۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

حالت ِ درد


چون صحّت‏شان داد و فراغت، از ایشان آن یقین باز رفت و خیال‏اندیشی باز آمد. می‏گویند خداوندا، آن چه حالت بود که به صِدق، ما تو را می‏خواندیم در آن کُنج ِ زندان -با هزار قُل هُوَ الله بی ملامت- که حاجات روا کردی؟ اکنون ما بیرون زندان، هم‏چنان مُحتاجیم که اندرون ِ زندان بودیم تا ما را از این زندان ِ عالَم ِ ظُلمانی بیرون آری به عالَم ِ انبیا که نورانی ست. اکنون، چرا ما را همان اخلاص، برون ِ زندان و برون ِ حالت ِ درد، نمی‏آید؟ هزار خیال فرود می‏آید که عَجَب. فایده کند یا نکند؟ و تاثیرِ این خیال هزار کاهلی و ملامت می‏دهد. آن یقین ِ خیال سوز کو؟


 مولانا جلال‏الدّین محمد بلخی / فیه ما فیه

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

آیا ستاره‏ها بزرگ و گرد هستند؟



اولین شاعر جهان حتماً بسیار رنج برده است، آن‏گاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش آن‏چه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده، توصیف کند...

جبران خلیل جبران/نامه‎‏های عاشقانه‏ی یک پیامبر



یک انسان نخستین را به یاد می‏آورم. بدون هیچ اطلاعی از اعضا و جوارح داخلی بدنش... گاهی صدایی را در سینه حس می‏کند، که این صدا بر اثر خوشی‏ها، هیجان‏ها و ترس‏ها آهنگ تندتری می‏یابد. از خودش می‏پرسد که این صدا و این تپش چیست؟ از کجاست؟
چه هیجان خاموشی دارد، فکر کردن به جواب این سوال...

یک انسان نخسین را در نظر می‏آورم که به آسمان نگاه می‏کند. هیچ نمی‏داند زمین گرد است، هیچ نمی‏داند ستاره‏ها بزرگ و گردند، گاهی بزرگ‏تر از خورشید، بارها بزرگ‏تر از زمین، بارها دورتر... آسمان را گنبدی می‏بیند که در روز پر از نور است، و در شب... پرده‏ای رویش کشیده می‏شود. این پرده سوراخ‏های ریزی دارد که سوسوهای نور از این سوراخ‏ها به چشم او می‏تابند. یکی از این روزنه‏ها بزرگ‏تر است و آن ماه است، همان که پروانه‏ها را به خود می‏کشاند، شاید او را هم.
به نوار نورانی که از طرفی به طرف دیگر آسمان کشیده شده نگاه می‏کند. هیچ نمی‏داند این یکی از بازوهای کهکشانی است که در آن زندگی می‏کند. خودش هم در یکی از این بازوهاست و دارد به بازوی دیگر می‏نگرد. این چیزها را نمی‏داند و فقط یک جاده می‏بیند... جاده‏ای که سنگ و کلوخش ستاره است... این جاده برای کیست؟ چه کسانی را از کجا به کجا می‏برد؟ چه سوال‏های رویایی و زیبایی! می‏شود ساعت‏ها برایش خیال بافت.


یک انسان نخستین را تصور می‏کنم. در ساحل اقیانوس ایستاده و به افق چشم دوخته است. نمی‏داند زمین گرد است، نمی‏تواند تصور کند که آن طرف اقیانوس هم ساحلی مثل این باشد. آن‏جا چیست؟ آن‏جا کسی زندگی می‏کند؟ آیا یک آبشار بزرگ، دارد همه‏ی آب‏ها را در فضایی ناشناخته و بی‏پایان می‏ریزد؟ و اینگونه اولین ناخدای جهان متولد می‏شود... می‏رود و به آخر نمی‏رسد... نمی‏رسد... نمی‏رسد... می‏فهمد که سفر رسیدن نیست، سفر خود ِ رفتن است، سفر خود ِ چشم دوختن است.


-------------------------------------------------------------------------------
+ من اینجا باید از فریق تاج‏گردون تشکر کنم برای اینکه به من کمک کردند تا کد قالب را کمی دست‏کاری کنم. مرسی فریق. الآن این قالب، غایت آمال من ِ! :)
+ با اینکه این نقاشی جبران خلیل جبران رو خیلی دوست دارم، ولی اون بالا که بود من رو یاد معبد می‏انداخت. بعدن یه نقاشی یا یه عکس می‏ذارم اون بالا بالاهه.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

گیر کردن بین شمشادها


A

وقتی دوستی را در تاکسی می‏بینید.
چندین حالت وجود دارد:
1- اگر دوست شما، از شما بزرگ‏تر باشد، او کرایه را حساب می‏کند. اگر شما بزرگ‏تر باشید شما حساب می‏کنید.
2- اگر دوست شما معلم شما باشد، شما برای احترام و این‏ها کرایه را حساب می‏کنید؛ اگر شما معلم باشید، شما حساب می‏کنید که طرف ضایع شود.
3- اگر شما خانم باشید و دوست شما آقا باشد، او حساب می‏کند؛ اگر شما آقا باشید و دوست شما خانم باشد، شما حساب می‏کنید؛ اگر یک یا هر دو نفر هم‏جنس‏گرا باشند، بسته به فاعل یا مفعول بودن‏شان و جنسیت‏شان وضعیت مورد بررسی قرار می‏گیرد، که توضیحات آن در این مقال نمی‏گنجد!

حالات ترکیبی:
1- حالتی که با معلم‏تان که همجنس شما است و از شما بزرگ‏تر است:
در این حالت دو نظریه وجود دارد:
الف- او بزرگ‏تر است و شما کوچک‏تر، پس او باید حساب کند.
ب- او معلم است و شما دانش‏آموز یا دانشجو، پس شما باید حساب کنید.
ظاهراً مورد الف و ب با هم وضعیت خنثی را پدید می‏آورند، ولی اینطور نیست! اهمیت رابطه‏ی استاد-شاگرد ی بیشتر از اهمیت رابطه‏ی بزرگ‏تر-کوچک‏تر ی است. بنابراین شما باید حساب کنید!

2- حالتی که دوست شما در واقع معلم شماست و شما خانم هستید و معلم‏تان آقا هستند:
الف- او معلم است، پس شما باید حساب کنید.
ب- او آقا است پس او باید حساب کند.
ج- او بزرگ‏تر است پس او باید حساب کند.
ملاحظه می‏فرمایید که ب و ج در مقابل الف قرار دارد و دوتا به یکی! پس او باید حساب کند.

حالت خاص: شما آقا هستید و در صندلی جلو نشسته‏اید. خانمی که با شما آشنا است، و از شما کوچک‏تر است در صندلی عقب نشسته است. دو نفر دیگر هم کنارش نشسته‏اند. پول را به راننده می‏دهید و می‏گویید "این خانوم رو هم حساب کنید" راننده می‏پرسد "کدوم را؟". در این زمان شما گیج می‏شوید و خیلی بد است که بگویید "اولی از سمت شاگرد" بنابراین باید بگویید "همه رو کلن".*

B

یکی از دوستان مادرم که اتفاقاً همسایه‏مان هم هستند، بسیار شدید احوال‏پرسی می‏کنند؛ طوری که وقتی ایشان را می‏بینم، اگر در پیاده‏رو باشم می‏روم به خیابان و اگر در خیابان باشم، می‏روم به پیاده‏رو، آن هم از بین یک عالمه بوته‏ی شمشاد!
ایشان با سرعت 5k/s (کلمه بر ثانیه) احوال‏پرسی می‏کنند و من مجبورم مدام بگویم "مرسی" "لطف دارین". تازگی یاد گرفته ام وقتی کسی می گوید "سلام برسون" نگویم "مرسی" بلکه بگویم "بزرگواریتون رو می‏رسونم" ولی این جمله طولانی است و قبل از اینکه جمله‏ی من تمام شود شخص تعارف کننده جمله‏ی تعارف آمیز بعدی را شلیک کرده. در این صورت مجبورم جمله را نصف کاره رها کنم یا خیلی تند آن را ادا کنم، که در هر دو صورت جلوه‏ی زیبایی ندارد و مسخره به نظر می‏رسد. راه دیگر این است که بدون توجه به اینکه تعارف کننده، جمله‏ی بعدی را شروع کرده، خیلی آرام و باادب، و شمرده بگویم "بزرگواری شما رو می رسونم" و کاری نداشته باشم که طرف دارد من و خودش را خفه می‏کند که به دایی و خاله و همسایه و دوست و آشنا سلام برسانم. بله این طور بهتر است. اگر بخواهم برای هر سلام رساندنش بگویم "بزرگواری تون رو می رسونم" خیلی مسخره می شود. هم اینکه تعداد بالا می‏رود و هم اینکه ادا کردن آن تندتند و بی‏معنی می‏شود.

C

وقتی که در مهمانی نشسته‏اید و میوه پوست می‏کنید.
میوه را پوست کنده‏اید و قاچ قاچ هم کرده‏اید. دست راست شما یک خانم نشسته و طرف چپ هم یک آقا که معلم‏تان...
محض رضای خدا بس کنید! میوه را خودتان بخورید لطفاً! دیگر کسی میوه‏ی قاچ قاچ شده و دست‏مالی شده‏اش را به کسی تعارف نمی‏کند!

D

دست دادن!
قواعد کرایه تاکسی حساب کردن برای دست دادن هم برقرار است. ولی در ایران که یک کشور اسلامی است قضیه کمی فرق می‏کند. به شرح و بسط موضوع نمی‏پردازم. خودم را می‏گویم.
در فضای خانوادگی ما که تکلیف مشخص است. افرادی که اصطلاحاً نامحرم هستند دست نمی‏دهند.
حالا بحث سر دوستان و آشنایانی است که با فامیل من ارتباطی ندارند. بعضی از دوستان و آشنایان که آقا هستند معتقد و ملتزم به دستورات دین مبین اسلام هستند و مرتکب گناه می‏شوند اگر با آن‏ها دست بدهم. بعضی هم مرتکب گناه نمی‏شوند خب! با آن‏ها دست می‏دهم. اما چطور می‏شود تشخیص داد؟ نمی‏شود به راحتی تشخیص داد. آدم هم خوشش نمی‏آید دستش را دراز کند و با کسی دست بدهد که فکر می‏کند می‏رود جهنم اگر دست بدهد، و چون نمی‏شود راحت تشخیص داد. پس من کلاً دستم را جلو نمی‏آورم برای دست دادن. موضوع خیلی پیچیده است و من در واقع خودم را راحت کرده‏ام. اما اگر آقایی دست بدهد، من هم دست می‏دهم و از آن دسته هستم که فکر می‏کنم آدم نمی‏رود جهنم.

کاش نامه:
کاش هر کسی کرایه خودش را حساب می‏کرد مگر در مواردی که یکی پول خرد نداشت.
کاش همه به یک "سلام" اکتفا می‏کردند که مجبور نشوم از پیاده‏رو بزنم به باغچه و از بین شمشادها خودم را برسانم به خیابان یا برعکس.
کاش همه میوه خودشان را کوفـ... نوش جان می‏کردند.
کاش همه با همه دست می‏دادند.

-----------------------------------------------------------------------
* پسرعمویم دقیقاً این کار را برای دختر همسایه‏شان انجام داده بود! یعنی کرایه هر سه نفر را حساب کرده بود :)))


۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

Nostalgia


پسر فداکار


پطرس پسری کوچک و فداکار از مردم هلند بود. در کشور هلند سرزمینهایی هست که از سطح دریا پست‏تر است. برای اینکه آب دریا این زمینها را فرا نگیرد در کنار دریا سدّهایی دراز و پهن ساخته‏اند. پدر پطرس نگهبان یکی از این سدّها بود. او هر روز صبح از خانه خارج می‏شد و به سرکشی سدّ می‏رفت.
روزی پطرس از مادرش پرسید: چرا پدرم هر روز باید به سرکشی سدّبرود. مادر گفت: اگر نرود، ممکن است قطره‏ای آب از سوراخی بچکد. در این صورت چیزی نخواهد گذشت که اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی می‏گردد. سوراخ کم‏کم بزرگ می‏شود و آب همه‏جا را می‏گیرد. بعد از آن معلوم است که بر سر من و تو و همسایگان و اهل شهر چه خواهد آمد. پطرس پرسید اگر رخنه‏ای در سدّ پیدا شود و پدرم نباشد چه کسی می‏تواند آن را ببندد، مادر به شوخی گفت: پسرکی با انگشت خود.
در یکی از روزهای نخستین ِ بهار که یخها تازه آب شده بود و لاله‏ها از زمین سر برآورده بود و لک‏لکها که از سرمای زمستان به سرزمینهای گرم رفته بودند دسته‏دسته در آسمان نمودار می‏شدند، مادر پطرس او را برای کاری به خانۀ یکی از دوستان که در ده نزدیک بود فرستاد. پطرس در کنار سدّ راه می‏رفت و گاهی ابرهای سفید را که در آسمان حرکت می‏کردند تماشا می‏کرد و گاهی چشم به درختان می‏دوخت که اندکی سبز شده بودند و از آمدن فصل بهار خبر می‏دادند.
آفتاب نزدیک به غروب بود که پطرس از ده برمی‏گشت، هوا هر لحظه تاریکتر می‏شد. پطرس جز آواز پرندگان و غوکان و صدای پای خویش چیزی نمی‏شنید. ناگاه صدای چکیدن قطره‏های آب به گوشش رسید. به سدّ که نزدیک شد، دید سوراخی در سدّ پیدا شده است و آب قطره‏قطره از آن می‏چکد. بی‏درنگ به یاد گفتۀ مادر افتاد که اندک‏اندک خیلی می‏شود و قطره‏قطره سیلی می‏گردد و آب همه‏جا را می‏گیرد. نگاهی به دور و بر خود کرد، کسی را ندید. انگشت خود را در سوراخ فرو برد. دیگر آب نچکید، امّا انگشتش سرد شد. با خود گفت دیری نخواهد گذشت که عابری از اینجا گذر خواهد کرد. به او می‏گویم که پدرم را خبر دهد. مدّتی گذشت کسی از آنجا عبور نکرد. مِه همه‏جا را گرفت. پرندگان به خواب رفتند. غوکان نیز دیگر آواز نمی‏خواندند. دست پطرس کم‏کم بیحس شد، امّا پطرس جرأت نداشت که انگشت خود را از رخنه بیرون آورد. زیرا در این صورت، اندک‏اندک خیلی و قطره‏قطره سیلی می‏شد و آب همه‏جا را فرا می‏گرفت. دستش کِرِخ شد. فریاد کرد: پدرجان، پدرجان زود بیا، امّا جوابی نشنید. با خود گفت: تا جان در بدن دارم دست برنمی‏دارم. شوخی نیست، مادر و پدرم و همۀ اهل شهر نابود می‏شوند. چه عیب دارد که من فدای پدر و مادر همشهریان خود شوم. سرش گیج می‏خورد. شب چون قیر تاریک بود. جز آواز بومی که در دوردست ناله می‏کرد صدایی به گوشش نمی‏رسید. ساعتها گذشت. شب رفته‏رفته به پایان رسید. روشنایی در آسمان آشکار شد. مه از میان رفت و آفتاب کم‏کم برآمد. پطرس خود را کنار سدّ جمع کرده بود. هنوز انگشتش در سوراخ سدّ به‏جای بود. پدر و مادر پطرس چندان نگران نبودند، چه گمان می‏کردند پسرشان شب را در دهکده مانده است. صبح زود، مثل همیشه، پدر پطرس به سرکشی سدّ رفت. هنوز راهی نرفته بود که از دور چشمش به طفلی افتاد که بر سدّ تکیه زده بود. بر سرعتش افزود و نزدیکتر آمد. پطرس را دید که رنگش پریده است و انگشت در سوراخ سدّ دارد.
- عجب! پطرس، اینجا چه کار می‏کنی. عجله کن که مدرسه‏ات دیر می‏شود.
- پدرجان جلو آب را گرفته‏ام، مادر بارها گفته است: اندک‏اندک خیلی می‏شود و قطره‏قطره سیلی می‏گردد و آب همه‏جا را می‏گیرد. این بگفت و از خستگی چشم برهم نهاد و بر زمین افتاد.
پدر رخنه را مُوقّتاً بست. پسر را بر دوش گرفت و به خانه برد. مادر دست و پای پطرس را مالید و خوراک گرم به او خورانید و در رختخواب خوابانید. پدر همسایگان را خبر کرد تا رخنه را به یاری هم ببندند. همسایگان که سرگذشت پطرس را شنیدند، گفتند: آفرین بر این پسر شجاع و فداکار. مرحَبا به این شجاعت و دلیری. خوشا به حال پدران و مادرانی که چنین فرزندانی دارند.


اثر مانا نیستانی