یکی از این بر میداشتم، یکی از آن. سی دقیقه از زوایای مختلف خودم را رصد میکردم. هجده بار از خواهر و برادر و مادر نظر میخواستم که مبادا تابلو شده باشد. برمیگشتم، یکی دیگر از این، یکی دیگر از آن و مناسک ابرو برداری به همین منوال ادامه مییافت. هرکس دختر باشد و دبیرستانی باشد، یا قبلاً بوده باشد، میداند از چه حرف میزنم و ابرو برداشتن در دبیرستان چجور دغدغهای است و چطور روح آدم را در انزوا، خاراچ خاراچ، میخورد. اگر معاون و مدیر بو میبردند باید در دفتر مدرسه حاضر میشدیم و جواب پس میدادیم که انگیزهمان چه بوده و… یکبار یکی از بچهها کول بازی درآورده بود و ابروهایش را کامل برداشته بود تا ببیند “میخوان چه غلطی بکنن؟!”. غلطی که کردند این بود که برای دو هفته دوستم را اخراج کردند تا ابروهایش دوباره پر شود. یکی دیگر از بچهها ادعا میکرد که تارهای ابروی کنده شدهاش را نگه داشته و هر روز صبح آنها را با چسب میچسباند زیر ابرویش! راست و دروغش گردن خودش باشد.
میخواستم موهایم را رنگ کنم. ککش افتاده بود و رهایی از چنین ککی اگر غیر ممکن نباشد، دردآور است. موهایم را رنگ کردم. البته به جز پنج سانتیمتر از جلوی سر تا اگر مقنعهام عقب رفت، به چشم معاون و مدیر نیاید! حالا اینکه این شیوه از رنگ کردن مو باعث زیبایی میشود یا برعکس، قضاوتش با خودتان. یکروز یکی از همکلاسیها آمده بود و میگفت موهایش را رنگ کرده. ما هی نگاه کردیم، هی گفتیم برووووو. آخرش مقنعهاش را درآورد و ما هم با کمی دقت کردن از فاصلهی نزدیک دیدیم که بله. ظاهراً موهایش را همان رنگی کرده که به طور طبیعی بوده.
موبایل آوردن در مدرسه غیرمجاز بود. اگر از کسی موبایل میگرفتند باید میرفت و با ولیاش برمیگشت. هزار جور تریک به کار میبستیم تا موبایل کذایی را یک جایی جاسازی کنیم و آن را همراه خودمان ببریم مدرسه. نهایت استفادهمان آن بود که به دوست سوم تجربیمان اساماس بدهیم که “چه خبرا؟”. و دیگر آخر شیطنت، آن که به معلممان اساماس بدهیم و سر کارش بگذاریم. البته ناگفته نماند، دوستانی که بیاف داشتند استفادههای بیشتری میبردند.
وقتی دبیرستان تمام شد و ما دانشجو شدیم (مثلاً)، دیگر کسی نمیگفت ابرویی که بالای چشمتان است تمیز است یا پاچهی بز؛ کسی به رنگ موهایمان کاری نداشت و همراه داشتن موبایل، به جز سر امتحان، جرم نبود. اینطور شد که ابرو و رنگ مو و موبایل دیگر دغدغه نبودند، چیزهایی عادی شده بودند. همان دختری که دیروز تار ابروهای چیده شدهاش را صبح به صبح میچسباند به صورتش، امروز هفته تا هفته یادش میرود تلفن کند و وقت آرایشگاه بگیرد. من که دیروز حاضر میشدم با باقی گذاشتن پنج سانتیمتر از موهایم مدل مضحکی را ابداع کنم، امروز حالش را ندارم ریشههای درآمده را تجدید رنگ کنم. یک روز در میان، موبایلم روی میزم جا میماند و من وقتی میفهمم آن را جا گذاشتهام، که به خانه برگشته باشم. البته باز هم ناگفته نماند که در ایام بیاف داری اوضاع موبایل کمی فرق میکند.
نکن، نرو، نگو، نخند،… –از اینجا به بعد نهاد جملهها راقم این سطور میباشد- …نگران است و به “نون”هایی فکر میکند که چسبیدند سر بنهای مضارع و وارد زندگیاش شدند. یعنی زیربنای چندتا از دغدغهها، تمایلات، و انگیزههایش همین “نون”ها هستند؟! گمان میبرد بسیاری از آنها زیر سر مبلغان مذهبی باشد، روش تربیت پدر و مادر، ارزشهای جامعهای که تمام عمرش را در آن زندگی کرده و… احساس میکند همان بچه فیل کوچولو و کمجان بوده که حالا بزرگ شده. همان که در بچگی ریسمانی به پایش بود و در بزرگسالی هم با همان ریسمان رام میشد. چیزهایی که سالها از آن نهی شده و حالا کورکورانه به دنبال همانهاست. صدایی که میگوید “نرو” “نبین” “نکن” “نگو” … و از سر لجبازی میخواهد تابوها را بشکند. به هر قیمتی؟ به چه قیمتی؟ چقدر حاضر است خرجش کند؟ این سوالها آشفتهاش کرده. باید در “نون”ها تجدید نظر کند. کدامشان؟ کی؟ چگونه؟ ریسمانها چی؟ کدامشان باید پاره شوند؟ اینجور سوالها زیاد هستند، سخت هستند، اما باید پرسیده شوند.
۱۱ نظر:
yani chi mishod khoda b hazrate Adam nemigoft k miveharo nakhor , Adamam nemikhordo ma pa too in 2nya nemizashTm
oon k peighambare khoda bood ,intori maro bichare kard
az baghie che entezar
الان که دیگه اوضاع فرق کرده از این "ن" ها خبری نیست
ننویس... این احتمالا آخرین نونه!...
شما دخترام عجب دغدغه هایی دارین و داشتین...
البته ذکور هم عین شما !
باید از خودمون بپرسیم ما هم عجب دغدغه هایی داریم...!!
حالاااااا..
به سرهنگ:
:) اینجا که خیلی باحاله!
به شیرفروش محل:
هوووم برای خودم هوووم شاید... کمی.
به میم:
ها ها ها :)
دورانی بود دوران جاهلیت.
سلام
زمان ما خوب بود كه نه موبايلي بود نه رنگ مويي و نه زير ابرويي واقعاٌ دخترا دغدغه اي نداشتند!!
پسرا هم كه نهايتش اين بود 4 تايي بچپيم توي تلفن همگاني و يه جا مزاحم بشيم!!
آره والا! اون موقع ها تلفنا دیجیتالی نبود که شماره بیوفته. 4تا مزاحم تلفنی داشتن حداقل، حوصله شون سر نمی رفته. :))
ما هم از این چیزا داشتیم. شلوار جین و آستین کوتاه پوشیدن، ریش و سبیل رو سه تیغ کردن. اوووف! نه، گیرهای الکی تمومی نداره.
:)
وای چقدر از یادآوری دوران کوفتی مدرسه و آموزش توی این مملکت بدم می یاد! به همین راحتی ر..دند به همه ی شخصیت و خاطرات نوجوانی ما...
حالا هم بهتر شاید شده باشه اما هنوز همون آشه و همون کاسه. از بالا که می اومدم به پایین توی وبلاگ، این پست یکهو بدجوری ناراحتم کرد. مرده شور همه ی مدیرا و ناظمای عقده ای که از زیر دستشون در رفتیم!
متاسفم که ناراحتت کرد :(
بله مرده شور ببرتشون.
البته هممونو می بره :)
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com