۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه
۱۳۸۹ دی ۷, سهشنبه
کاش عادی پست میکردم
منشی دفتر آموزش دانشکدهی مهندسی گفت که باید چند دقیقه منتظر شوم. روی تنها صندلی خالی آن اتاق نشستم و مشغول تماشای منظرهای شدم که برای این نام، یعنی دفتر آموزش دانشکدهی مهندسی کسر شان بود. صندلیهای زهوار در رفته و یک عالمه کاغذ و پرونده و دفتر و دستک که روی دو تا میز ِ موجود در اتاق، بیدقت چیده شده بود. یک منشی حواسپرت که سه بار، درست سه بار، شمارهی دانشجویی و اسمم را پرسید، پروسهی گند زدن به شان دفتر آموزش دانشکدهی مهندسی (نامی که تریلی از کشیدن آن قاصر است) را تکمیل میکرد.
وقتی قرار شد منتظر بمانم، روی یکی از صندلیها نشستم و به محض نشستن، پسری وارد دفتر شد که قیافهاش به نظرم خیلی آشنا میآمد. این در دانشگاه یک مسئلهی عادی است. در طول هفته هزار جا میروی و با صدها نفر همکلاس میشوی و اگر مثل من حافظهی ضعیفی در یادآوری چهرهها داشته باشی، همه فقط به نظرت آشنا میآیند. خب لابد توی یک صف پشت سر او بودهام یا در یکی از کانونها بوده یا سر کلاس اخلاق بوده یا هر چی. مشغول ور رفتن با موبایلم شدم. اینباکس در حال سرریز شدن بود و باید خالی میشد از “ok”های من و “kojaei”های مامان. منشی مشخصاتش را خواست. گوشهایم فضولیشان گرفت. اسمش را که گفت تازه شستم خبردار شد که یکی از فرندز ماجرادار فیسبوکم است.
روی وال دانشگاه زیاد چیز مینوشتم و از قضای فیسبوک خیلی از کسانی را که هیچ نمیشناختم، تنها از روی پروفایلشان که نشان میداد همدانشگاهی هستیم اَد میکردم. او هم جزء همان جماعت ناشناس همدانشگاهی بود، که یک روز خیلی اتفاقی و از روی مشخصاتش و نوتهایش و… فهمیدم همان کسی است که یکروزی، زمان دبیرستان، فلان وبلاگ را مینوشت و من هم بیسار وبلاگ را مینوشتم و با بهمان اسم مستعار برایش کامنت میگذاشتم. در فیسبوک آشنایی ندادم. اگر جای او بودم و کسی از یک سری چیزهای خصوصی یا نیمهخصوصیام خبر داشت، ترجیح میدادم کلاً به روی خودش نیاورد. دوستی و حسن نیت و اینها، همیشه به آشنایی دادن نیست؛ گاهی به آشنایی ندادن است. یاد روزی افتادم که شکست عشقی خورده بود و اشارهگر موسم شکل قلب تیرخورده میشد وقتی روی لینک دانلود آهنگ غمگین شادمهرش کلیک میکردم. یادم آمد که نسبت به معلم شیمیاش خیلی ارادت داشت. اسمش چی بود؟! آقای… آقای… یادم نیامد. ت داشت اولش.
همینطوری، الکی، یک چیزهایی بدانی دربارهی کسی که خیلی اتفاقی در چند قدمی تو ایستاده است. مدتها چسنالهها و خوشیهایش را گوش کرده باشی. بعد از آن هم به عنوان فرندت در فیسبوک عکسی، ویدیویی، را لایک کرده باشی. همهی اینها باعث میشود گردنت در همان زاویهای که هست، روی موبایلت خشک شود و تو با عجله و دیوانهوار در حال دیلیت کردن اساماسهای اضافه باشی؛ گرخیده از اختراع شگفتانگیز بشر، که اینترنتش مینامیم!
*****
درست نمیدانم و شک دارم که از کوچک شدن دنیا، و اَد کردن نوه و نتیجهی زنعموی همسایه تا یافتن دوستان جدید و نادیده، خوشحال هستم یا ناراحت. اما از این مطمئنم که شگفتزده هستم. خوشحال از اینکه مسافت تقریباً به یک عدد ِ (اگر نگویم بیاهمیت) کماهمیت تبدیل شده. خوشحال از اینکه خیلی چیزها و خیلی کسان را پیدا میکنم و پیدا کردن، همیشه فرآیند خوشحال کنندهای بوده برای ما آدمها. ناراحت از اینکه کمیت روابط زیاد است و کیفیتشان کم. حرف میزنی و میگویی و میخندی، بدون اینکه توی چشمهای فرندت نگاه کنی. صدای خندهای نمیشنوی، در عوض دوتا نقطه و چندتا پرانتز میبینی. مخصوصاً اگر ارتباط ِ رو در رو برایت حکم دوا داشته باشد، دونقطهدیها حسابی مایوست میکنند. قضاوت دربارهی خوب یا بد بودنش باشد به عهدهی کسانی که خوب و بد را تمیز میدهند. چیزی که معلوم است شگفتانگیز بودن آن است. همین است که وقت و بیوقت دنبال خودش میکشاندمان. تشنهی شگفتی هستیم، تشنهی چیزهای نو، تشنهی سرعت، تشنهی ارتباط، و این دنیای مجازی ِ مادربهخطا منبع همین چیزهاست. نیازهای ارتباطیمان را با آن رفع و رجوع کنیم. خیلی وقتها جواب میدهد. برای انسان تشنهی امروزی موقتاً کار راه انداز است.
از این حرفها گذشته، هر چیزی اصیلش به مذاق من خوشتر است. ارتباط هم. فکر نمیکنم دیگر هیچوقت پیش بیاید که کاغذ A4 بردارم و با مداد خطکشی کنم و با بهترین خودکاری که دارم روی آن بنویسم. بعد، مدادیها را پاک کنم. خطم زیاد خوب نیست، اما تمام سعیم را بکنم. نامه را تا کنم و در پاکتی بگذارم که سفید است و دورش نوار رنگی ِ قرمز و آبی دارد. تمبر را که رویش چندتا پرنده ماتشان برده، تُفمالی کنم و با عشق و حوصله بچسبانم به بالا، سمت چپ. هِلِکهِلِک بروم ادارهی پست. نیشم را باز کنم و به کارمند آنجا سلام کنم و بگویم که این را میخواهم بفرستم برای دوستم. او هم بپرسد سفارسی یا پیشتاز یا عادی؟ من بگویم عادی.
۱۳۸۹ دی ۳, جمعه
1/3 مرسی
چند وقتی است یک چیزهایی یک جاهایی میخوانم –حالا شما بگیر کتاب، بگیر مقاله، بگیر وبلاگ،…- یک چیزهایی یک جاهایی میبینم –حالا بگیر عکس، بگیر فیلم، … چمیدونم- که از خودم میپرسم من تا حالا چه کار میکردم؟ اینها تا حالا کجا بوده؟ چرا تا حالا دنبالش نرفتهام؟ اگر اینها فیلم است، آنهایی که من میدیدم چیست؟ اگر آنهایی من میدیدم فیلم بودند، این که الآن دیدم چه بود؟ یا همین سوال دربارهی چیزهای دیگر.
از اینکه جوزده و ذوقزده و ندیده و نخوانده به نظر برسم خوشم نمیآید. از اینکه بیایم در وبلاگم بنویسم که آی فلان کتاب و فلان فیلم را که دیدم و خواندم داشتم زمین را گاز میگرفتم هم خوشم نمیآید. همچنین از آن متنفرم که الکی خوش و دلخوش سیری چند و اینها خطابم کنند و تحویلم بدهند. در همین لحظه که مشغول نوشتن این خطها هستم شک دارم که پابلیش کنم یا نه. اما یک چیز واضح است و آن اینکه من نمیتوانم احساساتم را از نوشتههایم پنهان کنم. سعی کردم این خوشی و این لذت را در چیز دیگری، در قالب داستانی یا ماجرایی بنویسم و بگذارم در مای دیز؛ اما بدون اشاره کردن به اصل، نمیتوانم از زیر این حجم عظیم از شادی و خوشبختی نجات پیدا کنم. بله، نجات پیدا کنم. گاهی لازم است که آدمی به کمک انگشتانش از حجمهای huge ِ احساسی رها شود. چنان غلیان میکنند که راهی جز نوشتن باقی نمیماند. حرف زدن هم تمامشان نمیکند. و حقیقت تلخ این است –حداقل دربارهی من- که نوشتن از غم و ناخوشیها برایم بسیار راحتتر از نوشتن احساسات مثبتم است.
خدا شاهد است، هنوز میخواهم پستم را چند پاراگراف ادامه بدهم و دعا میکنم که بتوانم بیشتر ِ احساسی که در قلبم دارم را در قالب کلمات بریزم و بنویسمشان. اما خوب میدانم که غیر ممکن است همهاش منتقل شود. کاش یک نفر بود که با نرمی دستش یک ضربه به کمرم میزد و این ضربه به مثابهی اجی مجی لاترجی عمل میکرد و عقده از انگشتانم باز میشد.
الآن نمیدانم چه باید بگویم. نمیدانم اصلاً چه نوشتهام و عنوان مطلب اصلاً چه هست یا چه میتواند باشد. فقط میدانم انگیزهام از شروع این مطلب یک جور حس سپاسگزاری بود. دلم خواست یک “مرسی” در هوا رها کنم، به چه گندگی. “مرسی” کذایی همانطور که زمزمه میکند من متعلق به همهی مردم هستم یا اون دستا کجاست؟یا عقبیا حال میکنن؟ بالا میرود و هر لحظه یک تکهاش کنده میشود و میرود به سمتی. نصفش تقسیم میشود بین تمام دوستانم و آشنایانم و خانوادهام و کسانی که به طور موقت یا دائم، در بازهای از زمان یا همیشگی تاثیری بر من و شرایطم گذاشتهاند و باعث شدهاند امروز، اینجا، در این پوزیشن، با این حال، مشغول فشردن کلیدهای کیبورد باشم. و مابقی مرسی به طور مساوی تقسیم میشود بین تمام پروتونها و نوترونها و فوتونها و الکترونهایی که در هستی وجود دارد، با روح کوچک یا بزرگی که از ازل تا به حال همراه خودشان داشتهاند. امیدوارم مرسی ام آنقدر گنده باشد که وقتی مخرج کسرش چنین رقم بزرگی است، مرسی ِ قابل توجهی باقی بماند. به هر حال هر جور صلاح میداند برود بچسبد به کائنات. امیدوارم این پست شدت احساساتم را رسانده باشد. آه، عمراً، بعید میدانم حتا یک سومش منتقل شده باشد. به هر حال عقده کمی شل شد و جریانی از آن عبور کرد و همین یکسوم را به انگشتانم رساند و حالا با یک کلیک در دنیای مجازی دوستداشتنیمان جاری میشود.
همان طور که میدانید انسان تمام زندگیاش را به گریه و زاری و آه و فغان نمیگذراند. یک روزهایی هم خوب است، خوش است و تمام غم دنیا را به اضافهی یارانهها و غیره و ذالک، دیپورت کرده به آنجا که باید. حداقل این یک دو روز برای من اینطور بوده.
به ذهنم رسید که دربارهی احساس گناهی که ناخودآگاه در این مواقع سراغم میآید هم بنویسم. همان که میگوید با این همه بدبختی که در دنیا هست چطور میتوانی شاد باشی؟! خجالت نمیکشی؟ تازه پست هم هوا میکنی؟ شاید بعداً دربارهاش نوشتم. هم مطلب طولانی میشود، هم نشئگیام میپرد. پست را با “هورا” “هیپ هیپ” “یوهو” و سایر عبارات شادیآور به پایان میبرم. شب و روزتان خوش. همیشه سبز باشید. هو گود تایم. اَ وُتق سانت ِ.
پ.ن.: من (زیاد) خرافاتی نیستم؛ اما همیشه یادم میماند که بزنم به تخته! لطف کنید و با چند ضربه از ناحیهی مفصل انگشت سبابهی دست راستتان، عنایت بفرمایید به این قسمت از مونیتور –>
۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه
“نون” بر سر بنهای مضارع
یکی از این بر میداشتم، یکی از آن. سی دقیقه از زوایای مختلف خودم را رصد میکردم. هجده بار از خواهر و برادر و مادر نظر میخواستم که مبادا تابلو شده باشد. برمیگشتم، یکی دیگر از این، یکی دیگر از آن و مناسک ابرو برداری به همین منوال ادامه مییافت. هرکس دختر باشد و دبیرستانی باشد، یا قبلاً بوده باشد، میداند از چه حرف میزنم و ابرو برداشتن در دبیرستان چجور دغدغهای است و چطور روح آدم را در انزوا، خاراچ خاراچ، میخورد. اگر معاون و مدیر بو میبردند باید در دفتر مدرسه حاضر میشدیم و جواب پس میدادیم که انگیزهمان چه بوده و… یکبار یکی از بچهها کول بازی درآورده بود و ابروهایش را کامل برداشته بود تا ببیند “میخوان چه غلطی بکنن؟!”. غلطی که کردند این بود که برای دو هفته دوستم را اخراج کردند تا ابروهایش دوباره پر شود. یکی دیگر از بچهها ادعا میکرد که تارهای ابروی کنده شدهاش را نگه داشته و هر روز صبح آنها را با چسب میچسباند زیر ابرویش! راست و دروغش گردن خودش باشد.
میخواستم موهایم را رنگ کنم. ککش افتاده بود و رهایی از چنین ککی اگر غیر ممکن نباشد، دردآور است. موهایم را رنگ کردم. البته به جز پنج سانتیمتر از جلوی سر تا اگر مقنعهام عقب رفت، به چشم معاون و مدیر نیاید! حالا اینکه این شیوه از رنگ کردن مو باعث زیبایی میشود یا برعکس، قضاوتش با خودتان. یکروز یکی از همکلاسیها آمده بود و میگفت موهایش را رنگ کرده. ما هی نگاه کردیم، هی گفتیم برووووو. آخرش مقنعهاش را درآورد و ما هم با کمی دقت کردن از فاصلهی نزدیک دیدیم که بله. ظاهراً موهایش را همان رنگی کرده که به طور طبیعی بوده.
موبایل آوردن در مدرسه غیرمجاز بود. اگر از کسی موبایل میگرفتند باید میرفت و با ولیاش برمیگشت. هزار جور تریک به کار میبستیم تا موبایل کذایی را یک جایی جاسازی کنیم و آن را همراه خودمان ببریم مدرسه. نهایت استفادهمان آن بود که به دوست سوم تجربیمان اساماس بدهیم که “چه خبرا؟”. و دیگر آخر شیطنت، آن که به معلممان اساماس بدهیم و سر کارش بگذاریم. البته ناگفته نماند، دوستانی که بیاف داشتند استفادههای بیشتری میبردند.
وقتی دبیرستان تمام شد و ما دانشجو شدیم (مثلاً)، دیگر کسی نمیگفت ابرویی که بالای چشمتان است تمیز است یا پاچهی بز؛ کسی به رنگ موهایمان کاری نداشت و همراه داشتن موبایل، به جز سر امتحان، جرم نبود. اینطور شد که ابرو و رنگ مو و موبایل دیگر دغدغه نبودند، چیزهایی عادی شده بودند. همان دختری که دیروز تار ابروهای چیده شدهاش را صبح به صبح میچسباند به صورتش، امروز هفته تا هفته یادش میرود تلفن کند و وقت آرایشگاه بگیرد. من که دیروز حاضر میشدم با باقی گذاشتن پنج سانتیمتر از موهایم مدل مضحکی را ابداع کنم، امروز حالش را ندارم ریشههای درآمده را تجدید رنگ کنم. یک روز در میان، موبایلم روی میزم جا میماند و من وقتی میفهمم آن را جا گذاشتهام، که به خانه برگشته باشم. البته باز هم ناگفته نماند که در ایام بیاف داری اوضاع موبایل کمی فرق میکند.
نکن، نرو، نگو، نخند،… –از اینجا به بعد نهاد جملهها راقم این سطور میباشد- …نگران است و به “نون”هایی فکر میکند که چسبیدند سر بنهای مضارع و وارد زندگیاش شدند. یعنی زیربنای چندتا از دغدغهها، تمایلات، و انگیزههایش همین “نون”ها هستند؟! گمان میبرد بسیاری از آنها زیر سر مبلغان مذهبی باشد، روش تربیت پدر و مادر، ارزشهای جامعهای که تمام عمرش را در آن زندگی کرده و… احساس میکند همان بچه فیل کوچولو و کمجان بوده که حالا بزرگ شده. همان که در بچگی ریسمانی به پایش بود و در بزرگسالی هم با همان ریسمان رام میشد. چیزهایی که سالها از آن نهی شده و حالا کورکورانه به دنبال همانهاست. صدایی که میگوید “نرو” “نبین” “نکن” “نگو” … و از سر لجبازی میخواهد تابوها را بشکند. به هر قیمتی؟ به چه قیمتی؟ چقدر حاضر است خرجش کند؟ این سوالها آشفتهاش کرده. باید در “نون”ها تجدید نظر کند. کدامشان؟ کی؟ چگونه؟ ریسمانها چی؟ کدامشان باید پاره شوند؟ اینجور سوالها زیاد هستند، سخت هستند، اما باید پرسیده شوند.
۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه
جنگل واژگون
جمعه “جنگل واژگون” را خریدم و در کیف بزرگم گذاشتم و آمدم خانه. از کیف بزرگ بیرون نیامد تا امروز صبح که داشتم کیف را خالی میکردم تا کتابها و وسایلی که باید با خودم به دانشگاه میبردم را درونش بگذارم. جنگل واژگون بیرون آمد و بُر خورد میان انبوه کاغذ و کتاب و جزوه که جلوی قفسههای گوشهی اتاقم تلنبار شده بود. عصر، موقع برگشتن، در اتوبوس فکر میکردم که تا شب نباید به هیچ کاری جز درس خواندن بپردازم تا بتوانم برای فردا پروژهام را انجام بدهم. پروژه که نه، اما از آن تمرینهای پدر دربیار بود، که در طول ترم شاید دو یا سهتا تمرین با این درجه از سختی داشته باشیم. به خانه رسیدم و چند ساعتی گذشت تا رفتم سر وقت تودهی سلولوزی پای قفسهها، به دنبال چرک نویسهای پروژه که در طول هفتهی گذشته ناامیدانه نوشته بودمشان میگشتم. چشمم خورد به “جنگل واژگون” که پشتش به من بود. دو صفحهاش را تند خواندم. اسمها داشت زیاد میشد. احتیاج به تمرکز بیشتری داشت. کتاب را کنار گذاشتم و آن جملهی قدیمی و معروف “حالا واسه این وقت هست” (با ابروهای بالا زده شده ادا شود) را با خودم تکرار کردم. هاتف از دیار غیب ندا داد که مهلت تحویل پروژه تا پسفردا تمدید میشود؛ من هم که تقریباً کارهایش انجام دادهام؛ روی هاتف را هم که نمیتوانم زمین بیاندازم.
با این کتاب نود و چهار صفحهای به شدت همذات پنداری کردم. نمیگویم با فلان شخصیت، بلکه میگویم با کتاب. نمیتوانم هیچکدام از شخصیتها را جای خودم بگذارم (یا برعکس) در عین حال از همهشان دیالوگهایی خواندم و دربارهشان از زبان راوی چیزهایی شنیدم که فشارم شد هجده و نیم روی یازده و نیم. یکجاهایی فکر کردم که شبیه اینها را نوشتهام. نه اینکه شبیه؛ مثلاً اگر کسی هر دو را میخواند حدس میزد که فلان مطلبم تقلید ضعیفی از بهمان قسمت جنگل واژگون بوده است. در هر صورت این تصور که در بازهای از زمان، از ذهن من همان چیزهایی گذشته که شبیهشان از ذهن سلینجر هم گذشته بوده برایم بسیار هیجانانگیز بود و داشت مرا ذوق مرگ میکرد. آرزو کردم کاش سلینجر اینها را ننوشته بود تا یک روز که مهارت و تجربهی کافی کسب کردم، من آن را مینوشتم. زود آرزویم را پس گرفتم. هیچکس مثل سلینجر نمیتواند از توصیفات را اینقدر زیبا و از دیالوگها اینقدر بجا استفاده کند. هیچکس مثل او نمیتواند داستان را چنان قابل لمس روایت کند که بتوانم خودم را در تکههای شخصیتهای متمایز، واضحتر از چیزی که در آینه میبینم، ببینم.
یک تکه از یک دیالوگ را در گودر شر میکنم:
سنی ازم گذشته بود تا فهمیدم شعر واقعی اصلاً وجود داره. در جستجوش تا سر حد مرگ رفته بودم. در واقع این جور مُردن خیلی هم موجهه. به خاطرش آدمو توی قبرستون ِ مخصوصی دفن میکنن.
چند لیوان آب میخورم. بعد میروم یاهو. شاید کسی باشد که بتوانیم کمی حرف بزنیم. کسی نیست. حتا برای چند لحظه این ایده به ذهنم میرسد که بروم در یکی از رومهای یاهو و با فونت سیودو و رنگ قرمز ابراز خوشحالی کنم. از آن ایدههایی که زود به فکر آدم میرسد و زود هم منتفی میشود. حوصلهی چت کردن با آدمهای بیخواب را نداشتم. البته فقط این نبود. در واقع همیشه برای یک کاری بیشتر از یه دلیل وجود داره. دلیل دیگهاش این بود که به نظر من حرف زدن را کسی از طریق فشار دادن کلیدهای کیبورد چندان لطفی ندارد، و یک گپ دربارهی یک کتاب آن با کسی که اصلاً معلوم نیست به هیچ جایش باشد که من از یک کتابی خوشم آمده یا نیامده میتواند بیشتر باعث سرخوردگیام شود تا اینکه آرامم کند. این شد که راه حل یکی مانده به آخر را انتخاب کردم. یعنی:
Start –>All programs –>Windows live –> Windows live writer
نه سرزمین هرز، که بزرگجنگلی واژگون
شاخ و برگهایش همه در زیر زمین.
۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
حیف هفت تا پادشاه که فراموش شوند
شهریور امسال بهترین شهریور عمرم بود. بیکار بودم. زبان میخواندم که حظ کنم. روزی سی دقیقه با الپتیکال ورزش میکردم. یک تمرینهایی را انجام میدادم که تقریباً روزانه یک-دو ساعت مدیتیشن میخواست. تصمیم داشتم بعد از تمام شدن دورهاش دربارهی آن بنویسم که تمامش نکردم. اواخر تابستان بود و با آمدن مهر دوستانم میرفتند دانشگاهشان و دور میشدیم، پس تراکم قرارهای بیرون و مهمانیهای دوستانهمان در تقویم، بیشتر از وقتهای دیگر بود. روزها عالی میگذشت و بهترین قسمتش دوازده نیمه شب تا چهار صبح بود. آدم مذهبی نیستم؛ اما حس میکنم شبهای ماه رمضان بیدار ماندنش لطف دیگری دارد. بیدار میماندم… چایی پشت چایی... کمتر درحال وبگردی و بیشتر در حال کتاب خواندن. سکوت و خلوتی شب و ژستی که گرفته بودم –با چای و کتاب، چهارزانو در آشپزخانه- انگار کیفیت چیزی را که میخواندم صد برابر میکرد.
صدای اعتراض خانواده درآمده بود. نمیدانم چرا؟ من که سروصدایی تولید نمیکردم که بخواهد خوابشان را بههم بزند. پدرم یواشکی به مادرم میگفت که این دختر چرا شبا بیداره و مادرم به من میگفت، این که نشد زندگی. بحثمان به نتیجه نمیرسید. آخرش با این توافق تمام میشد که چند روز دیگر دانشگاه من شروع میشود و بخواهم یا نخواهم باید صبح زود بیدار شوم. پس مجبور میشوم شب زود بخوابم. این چند روز عیش مرا به هم نزنند لطفاً. قضیه موقتاً حل میشد تا دو-سه شب بعد که این مکالمه تکرار شود.
نزدیک چهار ماه از آن شهریور طلایی میگذرد و من هنوز در سودای آن شبهای غرق شده در چای بیدار میمانم؛ با این تفاوت که اغلب صبح زود بیدار میشوم. گاهی سر کلاس احساس خستگی میکنم، گاهی هم نه. تعجب میکنم که چرا خسته نیستم. بعد یکهو میبینم مثلاً در چهل و هشت ساعت شش ساعت خوابیدهام و باز هم خسته نیستم. حدود ساعت شش عصر کمی احساس سردرد میکنم. میروم یک چرت بزنم، که هفت صبح فردا بیدار میشوم.
وقتهایی که خستگی، سر کلاس سراغم بیاید، شکنجهی مسلم است. عادت دارم ردیف جلو بنشینم. نه اینکه از این خرخوانها باشم. عقب که باشم هیچی نمیفهمم. بعد سیستم بیولوژیک محترم بدنم یاد خوابهای ندیدهاش میافتد و انتقام گرفتناش گل میکند. چشم در چشم استاد یهوری میشوم و مدادم از دستم میافتد. همان طور که دارد نگاهم میکند چشمهایم را میبندم و به خواب چند ثانیهای فرو میروم. چندبار خواب هم دیدهام. خمیازههای مککر که دیگر حکایت خودش را دارد.
از این وضع واقعاً متاسفم، نه به خاطر خوابهای دوازده ساعته یا افتادن مداد از دستم. بلکه به خاطر آن چند دقیقهی قبل از خواب و به خاطر رویاهایی که فراموششان میکنم. بله، فقط به خاطر همینها.
با این اوضاع وقتی به رختخواب میروم، هنوز سرم به بالش نرسیده هفت تا پادشاه را در خواب دیدهام. خستگی بدون برنامه و ناگهانی میآید و تا سه شماره بیشتر بیدارم نمیگذارد. بنابراین آن خیالبافیهایی که مردم قبل از خواب رفتن دارند را ندارم. یکی از بهترین قسمتهای زندگی همین فکر و خیال تختخوابی است. فکر روزی که گذشت و فردای نیامده. فکر یار و دیار، شب آدمی را میسازد.
خیلی وقتها با عجله و هولهولکی بیدار میشوم و فرصت ریویوی خوابم را ندارم، چه برسد به نوشتناش. پس آن هفتتا پادشاه که وقتی سرم بین هوا و زمین بود میدیمشان را یادم نمیآید. کیفیت خواب پایین است. حیف خوابهایی که فراموش میشوند. چقدر بعضیهایشان قصهی خوبی دارند. حتا میتوانند سوژهی نوشتهی تخیلی باشند. اصلاً آدمی روزش را به خواب دیشبش زنده است. حیف روزهایی که مرده باشم. حیف فراموش کردن. حیف خیال بافتنهای دوازده شب.
ساعت سه و پنجاه و دو دقیقه است. احتمالاً در راه رسیدن به تختخواب بیافتم و روی زمین ولو شوم و از سرما به خودم بپیچم، بدون اینکه لحظهای به کسی، به چیزی فکر کرده باشم. ساعت ده صبح فردا بیدار شوم، بی آنکه رویای کودک موسیاه که کنار جاده بابونه میچید را، یادم بیاید.
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه
اواخر پاییز
سایهام روی آسفالت کمی خندهدار شده. آفتاب از پشت سرم میتابد و سرم را یک جور بامزهای درآورده. آن شالگردن سفید و طوسیام را دو دور پیچیدهام دور گردنم، طوری که کمی روی چانهام را پوشانده و وقتی سرم را پایین میآورم به لبم هم میرسد. برآمدگی که شالگردن روی شانههایم ایجاد کرده، عکس روی زمین را خندهدار میکند. هنوز آنقدر سرد نیست که لازم باشد شالگردن سفید و طوسی را دو بار دور گردنم بپیچم، اما تربیت بدنی2 داشتم و تربیت بدنی2 شنا است. با این بادهای آخر پاییز آدم خوب سرما میخورد. بهتر بود تا در ورودی با تاکسی یا اتوبوسهای داخل دانشگاه میرفتم؛ اما حاضر نیستم پیادهروی در مسیرهای خلوت را، آن هم بعد از شنا، آن هم اواخر پاییز، آن هم با شالگردنی که روی چانهام را پوشانده، آن هم با صدایی که در گوشم از تلاش برای رها شدن میگوید، مثل پرندهای روی سیم… اوه به جهنم که سرما میخورم! دلم میخواهد این پیادهروی تمامی نداشته باشد و من سالها در این دانشگاه پرسه بزنم. در این حالت فوقالعاده از سرخوشی که باشی آدمها را دوست داری. همهشان را درک میکنی. آنها همانهایی هستند که یک روز یا یک شب، خواسته یا ناخواسته قدم به این دنیا گذاشتند و قسمتی از سرنوشتشان این بوده که امروز در یکی از مسیرهای خلوت این دانشگاه از کنار دختری رد شوند که دارد با پیادهروی، تولدش را جشن میگیرد و به آنها لبخند ِ نامحسوس میزند.
همان طور که مسیرم را کج میکردم، تا اول بروم طرف یکی از درهای فرعی و برای رسیدن به در اصلی مجبور باشم از آن مسیر باریک محبوبم رد شوم، فکر میکردم که از کجا شروع کنم برای نوشتن مطلبی که مناسبت تولدم را در خود جا بدهد. شاید بهتر باشد از همان ابتدا بگویم. گفتن از عامل اصلی تولد من که همان جنس نامرغوب ایرانی بود. در گیرودار منتقل شدن پدرم که مادرم را از خانوادهاش دور میکرد و مادرم که از زمان کشته شدن داییام در جنگ، دچار افسردگی شدید شده بود و همان موقعها متوجه شده بود که فرزند ناخواستهای در شکم دارد و کمی بعدتر هم اوریون گرفت. پیش هزارتا دکتر رفتند که ششصد و سی و هفت تایشان سقط جنین را پیشنهاد میکردند و سیصد و شصت و سه تای آنها میگفتند که امیدشان اول به خدا، بعد به این سی درصد باشد و بچه را نگه دارند. خلاصه هفتاد درصد احتمال داشت که عقبمانده شوم. نشدم. خواهرم میگوید زیاد مطمئن نباشم. میگوید بعد از بیست و پنج سالگی معلوم میشود… بالاخره با تکیه بر آن سی درصد، اواخر پاییز به دنیا آمدم.
بچه که بودم پدرم را میپرستیدم. دوستش داشتم و او را غولی میدیدم که همیشه به من کمک میکند. یک غول مهربان و قوی که به خاطر ریشش به سختی میشود او را بوسید. غولی که هوسهای وقت و بیوقتم برای پارک و بستنی و قصههای سربازیاش -که اغلب خالی بندی بودند- را برآورده میکرد. بله… حسابی لوس بودم. و اینکه در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.
مادرم آن روزها رمان زیاد میخواند. گاهی صدای اعتراض بقیه بلند میشد که چرا شام و نهار نداریم. میرفتم بغلش و به همان صفحههایی نگاه میکردم که مادرم ساعتها به آن خیره میشد. میپرسیدم چی نوشته. مادر برعکس پدر زیاد حوصلهی سروکله زدن با من را نداشت. میگفت هر وقت رفتم مدرسه و خواندن یاد گرفتم، خودم بخوانم. چه روزهایی که گریهکنان به خواهر و برادرم التماس میکردم با آنها بروم مدرسه؛ و چه شبهایی که در خوابهایم، آرزوی کیف و کتاب را محقق شده میدیدم.
یکی از اولین چیزهایی که نوشتم روی یک تکه کاغذ بود، که نوشته بودم من هیچکدام از اعضای خانواده را دوست ندارم و فقط بابا را دوست دارم و بعداً که بزرگ شدم میخواهم با حمید ازدواج کنم. بعدها که فهمیدم پدرم آن یادداشت را پیدا کرده، بسیار خجالت کشیدم. وقتی کلاس اول بودم، حمید در کلاس دوم درس میخواند و در سرویس مدرسه، که یک مینیبوس آبی بود، با هم قرار و مدار ازدواج گذاشته بودیم. یکبار هم زیر نقاشیهای دوران بیسوادیام توضیحات و خیالاتم را نوشتم که از طرف برادرم به شدت مسخره شد. هنوز هم گاهی یادم میآورد و میخندد. یک بار هم، اوایل تابستان، وقتی تازه از دوست صمیمیام سیمین، جدا شده بودیم، یک نامه به او نوشتم و آن را انداختم در صندوق پستی زرد رنگ سر کوچهمان. درست یادم هست که سیام شهریور به دستش رسیده بود. روزی که فردایش همدیگر را میدیدیم.
غلامحسین ساعدی در جایی میگوید:
… و از اینجا به بعد داستان من حادثه زیاد دارد؛ و من یکی اعتقاد دارم که داستان پر حادثه، فضای غریبی لازم دارد که سر هم کردن آنها با جمله چه فایده؟ اگر میشد با آمار مدار تغییر و تحول روحی یک انسان را نشان داد چه فوقالعاده بود.
کودکی کم تحرک و ساکتی داشتم. خاطراتم همه در هالهای منگ و کسلکننده هستند. انگار تمام کودکیام را در بعدازظهرهای تابستانی گذرانده باشم. دههی دوم اما بسیار پرتلاطم و دیوانهکننده بود. هزار و یک اتفاق خوب و بد، مشکلات خانوادگی و مالی که پیش از آن نبود، یا کمتر بود، عشقهای تینایجری، شکستهای تینایجری؛ اینها همراه شده بود با طوفانهای هورمونی که نه تنها احساسم و فکرم، بلکه روز به روز بدنم را دستخوش تغییر میکرد. هر روز که جلوی آینه میایستادم با روز قبل تفاوت داشتم. حالا که فکرش را میکنم میبینم این تغییرات واقعاً برای نوجوانان سخت است. و تعجب میکنم که چرا خانوادهها همیشه از بدقلقی و سرکش شدن نوجوانهایشان شکایت میکنند. آن همه تغییر در همه چیز، مرا وحشتزده میکرد. فکر میکنم همه را در آن سن و سال وحشتزده میکند. شاید به خاطر همینها بوده است که بیشتر وقتها از همهچیز متنفر بودم. شاید به همین خاطر است که آرزو نمیکنم به عقب برگردم. همین چند دقیقه قدم زدن در مسیرهای خلوت دانشگاه را با تمام سالهای کودکی و نوجوانیام تاخت نمیزنم. همین جایی که حالا هستم را دوست دارم. حتا میتوانم بگویم چند سال آینده را از امروزم بیشتر دوست خواهم داشت. کسی چه میداند. تا سالهای بعد، که اواخر پاییز، بشمریم و ببینیم جوجهها چندتا هستند.
:)
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه
این دهان بستی، دهانی باز شد
A - kojai? hurry baba! sare koocham
H - kooche khodeton?
دیلینگ دیلینگ آیفون به صدا در آمد. آنقدر صورتش را نزدیک آورده بود که شبیه مگس شده بود. علی از بچههای دانشگاه است. قرار بود با هم برویم مراسم ختم مادر یکی از دوستان مشترکمان. آیفون را برداشتم.
H - بله
A - نخیر. کوچهی شما.
H - واسا اومدم
قبل از اینکه علی بیاید داشتم به این فکر میکردم که اینطوری خیلی بهتر از تنها رفتن است. من کلاً برای مراسم عزاداری و ختم و هفت و سه و چهل و اینها استرس میگیرم و مدام نگرانم که باید چه بگویم و چطور رفتار کنم و… اینکه با یک نفر دیگر بودم از استرسم کم میکرد. البته علی یک استرس دیگر اضافه میکرد. پشت چشم نازک کردنهای همسایهها را از گوشهی پردههای پنجرهها تصور میکردم. خواهش کرده بودم سر کوچه بایستد تا بیایم. خواستم همان جا از پشت آیفون یک تشری بزنم که چرا آمده در خانه؛ اما چیزی نگفتم. گور بابای همسایهها و پشت چشمهایشان…
H - نمیدونی چطوری مُرد؟
A – کی؟
H – اَاَاَه داریم میریم مراسم کی؟ عمهی من که نمرده.
A- سکته کرده... سکتهی قلبی… دیده بودی مادرشو؟
H – آره. چند بار خونه شون رفته بودم. هیچیش هم نبود. سالم بود. جوون بود. خوشگل بود.
A – ببین… من که تو مردونه کسی رو نمیشناسم. نمیرم تو. بیرون وامیسم. تو رفتی تو به الناز بگو منم اومدم. از طرف من هم تسلیت بگو.
تازه یادم افتاد که مراسم در مسجد است و مسجد هم مردانه-زنانه است و من باید تنها بروم داخل و وجود علی چندان تاثیری در استرسم نخواهد داشت. باید مثل مراسم ختمهای دیگر ترسان و لرزان دنبال جایی بگردم که کفشم را بگذارم و له نشود و با دستپاچگی بروم تو و دنبال قیافههای آشنا بگردم. صاحبان عزا را پیدا کنم و بروم مثل احمقها تسلیت بگویم.
کفشم را به صورت اوریب گذاشتم یک جایی بین در و نردههای راه پله. راهپلهای که راهی باز کرده بود برای مردمان طبقهی همکف تا بروند و برسند به زیر ِ زمین. بین در، و آن راهپله امکان له شدن کفشهایم نبود، اما احتمال گمشدنشان بود. از همان جلوی دری که رو به کوچه بود، تا در ورودی، خانمهای سیاه پوش نشسته بودند. لباس همدردی بعضی چادر سیاه بود و بعضی دیگر لاک سیاه، با موهای هایلایت شده و بدون یک خط آرایش. فکر کردم که اگر من هم بمیرم مراسمم همینطور میشود. این دوگانگی بین فامیل و آشناهای من هم وجود دارد. ترجیح میدهم وقتی مُردم آدمها لاک تیره و عینکآفتابی بزنند با کراوات مشکی. البته آدم که مرده باشد دیگر بودن و نبودن آدمها هم برایش فرقی ندارد چه برسد به اینکه چی پوشیده باشند. آدم وقتی میمیرد فقط یک نفر را میخواهد که دفنش کند. تازه در این مورد هم مطمئن نیستم. در قصهها شنیدهام که وقتی مردهای دفن نشود روحش ناآرام میماند. مثل پدر و مادر ربکا که استخوانهایشان توی یک کیسهی کرباس، درون یکی از دیوارهای خانهی تازه مرمت شدهی خوزه آرکادیو بوئندیا مانده بودند.*
جلوی در ورودی دو دختر جوان ایساده بودند که در دست یکی از آنها باقلوا و در دست دیگری خرما بود. خرماهایی که وسطشان به جای هسته، گردو کار گذاشته بودند و رویشان پودر نارگیل ریخته بودند. اگر از من بپرسند مرگ چه مزهای میدهد میگویم مزهی خرما و گردو و کمی هم مزهی نارگیل. مزهی مرگ شاید شیرین باشد اما نمیتواند خوشایند باشد. خرما برداشتم. دختر لاغر و قد بلندی که باقلوا دستش بود با نگاه نگران و محزون کسی را میپایید انگار. نگاهش را که دنبال کردم، رسیدم به الناز و خالهاش که نشسته بودند میان آنهمه شلوغی. از بین زنهای سیاهپوش راه افتادم که بروم نزدیک و تسلیت بگویم. گیر کردم پشت سر یک خانم مسن و واکر به دست. احساس پراید اسپرتی را داشتم که در جادهی ترانزیت پشت سر یک کامیون که شصتتا سرعت دارد گیر افتاده است. بیادبی بود جلو بزنم. اگر ماشین بودیم سبقت میگرفتم. اما ماشین نیستم. قوانین آدمها در مواردی مثل این، با قوانین راهنمایی و رانندگی تفاوت دارد.
- الناز… سلام خوبی؟
- مرسی. هممم
(خوبی هم شد سوال. معلوم است که خوب نیست.)
- تسلیت میگم عزیزم. ایشالا غم آخرت باشه. بقای عمر خودت و خانوادهت…
(کدام خانواده؟! با رفتن مادرش فقط او و پدرش ماندهاند)
دست دادم. دوست داشتم میتوانستم بغلش کنم. پوزیشنش جوری نبود که بشود جلو رفت. شلوغ بود. از پشت سر من هم داشتند میآمدند.
- مرسی که اومدی
- من اینجام… فعلاً…
آمدم کنار. جای نشستن به سختی پیدا میشد. چند ثانیه کنار دیوار، نزدیک در ورودی ایستادم و باز پی قیافههای آشنا گشتم. چند نفری هم به نظرم آشنا آمدند. انگار از بچههای دانشگاه باشند. یادم افتاد که علی بیرون منتظر است. من که کسی را نمیشناسم. الناز را هم نمیتوانم بیشتر از این ببینم. بهتر است بروم. رفتم. کفشهایم سر جایشان بودند و از آن پلهها نیفتاده بودند پایین. زودی آمدم بیرون.
A – ای تک خور. واسه منم خرما میآوردی.
H – بیا واسه تو.
A – اینهمه دستمالیش کردی حالا میگی بیا واسه تو؟!
H – برم یکی برات بگیرم؟ لوس کردی خودتو؟!
چیزی نگفت. داشت شوخی میکرد که مثلاً حال و هوای مرا عوض کند. نمیدانم چرا بعضیها فکر میکنند وقتی دپرسی باید شوخی کنند. اتفاقاً آن موقع آدم حوصلهی شوخی ندارد. دست کم من اینطوری هستم.
A – چه اخلاقت گنده! از طرف من تسلیت گفتی؟
H – آره
A – کدوم “آره”؟ اخلاقت یا تسلیت؟
H – هر دوتاش.
دروغ گفتم. از طرف او تسلیت نگفته بودم. راست میگفت. اخلاقم گند بود.
A – خب الناز چی گفت؟
H – پرسید “اینجاست؟” گفتم آره. گفت سلام برسونم بهت و تشکر کنم که اومدی.
باز هم دروغ گفتم.
A – سلامت باشه. خواهش میکنم.
دلم سوخت از این “سلامت باشه” و “خواهش میکنم”ی که گفت. ظاهراً مثل شوخی بود. اینکه یک نفر دورادور از تو تشکر کند و تو بگویی “خواهش میکنم” کمی جنبهی طنز دارد. اما این “خواهش میکنم” را خیلی معصومانه گفت. با صدای آهسته گفت که آدم بیشتر دلش میگرفت.
A- سوار شو بریم.
H- نه من پیاده میرم. یه چیزی باید بگیرم سر راه.
A- خب با هم بریم. چی میخوای بگیری؟
H- یه کتاب داده بودم پانچ کنن. باید بگیرم. معتل میشی. مرسی اومدی دنبالم.
A- هر جور راحتی. برم دو-سه تا داف بلند کنم.
باز هم شوخی کرد. اما این بار خندیدم. خودم هم متوجه رفتار زنندهام شده بودم.
H- برو جوون. خدا به همرات.
باز هم دروغ گفته بودم. کتاب و پانچی در کار نبود. فقط نمیخواستم زود به خانه برسم. لازم نبود دروغ بگویم. کافی بود میگفتم میخواهم قدم بزنم. یا بگویم میخواهم تنها باشم. یا میگفتم نمیخواهم زود برسم خانه. اما آدم که دو-سه تا دروغ بگوید. میافتد روی دور و هی دلش میخواهد الکی دروغ ببافد.
داشتم عینک دودیام را از کیفم بیرون میآوردم که یک نفر صدایم کرد. یکی از دوستان مشترک من و الناز بود. گفت یک مسیری را با هم پیاده برویم.
- بیا… بلوتوستو روشن کن دوتا ساسی مانکن بهت بدم حال کنی. غصه نخوری.
- (خنده) … من این چیزا گوش نمیدم.
- دِ اگه گوش میدادی که اینقدر پچول نبودی… از این خوشت میآد؟
دوتا ترک برایم فرستاد تا در راه گوش کنم. وقتی جدا شدیم آنها را دیلیت کردم. نمیدانم چرا مردم سعی میکنند آدم را از حالت محزون بودن در بیاورند. باید حزنم را بکشم تا تمام شود. اگر یک نفر پیدا شود و بیهوا شادم کند، این حزن هم میماند روی دلم. اگر شده با آهنگ غمگین گوش کردن در خیابان خلوت و دو-سه قطره اشکی ریختن زیر عینک آفتابی، باید تمامش کرد. در این صورت وقتی رسیدم خانه میتوانم بروم با بقیه نهار بخورم و سر به سر برادرم بگذارم. میتوانم برای خواهرم تعریف کنم که چه شد و کجا رفتم. “Oh yeah بیبی چه لبهایی داره…” راست کارم نبود. شجریان میخواستم که بگوید “این دهان بستی دهانی باز شد…”
رسیدم خانه.
- چیه تازگیا ختم برو شدی؟
این را برادرم گفت. چند وقت پیش هم پدر یکی دیگر از دوستانم فوت کرده بود و برای مراسمش رفته بودم.
- من ختم برو نشدم. عزرائیل تازگیا دور و بر من میچرخه. مواظب خودت باش خان داداششش!
- من تا حلوای تو رو نخورم نمیمیرم.
مادرم گفت:
- از این حرفا نزنید به هم.
---------------------------------------------------------------
* از کتاب “صد سال تنهایی”
۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه
و این خوب است
در حال خواندن صد و دومین پستی هستید که در این وبلاگ منتشر شده. (یادم رفت که برای صدمین بنویسم.)
وقتی روی کریئیت ئه بلاگ کلیک کردم، فکر نمیکردم هشت ماه بعد در حال گاز گرفتن زمین باشم از زور نیافتن سوژه. فکر نمیکردم در حال تجربهی چیزهای جدید باشم و همه چیز اینقدر هیجانانگیز باشد و مایدیز به یکی از بخشهای مهم زندگیام تبدیل شده باشد. احساس میکنم از هلن راضی هستم وقتی که مطلبی را مینویسم که به دل خودم مینشیند. و این واقعاً مهم است. اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که امروز در قفسههایم، لای کتابهای درسی و غیردرسیام، آخر جزوههایم، توی کشو و زیر کیبوردم پر از یادداشتهای ناخوانا و کمرنگی باشد که گاهی یکی-دو پاراگراف هستند، گاهی دو-سه صفحه.
از خوشیهایت بنویسی و خوشحالتر شوی. از ناخوشیهایت بنویسی و آنها را به اشتراک بگذاری با خوانندهها و از شدتش کم کنی. آرزویی را بنویسی و صد بار بخوانی و با هر بار خواندنش دلت غنج بزند. گاهی وقتها شخصی بدجوری تحویلت بگیرد و از خوشی خودت را بندازی روی تخت و توی هوا دست و پا بزنی و با صدای آرام جیغ ممتد بکشی. حس کنی کرخت هستی وقتی مدتی از آخرین پستت میگذرد و تو هنوز درگیر چندتا سوژه هستی که نمیدانی چکارشان کنی. نمیدانی بنویسی یا نه. نمیدانی چطور بنویسیشان. یک بازی به پا کنی. گاهی که حالت خوش نیست دستت را بگذاری روی کیبورد و آن را برنداری تا وقتی حالت خوب شود. گاهی یکی از این نوشتهها را ویرایش و پابلیش کنی. گاهی یک کامنت روی یک مطلب قدیمی و خاکخورده دلت را خون کند. در یخچال را باز کنی و به طبقاتش نگاه کنی درحالی که داری به طبقات ساختمانی فکر میکنی که قرار است جز نوشتهات شود. صبحانه میخوری و به این فکر میکنی که مطلب قبلی چه مزخرف و متظاهرانه بود. مسئول کپی و پرینت دانشگاه دارد ازت میپرسد که چند سری کپی کند و تو جواب نمیدهی چون سخت در فکری که پست بعدی چی باشد. از پلههای پل هوایی، هن و هن بالا میروی و به وبلاگت فکر میکنی. دزدکی سیگار میکشی و جلوی آینه ژست میگیری درحالی که داری جملهها را توی ذهنت مرور میکنی تا یادت نرود و بعد بتوانی بنویسیشان. از استخر بیایی بیرون و در مسیر برگشت صدایت را ریکورد کنی تا بعداً بنویسی. همه اینها یک جور هیجان ملایم و یکنواخت به زندگی آدم میبخشد که خیلی خوب است.
چند بار تصمیم گرفتم مهاجرت کنم و از بلاگ اسپات بروم وردپرس. یک بار هم وسوسه شدم که پردهها را بکشم و چراغها را خاموش کنم و بگویم مرسی از همراهیتان. نمایش تمام است. و شاید با نام و نشان دیگری به حیات وبلاگیام ادامه بدهم. اما هیچ کدام از اینها عملی نشد و امروز هم روی همین استیج هستم.
این روزها کمتر پستی را پابلیش میکنم. شاید وسواس پیدا کردهام. بیشتر نوشتهها روی کاغذ باقی میماند و تایپ نمیشود. بیشتر آنهایی که تایپ میشود میرود که به درافت بپیوندد. کمتر کامنت میگذارم و کمتر کامنت میگیرم. به هر حال نسبت به مواقع دیگر، احساس رضایت بیشتری دارم. و این خوب است.
۱۳۸۹ آذر ۲, سهشنبه
آه من، آه زندگی…
آقای کیتینگ(رابین ویلیامز)- ما شعر رو چون زیباست نمینویسیم و نمیخونیم. ما شعر رو مینویسیم و میخونیم چون از نژاد انسانیم و نسل انسان سرشار از احساس و اشتیاقه. پزشکی، حقوق، تجارت، مهندسی، حرفههایی شریف و برای تقویت زندگی لازمند. ولی شعر، زیبایی، تخیل، عشق، اینا چیزایی هستن که ما به خاطرشون زنده میمونیم.
به قول وایت من: "آه من، آه زندگی سراسر تکرار، پر از سلسله عهد شکنیها، با شهرهایی سرشار از حماقت، چه چیز خوبی در این میان وجود دارد؟ آه من، آه زندگی..." و جواب اینه که: تو اینجایی؛ اون زندگی وجود و هویت داره، و اون بازی قدرتمند ادامه پیدا میکنه و شما میتونید یک شعر اهدا کنید. و اون بازی قدرتمند ادامه پیدا میکنه و شما میتونید یک شعر اهدا کنید. شعر شما چی خواهد بود؟

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه
کافه پراگ در یک ظهر پاییزی نه چندان سرد
یکی از لذتهایی که خداوند در این دنیا قرار داده، این است که یک روز نه چندان سرد پاییزی، درست قبل از ظهر، تصمیم بگیری که خودت را یک نهار خوب مهمان کنی، بعد ببینی که کافه پراگ هم در مسیرت هست. همان کافهی دنج و کم نور که در آن ساعت از روز خیلی هم خلوت است. گویا عصرها در همین کافه جای سوزن انداختن نیست؛ و این آرامش چند ساعت دیگر تبدیل میشود به یک جهنم سوزان و پر از دود که اهریمنان وراجش مخت را ذره ذره میخورند.
پالتوی خیلی گشاد و خیلی کوتاهم را پوشیدهام و نیمچکمههایم. خیلی دوستشان دارم. قشنگ هستند و رنگشان هم خاکی است؛ امتیاز بزرگی که دارند این است که اگر خاکی بشوند هیچ پیدا نمیشود. زیپ لنگه راستی کمی اذیت میکند که مهم نیست.
به محض نشستن برایم منو را آوردند. میخواهم بدون نگاه کردن به منو پاستا سفارش بدهم اما آن آقا زود دور میشود و من هم مشغول ورق زدن منو میشوم. خب من همچنان پاستایم را میخواهم. حالا باید چکار کنم؟ باید بروم جلوی پیشخوان و بگویم؟ یا اینکه خودشان میآیند تا سفارش غذا بگیرند؟ باید سرفه کنم که بفهمند من انتخابم را کردهام؟ مثلاً بگویم اِهِم… اِهِم…؟ شاید چون تنها هستم گمان کنند که منتظرم و آنها هم صبر کنند که آن یک یا چند نفر دوست فرضی من بیایند تا بخواهند سفارش بگیرند. در آن صورت باید ساعتها بدون پاستا همینجا بنشینم و این چرندیات را بنویسم. واقعاً اسفبار است که من هنوز آداب کافه رفتن را نمیدانم. خیلی کم پیش آمده که تنها کافه یا رستوران بروم! و هر وقت هم با کسی بودهام من سفارش ندادهام و به روش سفارش دادن هم دقت نکردهام. حتا سعی میکنم یادم بیاید که توی فیلمها چطور سفارش غذا میدهند. تا آنجایی که من یادم میآید گارسون درست سر بزنگاه و حتماً با اشارهی یکی از عوامل پشت صحنه سر میرسد. شاید هم از اسرار این حرفه است که خودشان میدانند کی بیایند. در هر حال دارم از گرسنگی میمیرم بعد از اینجا هم باید یک جای دیگر باشم؛ یعنی قرار است زود نهارم را بخورم و بروم. پس نمیتوانم دست روی دست بگذارم تا آن آقایی که پشت پیشخوان مشغول لپتاپش است و اصلاً هم به نظر نمیرسد حواسش این طرفها باشد بیاید و از من بپرسد که چی میل دارم. بالاخره بلند میشوم و میروم میگویم پاستا بیزَمَت. برمیگردم سر میز.
اینجایی که نشستهام به همه جای کافه اشراف دارد. روبرو-سمت راستم سه پسر و یک دختر نشستهاند که یکی از پسرها سیگار میکشد. دارند دربارهی هدفمندی یارانهها حرف میزنند و اینکه هر ننه قمر لمپنی که هیچی از اقتصاد و وضعیت معیشتی حال حاضر مردم، حداقل در طبقهی متوسط شهری نمیداند، بالاخص در قشر دانشجو و در فضاهای دانشگاهی چیزهایی را که اینور و آنور شنیدهاست بازگو میکند؛ در حالی که هیچکس درست نمیداند و هیچکس هم نمیپرسد که این هدفمندی یارانهها چی هست اصلاً. توجه آن پسری که سیگار میکشد به من جلب شد. فکر کنم فهمید که داشتم به حرفهایشان گوش میدادم. حیف نیست که ظهر به این دلچسبی و روزی به این خوبی و کافهای به این خلوتی را با حرف زدن راجعبه هدفمند کردن یارانهها هدر بدهیم؟ اصلاً به من چه؟
میز روبرو-سمت چپ یک آقا و خانم نشستهاند که حرفهای خیلی جالبتری میزنند. آقا از اهمیت جفت سوژه و ابژه میگوید و خانم یک نقل قول از شکسپیر به زبان اصلی تحویلش میدهد. تازه با آن لهجهی بیریتیشش ترجمه هم نمیکند. کمتر از سی سال سن دارند. دلم میخواهد بلند شوم و بیمقدمه لپ هر دویشان را محکم و صدادار ببوسم. نه اینکه از شروورهایشان خوشم بیاید. نه. حالم خوب است. بهتر از این نمیشوم.چرا بهتر هم میشوم، اما حالا، درست همین حالا، خیلی خوبم. لذتبخش است که با پالتو و کفش محبوبت، تنها بروی کنج یک کافهی دنج و کمنور و کم صدا، که بوی سیگار هم میدهد بنشینی و به حرفهای میزهای کناریات گوش بدهی و چیز بنویسی. مخصوصاً که میز روبرو-سمت چپ تو دونفر باشند که از اومانیسم نمیدونم چیچیئی و ذات و گوهر تاریخ و این چیزها حرف بزنند و تو بخواهی بروی لپشان را ماچ کنی. چقدر از این کلمهی ماچ بدم میآید. اوه، پاستا رسید. ظرفش خیلی داغ است. چند خط دیگر هم بنویسم تا کمی سرد شود. پس سس کجاست؟ یعنی باید بروم آنجا و به آن آقای لپتاپ به دست ِ پشت پیشخوان بگویم سس میخواهم؟ پاستا مگر بدون سس هم میشود؟! میروم و میگویم سس پلیز.
از این میز و صندلیهای چوبی و تیرهرنگ و این ظرف و ظروفها خیلی خوشم میآید. بوی سنت میدهد انگار. کلاسیک است یک جورایی. از این بازیهای فکری پشت سرم خوشم میآید. از آن پیرمردی که سر پاساژ سیگار میفروشد خوشم میآید. از آن دو نفر که انگار در جهان ما نیستند خوشم میآید و از آن جوانکهایی که ظهر پاییزیشان را هدر میدهند هم همینطور. مجموعه شعر شاملو درست پشت سرم است. کافی است دستم را دراز کنم و آن را بردارم. خاکستر سیگار آقایی که از ابژه و سوژه حرف میزد میریزد روی میز. کوهن دارد a thousand kisses deep را میخواند. روی پاستا پر از پنیر است، وای خدای من، پر از پنیر است! دیگر نمیتوانم مقاومت کنم…
۱۳۸۹ آبان ۲۵, سهشنبه
شادوماد
بله برونئه، گل میتکونه
دسته به دسته، دونه به دونه
شادوماد…
چه قشنگه، موی بافتهش
چه بلنده تازه عروس
چه قشنگه، چه خوش رنگه،
همه رنگه مثل طاووس
خوش به حال شادوماد…
عروسی بود. این آهنگ داشت با صدای بلند سکوت کوچههای دهه چهل نازیآباد را میشکست. خانههای میدونی، با چشمهای خوابآلودشان دنبال عروس موبافته میگشتند. دختر کوچکی که پیراهن بلندش که پر از گلهای ریز قرمز و نارنجی بود، لب باغچه نشسته بود و به صدای آهنگ و صدای شلوغی و برو-بیا از کوچه میآمد گوش میکرد. گاهی سایهی پدرش را پشت پردهها میدید که فنجان بدست رد میشد و نیمنگاهی به دختر پنج سالهاش میانداخت. باغچهها، گیاهها، حوض، دیوارها و پردهها، انگار جزیرهی دور افتادهای بودند دور از همهی آن شور و شوق کوچهی آن روز و آن ساعت. چشمهای کوچک و براق داشت. بعدها دخترش را که میبینند میگویند شبیه مادرش است، به خاطر همین چشمهای کوچک و براق. موهایش را میجوید. گاهی صدای کل کشیدن زنان میآمد. صدای مردان جوان میآمد که مشغول ریسه کشیدن بودند. ریسههایی که قرار بود به محض تاریک شدن هوا، کوچه را غرق نورهای رنگی کنند.
همه دور آینه و شمعدون
پردهی ایوون کُرکُریه…
خنچه بیارید شادان، لاله بکارید خندان
دوماد کجائیه، دستاش حنائیه، عشقش خدائیه، گل پسره…
پردهی کُرکُری؟! لابد خیلی فرق دارد با پردههای یخزدهی خانهی آنها. پردههای کُرکُری لابد سبک بودند و با وزش هر نسیمی از این ور به آن ور میرفتند. آرام و قرار هم نداشتند، حسابی کُرکُری بودند.
چهل و سه سال بعد، در حالی که رانندگی میکرد، داشت برای دخترش، از احساس و تصوراتش در آن بعدازظهر، دربارهی لالهها و پرده کُرکُریها میگفت. از آن عروسی که فقط صدایش را شنیده بود میگفت و اینکه اجازه نداشته برود به کوچه و از نزدیک نگاه کند. دخترش دوباره “شادوماد” را گذاشت و این بار صدایش را زیاد کرد. با خودش گفت که چقدر کودکانه و ساده و لذتبخش بوده که این آهنگ را از روی دیوارهای خاک گرفته و غمزده بشنوی و خیال ببافی… لاله… عروس موبافته… دستهای حنایی… آینه و شمعدون … پردههای کُرکُری…
۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه
سبیل مدیر گروه
صاحب این سبیل گفته است اگر معدلم کمتر از شانزده بشود خودم میدانم.
هیچی… همین جوری گفتم در جریان باشید.
۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه
بین دوتا کلید کیبورد
یکی از دوستان زنگ زده که جمعه یک قرار و مداری گذاشتهاند با بر و بچههای دانشگاه که برویم منشور کوروش را ببینیم. منشور کوروش مگر دیدنی است؟ خواندنی بود که خواندیم. میگوید تا امشب خبرش را بدهم که میروم یا نه، خبرش! حال نداریم. آن هفته امتحان داریم. مقداری درس مانده که نخواندیم. مقداری جزوهی دوست و آشنا و در و همسایه پیشمان است که باید رونویسی کنیم و پس بدهیم. چندتا پیدیاف است که هنوز درست نمیدانیم چه کار، ولی یککاریش باید بکنیم. یک چیزهایی هست که باید بخوانیم و یک چیزهایی هم هست که باید بنویسیم.
آخخخخ این خواندن و نوشتن مثلن تفریح است و میخواهیم به خودمان جایزه بدهیم. بعد میگوییم تا فلان تمرین را انجام ندادهایم نباید سراغ نوشتن و خواندن برویم. بعد آن تمرینها را انجام نمیدهیم. بعد آن جایزهها هم، که در نوع خود وظیفه و تکلیف بودند، مالیده میشود میرود پی کارش. روزها هم که کوتاه شده تا چشم به هم بزنی نیمهشب است و روزت تمام شده و تا به خودت بیایی میبینی نشستهای و داری گودر صفر میکنی. مقامات تهدید میکنند که دیگر شارژ ایدیاسال را نمیدهند. این جور موقعها برای فردایمان برنامه میریزیم که کور شویم اگر فلان کار و بهمان کار را نکنیم. فردایمان هم همین بساط است. یککمی بهتر، یککمی بدتر.
خسته میشویم. کار خاصی نکردهایم ولی خسته هم هستیم. وسط این قاراشمیش آلبوم جدید کیوسک را گوش میکنیم و سر یکی-دو ترک کف میزنیم برای دستاندرکاران. بعضی تیکههایش را دوبار گوش میکنیم که خوب ملتفت شویم.
چقدر هوا سرد شده. اعتدال پاییزی را دوست داشتیم. ننه سرما صبر کن. کجا داری میآیی؟ هنوز پاییزمان مانده. هنوز فرصت نکردهایم بزنیم با پاهایمان خاراچ خاراچ برگها را خرد کنیم. صبر کن. نیا. حوصلهی یخ کردن انگشتهایمان را نداریم. ننه سرما دارد یکی از انگشتهایش را نشانمان میدهد. اشتباه نکنید. آن انگشتی که شما فکر کردید نبود.
هنوز مانده. این پست قرار نبود به این کوتاهی باشد. نمیدانم آن دو-سه پاراگراف یهو کجا غیبشان زد. گوشه کنارها را میگردم؛ نیستند. فقط همینها نبود. یک چیزهای خوبی هم بود. اینقدرها هم همهچیز خاکستری نیست. نمیدانم کجا گذاشتمشان… یکی پیدا کردم. بین دوتا کلید کیبورد گیر کرده بود. بگذار ببینم… اوه، بهتر است همانجا بماند.
۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه
چه کتلتها که خوردیم
در یک بعد از آن ظهرهای یکشنبهای ِ دلگیر بسر میبرم که ساعت را هر نیمساعت که نگاه کنی، پنج دقیقه بیشتر نگذشته. کنترل تلوزیون را گرفتهام و کانالهای موزیک را بالا و پایین میکنم. TVPersia دارد کنسرت داریوش را نشان میدهد. داریوش دارد با آن ژست مخصوصش "شقایق" را میخواند.
شقایق- من این آهنگ شو خیلی دوس دارم.
من- منم اگه اسمم شقایق بود، این آهنگ رو دوس داشتم! هنوز کسی واسه اسم من چیزی نخونده که برم دوسش داشته باشم!
شقایق- نه به خاطر این نمیگم. کلن میگم. آهنگ و شعرش قشنگه.
یاد آن همه کتلت و ساندویچ سالاد الویه که وقتی بچه بودیم در کوچه با هم قسمت کردیم میافتم. حالم گرفته میشود از اینکه یادم میافتد آخرین بار که دیدمش از او و خواهرم یک کمی دلخور شدم. خیلی بدجور مرا ترساندند. با هم دست به یکی کرده بودند و قبل از اینکه برگردم خانه، پشت چوب لباسی اتاقم قایم شده بود و پرید بیرون و نزدیک بود مرا سکته بدهد. بعد رفتیم بیرون و از سوپرمارکت سرکوچهمان آدامس ریلکس خرید. بعد پول خرد نداشت. اینها را الآن دارد یادم میآید. بعدش هم که بیرون بودیم از یک پسری شماره گرفت. پسره یک پولیور کرم رنگ تنش بود. بعد من هی نگران بودم که پدرم آن دور و بر نباشد… باز هم از خودم میپرسم رانندهی آن 206 نقرهای، با صد و شصت تا سرعت چه غلطی میخواسته بکند که تصادف کرد و شقایق هم در همان تصادف مرد، در حالی که بیست و یک سالش بیشتر نبود.
یهویی دلم تنگ میشود. میدانید، من روز خاکسپاری اصلاً گریه نکردم. نمیدانم چرا گریهام نمیآمد. حتا همان روز که زنگ زدند خانهمان و گفتند هم گریه نکردم.
نمیخواهم تریپ دیپرشن بردارم. حوصلهی ناله کردن را ندارم. اما خب... وقتی دوستت میمیرد، اگر گریه نکنی، اینجوری میشود. یک چیزی تو را یاد یک دیالوگ ساده میاندازد. شاید آن روز بهتر بود که میگفتی که تو هم این آهنگ داریوش را دوست داری؛ یا میگفتی که اسم قشنگی دارد، اما نگفتی. زیاد هم مهم نیست. بهتر است آدم بیخود سر چیزهای کوچک به خودش احساس گناه القا نکند، او که از حرفم ناراحت نشد و من هم که منظوری نداشتم. اصلاً یک چیز خیلی کوچکی بود و تمام شد و رفت. اما همین آهنگ که برای چند لحظه از TVPersia گوش میدهی، مخصوصاً اگر یک عصر یکشنبهای ِ دلگیر باشد، دمار از روزگارت در میآورد.
الآن باید بیست و پنج ساله میبود و با هم میرفتیم کلی شماره تلفن میگرفتیم و من هم مدام ساز مخالف میزدم که بس کن حالا و کلی آدامس ریلکس میجویدیم و او هم مدام مرا میترساند و میخندیدیم. آدم باید بعضی رفتنها را باور کند و برایش سوگواری کند و گریه کند. نمیدانم آن روز چه مرگم بود. در این بعدازظهر یکشنبهای ِ دلگیر هم نمیدانم چه مرگم است. هیچ وقت هم نمیفهمم.
۱۳۸۹ آبان ۴, سهشنبه
مربع فسقلی خندان
همه چیز زیر سر همین لایک لامصب است. مینویسم. دل توی دلم نیست که چند ساعتی بگذرد تا بیایم گودر و ببینم لایکی، کامنتی، چیزی، برای نوشتهام بوده یا نه. خب… الآن ساعت پنج و نیم است، ساعت نه میآیم ببینم خبری از آنها هست یا نه. اگر زودتر بیایم، ممکن است چیز دلخوشکنکی نباشد و بخورد توی ذوقم. بعد از سه ساعت هم ممکن است نباشد، اما بیشتر از آن صبر ندارم. بعد از سه ساعت و نیم حتماً چیزی پیدا میشود که برود بشود انگیزهام برای نوشتهی بعدی.
…مربعی فسقلی که اگر رویش کلیک کنی، روشن میشود و لبخند میزند. یک جوری هم نگاه میکند که انگار دارد به ریش نداشتهمان میخندد.
۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه
خواب
سوار اتوبوس هستیم. اتوبوس […] چنتا پشت سر هم مسافرت […] با یه پیرمرد و یه بچه دربارهی اینکه اسکیموها و بومیهای این منطقه چجوری از بچگی برف بازی میکنن و بدناشون (بدنهایشان) قوی ِ حرف میزنم. یهو میبینم که جاده خراب شده. اتوبوس از روش رد میشه… چند جا خراب شده…
اون جلوتر درست وسط جاده 5-6متری رفته پایین. از قبلش یکی داد میزنه ترمز کن راننده عوضی دیر ترمز میکنه. اون پایین موندیم. منتظریم بیان کمک […] احسان میاد ببینه من چطورم. من خوبم. انگشتشو نشونم میده که بریده.
احسان برادرم است. نزدیکیهای صبح است که بیدار میشوم. گیج و منگ یک کاغذ و مداد پیدا میکنم. قسمتهایی که با […] نشان داده شده، جاهایی است که نتوانستم دستخطم را بخوانم.
۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
بازی
بدترین اتفاق زندگیت: یک روز که به خاطر معدل خوبم یا چیزی شبیه این، داشتیم با پدرم میرفتیم به یک مراسم تا با چندتا بچهی دیگر برویم روی استیج و جایزه بگیریم، پدرم با من تندی کرد که چرا آن شلوار را پوشیدهام و آمدهام. احساسی که روی استیج داشتم، شاید بدترین احساسی بوده که تا به حال داشتهام. نه یا ده ساله بودم.
بهترین اتفاق زندگیت: لغو دستور کشتار لاماهای تبتی، توسط ارتش سرخ چین.
بدترین تصمیم: هنوز ازدواج نکردهام که بتوانم به این سوال به طور قطع پاسخ بدهم.
بزرگترین پشیمونی: بزرگترین را یادم نمیآید، اما چندتایی که یادم هست همه در این مایه بودهاند که “چرا حقشو کف دستش نذاشتم”.
فرد تاثیر گذار در زندگیام: دوستی به نام پروین. و البته هیچکس در زندگی به اندازهی پدر و مادر موثر نیست.
چه آرزویی دارم: یک-دو تا کنسرت است که آرزو دارم روزی فرصتش پیش بیاید که در آنها شرکت کنم. امیدوارم تا آن روز هنرمندهای مورد نظر در قید حیات باشند.
اعتقاد به معجزه: دارم
چقدر خوش شانسم: خیلی
خیانت: دروغ
عشق: آفتاب نشی باز بری زیر ابرا/ مروارید نشی بری ته دریا/ رودخونه نشی بری قاطی سیلا/ اگه اینجوری بشه/ واویلا واویلا/ واویلا واویلا…
دروغ: خیانت
از کی بدم میآد: فکر میکردم دیگر از معلم علوم دوم راهنماییام بدم نمیآید. اما چند وقت پیش که اتفاقی او را در یک فروشگاه دیدم، فهمیدم هنوز از او بدم میآید. کاش آن عوضی را ببخشم.
تا به حال دل کسی را شکوندین؟: بله. چند مورد هم یادم میآید، اما احتمالاً آن دل شکاندنهای اساسی را یادم نمیآید، متاسفانه. کاش مرا ببخشند.
دلیل انتخاب اسم وبلاگ: اولین یا دومین چیزی بود که در حال کریئیت ئه بلاگ به ذهنم رسید. چند بار تصمیم گرفتم اسم مای دیز را عوض کنم، اما به این خاطر که دیگر دارم کم کم با همین اسم شناخته میشوم، و خیلی هم بد نیست، از تغییر دادن اسم منصرف شدم.
چه کسی را از بچههای وب بیشتر دوست دارم؟: آنهایی که وبلاگشان را دوست دارم و با علاقه و ذوق میخوانمشان. و آنهایی که وبلاگشان را یک کم، کمتر دوست دارم. و آنهایی که وبلاگشان به نظرم جذاب نیست، اما شخصیتشان را دوست دارم.
تعریفی از زندگی خودم: تعریف؟! زندگی؟! خود؟! … صورت سوال مشکل دارد.
خوشبختی: چای :)
این واژهها یادآور چی هستند:
هلو: کامران باقری لنکرانی
خدا: صفر و یک خردمند
امام حسین: اسب سفید و شمشیر عربی و کلاه تعزیه
اشک: شوری
کوه: دشت
فرار از زندان: ادرنالین
هوش: آدم باهوش میتواند احمق باشد، اما آدم احمق نمیتواند باهوش باشد.
خواهر شوهر: یک خواهر شوهر خوب، یک خواهر شوهر مرده است!
رنگ چشمام: قهوهای نسبتاً تیره
رنگ مورد علاقه: آبی
جواب تلفن و ارتباطات: دوست دارم جز آن دسته از افراد باشم که جواب شمارههای ناشناس و تلفنهای بیموقع را نمیدهند. اما از این فکر که “شاید کار ضروری داشته باشه” خلاص نمیشوم و همیشه به تلفن جواب میدهم.
کلام آخر: هوس بازی وبلاگی داشتم. خیلی فرقی نمی کند چهجور بازی باشد. همین که بازی است خوب است؛ و…
آدم نمیتواند تمام عمرش را بنشیند و دو انگشت شست را دور هم بچرخاند، تا شاید دعوتش کنند. آدم باید گاهی خودش، خودش را به بازی دعوت کند.
۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه
بوی عرق داوینچی
این دوتایی که رو صندلی جلویی من نشسته بودن، داشتن راجع به بوی عرق حرف میزدن. راستش من خوشم نمیآد تو اتوبوس واسه اینکه زمان زودتر بگذره یا هر چی با کنار دستیم حرف بزنم. ترجیح میدم از پنجره آدما و تابلوهای مغازهها رو نگاه کنم. تابلوهای مغازهها خیلی جالبَن. شاید تا حالا ده بار از اون مسیر پیاده رفته باشم، اما مثلاً فلان تابلوی بزرگ فلان مغازه رو اصلاً تا حالا ندیدم. آخه من موقع راه رفتن تو خیابون که سرم رو شصتوپنج درجه بالا نمیگیرم. این تابلوها اینقدر بزرگ هستن که باید برای دیدنشون از تو همون پیادهرو، سرتو شصتوپنج درجه، بلکه هم بیشتر، بالا بگیری و چند قدمی بری عقب؛ یا مثلاً میشه از پیادهروی روبرویی، یعنی از اون طرف خیابون دیدشون. واسه همینه که میگم دیدن تابلوهای مغازهها از توی اتوبوس جالبه. واسه همینه که میگم ترجیح میدم تابلوها رو نگاه کنم تا اینکه شروع کنم با بقل دستیم حرف زدن. مخصوصاً که موضوع صحبت بوی عرق باشه، که نمیدونم این یکی دیگه چه موضوع مسخرهایئه که اینا دارن واسهش حرف میزنن؟! ولی داشت جالب میشد انگاری. این سمت چپی، همون که نیمرخش رو تو شیشه پنجره اتوبوس میدیدم، داشت به اون یکی میگفت که بوی عرق آدما وابسته به احساسشون تغییر میکنه. داشت میگفت که وقتی آدم میترسه، بوی بدنش یه جوری میشه که مثلاً یه سگ میتونه این تغییر بو رو تشخیص بده. حالا این واسه احساسات دیگه هم برقراره.
فکر کردم مثلاً بوی عرق داوینچی وقتی داشته مونالیزا رو میکشیده چهجوری بوده. یهخرده که فکر کردم و سعی کردم الکی موضوع رو تو ذهنم، واسه خودم گنده کنم که سرگرم باشم، دیدم همچین چیز جالبی هم نمیتونسته بوده باشه. چون نه فرق یه شاهکار هنری رو از یه خطخطی ِ معمولی میفهمم، نه شامهم مثل یه سگئه که بتونم فرق بوی عرق داوینچی رو، وقتی که داشته مونالیزا رو میکشیده، با وقتی که از چیزی ترسیده بوده متوجه بشم.
همینجور که داشتم به بوی عرق داوینچی فکر میکردم، یکی زد رو شونهم. برگشتم نیگا کردم دیدم یکی از این ورودیهای جدیدئه. سلام کرد و مودب بود و مدام از لفظ شما و شناسهی جمع استفاده میکرد. کلی احساس سال بالایی بودن بهم دست داد. باحال بود که این دخترئه فکر کرده بود خبری بِهِمه که سر کلاس اینقدر بلبل زبونی میکنم. یه درس هست که با این ورودیهای جدید دارم. آخه من قبلاً این درسئو افتادم و با کلاس و استادش آشنایی دارم، واسه همین زیاد اظهار نظر میکنم. حالا این دختره از من میپرسه که استاد چجوریه؟ کسی رو میندازه؟. میگم آره، چجورم میندازه. من خودم همین درسئو با پنج افتادم.اینو که گفتم دختره بور شد. تا حالا فکر میکرد من خیلی حالیمه. وقتی گفتم با پنج افتادم حالت چهرهش عوض شد. لازم نبود میگفتم که با چه نمرهای افتادم. همین که میدونست من افتادم کافی بود که بترسه و درست حسابی درس بخونه. اما این پنج رو که گفتم دیگه فهمید من خبری بهم نیست و تازه، فکر کنم بوی عرقش هم تغییر کرد. نمیدونم.
۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه
یه آپارتمان چل متری چسکی
۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه
9080

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه
باشد که غمباد نشود

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سهشنبه
Helen Depp
شما هم،
۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه
از هیولای کنجکاو تا بهانهی خداوند
1. مهمان داریم. یکی از فامیلهای دور که بعد از مدتها گذرشان به این ورها افتاده. پسرکشان خیلی حراف است و زود خودمانی میشود و گیر میدهد ناجور. شاید 3-4-5 ساله باشد. بعد از آنکه آمده در آشپزخانه و آنجا کلی ما را به حرف گرفته، من و خواهرم را به عنوان "دوستام" به مادرش معرفی کرده. به اتاقم آمده و هر کشو را ده بار باز و بسته کرده و هر چیزی را برداشته و پرسیده "این چیه؟". از چهرهی مصمماش پیداست که حالا حالاها هم دست بردار نیست. همان طور که به "این چیه؟"هایش جواب میدهم اتاق را مرتب میکنم. عن قریب است مادرش بیاید دنبالش و آبروریزی است که اتاق مرا با این وضع ببیند.
من (با لحن مهربون)- چرا نمیری پیش مامان بابات؟
اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که با ابروهای بالا داده و قیافه و لحن مهربون، شبیه این خالههای مهدکودک بگویم، "امین جان یه پسر خوب و مودبی مثل تو که دربارهی مامان باباش اینجوری حرف نمیزنه!" اما قبل از اینکه این حرف از دهانم خارج شود این سوال برایم پیش میآید که خب یک پسر خوب و مودب دربارهی مامان باباش چطوری حرف میزنه؟ هر آدمی، اعم از خوب و بد و مودب و بیادب حق دارد که یک وقتهایی حالش از دیدن ریخت یک عدهای به هم بخورد. حتا اگر آن عده پدر، مادر، همسر یا فرزند باشند. بگذار حالش به هم بخورد. بگذار بگردد بین خرت و پرت و کشو و دفتر کتابت، شاید چیزی پیدا کند که خوشحالش کند و یادش برود که حالش از ریخت پدر و مادرش به هم میخورد. او بچه است و خیلی راحت تر حال به هم خوردگیها را فراموش میکند.
2. همان طور که دارم به این چیزها فکر میکنم و کاغذهای بیخود و باخود را روی هم تلنبار میکنم و در یکی از قفسهها میچپانم، یک "این چیه؟"ی دیگر میشنوم. سرم را برمیگردانم. یک فقره لباس زیر در دست دارد و با نگاه پرسشگرش، آن را به سمت من گرفته. اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که آن را از دستش بگیرم و موضوع را عوض کنم و یک چیز جالب پیدا کنم که سرش با آن گرم شود یا شاید هم مادرش را صدا کنم که بیاید این هیولای کنجکاو را ببرد. اما دلم نمیآید این طور کنجکاویاش را در نطفه خفه کنم. سعی میکنم روش تربیتی را که در مورد خودمان به کار رفت را روی این طفل معصوم پیاده نکنم و خیلی منطقی برایش توضیح بدهم که "این چیه!"
و شروع میکند به توضیح لباس زیر مادرش! پسر غیرت داشته باش!
امین- بالغ یعنی چه قدری؟
خب راه حل آسان این است که بگویم بچه پررو پاشو برو پیش مامانت. مامانش بیا اینو ببر. اما خب من که از اول تریپ تربیت صحیح برداشتم باید لااقل سعی کنم تا آخر پایش بایستم. یک چیزهایی از کتاب "از صکص تا فراآگاهی" یادم میآید و یک چیزهای دیگری که از دکتر هلاکویی شنیده بودم یادم میآمد و طبق آنها برای خودم نتیجه گرفتم که الآن کار درست این است که بگذارم ببیند، تا برایش سوال نماند و فکر نکند عجب چیز سکرتی است این مقوله. عادی باشد برایش. اما من ریسک نمیکنم که احتمالاً بعدش برود برای پدرش تعریف کند یا از آن بدتر برای مادرش تعریف کند و مادرش هم فکر کند من قصد سوءاستفادهی ژنسی از پسرش را داشتهام.
3. تصور کنید که از بچگی هر چه سیب میدیدیم و میخواستیم به ما نمیدادند و نمیگذاشتند لب بزنیم. اگر این طور بود احتمالاً در بزرگسالی احساس غریب و خوفناکی نسبت به سیب داشتیم. هرجا حرف سیب میشد لبمان را میگزیدیم.
4. صدایی دارد به من میگوید این پست را پابلیش نکن. دارد میگوید اگر پابلیش کردی، کامنتها را باز نگذار، و اول تائیدشان کن.
+ شما هم فید مای دیز را در گودر خرچنگ-قورباغه میبینید آیا؟

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه
هِن و هِن برویم بالا، برویم پایین

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه
به همین خاطر است که فرشتگان برگشتهاند و باید به آنها کمک کرد*

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه
نایافت یاران
------------------------------------------------------------
+ یک ماهی می شه که لغت نامه ی دهخدا فیلـ. تر. آخه ینی چی؟
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
شمال شدم یا شمال بودم
