۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

کاش عادی پست می‌کردم

منشی دفتر آموزش دانشکده‌ی مهندسی گفت که باید چند دقیقه منتظر شوم. روی تنها صندلی خالی آن اتاق نشستم و مشغول تماشای منظره‌ای شدم که برای این نام، یعنی دفتر آموزش دانشکده‌ی مهندسی کسر شان بود. صندلی‌های زهوار در رفته و یک عالمه کاغذ و پرونده و دفتر و دستک که روی دو تا میز ِ موجود در اتاق، بی‌دقت چیده شده بود. یک منشی حواس‌پرت که سه بار، درست سه بار، شماره‌ی دانشجویی و اسمم را پرسید، پروسه‌ی گند زدن به شان  دفتر آموزش دانشکده‌ی مهندسی (نامی که تریلی از کشیدن آن قاصر است) را تکمیل می‌کرد.

وقتی قرار شد منتظر بمانم، روی یکی از صندلی‌ها نشستم و به محض نشستن، پسری وارد دفتر شد که قیافه‌اش به نظرم خیلی آشنا می‌آمد. این در دانشگاه یک مسئله‌ی عادی است. در طول هفته هزار جا می‌روی و با صدها نفر همکلاس می‌شوی و اگر مثل من حافظه‌ی ضعیفی در یادآوری چهره‌ها داشته باشی، همه فقط به نظرت آشنا می‌آیند. خب لابد توی یک صف پشت سر او بوده‌ام یا در یکی از کانون‌ها بوده یا سر کلاس اخلاق بوده یا هر چی. مشغول ور رفتن با موبایلم شدم. اینباکس در حال سرریز شدن بود و باید خالی می‌شد از “ok”های من و “kojaei”های مامان. منشی مشخصاتش را خواست. گوش‌هایم فضولی‌شان گرفت. اسمش را که گفت تازه شستم خبردار شد که یکی از فرندز ماجرادار فیس‌بوکم است.

روی وال دانشگاه زیاد چیز می‌نوشتم و از قضای فیس‌بوک خیلی از کسانی را که هیچ نمی‌شناختم، تنها از روی پروفایلشان که نشان می‌داد هم‌دانشگاهی هستیم اَد می‌کردم. او هم جزء همان جماعت ناشناس هم‌دانشگاهی بود، که یک روز خیلی اتفاقی و از روی مشخصاتش و نوت‌هایش و… فهمیدم همان کسی است که یک‌روزی، زمان دبیرستان، فلان وبلاگ را می‌نوشت و من هم بیسار وبلاگ را می‌نوشتم و با بهمان اسم مستعار برایش کامنت می‌گذاشتم. در فیس‌بوک آشنایی ندادم. اگر جای او بودم و کسی از یک سری چیزهای خصوصی یا نیمه‌خصوصی‌ام خبر داشت، ترجیح می‌دادم کلاً به روی خودش نیاورد. دوستی و حسن نیت و این‌ها، همیشه به آشنایی دادن نیست؛ گاهی به آشنایی ندادن است. یاد روزی افتادم که شکست عشقی خورده بود و اشاره‌گر موس‌م شکل قلب تیرخورده می‌شد وقتی روی لینک دانلود آهنگ غمگین شادمهرش کلیک می‌کردم. یادم آمد که نسبت به معلم شیمی‌اش خیلی ارادت داشت. اسمش چی بود؟! آقای… آقای… یادم نیامد. ت داشت اولش.

همین‌طوری، الکی، یک چیزهایی بدانی درباره‌ی کسی که خیلی اتفاقی در چند قدمی تو ایستاده است. مدت‌ها چسناله‌ها و خوشی‌هایش را گوش کرده باشی. بعد از آن هم به عنوان فرندت در فیس‌بوک عکسی، ویدیویی، را لایک کرده باشی. همه‌ی این‌ها باعث می‌شود گردنت در همان زاویه‌ای که هست، روی موبایلت خشک شود و تو با عجله و دیوانه‌وار در حال دیلیت کردن اس‌ام‌اس‌های اضافه‌ باشی؛ گرخیده از اختراع شگفت‌انگیز بشر، که اینترنتش می‌نامیم!

*****

درست نمی‌دانم و شک دارم که از کوچک شدن دنیا، و اَد کردن نوه و نتیجه‌ی زن‌عموی همسایه تا یافتن دوستان جدید و نادیده، خوشحال هستم یا ناراحت. اما از این مطمئنم که شگفت‌زده هستم. خوشحال از اینکه مسافت تقریباً به یک عدد ِ (اگر نگویم بی‌اهمیت) کم‌اهمیت تبدیل شده. خوشحال از اینکه خیلی چیزها و خیلی کسان را پیدا می‌کنم و پیدا کردن، همیشه فرآیند خوشحال کننده‌ای بوده برای ما آدم‌ها. ناراحت از اینکه کمیت روابط زیاد است و کیفیتشان کم. حرف می‌زنی و می‌گویی و می‌خندی، بدون اینکه توی چشم‌های فرندت نگاه کنی. صدای خنده‌‌ای نمی‌شنوی، در عوض دوتا نقطه و چندتا پرانتز می‌بینی. مخصوصاً اگر ارتباط ِ رو در رو برایت حکم دوا داشته باشد، دونقطه‌دی‌ها حسابی مایوس‌ت می‌کنند. قضاوت درباره‌ی خوب یا بد بودنش باشد به عهده‌ی کسانی که خوب و بد را تمیز می‌دهند. چیزی که معلوم است شگفت‌انگیز بودن آن است. همین است که وقت و بی‌وقت دنبال خودش می‌کشاندمان. تشنه‌ی شگفتی هستیم، تشنه‌ی چیزهای نو، تشنه‌ی سرعت، تشنه‌ی ارتباط، و این دنیای مجازی ِ مادربه‌خطا منبع همین چیزهاست. نیازهای ارتباطی‌مان را با آن رفع و رجوع کنیم. خیلی وقت‌ها جواب می‌دهد. برای انسان تشنه‌ی امروزی موقتاً کار راه انداز است.

از این حرف‌ها گذشته، هر چیزی اصیلش به مذاق من خوش‌تر است. ارتباط هم. فکر نمی‌کنم دیگر هیچوقت پیش بیاید که کاغذ A4 بردارم و با مداد خط‌کشی کنم و با بهترین خودکاری که دارم روی آن بنویسم. بعد، مدادی‌ها را پاک کنم. خطم زیاد خوب نیست، اما تمام سعیم را بکنم. نامه را تا کنم و در پاکتی بگذارم که سفید است و دورش نوار رنگی ِ قرمز و آبی دارد. تمبر را که رویش چندتا پرنده ماتشان برده، تُف‌مالی کنم و با عشق و حوصله بچسبانم به بالا، سمت چپ. هِلِک‌هِلِک بروم اداره‌ی پست. نیشم را باز کنم و به کارمند آنجا سلام کنم و بگویم که این را می‌خواهم بفرستم برای دوستم. او هم بپرسد سفارسی یا پیشتاز یا عادی؟ من بگویم عادی.

۱۱ نظر:

hossein mohammadloo گفت...

خیلی خوب بود نوشتت

Hel. گفت...

تنکس :)

ميله بدون پرچم گفت...

سلام همسايه
قلمت داره پخته مي شه ها! خودت متوجه شدي؟
خوب بود

Hel. گفت...

به میله بدون پرچم:
ریئلی؟ :) مرسی. خوشحالم.

محمد گفت...

بابا خیلی دمت گرم باشه خیلی خوب مینویسی دیشب تا ساعت دو داشتم نوشته هات رو می خوندم
خداییش حال کردم

Hel. گفت...

اوه مرسی :)
خیلی خوشالم

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
آوكرس!

Hel. گفت...

:)

درخت ابدی گفت...

دست خودم نیست، منم گاهی مجازی ش رو دوست دارم.
دو بند آخرت زیبا بود.

سراب ساز سودا ستیز گفت...

باید پذیرفت، چه بخواهیم یا نه، که یک چیزهایی دیگر به خاطره پیوسته اند. یک زمانی بود دوستان هر کس محدود به کوچه و محله و مدرسه و دانشگاه بود. اما امروز کسی از بالای یک برج در شمال تهران با کسی در یک کلبهء روستایی در جنوب کشور دوست می شود و کلی صمیمی می شوند و معاشرت می کنند. اما اینکه تا چه اندازه می توانیم نت فرند را فرند حساب کنیم، برای خودش یک بحث کاملا پیچیده و عاطفی و احساسی ست.

Hel. گفت...

به درخت ابدی:
:)

به سراب ساز سوداستیز:
بله همین طوره. جا واسه صحبت زیاد داره.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com