۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

دمعة وابتسامة*


کمی بعد از اینکه واکاشی‌زوما را فراموش کردم، حدود دوازده یا سیزده سالگی پسری را در موسسه‌ای که می‌رفتم زبان بخوانم ملاقات کردم و احساس کردم برای اولین بار در زندگی‌ام عاشقم. کم‌وبیش تا هفده سالگی عاشقیت مخفیانه‌ام ادامه داشت. بعد از آن با پسری مجازی آشنا شدم و قبلی به واکاشی‌زوما پیوست. بعد از آن چند بار دیگر هم با آدم‌های مختلف آشنا شدم و برای دوره‌هایی کوتاه احساس تپش قلب، گاهی بی‌خوابی، گاهی تعرق دست‌ها را از سر گذراندم. شاید سر جمع چهار یا پنج بار قیلی‌ویلی شدگی‌ها در ناحیه‌ی کبد و کیسه‌ی صفرا را تجربه کرده باشم؛ دو بار حضوری، و دو بار اینترنتی و یک بار هم تلفیقی از این دو.

در این لحظه که در فارغیّت به سر می‌برم می‌توانم مقایسه کنم و بگویم که احساساتم نسبت به آدم‌های حقیقی، کسانی که اول دیدم‌شان و بعد توی دلم گفتم “اوه، چه تیکه‌ای است…” و بعد از مراحل کشش و نظربازی شاید کمی احساس صمیمیت کرده‌ام، احساسات عمیق‌تری داشته‌ام؛ تا آن‌ها که اول کمی چت کرده و فکر کرده‌ام: “اوممم، چه شخصیت فلانی دارد”. و بعد اتفاقی یا غیراتفاقی دیده‌ام و بیشتر آشنا شده‌ایم.
در یک کلام احساساتم در عشق‌های حضوری، عمیق‌تر از اینترنتی‌هایش بوده است.

جایی می‌خواندم –یادم نیست کجا و نمی‌دانم چی را سرچ کنم- که محقق‌ها می‌گویند زنان و مردان در برخورد با یکدیگر به طور غریزی می‌توانند تشخیص بدهند که آیا با ایشون می‌توانند فرزندان خوبی بسازند یا نه. اگر بتوانند و دی‌ان‌ای شان ردیف باشد احساس کشش می‌کنند و شخص مذکور به نظرشان جذاب می‌آید.
با رواج رابطه‌ها و عشق‌ها و گاهی ازدواج‌های اینترنتی، حدس می‌زنم نسل‌های آینده به مرور کیفیت ژنتیکی‌شان پایین بیاید.

ممکن است یک نفر بیاید و بگوید این حرف‌ها به شما نیامده و عاشقی نکشیده‌ای که گرسنگی یادت برود. قابل رد یا تائید نیست.
به هر حال راجع‌به افسانه‌ایی و آسمانی‌اش صحبت نمی‌کنم، –با فرض اینکه همچین وجود داشته باشد- همین بالا و پایین شدن‌های هورمونی را می‌گویم که ملموس است و همه‌مان تجربه‌اش کرده‌ایم. که اگر کسی از این جمع آن نوع‌اش را تجربه کرده، دعای خیری کند در حق ما ساده‌انگاران ِ سرد و گرم نچشیده که خدا بزند پس کله‌مان، قسمت ما هم بشود آن آسمانی.

خلاصه، به نظرم اینترنت جای خوبی برای پیدا کردن مخاطب، همفکر، دوست، پایه‌ی سینما، پایه‌ی تری‌سام، و لباس‌زیرنخی‌فروشی است؛ که از دوست بهترین‌هایش را همینجا دارم. به نظرم برای اعتماد به نفس‌مان هم که شده بهتر است لیلی و مجنون بازی‌های شیرین ِ زندگی‌مان را بگذاریم برای دنیای حقیقی، و دور اینترنت را خیط بکشیم، که عشق‌هایش مملو از دیستنس‌های به فاک دهنده و قبض ِ تلفن‌هایی است که رقم‌هایش از شش-هفت‌تا تجاوز می‌کند. از همه دردناک‌تر احساساتی است که عمیق نیستند، تا لااقل بشود بعد از سال‌ها خاطره‌بازی‌اش را کرد و لبخندی زد به احترامشان؛ بلکه جنس آن صفرویکی نباشد تا فقط تلخی‌اش نماند و بعد از چند ماه ِ پُر آه و پُر آب ِ چشم نرود همان‌جایی که واکاشی‌زوما در لیگ برترش توپ می‌زد.




*اشکی و لبخندی، عنوان نام کتابی از جبران خلیل جبران است.

۲ نظر:

hossein mohammadloo گفت...

چیه واکاشی زوما انقدر جذاب بود آخه؟؟ موهای بلندش؟؟؟
:))

Hel. گفت...

آره خب! :)) به این در دافی چشه؟!

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com