سایهام روی آسفالت کمی خندهدار شده. آفتاب از پشت سرم میتابد و سرم را یک جور بامزهای درآورده. آن شالگردن سفید و طوسیام را دو دور پیچیدهام دور گردنم، طوری که کمی روی چانهام را پوشانده و وقتی سرم را پایین میآورم به لبم هم میرسد. برآمدگی که شالگردن روی شانههایم ایجاد کرده، عکس روی زمین را خندهدار میکند. هنوز آنقدر سرد نیست که لازم باشد شالگردن سفید و طوسی را دو بار دور گردنم بپیچم، اما تربیت بدنی2 داشتم و تربیت بدنی2 شنا است. با این بادهای آخر پاییز آدم خوب سرما میخورد. بهتر بود تا در ورودی با تاکسی یا اتوبوسهای داخل دانشگاه میرفتم؛ اما حاضر نیستم پیادهروی در مسیرهای خلوت را، آن هم بعد از شنا، آن هم اواخر پاییز، آن هم با شالگردنی که روی چانهام را پوشانده، آن هم با صدایی که در گوشم از تلاش برای رها شدن میگوید، مثل پرندهای روی سیم… اوه به جهنم که سرما میخورم! دلم میخواهد این پیادهروی تمامی نداشته باشد و من سالها در این دانشگاه پرسه بزنم. در این حالت فوقالعاده از سرخوشی که باشی آدمها را دوست داری. همهشان را درک میکنی. آنها همانهایی هستند که یک روز یا یک شب، خواسته یا ناخواسته قدم به این دنیا گذاشتند و قسمتی از سرنوشتشان این بوده که امروز در یکی از مسیرهای خلوت این دانشگاه از کنار دختری رد شوند که دارد با پیادهروی، تولدش را جشن میگیرد و به آنها لبخند ِ نامحسوس میزند.
همان طور که مسیرم را کج میکردم، تا اول بروم طرف یکی از درهای فرعی و برای رسیدن به در اصلی مجبور باشم از آن مسیر باریک محبوبم رد شوم، فکر میکردم که از کجا شروع کنم برای نوشتن مطلبی که مناسبت تولدم را در خود جا بدهد. شاید بهتر باشد از همان ابتدا بگویم. گفتن از عامل اصلی تولد من که همان جنس نامرغوب ایرانی بود. در گیرودار منتقل شدن پدرم که مادرم را از خانوادهاش دور میکرد و مادرم که از زمان کشته شدن داییام در جنگ، دچار افسردگی شدید شده بود و همان موقعها متوجه شده بود که فرزند ناخواستهای در شکم دارد و کمی بعدتر هم اوریون گرفت. پیش هزارتا دکتر رفتند که ششصد و سی و هفت تایشان سقط جنین را پیشنهاد میکردند و سیصد و شصت و سه تای آنها میگفتند که امیدشان اول به خدا، بعد به این سی درصد باشد و بچه را نگه دارند. خلاصه هفتاد درصد احتمال داشت که عقبمانده شوم. نشدم. خواهرم میگوید زیاد مطمئن نباشم. میگوید بعد از بیست و پنج سالگی معلوم میشود… بالاخره با تکیه بر آن سی درصد، اواخر پاییز به دنیا آمدم.
بچه که بودم پدرم را میپرستیدم. دوستش داشتم و او را غولی میدیدم که همیشه به من کمک میکند. یک غول مهربان و قوی که به خاطر ریشش به سختی میشود او را بوسید. غولی که هوسهای وقت و بیوقتم برای پارک و بستنی و قصههای سربازیاش -که اغلب خالی بندی بودند- را برآورده میکرد. بله… حسابی لوس بودم. و اینکه در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.
مادرم آن روزها رمان زیاد میخواند. گاهی صدای اعتراض بقیه بلند میشد که چرا شام و نهار نداریم. میرفتم بغلش و به همان صفحههایی نگاه میکردم که مادرم ساعتها به آن خیره میشد. میپرسیدم چی نوشته. مادر برعکس پدر زیاد حوصلهی سروکله زدن با من را نداشت. میگفت هر وقت رفتم مدرسه و خواندن یاد گرفتم، خودم بخوانم. چه روزهایی که گریهکنان به خواهر و برادرم التماس میکردم با آنها بروم مدرسه؛ و چه شبهایی که در خوابهایم، آرزوی کیف و کتاب را محقق شده میدیدم.
یکی از اولین چیزهایی که نوشتم روی یک تکه کاغذ بود، که نوشته بودم من هیچکدام از اعضای خانواده را دوست ندارم و فقط بابا را دوست دارم و بعداً که بزرگ شدم میخواهم با حمید ازدواج کنم. بعدها که فهمیدم پدرم آن یادداشت را پیدا کرده، بسیار خجالت کشیدم. وقتی کلاس اول بودم، حمید در کلاس دوم درس میخواند و در سرویس مدرسه، که یک مینیبوس آبی بود، با هم قرار و مدار ازدواج گذاشته بودیم. یکبار هم زیر نقاشیهای دوران بیسوادیام توضیحات و خیالاتم را نوشتم که از طرف برادرم به شدت مسخره شد. هنوز هم گاهی یادم میآورد و میخندد. یک بار هم، اوایل تابستان، وقتی تازه از دوست صمیمیام سیمین، جدا شده بودیم، یک نامه به او نوشتم و آن را انداختم در صندوق پستی زرد رنگ سر کوچهمان. درست یادم هست که سیام شهریور به دستش رسیده بود. روزی که فردایش همدیگر را میدیدیم.
غلامحسین ساعدی در جایی میگوید:
… و از اینجا به بعد داستان من حادثه زیاد دارد؛ و من یکی اعتقاد دارم که داستان پر حادثه، فضای غریبی لازم دارد که سر هم کردن آنها با جمله چه فایده؟ اگر میشد با آمار مدار تغییر و تحول روحی یک انسان را نشان داد چه فوقالعاده بود.
کودکی کم تحرک و ساکتی داشتم. خاطراتم همه در هالهای منگ و کسلکننده هستند. انگار تمام کودکیام را در بعدازظهرهای تابستانی گذرانده باشم. دههی دوم اما بسیار پرتلاطم و دیوانهکننده بود. هزار و یک اتفاق خوب و بد، مشکلات خانوادگی و مالی که پیش از آن نبود، یا کمتر بود، عشقهای تینایجری، شکستهای تینایجری؛ اینها همراه شده بود با طوفانهای هورمونی که نه تنها احساسم و فکرم، بلکه روز به روز بدنم را دستخوش تغییر میکرد. هر روز که جلوی آینه میایستادم با روز قبل تفاوت داشتم. حالا که فکرش را میکنم میبینم این تغییرات واقعاً برای نوجوانان سخت است. و تعجب میکنم که چرا خانوادهها همیشه از بدقلقی و سرکش شدن نوجوانهایشان شکایت میکنند. آن همه تغییر در همه چیز، مرا وحشتزده میکرد. فکر میکنم همه را در آن سن و سال وحشتزده میکند. شاید به خاطر همینها بوده است که بیشتر وقتها از همهچیز متنفر بودم. شاید به همین خاطر است که آرزو نمیکنم به عقب برگردم. همین چند دقیقه قدم زدن در مسیرهای خلوت دانشگاه را با تمام سالهای کودکی و نوجوانیام تاخت نمیزنم. همین جایی که حالا هستم را دوست دارم. حتا میتوانم بگویم چند سال آینده را از امروزم بیشتر دوست خواهم داشت. کسی چه میداند. تا سالهای بعد، که اواخر پاییز، بشمریم و ببینیم جوجهها چندتا هستند.
:)
۱۸ نظر:
Happy BDay ;)
با خواندن مطلبت رفتم به حال و هوای خودم
مشکلات نوجوانی و قدم زدن در جاهای خلوت دانشگاه ، احساس رضایت از اینکه الان هستم و بی علاقه بودن به گذشته
ممنون از پستت
به حسین محمدلو:
TnX :)
به شیرفروش محل:
"خوبه که الآنیم" حس خوبیه
سلام بعد از مدت ها میام وبلاگت . تولدت مبارک . خوندم مطلبتو . فکر کنم بیشتر ما ها روزهای دانشگاه رو ترجیح میدیم به دوران کودتای جوش ها علیه دماغ !
[گل] درود به شما [گل]
--------- آپم با ----------
[گل] دخترك نالان ... دختري بينوا
---------- و مادر و فرزند
كتاب مهتاب جلد 1
چاپ : خانه کتاب - آلمان [گل]
[گل] خداوند نگهدار ایران باد [بدرود]
به آیدین:
:) مرسی. هه هه هه کودتای جوش ها!
به افشین:
[گل] اعصابمان ضعیف است. [گل] از این شوخی ها نفرمایید [گل]
سلام مثل همیشه خوب بود و خوندنی
روی نسکافه یه عاشقانه دارم کخ نظرت واسم خیلی مهمه لطفا بیا و نقدش کن ممنون هلن عزیز
تولدت خیلی خیلی مبارک !
چقد خوشم اومد از خوندن این نوشنه . بالاخره از اون کتابای مامان گرامی خوندی وقتی باسواد شدی یا رفتی سراغ یه تیپ دیگه ی کتابا ؟
حمید بعدش چی شد ؟
wow
نو هم آذر ماهی هستی؟
تولدت مبارک هلن عزیز :)
تولدت مبارک:)
من هنوزم نفهمیدم آذرماهی چه جور ماهی ایه!
تحت هیچ شرایطی دلم نمی خواد به گذشته برگردم.
به نسکافه:
مرسی.
به سندباد:
خیلی خیلی مرسی
تقریبن. بعضی کتابایی که اون موقع ها مادرم می خونده دوست دارم. بعضی هاشو نه.
حمید هم بعد از یه مدت به این نتیجه رسیدم که این رابطه سرانجامی نداره. این شد که رفتم با یکی دیگه از پسرای سرویس رو هم ریختم. حمید هم واسه اینکه لج منو در بیاره جلوی همه سیمین رو بوسید. :))
به هلیا:
بله بله
آذر ماهی چموشی هستم. مرسی.
به درخت ابدی:
مرسی مرسی
یه خرده از ماهی قرمز بزرگ تره. ;)
به نظرم حس غم انگیز ولی خوبیه که آدم هیچ دلش نخواد به گذشته برگرده.
سلام
تولدتون را تبریک میگم. امیدوارم سالهای بهتری را پیش رو داشته باشید.
تولدتان مبارک هلن بانو که همۀ کودکی هایش را گرم .روشن مثل "بعدازظهرهای تابستانی" گذرانده است وچه خوب. بالاخره از آن راه باریکی که خیلی دوست داری رد شدی تابرسی به در اصلی یاهنوز هم توی راه خلوتی که آدم هایی که یک روزبدنیا آمدند تا ازکناردختری باقدم های شوخ تنهایی راه می رود بگذرند ایستاده ای بتماشای فتبارک الله احسن الخالقین برای سالم وبانشاط آفرینش خودت؟! وبالاخره شادیت برای من هم شادی آوراست. یا...هو
vali ma'loome hamid khodesh lajes dar oomade bood ke in kaaro kard !
به محمدرضا مینو سپهر:
مرسی :)
به دلقک ایرانی:
wow لایک به کامنت. مرسی. :)
دارم رد می شم, از اون راه باریک.
به سندباد:
:)
سلام همسايه
نمي دونم چرا هر بار اومدم كامنت بگذارم كامپيوترم هنگ مي كنه!!! اتفاقي افتاده؟!!
راستي تولدتان مبارك
جشن بعد از محرم و صفر برگزار ميشه؟!
چون سر و صدايي نمياد!!
به میله بدون پرچم:
؟!
فک نکنم اتفاقی افتاده باشه. اگر هم افتاده من بی اطلاعم.
مرسی
ما کلاً بی سر و صداییم آقای همسایه. :)
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com