شهریور امسال بهترین شهریور عمرم بود. بیکار بودم. زبان میخواندم که حظ کنم. روزی سی دقیقه با الپتیکال ورزش میکردم. یک تمرینهایی را انجام میدادم که تقریباً روزانه یک-دو ساعت مدیتیشن میخواست. تصمیم داشتم بعد از تمام شدن دورهاش دربارهی آن بنویسم که تمامش نکردم. اواخر تابستان بود و با آمدن مهر دوستانم میرفتند دانشگاهشان و دور میشدیم، پس تراکم قرارهای بیرون و مهمانیهای دوستانهمان در تقویم، بیشتر از وقتهای دیگر بود. روزها عالی میگذشت و بهترین قسمتش دوازده نیمه شب تا چهار صبح بود. آدم مذهبی نیستم؛ اما حس میکنم شبهای ماه رمضان بیدار ماندنش لطف دیگری دارد. بیدار میماندم… چایی پشت چایی... کمتر درحال وبگردی و بیشتر در حال کتاب خواندن. سکوت و خلوتی شب و ژستی که گرفته بودم –با چای و کتاب، چهارزانو در آشپزخانه- انگار کیفیت چیزی را که میخواندم صد برابر میکرد.
صدای اعتراض خانواده درآمده بود. نمیدانم چرا؟ من که سروصدایی تولید نمیکردم که بخواهد خوابشان را بههم بزند. پدرم یواشکی به مادرم میگفت که این دختر چرا شبا بیداره و مادرم به من میگفت، این که نشد زندگی. بحثمان به نتیجه نمیرسید. آخرش با این توافق تمام میشد که چند روز دیگر دانشگاه من شروع میشود و بخواهم یا نخواهم باید صبح زود بیدار شوم. پس مجبور میشوم شب زود بخوابم. این چند روز عیش مرا به هم نزنند لطفاً. قضیه موقتاً حل میشد تا دو-سه شب بعد که این مکالمه تکرار شود.
نزدیک چهار ماه از آن شهریور طلایی میگذرد و من هنوز در سودای آن شبهای غرق شده در چای بیدار میمانم؛ با این تفاوت که اغلب صبح زود بیدار میشوم. گاهی سر کلاس احساس خستگی میکنم، گاهی هم نه. تعجب میکنم که چرا خسته نیستم. بعد یکهو میبینم مثلاً در چهل و هشت ساعت شش ساعت خوابیدهام و باز هم خسته نیستم. حدود ساعت شش عصر کمی احساس سردرد میکنم. میروم یک چرت بزنم، که هفت صبح فردا بیدار میشوم.
وقتهایی که خستگی، سر کلاس سراغم بیاید، شکنجهی مسلم است. عادت دارم ردیف جلو بنشینم. نه اینکه از این خرخوانها باشم. عقب که باشم هیچی نمیفهمم. بعد سیستم بیولوژیک محترم بدنم یاد خوابهای ندیدهاش میافتد و انتقام گرفتناش گل میکند. چشم در چشم استاد یهوری میشوم و مدادم از دستم میافتد. همان طور که دارد نگاهم میکند چشمهایم را میبندم و به خواب چند ثانیهای فرو میروم. چندبار خواب هم دیدهام. خمیازههای مککر که دیگر حکایت خودش را دارد.
از این وضع واقعاً متاسفم، نه به خاطر خوابهای دوازده ساعته یا افتادن مداد از دستم. بلکه به خاطر آن چند دقیقهی قبل از خواب و به خاطر رویاهایی که فراموششان میکنم. بله، فقط به خاطر همینها.
با این اوضاع وقتی به رختخواب میروم، هنوز سرم به بالش نرسیده هفت تا پادشاه را در خواب دیدهام. خستگی بدون برنامه و ناگهانی میآید و تا سه شماره بیشتر بیدارم نمیگذارد. بنابراین آن خیالبافیهایی که مردم قبل از خواب رفتن دارند را ندارم. یکی از بهترین قسمتهای زندگی همین فکر و خیال تختخوابی است. فکر روزی که گذشت و فردای نیامده. فکر یار و دیار، شب آدمی را میسازد.
خیلی وقتها با عجله و هولهولکی بیدار میشوم و فرصت ریویوی خوابم را ندارم، چه برسد به نوشتناش. پس آن هفتتا پادشاه که وقتی سرم بین هوا و زمین بود میدیمشان را یادم نمیآید. کیفیت خواب پایین است. حیف خوابهایی که فراموش میشوند. چقدر بعضیهایشان قصهی خوبی دارند. حتا میتوانند سوژهی نوشتهی تخیلی باشند. اصلاً آدمی روزش را به خواب دیشبش زنده است. حیف روزهایی که مرده باشم. حیف فراموش کردن. حیف خیال بافتنهای دوازده شب.
ساعت سه و پنجاه و دو دقیقه است. احتمالاً در راه رسیدن به تختخواب بیافتم و روی زمین ولو شوم و از سرما به خودم بپیچم، بدون اینکه لحظهای به کسی، به چیزی فکر کرده باشم. ساعت ده صبح فردا بیدار شوم، بی آنکه رویای کودک موسیاه که کنار جاده بابونه میچید را، یادم بیاید.
۱۹ نظر:
رحمی به حال هلن وبلاگ نویس کن
شب بیدار بودن های ماه رمضون واقعاً قشنگه و عجیبه . من امسال تقریبا از هر کدوم از دوستام پرسیدم دیدم اونها هم همین وضعیت رو داشتن
به شیرفروش محل:
:)
به حسین محمدلو:
فک کنم تا وقتی تابستون و ماه رمضون مصادف باشن همین وضع باشه. خوبه.
اينبار آمده ام تا بيشتر از اينها در کنار هم باشيم...
سوغاتي اين روزهاي دوري
آدرسي براي
دانلود رايگان مجموعه «يک بحث فمينيستي قبل از پختن سيب زميني ها»ست
منتظرتان هستم
با دو تا شعر
و کلي خبر و لينک خوب
و غم هاي مشترکمان که هرگز تمام نخواهد شد
هرگز...
خدا از این شهریورها قسمت کنه من که 16 سال یه چنین روزهایی رونداشتم
سلام..
نوشته ات همه را به ياد خودشان مي اندازد.. من رو هم به ياد خودم انداخت..
سلام
آه ...باز هم آه... دوران خوش دانشجويي! دوران آزادي! دوراني كه مي توان براي خواندن كتاب دلخواه بدون دغدغه بيدار بماني...باز هم آه!
آره ماه رمضون امسال منم همیشه بیدار بودم ... شیرین بود . شب بیداری هم بد عادتیه ... ولی من اکثر مطالبم رو همون نصف شب ها می نویسم .
به آرش پیرزاده:
ایشالا خدا قسمت کنه :)
به کافه محبوب:
:) خوشحالم که اینطوره
به میله بدون پرچم:
آه زیتون بزن.
به آیدین:
:) بله خیلی بد عادتیه. اگه تو موقعیت و بازه ی زمانی مناسبش نباشه.
اون فکر و خیالای دم خواب شب آدمو می سازه واقعا...
سلام هلن عزيز خوبي؟ چقدر دلم واسه ي خودت و اين نوشته هاي زيبات تنگ شده بود
مثل هميشه لذت بردم توصيفات بيداد مي كنند تو مطالبت : ((افتادن مداد- خميازه--افتادن تو راه تختخواب-شب هاي غرق در چاي))
مرسي عزيز
راستي رو هردو بلاگم منتظرتم ها
كامنت گذاشتن روي بلاگ اسپات يكم سخته من هميشه خواندتم اين چند مدت يكم سرم شلوغ بود--گاهي هم سر ميزنم اما كامنت نمي ذارم گاهي هم مثل الان دست از تنبلي بر مي دارم و كامنت مي ذارم-
چقدر دوست داشتني مي نويسي.....
33247 رمز مطلب جدیدمه اگه خواستی بخونش منتظرتم ها داستان واقعیه
به خروشچف ماخین:
بله همین طوره خروشچف ماخین جان.
به نسکافه:
مرسی. :)
بیام ببینم چی نوشته پوریا خان.
من، همیشه نه، در اکثر مواقع خوابهای منطقی می بینم! زندگی ام به اندازه کافی با انواع و اقسام حماقتهای ریز و درشت تزیین شده و به حد لازم عجیب و غریب می شود، همیشه نه، گاهی. برای همین خوابهایم آنقدر با عقل جور در میایند. اینکه جایی باشی که دوست داری، کاری کنی که دوست داری، رفتاری داشته باشه که دوست داری، چیزی داشته باشی که دوست داری... اینها کاملا منطقی ست! من اینها را، همیشه نه، معمولا در خواب دارم.
پ.ن: فکر کنم دوست دارم در مورد کامنتم یه پست بنویسم. اگه اجازه بدین البته.
به سراب ساز سودا ستیز:
جالبه. خواب های من که معمولاً پر از اتفاقاییه که تو بیداری نمی شه انتظارشون رو داشت :)
خواهش می کنم. البته. خوشحال می شم بخونمش.
سلام
...
چه نوشته جالبی. خوبه هنوز با شبهای ماه رمضون حال میکنید.ماه رمضون دیگه برای من رنگ و بویی نداره. خیلی وقته که دیگه رنگ و بوش را برام از دست داده.چه شبش چه روزش.. ولی با اون شب بیداری و کتاب خوندن و چایی( اونم از نوع لب ریز لب دوز لب سوز قند پهلو دیشلمه اش) خیلی حال میکنم..
سلام
واقعاٌ زيتون لازمم!
یه بار من پنج و خرده ای صب مطلب منتشر کردم و تو اولین نفر گفتی شما خواب نداری:) بانمک بود. دلم می خواست همین سوال رو از خودت بپرسم.
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com