۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

در خدمت و خیانت چله‌نشینان غار ویس

در خلوت و سکوت، توی یکی از هزارها دالان غار ویس نشستم و تولد خورشیدی را که راس ساعت شش، درست از میان دوقله‌ی کوه بیرون می‌آمد، از سوراخی که به منظور این رصد در دیواره‌ی غار ایجاد شده بود تماشا کردم و به طنین زمزمه‌ی ذکرگویی‌های چله‌نشین‌های آیین میترایی گوش دادم که چندهزار سال پیش در همین موقع، از همین سوراخ و در همین راستا خورشید را نگاه می‌کردند و منتظر اولین روز پاییز بودند.

 

مرد راهنما، لاغر، مسن، با موهای بلند و ریش‌هایی که تا سینه‌اش می‌رسید در مورد میتراییسم و آداب عبادت پیروانش چیزهایی می‌گفت و ما را به قسمت‌هایی از غار برد که همه‌کس را راه نمی‌دهند –پارتی‌مان کلفت بود- جاهایی که باید دولادولا بروی، جاهایی که باید سینه‌خیز بروی از شدت خضوع، یک جاهایی قیام است و یک جاهای دیگر محل نشستن و اقامت و عبادت. غار تماماً ساخته‌ی بشر است که دوهزاروپانصد متر دالان و چاه و سوراخ‌سنبه دارد و امروز دست‌یافتن به اعماق آن غیرممکن است. غاری که خوشبختانه قرن‌ها از وجود آن بی‌اطلاع بوده‌اند و به همین خاطر همچنان بکر است. روی دیوارهایش نقاشی‌هایی دیده می‌شود، آدم را تا کجاها که نمی‌برد… سالکی با پوستی روشن، دنده‌های قابل‌شمارش از روی سینه، موهای تنک‌زده‌ی سر و ریش، که روزها بدون حرکت چهارزانو می‌نشیند، شوقی، ذوقی درش شکفته که خط و نگاری روی دیواری بیاندازد، جایگاه و حال و هوایش را با نقاشی‌اش ربط بدهد. بگوید اینجا، این اتاق، به این نقاشی شناخته شود و بعد بتواند به دوستان یا مریدانش بگوید فلان‌جا که فلان نقاشی هست، جایی است که باید nروز آنجا بمانید و بعد به بیسار جا بروید.

وقتی به سوراخی رسیدیم که اگر روز اول پاییز نگاه کنی خورشید درست از میان دو کوه بیرون می‌آید، خستگی و مناسب نبودن کفش را بهانه کردم و ماندم تا برگردند. روی تخته سنگی نشستم که مردی یا زنی از اجدادم روی آن نشسته بود و در همین روز از سال، در همین ساعت از روز، منتظر دیدن شکوه خورشیدی گرد و نارنجی بود که می‌آمد و نور مقدسش ‌را، گرمای زندگی‌بخشش را می‌تاباند به تاریکی ِ غار. صدای زمزمه‌ی ایشان خیلی نامفهوم می‌آمد، به نامفهومی ِ صدای دریا از توی صدف؛ در تداخل با ذکرگویی‌های هزاران زائر و سالک دیگر.

بعد از طی کردن هفت مرحله‌ی فلان و بیسار در طی آن چهل روز، مرحله‌ی آخر بیرون آمدن از غار و رسیدن به نور و روشنایی، رسیدن به بهشت است. از تاریکی در آمدیم و به بهشت وارد شدیم. کوه روبرویمان، خورشید بالای سرمان و مخلوط همگنی از درخت و خانه -همان نیاسر- زیر پایمان بود. سفر تخیلی-تاریخی-معرفتی‌ رئال‌مان تمام شده بود و باید از یک مسیر نامعقولی، از یک جاهایی که باید با چنگ و دندان بچسبی به صخره‌ها و تنه‌ی باریک درختچه‌ها، می‌رفتیم تا به باغ تالار برسیم و خلاصه برویم خانه‌مان. در بین نزدیکان و دوستان بر کسی پوشیده نیست که مثل سگ از جای پای سست و کمی از بلندی و در کل از احساس افتادن می‌ترسم؛ از هرجور زمین شیب‌دار ِ ناهوار و شهربازی متنفرم و همیشه آنقدر وسواس‌کارانه مراقب بوده‌ام که در عمرم یک‌بار هم زمین‌نخورده‌ام. اینجا ولی آن جای دیگر بود که کوهنوردی‌اش هم برایم لذت داشت. البته بماند که همش آویزان همسر درشت‌هیکل و کوهنورد دوستمان بودم که دستم را می‌گرفت و می‌گفت پایم را کج بگذارم. سربه‌سرم می‌گذاشت و می‌گفت ترسو و جان‌دوست هستم.
جا دارد تشکر کنم و بگویم اگر کمک‌های او نبود همان وسط‌های راه یک‌جایی می‌نشستم، گریه می‌کردم و به اجداد کذایی بد و بیراه می‌گفتم که آخه این چه مسخره‌بازی‌ای است؟ بروید یک گوشه ریاضتتان را بکشید … اه شلوارم پاره شد!

ورودی اصلی غار

راست است که می‌گویند فقط به نقشه‌ها و کاتالوگ‌های توریستی اکتفا نکنید. مردم محلی همیشه چیزهای بیشتری می‌دانند و اغلب حاضرند به شما کمک کنند.
سورپرایزهای خوبی در انتظار هر کس است که کمی ریسک‌پذیری می‌خواهد، مقداری نترسیدن از بلندی، و تعدادی هم قدم لرزان بر زمین‌های سست و شیبدار.


+ حیف شد که هیچ دوربین و موبایلی همراه نبرده بودیم. یکی از عکس‌ها، عکس نیست نقاشی است، و دیگری از اینترنت.
+ این غار در بین اهالی بیشتر به غار رئیس مشهور است. ویس نام دیگر آن است.
+ مای‌دیز پرشین‌بلاگی

۲ نظر:

حسین گفت...

نقاشیه آدمو یاد نیمرو میندازه :)

Hel. گفت...

امکانات در حد پینت بود.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com