۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه
۱۳۸۹ دی ۷, سهشنبه
کاش عادی پست میکردم
منشی دفتر آموزش دانشکدهی مهندسی گفت که باید چند دقیقه منتظر شوم. روی تنها صندلی خالی آن اتاق نشستم و مشغول تماشای منظرهای شدم که برای این نام، یعنی دفتر آموزش دانشکدهی مهندسی کسر شان بود. صندلیهای زهوار در رفته و یک عالمه کاغذ و پرونده و دفتر و دستک که روی دو تا میز ِ موجود در اتاق، بیدقت چیده شده بود. یک منشی حواسپرت که سه بار، درست سه بار، شمارهی دانشجویی و اسمم را پرسید، پروسهی گند زدن به شان دفتر آموزش دانشکدهی مهندسی (نامی که تریلی از کشیدن آن قاصر است) را تکمیل میکرد.
وقتی قرار شد منتظر بمانم، روی یکی از صندلیها نشستم و به محض نشستن، پسری وارد دفتر شد که قیافهاش به نظرم خیلی آشنا میآمد. این در دانشگاه یک مسئلهی عادی است. در طول هفته هزار جا میروی و با صدها نفر همکلاس میشوی و اگر مثل من حافظهی ضعیفی در یادآوری چهرهها داشته باشی، همه فقط به نظرت آشنا میآیند. خب لابد توی یک صف پشت سر او بودهام یا در یکی از کانونها بوده یا سر کلاس اخلاق بوده یا هر چی. مشغول ور رفتن با موبایلم شدم. اینباکس در حال سرریز شدن بود و باید خالی میشد از “ok”های من و “kojaei”های مامان. منشی مشخصاتش را خواست. گوشهایم فضولیشان گرفت. اسمش را که گفت تازه شستم خبردار شد که یکی از فرندز ماجرادار فیسبوکم است.
روی وال دانشگاه زیاد چیز مینوشتم و از قضای فیسبوک خیلی از کسانی را که هیچ نمیشناختم، تنها از روی پروفایلشان که نشان میداد همدانشگاهی هستیم اَد میکردم. او هم جزء همان جماعت ناشناس همدانشگاهی بود، که یک روز خیلی اتفاقی و از روی مشخصاتش و نوتهایش و… فهمیدم همان کسی است که یکروزی، زمان دبیرستان، فلان وبلاگ را مینوشت و من هم بیسار وبلاگ را مینوشتم و با بهمان اسم مستعار برایش کامنت میگذاشتم. در فیسبوک آشنایی ندادم. اگر جای او بودم و کسی از یک سری چیزهای خصوصی یا نیمهخصوصیام خبر داشت، ترجیح میدادم کلاً به روی خودش نیاورد. دوستی و حسن نیت و اینها، همیشه به آشنایی دادن نیست؛ گاهی به آشنایی ندادن است. یاد روزی افتادم که شکست عشقی خورده بود و اشارهگر موسم شکل قلب تیرخورده میشد وقتی روی لینک دانلود آهنگ غمگین شادمهرش کلیک میکردم. یادم آمد که نسبت به معلم شیمیاش خیلی ارادت داشت. اسمش چی بود؟! آقای… آقای… یادم نیامد. ت داشت اولش.
همینطوری، الکی، یک چیزهایی بدانی دربارهی کسی که خیلی اتفاقی در چند قدمی تو ایستاده است. مدتها چسنالهها و خوشیهایش را گوش کرده باشی. بعد از آن هم به عنوان فرندت در فیسبوک عکسی، ویدیویی، را لایک کرده باشی. همهی اینها باعث میشود گردنت در همان زاویهای که هست، روی موبایلت خشک شود و تو با عجله و دیوانهوار در حال دیلیت کردن اساماسهای اضافه باشی؛ گرخیده از اختراع شگفتانگیز بشر، که اینترنتش مینامیم!
*****
درست نمیدانم و شک دارم که از کوچک شدن دنیا، و اَد کردن نوه و نتیجهی زنعموی همسایه تا یافتن دوستان جدید و نادیده، خوشحال هستم یا ناراحت. اما از این مطمئنم که شگفتزده هستم. خوشحال از اینکه مسافت تقریباً به یک عدد ِ (اگر نگویم بیاهمیت) کماهمیت تبدیل شده. خوشحال از اینکه خیلی چیزها و خیلی کسان را پیدا میکنم و پیدا کردن، همیشه فرآیند خوشحال کنندهای بوده برای ما آدمها. ناراحت از اینکه کمیت روابط زیاد است و کیفیتشان کم. حرف میزنی و میگویی و میخندی، بدون اینکه توی چشمهای فرندت نگاه کنی. صدای خندهای نمیشنوی، در عوض دوتا نقطه و چندتا پرانتز میبینی. مخصوصاً اگر ارتباط ِ رو در رو برایت حکم دوا داشته باشد، دونقطهدیها حسابی مایوست میکنند. قضاوت دربارهی خوب یا بد بودنش باشد به عهدهی کسانی که خوب و بد را تمیز میدهند. چیزی که معلوم است شگفتانگیز بودن آن است. همین است که وقت و بیوقت دنبال خودش میکشاندمان. تشنهی شگفتی هستیم، تشنهی چیزهای نو، تشنهی سرعت، تشنهی ارتباط، و این دنیای مجازی ِ مادربهخطا منبع همین چیزهاست. نیازهای ارتباطیمان را با آن رفع و رجوع کنیم. خیلی وقتها جواب میدهد. برای انسان تشنهی امروزی موقتاً کار راه انداز است.
از این حرفها گذشته، هر چیزی اصیلش به مذاق من خوشتر است. ارتباط هم. فکر نمیکنم دیگر هیچوقت پیش بیاید که کاغذ A4 بردارم و با مداد خطکشی کنم و با بهترین خودکاری که دارم روی آن بنویسم. بعد، مدادیها را پاک کنم. خطم زیاد خوب نیست، اما تمام سعیم را بکنم. نامه را تا کنم و در پاکتی بگذارم که سفید است و دورش نوار رنگی ِ قرمز و آبی دارد. تمبر را که رویش چندتا پرنده ماتشان برده، تُفمالی کنم و با عشق و حوصله بچسبانم به بالا، سمت چپ. هِلِکهِلِک بروم ادارهی پست. نیشم را باز کنم و به کارمند آنجا سلام کنم و بگویم که این را میخواهم بفرستم برای دوستم. او هم بپرسد سفارسی یا پیشتاز یا عادی؟ من بگویم عادی.
۱۳۸۹ دی ۳, جمعه
1/3 مرسی
چند وقتی است یک چیزهایی یک جاهایی میخوانم –حالا شما بگیر کتاب، بگیر مقاله، بگیر وبلاگ،…- یک چیزهایی یک جاهایی میبینم –حالا بگیر عکس، بگیر فیلم، … چمیدونم- که از خودم میپرسم من تا حالا چه کار میکردم؟ اینها تا حالا کجا بوده؟ چرا تا حالا دنبالش نرفتهام؟ اگر اینها فیلم است، آنهایی که من میدیدم چیست؟ اگر آنهایی من میدیدم فیلم بودند، این که الآن دیدم چه بود؟ یا همین سوال دربارهی چیزهای دیگر.
از اینکه جوزده و ذوقزده و ندیده و نخوانده به نظر برسم خوشم نمیآید. از اینکه بیایم در وبلاگم بنویسم که آی فلان کتاب و فلان فیلم را که دیدم و خواندم داشتم زمین را گاز میگرفتم هم خوشم نمیآید. همچنین از آن متنفرم که الکی خوش و دلخوش سیری چند و اینها خطابم کنند و تحویلم بدهند. در همین لحظه که مشغول نوشتن این خطها هستم شک دارم که پابلیش کنم یا نه. اما یک چیز واضح است و آن اینکه من نمیتوانم احساساتم را از نوشتههایم پنهان کنم. سعی کردم این خوشی و این لذت را در چیز دیگری، در قالب داستانی یا ماجرایی بنویسم و بگذارم در مای دیز؛ اما بدون اشاره کردن به اصل، نمیتوانم از زیر این حجم عظیم از شادی و خوشبختی نجات پیدا کنم. بله، نجات پیدا کنم. گاهی لازم است که آدمی به کمک انگشتانش از حجمهای huge ِ احساسی رها شود. چنان غلیان میکنند که راهی جز نوشتن باقی نمیماند. حرف زدن هم تمامشان نمیکند. و حقیقت تلخ این است –حداقل دربارهی من- که نوشتن از غم و ناخوشیها برایم بسیار راحتتر از نوشتن احساسات مثبتم است.
خدا شاهد است، هنوز میخواهم پستم را چند پاراگراف ادامه بدهم و دعا میکنم که بتوانم بیشتر ِ احساسی که در قلبم دارم را در قالب کلمات بریزم و بنویسمشان. اما خوب میدانم که غیر ممکن است همهاش منتقل شود. کاش یک نفر بود که با نرمی دستش یک ضربه به کمرم میزد و این ضربه به مثابهی اجی مجی لاترجی عمل میکرد و عقده از انگشتانم باز میشد.
الآن نمیدانم چه باید بگویم. نمیدانم اصلاً چه نوشتهام و عنوان مطلب اصلاً چه هست یا چه میتواند باشد. فقط میدانم انگیزهام از شروع این مطلب یک جور حس سپاسگزاری بود. دلم خواست یک “مرسی” در هوا رها کنم، به چه گندگی. “مرسی” کذایی همانطور که زمزمه میکند من متعلق به همهی مردم هستم یا اون دستا کجاست؟یا عقبیا حال میکنن؟ بالا میرود و هر لحظه یک تکهاش کنده میشود و میرود به سمتی. نصفش تقسیم میشود بین تمام دوستانم و آشنایانم و خانوادهام و کسانی که به طور موقت یا دائم، در بازهای از زمان یا همیشگی تاثیری بر من و شرایطم گذاشتهاند و باعث شدهاند امروز، اینجا، در این پوزیشن، با این حال، مشغول فشردن کلیدهای کیبورد باشم. و مابقی مرسی به طور مساوی تقسیم میشود بین تمام پروتونها و نوترونها و فوتونها و الکترونهایی که در هستی وجود دارد، با روح کوچک یا بزرگی که از ازل تا به حال همراه خودشان داشتهاند. امیدوارم مرسی ام آنقدر گنده باشد که وقتی مخرج کسرش چنین رقم بزرگی است، مرسی ِ قابل توجهی باقی بماند. به هر حال هر جور صلاح میداند برود بچسبد به کائنات. امیدوارم این پست شدت احساساتم را رسانده باشد. آه، عمراً، بعید میدانم حتا یک سومش منتقل شده باشد. به هر حال عقده کمی شل شد و جریانی از آن عبور کرد و همین یکسوم را به انگشتانم رساند و حالا با یک کلیک در دنیای مجازی دوستداشتنیمان جاری میشود.
همان طور که میدانید انسان تمام زندگیاش را به گریه و زاری و آه و فغان نمیگذراند. یک روزهایی هم خوب است، خوش است و تمام غم دنیا را به اضافهی یارانهها و غیره و ذالک، دیپورت کرده به آنجا که باید. حداقل این یک دو روز برای من اینطور بوده.
به ذهنم رسید که دربارهی احساس گناهی که ناخودآگاه در این مواقع سراغم میآید هم بنویسم. همان که میگوید با این همه بدبختی که در دنیا هست چطور میتوانی شاد باشی؟! خجالت نمیکشی؟ تازه پست هم هوا میکنی؟ شاید بعداً دربارهاش نوشتم. هم مطلب طولانی میشود، هم نشئگیام میپرد. پست را با “هورا” “هیپ هیپ” “یوهو” و سایر عبارات شادیآور به پایان میبرم. شب و روزتان خوش. همیشه سبز باشید. هو گود تایم. اَ وُتق سانت ِ.
پ.ن.: من (زیاد) خرافاتی نیستم؛ اما همیشه یادم میماند که بزنم به تخته! لطف کنید و با چند ضربه از ناحیهی مفصل انگشت سبابهی دست راستتان، عنایت بفرمایید به این قسمت از مونیتور –>
۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه
“نون” بر سر بنهای مضارع
یکی از این بر میداشتم، یکی از آن. سی دقیقه از زوایای مختلف خودم را رصد میکردم. هجده بار از خواهر و برادر و مادر نظر میخواستم که مبادا تابلو شده باشد. برمیگشتم، یکی دیگر از این، یکی دیگر از آن و مناسک ابرو برداری به همین منوال ادامه مییافت. هرکس دختر باشد و دبیرستانی باشد، یا قبلاً بوده باشد، میداند از چه حرف میزنم و ابرو برداشتن در دبیرستان چجور دغدغهای است و چطور روح آدم را در انزوا، خاراچ خاراچ، میخورد. اگر معاون و مدیر بو میبردند باید در دفتر مدرسه حاضر میشدیم و جواب پس میدادیم که انگیزهمان چه بوده و… یکبار یکی از بچهها کول بازی درآورده بود و ابروهایش را کامل برداشته بود تا ببیند “میخوان چه غلطی بکنن؟!”. غلطی که کردند این بود که برای دو هفته دوستم را اخراج کردند تا ابروهایش دوباره پر شود. یکی دیگر از بچهها ادعا میکرد که تارهای ابروی کنده شدهاش را نگه داشته و هر روز صبح آنها را با چسب میچسباند زیر ابرویش! راست و دروغش گردن خودش باشد.
میخواستم موهایم را رنگ کنم. ککش افتاده بود و رهایی از چنین ککی اگر غیر ممکن نباشد، دردآور است. موهایم را رنگ کردم. البته به جز پنج سانتیمتر از جلوی سر تا اگر مقنعهام عقب رفت، به چشم معاون و مدیر نیاید! حالا اینکه این شیوه از رنگ کردن مو باعث زیبایی میشود یا برعکس، قضاوتش با خودتان. یکروز یکی از همکلاسیها آمده بود و میگفت موهایش را رنگ کرده. ما هی نگاه کردیم، هی گفتیم برووووو. آخرش مقنعهاش را درآورد و ما هم با کمی دقت کردن از فاصلهی نزدیک دیدیم که بله. ظاهراً موهایش را همان رنگی کرده که به طور طبیعی بوده.
موبایل آوردن در مدرسه غیرمجاز بود. اگر از کسی موبایل میگرفتند باید میرفت و با ولیاش برمیگشت. هزار جور تریک به کار میبستیم تا موبایل کذایی را یک جایی جاسازی کنیم و آن را همراه خودمان ببریم مدرسه. نهایت استفادهمان آن بود که به دوست سوم تجربیمان اساماس بدهیم که “چه خبرا؟”. و دیگر آخر شیطنت، آن که به معلممان اساماس بدهیم و سر کارش بگذاریم. البته ناگفته نماند، دوستانی که بیاف داشتند استفادههای بیشتری میبردند.
وقتی دبیرستان تمام شد و ما دانشجو شدیم (مثلاً)، دیگر کسی نمیگفت ابرویی که بالای چشمتان است تمیز است یا پاچهی بز؛ کسی به رنگ موهایمان کاری نداشت و همراه داشتن موبایل، به جز سر امتحان، جرم نبود. اینطور شد که ابرو و رنگ مو و موبایل دیگر دغدغه نبودند، چیزهایی عادی شده بودند. همان دختری که دیروز تار ابروهای چیده شدهاش را صبح به صبح میچسباند به صورتش، امروز هفته تا هفته یادش میرود تلفن کند و وقت آرایشگاه بگیرد. من که دیروز حاضر میشدم با باقی گذاشتن پنج سانتیمتر از موهایم مدل مضحکی را ابداع کنم، امروز حالش را ندارم ریشههای درآمده را تجدید رنگ کنم. یک روز در میان، موبایلم روی میزم جا میماند و من وقتی میفهمم آن را جا گذاشتهام، که به خانه برگشته باشم. البته باز هم ناگفته نماند که در ایام بیاف داری اوضاع موبایل کمی فرق میکند.
نکن، نرو، نگو، نخند،… –از اینجا به بعد نهاد جملهها راقم این سطور میباشد- …نگران است و به “نون”هایی فکر میکند که چسبیدند سر بنهای مضارع و وارد زندگیاش شدند. یعنی زیربنای چندتا از دغدغهها، تمایلات، و انگیزههایش همین “نون”ها هستند؟! گمان میبرد بسیاری از آنها زیر سر مبلغان مذهبی باشد، روش تربیت پدر و مادر، ارزشهای جامعهای که تمام عمرش را در آن زندگی کرده و… احساس میکند همان بچه فیل کوچولو و کمجان بوده که حالا بزرگ شده. همان که در بچگی ریسمانی به پایش بود و در بزرگسالی هم با همان ریسمان رام میشد. چیزهایی که سالها از آن نهی شده و حالا کورکورانه به دنبال همانهاست. صدایی که میگوید “نرو” “نبین” “نکن” “نگو” … و از سر لجبازی میخواهد تابوها را بشکند. به هر قیمتی؟ به چه قیمتی؟ چقدر حاضر است خرجش کند؟ این سوالها آشفتهاش کرده. باید در “نون”ها تجدید نظر کند. کدامشان؟ کی؟ چگونه؟ ریسمانها چی؟ کدامشان باید پاره شوند؟ اینجور سوالها زیاد هستند، سخت هستند، اما باید پرسیده شوند.
۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه
جنگل واژگون
جمعه “جنگل واژگون” را خریدم و در کیف بزرگم گذاشتم و آمدم خانه. از کیف بزرگ بیرون نیامد تا امروز صبح که داشتم کیف را خالی میکردم تا کتابها و وسایلی که باید با خودم به دانشگاه میبردم را درونش بگذارم. جنگل واژگون بیرون آمد و بُر خورد میان انبوه کاغذ و کتاب و جزوه که جلوی قفسههای گوشهی اتاقم تلنبار شده بود. عصر، موقع برگشتن، در اتوبوس فکر میکردم که تا شب نباید به هیچ کاری جز درس خواندن بپردازم تا بتوانم برای فردا پروژهام را انجام بدهم. پروژه که نه، اما از آن تمرینهای پدر دربیار بود، که در طول ترم شاید دو یا سهتا تمرین با این درجه از سختی داشته باشیم. به خانه رسیدم و چند ساعتی گذشت تا رفتم سر وقت تودهی سلولوزی پای قفسهها، به دنبال چرک نویسهای پروژه که در طول هفتهی گذشته ناامیدانه نوشته بودمشان میگشتم. چشمم خورد به “جنگل واژگون” که پشتش به من بود. دو صفحهاش را تند خواندم. اسمها داشت زیاد میشد. احتیاج به تمرکز بیشتری داشت. کتاب را کنار گذاشتم و آن جملهی قدیمی و معروف “حالا واسه این وقت هست” (با ابروهای بالا زده شده ادا شود) را با خودم تکرار کردم. هاتف از دیار غیب ندا داد که مهلت تحویل پروژه تا پسفردا تمدید میشود؛ من هم که تقریباً کارهایش انجام دادهام؛ روی هاتف را هم که نمیتوانم زمین بیاندازم.
با این کتاب نود و چهار صفحهای به شدت همذات پنداری کردم. نمیگویم با فلان شخصیت، بلکه میگویم با کتاب. نمیتوانم هیچکدام از شخصیتها را جای خودم بگذارم (یا برعکس) در عین حال از همهشان دیالوگهایی خواندم و دربارهشان از زبان راوی چیزهایی شنیدم که فشارم شد هجده و نیم روی یازده و نیم. یکجاهایی فکر کردم که شبیه اینها را نوشتهام. نه اینکه شبیه؛ مثلاً اگر کسی هر دو را میخواند حدس میزد که فلان مطلبم تقلید ضعیفی از بهمان قسمت جنگل واژگون بوده است. در هر صورت این تصور که در بازهای از زمان، از ذهن من همان چیزهایی گذشته که شبیهشان از ذهن سلینجر هم گذشته بوده برایم بسیار هیجانانگیز بود و داشت مرا ذوق مرگ میکرد. آرزو کردم کاش سلینجر اینها را ننوشته بود تا یک روز که مهارت و تجربهی کافی کسب کردم، من آن را مینوشتم. زود آرزویم را پس گرفتم. هیچکس مثل سلینجر نمیتواند از توصیفات را اینقدر زیبا و از دیالوگها اینقدر بجا استفاده کند. هیچکس مثل او نمیتواند داستان را چنان قابل لمس روایت کند که بتوانم خودم را در تکههای شخصیتهای متمایز، واضحتر از چیزی که در آینه میبینم، ببینم.
یک تکه از یک دیالوگ را در گودر شر میکنم:
سنی ازم گذشته بود تا فهمیدم شعر واقعی اصلاً وجود داره. در جستجوش تا سر حد مرگ رفته بودم. در واقع این جور مُردن خیلی هم موجهه. به خاطرش آدمو توی قبرستون ِ مخصوصی دفن میکنن.
چند لیوان آب میخورم. بعد میروم یاهو. شاید کسی باشد که بتوانیم کمی حرف بزنیم. کسی نیست. حتا برای چند لحظه این ایده به ذهنم میرسد که بروم در یکی از رومهای یاهو و با فونت سیودو و رنگ قرمز ابراز خوشحالی کنم. از آن ایدههایی که زود به فکر آدم میرسد و زود هم منتفی میشود. حوصلهی چت کردن با آدمهای بیخواب را نداشتم. البته فقط این نبود. در واقع همیشه برای یک کاری بیشتر از یه دلیل وجود داره. دلیل دیگهاش این بود که به نظر من حرف زدن را کسی از طریق فشار دادن کلیدهای کیبورد چندان لطفی ندارد، و یک گپ دربارهی یک کتاب آن با کسی که اصلاً معلوم نیست به هیچ جایش باشد که من از یک کتابی خوشم آمده یا نیامده میتواند بیشتر باعث سرخوردگیام شود تا اینکه آرامم کند. این شد که راه حل یکی مانده به آخر را انتخاب کردم. یعنی:
Start –>All programs –>Windows live –> Windows live writer
نه سرزمین هرز، که بزرگجنگلی واژگون
شاخ و برگهایش همه در زیر زمین.
۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
حیف هفت تا پادشاه که فراموش شوند
شهریور امسال بهترین شهریور عمرم بود. بیکار بودم. زبان میخواندم که حظ کنم. روزی سی دقیقه با الپتیکال ورزش میکردم. یک تمرینهایی را انجام میدادم که تقریباً روزانه یک-دو ساعت مدیتیشن میخواست. تصمیم داشتم بعد از تمام شدن دورهاش دربارهی آن بنویسم که تمامش نکردم. اواخر تابستان بود و با آمدن مهر دوستانم میرفتند دانشگاهشان و دور میشدیم، پس تراکم قرارهای بیرون و مهمانیهای دوستانهمان در تقویم، بیشتر از وقتهای دیگر بود. روزها عالی میگذشت و بهترین قسمتش دوازده نیمه شب تا چهار صبح بود. آدم مذهبی نیستم؛ اما حس میکنم شبهای ماه رمضان بیدار ماندنش لطف دیگری دارد. بیدار میماندم… چایی پشت چایی... کمتر درحال وبگردی و بیشتر در حال کتاب خواندن. سکوت و خلوتی شب و ژستی که گرفته بودم –با چای و کتاب، چهارزانو در آشپزخانه- انگار کیفیت چیزی را که میخواندم صد برابر میکرد.
صدای اعتراض خانواده درآمده بود. نمیدانم چرا؟ من که سروصدایی تولید نمیکردم که بخواهد خوابشان را بههم بزند. پدرم یواشکی به مادرم میگفت که این دختر چرا شبا بیداره و مادرم به من میگفت، این که نشد زندگی. بحثمان به نتیجه نمیرسید. آخرش با این توافق تمام میشد که چند روز دیگر دانشگاه من شروع میشود و بخواهم یا نخواهم باید صبح زود بیدار شوم. پس مجبور میشوم شب زود بخوابم. این چند روز عیش مرا به هم نزنند لطفاً. قضیه موقتاً حل میشد تا دو-سه شب بعد که این مکالمه تکرار شود.
نزدیک چهار ماه از آن شهریور طلایی میگذرد و من هنوز در سودای آن شبهای غرق شده در چای بیدار میمانم؛ با این تفاوت که اغلب صبح زود بیدار میشوم. گاهی سر کلاس احساس خستگی میکنم، گاهی هم نه. تعجب میکنم که چرا خسته نیستم. بعد یکهو میبینم مثلاً در چهل و هشت ساعت شش ساعت خوابیدهام و باز هم خسته نیستم. حدود ساعت شش عصر کمی احساس سردرد میکنم. میروم یک چرت بزنم، که هفت صبح فردا بیدار میشوم.
وقتهایی که خستگی، سر کلاس سراغم بیاید، شکنجهی مسلم است. عادت دارم ردیف جلو بنشینم. نه اینکه از این خرخوانها باشم. عقب که باشم هیچی نمیفهمم. بعد سیستم بیولوژیک محترم بدنم یاد خوابهای ندیدهاش میافتد و انتقام گرفتناش گل میکند. چشم در چشم استاد یهوری میشوم و مدادم از دستم میافتد. همان طور که دارد نگاهم میکند چشمهایم را میبندم و به خواب چند ثانیهای فرو میروم. چندبار خواب هم دیدهام. خمیازههای مککر که دیگر حکایت خودش را دارد.
از این وضع واقعاً متاسفم، نه به خاطر خوابهای دوازده ساعته یا افتادن مداد از دستم. بلکه به خاطر آن چند دقیقهی قبل از خواب و به خاطر رویاهایی که فراموششان میکنم. بله، فقط به خاطر همینها.
با این اوضاع وقتی به رختخواب میروم، هنوز سرم به بالش نرسیده هفت تا پادشاه را در خواب دیدهام. خستگی بدون برنامه و ناگهانی میآید و تا سه شماره بیشتر بیدارم نمیگذارد. بنابراین آن خیالبافیهایی که مردم قبل از خواب رفتن دارند را ندارم. یکی از بهترین قسمتهای زندگی همین فکر و خیال تختخوابی است. فکر روزی که گذشت و فردای نیامده. فکر یار و دیار، شب آدمی را میسازد.
خیلی وقتها با عجله و هولهولکی بیدار میشوم و فرصت ریویوی خوابم را ندارم، چه برسد به نوشتناش. پس آن هفتتا پادشاه که وقتی سرم بین هوا و زمین بود میدیمشان را یادم نمیآید. کیفیت خواب پایین است. حیف خوابهایی که فراموش میشوند. چقدر بعضیهایشان قصهی خوبی دارند. حتا میتوانند سوژهی نوشتهی تخیلی باشند. اصلاً آدمی روزش را به خواب دیشبش زنده است. حیف روزهایی که مرده باشم. حیف فراموش کردن. حیف خیال بافتنهای دوازده شب.
ساعت سه و پنجاه و دو دقیقه است. احتمالاً در راه رسیدن به تختخواب بیافتم و روی زمین ولو شوم و از سرما به خودم بپیچم، بدون اینکه لحظهای به کسی، به چیزی فکر کرده باشم. ساعت ده صبح فردا بیدار شوم، بی آنکه رویای کودک موسیاه که کنار جاده بابونه میچید را، یادم بیاید.
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه
اواخر پاییز
سایهام روی آسفالت کمی خندهدار شده. آفتاب از پشت سرم میتابد و سرم را یک جور بامزهای درآورده. آن شالگردن سفید و طوسیام را دو دور پیچیدهام دور گردنم، طوری که کمی روی چانهام را پوشانده و وقتی سرم را پایین میآورم به لبم هم میرسد. برآمدگی که شالگردن روی شانههایم ایجاد کرده، عکس روی زمین را خندهدار میکند. هنوز آنقدر سرد نیست که لازم باشد شالگردن سفید و طوسی را دو بار دور گردنم بپیچم، اما تربیت بدنی2 داشتم و تربیت بدنی2 شنا است. با این بادهای آخر پاییز آدم خوب سرما میخورد. بهتر بود تا در ورودی با تاکسی یا اتوبوسهای داخل دانشگاه میرفتم؛ اما حاضر نیستم پیادهروی در مسیرهای خلوت را، آن هم بعد از شنا، آن هم اواخر پاییز، آن هم با شالگردنی که روی چانهام را پوشانده، آن هم با صدایی که در گوشم از تلاش برای رها شدن میگوید، مثل پرندهای روی سیم… اوه به جهنم که سرما میخورم! دلم میخواهد این پیادهروی تمامی نداشته باشد و من سالها در این دانشگاه پرسه بزنم. در این حالت فوقالعاده از سرخوشی که باشی آدمها را دوست داری. همهشان را درک میکنی. آنها همانهایی هستند که یک روز یا یک شب، خواسته یا ناخواسته قدم به این دنیا گذاشتند و قسمتی از سرنوشتشان این بوده که امروز در یکی از مسیرهای خلوت این دانشگاه از کنار دختری رد شوند که دارد با پیادهروی، تولدش را جشن میگیرد و به آنها لبخند ِ نامحسوس میزند.
همان طور که مسیرم را کج میکردم، تا اول بروم طرف یکی از درهای فرعی و برای رسیدن به در اصلی مجبور باشم از آن مسیر باریک محبوبم رد شوم، فکر میکردم که از کجا شروع کنم برای نوشتن مطلبی که مناسبت تولدم را در خود جا بدهد. شاید بهتر باشد از همان ابتدا بگویم. گفتن از عامل اصلی تولد من که همان جنس نامرغوب ایرانی بود. در گیرودار منتقل شدن پدرم که مادرم را از خانوادهاش دور میکرد و مادرم که از زمان کشته شدن داییام در جنگ، دچار افسردگی شدید شده بود و همان موقعها متوجه شده بود که فرزند ناخواستهای در شکم دارد و کمی بعدتر هم اوریون گرفت. پیش هزارتا دکتر رفتند که ششصد و سی و هفت تایشان سقط جنین را پیشنهاد میکردند و سیصد و شصت و سه تای آنها میگفتند که امیدشان اول به خدا، بعد به این سی درصد باشد و بچه را نگه دارند. خلاصه هفتاد درصد احتمال داشت که عقبمانده شوم. نشدم. خواهرم میگوید زیاد مطمئن نباشم. میگوید بعد از بیست و پنج سالگی معلوم میشود… بالاخره با تکیه بر آن سی درصد، اواخر پاییز به دنیا آمدم.
بچه که بودم پدرم را میپرستیدم. دوستش داشتم و او را غولی میدیدم که همیشه به من کمک میکند. یک غول مهربان و قوی که به خاطر ریشش به سختی میشود او را بوسید. غولی که هوسهای وقت و بیوقتم برای پارک و بستنی و قصههای سربازیاش -که اغلب خالی بندی بودند- را برآورده میکرد. بله… حسابی لوس بودم. و اینکه در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.
مادرم آن روزها رمان زیاد میخواند. گاهی صدای اعتراض بقیه بلند میشد که چرا شام و نهار نداریم. میرفتم بغلش و به همان صفحههایی نگاه میکردم که مادرم ساعتها به آن خیره میشد. میپرسیدم چی نوشته. مادر برعکس پدر زیاد حوصلهی سروکله زدن با من را نداشت. میگفت هر وقت رفتم مدرسه و خواندن یاد گرفتم، خودم بخوانم. چه روزهایی که گریهکنان به خواهر و برادرم التماس میکردم با آنها بروم مدرسه؛ و چه شبهایی که در خوابهایم، آرزوی کیف و کتاب را محقق شده میدیدم.
یکی از اولین چیزهایی که نوشتم روی یک تکه کاغذ بود، که نوشته بودم من هیچکدام از اعضای خانواده را دوست ندارم و فقط بابا را دوست دارم و بعداً که بزرگ شدم میخواهم با حمید ازدواج کنم. بعدها که فهمیدم پدرم آن یادداشت را پیدا کرده، بسیار خجالت کشیدم. وقتی کلاس اول بودم، حمید در کلاس دوم درس میخواند و در سرویس مدرسه، که یک مینیبوس آبی بود، با هم قرار و مدار ازدواج گذاشته بودیم. یکبار هم زیر نقاشیهای دوران بیسوادیام توضیحات و خیالاتم را نوشتم که از طرف برادرم به شدت مسخره شد. هنوز هم گاهی یادم میآورد و میخندد. یک بار هم، اوایل تابستان، وقتی تازه از دوست صمیمیام سیمین، جدا شده بودیم، یک نامه به او نوشتم و آن را انداختم در صندوق پستی زرد رنگ سر کوچهمان. درست یادم هست که سیام شهریور به دستش رسیده بود. روزی که فردایش همدیگر را میدیدیم.
غلامحسین ساعدی در جایی میگوید:
… و از اینجا به بعد داستان من حادثه زیاد دارد؛ و من یکی اعتقاد دارم که داستان پر حادثه، فضای غریبی لازم دارد که سر هم کردن آنها با جمله چه فایده؟ اگر میشد با آمار مدار تغییر و تحول روحی یک انسان را نشان داد چه فوقالعاده بود.
کودکی کم تحرک و ساکتی داشتم. خاطراتم همه در هالهای منگ و کسلکننده هستند. انگار تمام کودکیام را در بعدازظهرهای تابستانی گذرانده باشم. دههی دوم اما بسیار پرتلاطم و دیوانهکننده بود. هزار و یک اتفاق خوب و بد، مشکلات خانوادگی و مالی که پیش از آن نبود، یا کمتر بود، عشقهای تینایجری، شکستهای تینایجری؛ اینها همراه شده بود با طوفانهای هورمونی که نه تنها احساسم و فکرم، بلکه روز به روز بدنم را دستخوش تغییر میکرد. هر روز که جلوی آینه میایستادم با روز قبل تفاوت داشتم. حالا که فکرش را میکنم میبینم این تغییرات واقعاً برای نوجوانان سخت است. و تعجب میکنم که چرا خانوادهها همیشه از بدقلقی و سرکش شدن نوجوانهایشان شکایت میکنند. آن همه تغییر در همه چیز، مرا وحشتزده میکرد. فکر میکنم همه را در آن سن و سال وحشتزده میکند. شاید به خاطر همینها بوده است که بیشتر وقتها از همهچیز متنفر بودم. شاید به همین خاطر است که آرزو نمیکنم به عقب برگردم. همین چند دقیقه قدم زدن در مسیرهای خلوت دانشگاه را با تمام سالهای کودکی و نوجوانیام تاخت نمیزنم. همین جایی که حالا هستم را دوست دارم. حتا میتوانم بگویم چند سال آینده را از امروزم بیشتر دوست خواهم داشت. کسی چه میداند. تا سالهای بعد، که اواخر پاییز، بشمریم و ببینیم جوجهها چندتا هستند.
:)
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه
این دهان بستی، دهانی باز شد
A - kojai? hurry baba! sare koocham
H - kooche khodeton?
دیلینگ دیلینگ آیفون به صدا در آمد. آنقدر صورتش را نزدیک آورده بود که شبیه مگس شده بود. علی از بچههای دانشگاه است. قرار بود با هم برویم مراسم ختم مادر یکی از دوستان مشترکمان. آیفون را برداشتم.
H - بله
A - نخیر. کوچهی شما.
H - واسا اومدم
قبل از اینکه علی بیاید داشتم به این فکر میکردم که اینطوری خیلی بهتر از تنها رفتن است. من کلاً برای مراسم عزاداری و ختم و هفت و سه و چهل و اینها استرس میگیرم و مدام نگرانم که باید چه بگویم و چطور رفتار کنم و… اینکه با یک نفر دیگر بودم از استرسم کم میکرد. البته علی یک استرس دیگر اضافه میکرد. پشت چشم نازک کردنهای همسایهها را از گوشهی پردههای پنجرهها تصور میکردم. خواهش کرده بودم سر کوچه بایستد تا بیایم. خواستم همان جا از پشت آیفون یک تشری بزنم که چرا آمده در خانه؛ اما چیزی نگفتم. گور بابای همسایهها و پشت چشمهایشان…
H - نمیدونی چطوری مُرد؟
A – کی؟
H – اَاَاَه داریم میریم مراسم کی؟ عمهی من که نمرده.
A- سکته کرده... سکتهی قلبی… دیده بودی مادرشو؟
H – آره. چند بار خونه شون رفته بودم. هیچیش هم نبود. سالم بود. جوون بود. خوشگل بود.
A – ببین… من که تو مردونه کسی رو نمیشناسم. نمیرم تو. بیرون وامیسم. تو رفتی تو به الناز بگو منم اومدم. از طرف من هم تسلیت بگو.
تازه یادم افتاد که مراسم در مسجد است و مسجد هم مردانه-زنانه است و من باید تنها بروم داخل و وجود علی چندان تاثیری در استرسم نخواهد داشت. باید مثل مراسم ختمهای دیگر ترسان و لرزان دنبال جایی بگردم که کفشم را بگذارم و له نشود و با دستپاچگی بروم تو و دنبال قیافههای آشنا بگردم. صاحبان عزا را پیدا کنم و بروم مثل احمقها تسلیت بگویم.
کفشم را به صورت اوریب گذاشتم یک جایی بین در و نردههای راه پله. راهپلهای که راهی باز کرده بود برای مردمان طبقهی همکف تا بروند و برسند به زیر ِ زمین. بین در، و آن راهپله امکان له شدن کفشهایم نبود، اما احتمال گمشدنشان بود. از همان جلوی دری که رو به کوچه بود، تا در ورودی، خانمهای سیاه پوش نشسته بودند. لباس همدردی بعضی چادر سیاه بود و بعضی دیگر لاک سیاه، با موهای هایلایت شده و بدون یک خط آرایش. فکر کردم که اگر من هم بمیرم مراسمم همینطور میشود. این دوگانگی بین فامیل و آشناهای من هم وجود دارد. ترجیح میدهم وقتی مُردم آدمها لاک تیره و عینکآفتابی بزنند با کراوات مشکی. البته آدم که مرده باشد دیگر بودن و نبودن آدمها هم برایش فرقی ندارد چه برسد به اینکه چی پوشیده باشند. آدم وقتی میمیرد فقط یک نفر را میخواهد که دفنش کند. تازه در این مورد هم مطمئن نیستم. در قصهها شنیدهام که وقتی مردهای دفن نشود روحش ناآرام میماند. مثل پدر و مادر ربکا که استخوانهایشان توی یک کیسهی کرباس، درون یکی از دیوارهای خانهی تازه مرمت شدهی خوزه آرکادیو بوئندیا مانده بودند.*
جلوی در ورودی دو دختر جوان ایساده بودند که در دست یکی از آنها باقلوا و در دست دیگری خرما بود. خرماهایی که وسطشان به جای هسته، گردو کار گذاشته بودند و رویشان پودر نارگیل ریخته بودند. اگر از من بپرسند مرگ چه مزهای میدهد میگویم مزهی خرما و گردو و کمی هم مزهی نارگیل. مزهی مرگ شاید شیرین باشد اما نمیتواند خوشایند باشد. خرما برداشتم. دختر لاغر و قد بلندی که باقلوا دستش بود با نگاه نگران و محزون کسی را میپایید انگار. نگاهش را که دنبال کردم، رسیدم به الناز و خالهاش که نشسته بودند میان آنهمه شلوغی. از بین زنهای سیاهپوش راه افتادم که بروم نزدیک و تسلیت بگویم. گیر کردم پشت سر یک خانم مسن و واکر به دست. احساس پراید اسپرتی را داشتم که در جادهی ترانزیت پشت سر یک کامیون که شصتتا سرعت دارد گیر افتاده است. بیادبی بود جلو بزنم. اگر ماشین بودیم سبقت میگرفتم. اما ماشین نیستم. قوانین آدمها در مواردی مثل این، با قوانین راهنمایی و رانندگی تفاوت دارد.
- الناز… سلام خوبی؟
- مرسی. هممم
(خوبی هم شد سوال. معلوم است که خوب نیست.)
- تسلیت میگم عزیزم. ایشالا غم آخرت باشه. بقای عمر خودت و خانوادهت…
(کدام خانواده؟! با رفتن مادرش فقط او و پدرش ماندهاند)
دست دادم. دوست داشتم میتوانستم بغلش کنم. پوزیشنش جوری نبود که بشود جلو رفت. شلوغ بود. از پشت سر من هم داشتند میآمدند.
- مرسی که اومدی
- من اینجام… فعلاً…
آمدم کنار. جای نشستن به سختی پیدا میشد. چند ثانیه کنار دیوار، نزدیک در ورودی ایستادم و باز پی قیافههای آشنا گشتم. چند نفری هم به نظرم آشنا آمدند. انگار از بچههای دانشگاه باشند. یادم افتاد که علی بیرون منتظر است. من که کسی را نمیشناسم. الناز را هم نمیتوانم بیشتر از این ببینم. بهتر است بروم. رفتم. کفشهایم سر جایشان بودند و از آن پلهها نیفتاده بودند پایین. زودی آمدم بیرون.
A – ای تک خور. واسه منم خرما میآوردی.
H – بیا واسه تو.
A – اینهمه دستمالیش کردی حالا میگی بیا واسه تو؟!
H – برم یکی برات بگیرم؟ لوس کردی خودتو؟!
چیزی نگفت. داشت شوخی میکرد که مثلاً حال و هوای مرا عوض کند. نمیدانم چرا بعضیها فکر میکنند وقتی دپرسی باید شوخی کنند. اتفاقاً آن موقع آدم حوصلهی شوخی ندارد. دست کم من اینطوری هستم.
A – چه اخلاقت گنده! از طرف من تسلیت گفتی؟
H – آره
A – کدوم “آره”؟ اخلاقت یا تسلیت؟
H – هر دوتاش.
دروغ گفتم. از طرف او تسلیت نگفته بودم. راست میگفت. اخلاقم گند بود.
A – خب الناز چی گفت؟
H – پرسید “اینجاست؟” گفتم آره. گفت سلام برسونم بهت و تشکر کنم که اومدی.
باز هم دروغ گفتم.
A – سلامت باشه. خواهش میکنم.
دلم سوخت از این “سلامت باشه” و “خواهش میکنم”ی که گفت. ظاهراً مثل شوخی بود. اینکه یک نفر دورادور از تو تشکر کند و تو بگویی “خواهش میکنم” کمی جنبهی طنز دارد. اما این “خواهش میکنم” را خیلی معصومانه گفت. با صدای آهسته گفت که آدم بیشتر دلش میگرفت.
A- سوار شو بریم.
H- نه من پیاده میرم. یه چیزی باید بگیرم سر راه.
A- خب با هم بریم. چی میخوای بگیری؟
H- یه کتاب داده بودم پانچ کنن. باید بگیرم. معتل میشی. مرسی اومدی دنبالم.
A- هر جور راحتی. برم دو-سه تا داف بلند کنم.
باز هم شوخی کرد. اما این بار خندیدم. خودم هم متوجه رفتار زنندهام شده بودم.
H- برو جوون. خدا به همرات.
باز هم دروغ گفته بودم. کتاب و پانچی در کار نبود. فقط نمیخواستم زود به خانه برسم. لازم نبود دروغ بگویم. کافی بود میگفتم میخواهم قدم بزنم. یا بگویم میخواهم تنها باشم. یا میگفتم نمیخواهم زود برسم خانه. اما آدم که دو-سه تا دروغ بگوید. میافتد روی دور و هی دلش میخواهد الکی دروغ ببافد.
داشتم عینک دودیام را از کیفم بیرون میآوردم که یک نفر صدایم کرد. یکی از دوستان مشترک من و الناز بود. گفت یک مسیری را با هم پیاده برویم.
- بیا… بلوتوستو روشن کن دوتا ساسی مانکن بهت بدم حال کنی. غصه نخوری.
- (خنده) … من این چیزا گوش نمیدم.
- دِ اگه گوش میدادی که اینقدر پچول نبودی… از این خوشت میآد؟
دوتا ترک برایم فرستاد تا در راه گوش کنم. وقتی جدا شدیم آنها را دیلیت کردم. نمیدانم چرا مردم سعی میکنند آدم را از حالت محزون بودن در بیاورند. باید حزنم را بکشم تا تمام شود. اگر یک نفر پیدا شود و بیهوا شادم کند، این حزن هم میماند روی دلم. اگر شده با آهنگ غمگین گوش کردن در خیابان خلوت و دو-سه قطره اشکی ریختن زیر عینک آفتابی، باید تمامش کرد. در این صورت وقتی رسیدم خانه میتوانم بروم با بقیه نهار بخورم و سر به سر برادرم بگذارم. میتوانم برای خواهرم تعریف کنم که چه شد و کجا رفتم. “Oh yeah بیبی چه لبهایی داره…” راست کارم نبود. شجریان میخواستم که بگوید “این دهان بستی دهانی باز شد…”
رسیدم خانه.
- چیه تازگیا ختم برو شدی؟
این را برادرم گفت. چند وقت پیش هم پدر یکی دیگر از دوستانم فوت کرده بود و برای مراسمش رفته بودم.
- من ختم برو نشدم. عزرائیل تازگیا دور و بر من میچرخه. مواظب خودت باش خان داداششش!
- من تا حلوای تو رو نخورم نمیمیرم.
مادرم گفت:
- از این حرفا نزنید به هم.
---------------------------------------------------------------
* از کتاب “صد سال تنهایی”