۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

چه کتلت‌ها که خوردیم

در یک بعد از آن ظهرهای یکشنبه‌ای‌ ِ دلگیر بسر می‌برم که ساعت را هر نیم‌ساعت که نگاه کنی، پنج دقیقه بیشتر نگذشته. کنترل تلوزیون را گرفته‌ام و کانال‌های موزیک را بالا و پایین می‌کنم. TVPersia دارد کنسرت داریوش را نشان می‌دهد. داریوش دارد با آن ژست مخصوص‌ش "شقایق" را می‏خواند.

شقایق- من این آهنگ شو خیلی دوس دارم.

من- منم اگه اسمم شقایق بود، این آهنگ رو دوس داشتم! هنوز کسی واسه اسم من چیزی نخونده که برم دوسش داشته باشم!

شقایق- نه به خاطر این نمی‌گم. کلن می‏گم. آهنگ و شعرش قشنگه.

یاد آن همه کتلت و ساندویچ سالاد الویه که وقتی بچه بودیم در کوچه با هم قسمت کردیم می‌افتم. حالم گرفته می‌شود از اینکه یادم می‏افتد آخرین بار که دیدمش از او و خواهرم یک کمی دلخور شدم. خیلی بدجور مرا ترساندند. با هم دست به یکی کرده بودند و قبل از اینکه برگردم خانه، پشت چوب لباسی اتاقم قایم شده بود و پرید بیرون و نزدیک بود مرا سکته بدهد. بعد رفتیم بیرون و از سوپرمارکت سرکوچه‌مان آدامس ریلکس خرید. بعد پول خرد نداشت. این‌ها را الآن دارد یادم می‌آید. بعدش هم که بیرون بودیم از یک پسری شماره گرفت. پسره یک پولیور کرم رنگ تنش بود. بعد من هی نگران بودم که پدرم آن دور و بر نباشد… باز هم از خودم می‏پرسم راننده‏ی آن 206 نقره‏ای، با صد و شصت تا سرعت چه غلطی می‏خواسته بکند که تصادف کرد و شقایق هم در همان تصادف مرد، در حالی که بیست و یک سالش بیشتر نبود.

یهویی دلم تنگ می‏شود. می‌دانید، من روز خاکسپاری اصلاً گریه نکردم. نمی‏دانم چرا گریه‏ام نمی‏آمد. حتا همان روز که زنگ زدند خانه‌مان و گفتند هم گریه نکردم.

نمی‏خواهم تریپ دیپرشن بردارم. حوصله‌ی ناله کردن را ندارم. اما خب... وقتی دوستت می‏میرد، اگر گریه نکنی، اینجوری می‏شود. یک چیزی تو را یاد یک دیالوگ ساده می‏اندازد. شاید آن روز بهتر بود که می‏گفتی که تو هم این آهنگ داریوش را دوست داری؛ یا می‏گفتی که اسم قشنگی دارد، اما نگفتی. زیاد هم مهم نیست. بهتر است آدم بی‏خود سر چیزهای کوچک به خودش احساس گناه القا نکند، او که از حرفم ناراحت نشد و من هم که منظوری نداشتم. اصلاً یک چیز خیلی کوچکی بود و تمام شد و رفت. اما همین آهنگ که برای چند لحظه از TVPersia گوش می‏دهی، مخصوصاً اگر یک عصر یکشنبه‌ای ِ دلگیر باشد، دمار از روزگارت در می‏آورد.

الآن باید بیست و پنج ساله می‌بود و با هم می‌رفتیم کلی شماره تلفن می‌گرفتیم و من هم مدام ساز مخالف می‌زدم که بس کن حالا و کلی آدامس ریلکس می‌جویدیم و او هم مدام مرا می‌ترساند و می‌خندیدیم. آدم باید بعضی رفتن‌ها را باور کند و برایش سوگواری کند و گریه کند. نمی‌دانم آن روز چه مرگم بود. در این بعدازظهر یکشنبه‌ای‌ ِ دلگیر هم نمی‌دانم چه مرگم است. هیچ وقت هم نمی‌فهمم.

۷ نظر:

پدرام گفت...

حرفت را نمی‌فهمم چون توی این بیست و دو سال هیچ کسی نبوده که برایم عزیز باشد و بمیرد. گاهی فکر می‌کنم شاید مثل زلزله باشد که وقتی یک مدت نیامد بعد با قدرت بیشتری می‌آید.
به هرحال می‌دونم که خیلی ناراحت کننده‌ست.

درخت ابدی گفت...

شنیدن این آهنگ داریوش خودش به اندازه ی کافی آدمو افسرده می کنه، چه برسه به اینکه خاطراتی رو هم تداعی کنه.
روانش شاد.

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
مدينه گفتي و كردي كبابم
يادش بخير

نسكافه گفت...

مثل هميشه زيبا

و چشمانمان با سر انگشت هاي سركار خشك شد كليك كنيد اتفاق خاصي نمي افتد

Hel. گفت...

به پدرام:
دردناکه

به درخت ابدی:
بله مخصوصن که یه عصر یکشنبه ای باشه

به میله بدون پرچم:
:)

به نسکافه:
:))
الانه می آم خب.

محمدرضا گفت...

سلام
اول اینکه گشتم توی لینکهای میله تا پیداتون کردم و بیام جواب سئوالتون رو بدم.
دوم اینکه لینک وبلاگ دوم فیلتر شدم رو اینجا دیدم! جالب بود! من شما رو نمی شناختم ولی شما منو لینک کرده بودین
سوم اینکه! در مورد کوییلیو (اصلا اسمشم تو دست نمی آد!) این رو می تونم بگم که جماعت ایرانی کلا با عرفان آپارتمانی و پست مدرن و نوشتجات دارای مقادیر کافی روح! راحت ارتباط برقرار می کنه تا چیزی مثل مقالات شمس تبریزی که اصلا ندیده اونها رو. کوییلو نویسنده ی سطح بالایی نیست اما سبک نوشته هاش کاملا مطابق خواسته های کتابخوانهای طبقه ی متوسطه همونهایی که در عین حالی که آلامد هستن و آرایشگاه و استخر و خریدشون به راهه گاهی هم کتاب می خونن! البته دور از جون خیلی ها!

همین
قربانت

Hel. گفت...

به محمدرضا:
سلام. اول اینکه ببخشید حواسم نبود پروفایل بلاگر گرفتار فیله.
دوم هم اینکه خوش اومدید.
سوم هم اینکه مرسی از نظرتون. دوست داشتم بدونم دلیل خاصی داره اینکه خیلی ها با کوئلیو مشکل دارن یا اونو یه نویسنده ی سطح پایین و چرت و پرت نویس می دونن یا هر چی.
نمی دونم. نه مخالفم نه موافق. فقط می دونم که بعضی وقتا با بعضی نوشته هاش خیلی حال می کنم. شاید جز همون طبقه ی متوسط باشم. انی وی، مهم همون حال ئه.
یهو می بینی آدم با داستان های فهیمه رحیمی حال می کنه. والا.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com