۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

این دهان بستی، دهانی باز شد

A - kojai? hurry baba! sare koocham

H - kooche khodeton?

دیلینگ دیلینگ آیفون به صدا در آمد. آنقدر صورتش را نزدیک آورده بود که شبیه مگس شده بود. علی از بچه‌های دانشگاه است. قرار بود با هم برویم مراسم ختم مادر یکی از دوستان مشترکمان. آیفون را برداشتم.

H - بله

A - نخیر. کوچه‌ی شما.

H - واسا اومدم

قبل از اینکه علی بیاید داشتم به این فکر می‌کردم که اینطوری خیلی بهتر از تنها رفتن است. من کلاً برای مراسم عزاداری و ختم و هفت و سه و چهل و این‌ها استرس می‌گیرم و مدام نگرانم که باید چه بگویم و چطور رفتار کنم و… اینکه با یک نفر دیگر بودم از استرسم کم می‌کرد. البته علی یک استرس دیگر اضافه می‌کرد. پشت چشم نازک کردن‌های همسایه‌ها را از گوشه‌ی پرده‌های پنجره‌ها تصور می‌کردم. خواهش کرده بودم سر کوچه بایستد تا بیایم. خواستم همان جا از پشت آیفون یک تشری بزنم که چرا آمده در خانه؛ اما چیزی نگفتم. گور بابای همسایه‌ها و پشت چشم‌هایشان…

H - نمی‌دونی چطوری مُرد؟

A – کی؟

H – اَاَاَه داریم می‌ریم مراسم کی؟ عمه‌ی من که نمرده.

A- سکته کرده... سکته‌ی قلبی… دیده بودی مادرشو؟

H – آره. چند بار خونه شون رفته بودم. هیچیش هم نبود. سالم بود. جوون بود. خوشگل بود.

A – ببین… من که تو مردونه کسی رو نمی‌شناسم. نمی‌رم تو. بیرون وامی‌سم. تو رفتی تو به الناز بگو منم اومدم. از طرف من هم تسلیت بگو.

تازه یادم افتاد که مراسم در مسجد است و مسجد هم مردانه-زنانه است و من باید تنها بروم داخل و وجود علی چندان تاثیری در استرسم نخواهد داشت. باید مثل مراسم ختم‌های دیگر ترسان و لرزان دنبال جایی بگردم که کفشم را بگذارم و له نشود و با دست‌پاچگی بروم تو و دنبال قیافه‌های آشنا بگردم. صاحبان عزا را پیدا کنم و بروم مثل احمق‌ها تسلیت بگویم.

کفشم را به صورت اوریب گذاشتم یک جایی بین در و نرده‌های راه پله. راه‌پله‌ای که راهی باز کرده بود برای مردمان طبقه‌ی همکف تا بروند و برسند به زیر ِ زمین. بین در، و آن راه‌پله امکان له شدن کفش‌هایم نبود، اما احتمال گم‌شدن‌شان بود. از همان جلوی دری که رو به کوچه بود، تا در ورودی، خانم‌های سیاه پوش نشسته بودند. لباس همدردی بعضی چادر سیاه بود و بعضی دیگر لاک سیاه، با موهای های‌لایت شده و بدون یک خط آرایش. فکر کردم که اگر من هم بمیرم مراسمم همین‌طور می‌شود. این دوگانگی بین فامیل و آشناهای من هم وجود دارد. ترجیح می‌دهم وقتی مُردم آدم‌ها لاک تیره و عینک‌آفتابی بزنند با کراوات مشکی. البته آدم که مرده باشد دیگر بودن و نبودن آدم‌ها هم برایش فرقی ندارد چه برسد به اینکه چی پوشیده باشند. آدم وقتی می‌میرد فقط یک نفر را می‌خواهد که دفنش کند. تازه در این مورد هم مطمئن نیستم. در قصه‌ها شنیده‌ام که وقتی مرده‌ای دفن نشود روحش ناآرام می‌ماند. مثل پدر و مادر ربکا که استخوان‌هایشان توی یک کیسه‌ی کرباس، درون یکی از دیوارهای خانه‌ی تازه‌ مرمت شده‌ی خوزه آرکادیو بوئندیا مانده بودند.*

جلوی در ورودی دو دختر جوان ایساده بودند که در دست یکی از آن‌ها باقلوا و در دست دیگری خرما بود. خرماهایی که وسطشان به جای هسته، گردو کار گذاشته بودند و رویشان پودر نارگیل ریخته بودند. اگر از من بپرسند مرگ چه مزه‌ای می‌دهد می‌گویم مزه‌ی خرما و گردو و کمی هم مزه‌ی نارگیل. مزه‌ی مرگ شاید شیرین باشد اما نمی‌تواند خوشایند باشد. خرما برداشتم. دختر لاغر و قد بلندی که باقلوا دستش بود با نگاه نگران و محزون کسی را می‌پایید انگار. نگاهش را که دنبال کردم، رسیدم به الناز و خاله‌اش که نشسته بودند میان آن‌همه شلوغی. از بین زن‌های سیاه‌پوش راه افتادم که بروم نزدیک و تسلیت بگویم. گیر کردم پشت سر یک خانم مسن و واکر به دست. احساس پراید اسپرتی را داشتم که در جاده‌ی ترانزیت پشت سر یک کامیون که شصت‌تا سرعت دارد گیر افتاده است. بی‌ادبی بود جلو بزنم. اگر ماشین بودیم سبقت می‌گرفتم. اما ماشین نیستم. قوانین آدم‌ها در مواردی مثل این، با قوانین راهنمایی و رانندگی تفاوت دارد.

- الناز… سلام خوبی؟

- مرسی. هممم

(خوبی هم شد سوال. معلوم است که خوب نیست.)

- تسلیت می‌گم عزیزم. ایشالا غم آخرت باشه. بقای عمر خودت و خانواده‌ت…

(کدام خانواده؟! با رفتن مادرش فقط او و پدرش مانده‌اند)

دست دادم. دوست داشتم می‌توانستم بغلش کنم. پوزیشنش جوری نبود که بشود جلو رفت. شلوغ بود. از پشت سر من هم داشتند می‌آمدند.

- مرسی که اومدی

- من اینجام… فعلاً…

آمدم کنار. جای نشستن به سختی پیدا می‌شد. چند ثانیه کنار دیوار، نزدیک در ورودی ایستادم و باز پی قیافه‌های آشنا گشتم. چند نفری هم به نظرم آشنا آمدند. انگار از بچه‌های دانشگاه باشند. یادم افتاد که علی بیرون منتظر است. من که کسی را نمی‌شناسم. الناز را هم نمی‌توانم بیشتر از این ببینم. بهتر است بروم. رفتم. کفش‌هایم سر جایشان بودند و از آن پله‌ها نیفتاده بودند پایین. زودی آمدم بیرون.

A – ای تک خور. واسه منم خرما می‌آوردی.

H – بیا واسه تو.

A – اینهمه دستمالی‌ش کردی حالا می‌گی بیا واسه تو؟!

H – برم یکی برات بگیرم؟ لوس کردی خودتو؟!

چیزی نگفت. داشت شوخی می‌کرد که مثلاً حال و هوای مرا عوض کند. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند وقتی دپرسی باید شوخی کنند. اتفاقاً آن موقع آدم حوصله‌ی شوخی ندارد. دست کم من اینطوری هستم.

A – چه اخلاقت گنده! از طرف من تسلیت گفتی؟

H – آره

A – کدوم “آره”؟ اخلاقت یا تسلیت؟

H – هر دوتاش.

دروغ گفتم. از طرف او تسلیت نگفته بودم. راست می‌گفت. اخلاقم گند بود.

A – خب الناز چی گفت؟

H – پرسید “اینجاست؟” گفتم آره. گفت سلام برسونم بهت و تشکر کنم که اومدی.

باز هم دروغ گفتم.

A – سلامت باشه. خواهش می‌کنم.

دلم سوخت از این “سلامت باشه” و “خواهش می‌کنم”ی که گفت. ظاهراً مثل شوخی بود. اینکه یک نفر دورادور از تو تشکر کند و تو بگویی “خواهش می‌کنم” کمی جنبه‌ی طنز دارد. اما این “خواهش می‌کنم” را خیلی معصومانه گفت. با صدای آهسته گفت که آدم بیشتر دلش می‌گرفت.

A- سوار شو بریم.

H- نه من پیاده می‌رم. یه چیزی باید بگیرم سر راه.

A- خب با هم بریم. چی می‌خوای بگیری؟

H- یه کتاب داده بودم پانچ کنن. باید بگیرم. معتل می‌شی. مرسی اومدی دنبالم.

A- هر جور راحتی. برم دو-سه تا داف بلند کنم.

باز هم شوخی کرد. اما این بار خندیدم. خودم هم متوجه رفتار زننده‌ام شده بودم.

H- برو جوون. خدا به همرات.

باز هم دروغ گفته بودم. کتاب و پانچی در کار نبود. فقط نمی‌خواستم زود به خانه برسم. لازم نبود دروغ بگویم. کافی بود می‌گفتم می‌خواهم قدم بزنم. یا بگویم می‌خواهم تنها باشم. یا می‌گفتم نمی‌خواهم زود برسم خانه. اما آدم که دو-سه تا دروغ بگوید. می‌افتد روی دور و هی دلش می‌خواهد الکی دروغ ببافد.

داشتم عینک دودی‌ام را از کیفم بیرون می‌آوردم که یک نفر صدایم کرد. یکی از دوستان مشترک من و الناز بود. گفت یک مسیری را با هم پیاده برویم.

- بیا… بلوتوستو روشن کن دوتا ساسی مانکن بهت بدم حال کنی. غصه نخوری.

- (خنده) … من این چیزا گوش نمی‌دم.

- دِ اگه گوش می‌دادی که اینقدر پچول نبودی… از این خوشت می‌آد؟

دوتا ترک برایم فرستاد تا در راه گوش کنم. وقتی جدا شدیم آن‌ها را دیلیت کردم. نمی‌دانم چرا مردم سعی می‌کنند آدم را از حالت محزون بودن در بیاورند. باید حزنم را بکشم تا تمام شود. اگر یک نفر پیدا شود و بی‌هوا شادم کند، این حزن هم می‌ماند روی دلم. اگر شده با آهنگ غمگین گوش کردن در خیابان خلوت و دو-سه قطره اشکی ریختن زیر عینک آفتابی، باید تمامش کرد. در این صورت وقتی رسیدم خانه می‌توانم بروم با بقیه نهار بخورم و سر به سر برادرم بگذارم. می‌توانم برای خواهرم تعریف کنم که چه شد و کجا رفتم. “Oh yeah بیبی چه لب‌هایی داره…” راست کارم نبود. شجریان می‌خواستم که بگوید “این دهان بستی دهانی باز شد…”

رسیدم خانه.

- چیه تازگیا ختم برو شدی؟

این را برادرم گفت. چند وقت پیش هم پدر یکی دیگر از دوستانم فوت کرده بود و برای مراسمش رفته بودم.

- من ختم برو نشدم. عزرائیل تازگیا دور و بر من می‌چرخه. مواظب خودت باش خان داداش‌ش‌ش!

- من تا حلوای تو رو نخورم نمی‌میرم.

مادرم گفت:

- از این حرفا نزنید به هم.

---------------------------------------------------------------

* از کتاب “صد سال تنهایی”

۱۰ نظر:

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
با اينكه زياد ختم مي رم ! ولي هميشه استرس ختم رفتن و نحوه مواجهه با طرف مورد نظر را دارم...
راستي منظورت از پشت چشم نازك كردن همسايه ها من و پسرام كه منظور نبود!؟

آفتاب پرستي كه افتاده تو يه فنجون نسكافه گفت...

هلن تو دقياق پديده هستي ها!!!
دختر تو با ديالوگ هم محشر كار مي كني
من كه محو نويسندگيت شدم(‌به خدا چشام شور نيستا)

معركه نوشتي مثل هميشه
من روي هردو وبم آپم ها
تو ام از اون دوست هاي قديمي و ابتدايي وبيم هستي خوشحال ميشم گاهي بهم سر بزني
مرسيييييييييييييييييييييييييييييييي

Hel. گفت...

به میله بدون پرچم:
بله. آدم واقعن نمی دونه باید چی بگه.
اختیار دارید آقای همسایه! شما که خودی هستید. :)

به پوریا:
مرسی :)
مبالغه می فرمایید. :)

درخت ابدی گفت...

من حالا تو ختم موقع دست دادن و تسلیت گفتن خنده م می گیره. هنوز نتونستم فکری به حالش کنم.

نسکافه گفت...

آپم روهر دو بلاگ

Dalghak.Irani گفت...

دیشب آمدم پست جدید را خواندم داری آماده می شوی که چندپست دیگر-مثلاً تاقبل ازعید- رمان بنویسی. دوست داشتم نوشته ان را. سعی می کنم بیشتربیایم اینجا. هوای تهران نگرانم می کند. انشاءالله زودتر هوای بهتری داشته باشی هم ازاین نظر وهم ازآن نظر. وقصه های بیشتری بنویسی با این دوهوای بهتر! وهوای مراهم داشته باشی گاهی. یا...هو

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
به درخت ابدي: آقا من هم اين مشكل را دارم شديداٌ
حتي موقعي كه در مراسم پدرم دم در مسجد ايستاده بودم و ديگران تسليت مي گفتند باز هم لبخند از روي لبم نمي رفت!!با اينكه هر موقع ياد پدر ميفتم اشكم در مياد

Hel. گفت...

به درخت ابدی و میله بدون پرچم:
:)) پس من خدا رو شکر کنم که فقط گیج می شم!

به دلقک ایرانی:
:) مرسی. خوشالم که خوشتون اومد. رمان... یک کمی زوده فک کنم. ولی داستان کوتاه دوست دارم بنویسم. شاید تا قبل از عید مثلن. به امید هوای بهتر هم از این نظر و هم از اون نظر و هم برای ما و هم برای شما. (لندن که البته هواش خوبه ;) )

مجتبی پژوم گفت...

هلن بانو جسارتابه جای این دهان بست دهانی باز شد "بنال بلبل اگر با منت سر یاریست" یا "دلا بسوز که سوز تو کارها بکند" یا یه کار دیگه از استاد رو هوس میکردید بهتر نبود؟آخه اون که آدم رو یاد ترافیک دم افطار می ندازه...بهر حال زیبا بود.مرسی

Hel. گفت...

به مجتبی پژوم:
:)) راستش این ترکی که من دارم قدیمی و بی کیفیته، واسه همین من فقط "این دهان بستی دهانی باز شد"ش رو می شنوم. بقیه ش هم خیلی سوزناکه ولی من هیچی نمی فهمم چی می فرمایند! این شد که... :)

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com