایی که توی دستم بودند –قبل از اینکه بروند سر جاشان- بازی کردهام تا شلوغش کنم و زرررررت زیپ جامدادی را کشیدهام.
آخر ِ شبی میشود به یک همچین چیزهایی هم دلخوش بود.
۱ نظر:
چه خوب حسو منتقل کردی
نمیدونم چرا اعتقادی به جامدادی ندارم
شایدهم برای همینه که گم میکنمشون همیشه :))
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com