۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

هِن و هِن برویم بالا، برویم پایین


باز هم تاکسی، همان راننده‏های همیشگی همان خط، همان‏هایی که به خاطر نداشتن پول خرد غرولند می‏کنند. همان مردهایی که کنارت می‏نشینند و خودشان را سر هر پیچ می‏اندازند رویت و از خودت می‏پرسی عمداً بود یا سهواً؟ تذکر بدهم یا نه؟ پول، کار، درس، دغدغه‏هایی که همیشه بوده‏اند. هستند، خواهند بود. فقط از نوعی به نوع دیگر و از حالتی به حالت دیگر تغییر می‏کنند. آن پله‏های پل عابر پیاده... باید همه‏شان را بالا بروی. خواب‏آلوده، هِن و هِن پاهایت را بالا می‏کشی تا تمام شوند. تمام می‏شوند. باید بروی پایین، همه‏ی راهی را که آمده بودی. پایین آمدن سخت نیست، اما متزلزل هستم. باید بیشتر مراقب باشم. مخصوصاً اگر آن کفش سرمه‏ای‏ها را پوشیده باشم. روی زمین صاف هم نمی‏شود با آن‏ها راه رفت.

بالا و پایین رفتن از پله‏های پل عابر پیاده دانشگاه هم، شاید همان داستان روزمرگی‏ام باشد.
به آن پل لعنتی نگاه می‏کنم. وقتی امتحان داشته باشم، وقتی مجبور باشم به پاچه‏خواری اساتید بروم، از آن متنفرم. وقتی خسته باشم، حال گذراندنش را ندارم. دوستم دو لیتر عطر را روی لباسش خالی کرده و ذوق زده است که زودتر برود و همکلاسی‏اش که بی‏اف ش باشد را ببیند. روی پله‏هایش پرواز می‏کند. برای او برقی هستند انگار.
پل همان پل است. بالا رفتن‏ها و پایین آمدن‏ها همان است. روزمرگی همان روزمرگی است. پل... پل همان است که هست. همان که سال‏هاست آنجاست.

یک روز حسرتش را می‏کشم، همان طور که حسرت نانوایی سر کوچه‏ی دبیرستانم را می‏کشم.
عادت داریم به حسرت کشیدن، به خاطره بازی با پل‏های عابر پیاده، با نانوایی‏هایی که صبح‏ها عطر نانشان کوچه را برمی‏داشت. می‏گفتیم چقدر بدبختیم که ساعت شش نیم صبح باید برویم مدرسه، وقتی که نانوایی اینجا هم تازه باز شده.
هنوز دخترکان ِ بدبخت کتاب تست به زیر بقل، از آنجا رد می‏شوند و نانوایی سر کوچه دبیرستانمان هم هنوز نان می‏پزد.
فکر نمی‏کنم به هیچ جایش بوده باشد که من با شنیدن عطر نان مست می‏شدم یا اینکه یاد بدبختی‏هایم می‏افتادم.


۳۲ نظر:

مجتبی پژوم گفت...

ویژگی بارز نوشته های تو اینه هلن که آدم رو می بره یه راست تو اون فضایی که وصفش میکنی...نه که بخوام بیام فقط تعریف کنم و برم...نه...اتفاقا می خوام بگم این پستت من رو برد جاهایی که دوست نداشتم برم...مثلا پل عابر پیاده ی لعنتیه کارگرجنوبی.همون که چند قدم مونده به میدون انقلابه...روزای پرمشغله وخسته کننده ای رو گذروندم و میگذرونم اونجا...با یه دنیا کار و قرار کاری ای که داری باید مرتب این پل بدون پله برقی رو بالاوپایین کنی.بری اونور ماشینتو برداری دوباره پارکش کنی بیای این ور...ولی به این فکر میکنم که کاش تو از یه جایی بنویسی که فارغ ازقیل وقال دنیاومافیهارفتی وچند روزی خلوت کردی...ماهم بیایم مثلا ساعت 3عصرخسته وکوفته وبلاگت بشینیم بخونیم و انرژی بگیریم واسه بقیه ی سگ دوهامون...

آناهیتا گفت...

چقدر فنی توصیف می کنید.

می نو گفت...

درخواست بده برقیش کنن!!! قالیباف خودش شخصا به این کارها رسیدگی می کنه !!!!

Hel. گفت...

به مجتبی پژوم:
مرسی مجتبی :)
خوشحالم که نوشته م می تونه موثر باشه اما خوشحال تر می شدم اگه تو رو می برد به جاهای خوب.
امیدوارم به زودی...

به آناهیتا:
فنی؟ حالا چرا فنی؟ ;)

به می نو:
می نو جان کلیک رنجه فرمودی عزیز.
عجب! قالیباف! خود خودش؟!!!

Ako گفت...

فکر نمی‏کنم به هیچ جایش بوده باشد که من با شنیدن عطر نان مست می‏شدم یا اینکه یاد بدبختی‏هایم می‏افتادم.

اصلا هیچ کس به هیچ جایش نبود که ما کی آمدیم و چرا آمدیم چه می خواهیم

سهبا گفت...

هممون آدماي خاطره بازي هستيم هلن عزيز !
خيلي قشنگ بود . ممنون

فرزانه گفت...

با نوشتن اين مطلب شما ياد روزهايي كه تو ميدون انقلاب رفت و آمد ميكردم افتادم. اون وقتا محل كارم فاطمي بود و روزي دوبار بايد از ميدون انقلاب ميگذشتم. بعد از ظهرها وقتي با همكارم از ميدون رد ميشديم ميگفتيم يعني ميشه روزي بياد كه ديگه ميدون انقلاب تو مسيرمون نباشه!!! البته اين اتفاق فقط جابجا شد حالا بجاي ميدون انقلاب سالهاست كه از ميدون آزادي تردد ميكنيم. (شعبون كم از رمضون نيست:)) )

Hel. گفت...

به آکو:
شاید، کسی به هیچ جایش نبوده.
نانوایی همون نانوایی بوده، ما فرق می کدیم، "ما".

به سهبا:
خواهش می کنم :)

به فرزانه:
:)))
خو آزادی خوشگل تره، البته اگه مجسمه دزدها برش ندارن ببرن!

پرند گفت...

نوستالوژی..........
خوبی هلن؟

شيرفروش محل گفت...

خاطره هایمان تلخی و شیرینی زیاد دارند اما فقط خاطره اند

آيدين گفت...

سلام ! چند سالته مگه به پول در آوردن فكر ميكني ؟ ببين يه كم روزمرگي خز شده ! ديگه هر كي بگه دچار روزمرگي شدم بهش مي گن اه اين كه قديمي شده ! به نظر من دچار يه چيز ديگه بشو !
دعاي آخر كامنت : پروردگارا !‌ همه جوانان را داراي پله برقي بكن ! آمين

Dalghak.Irani گفت...

میام میخونم میرم حسش نیست. میدونی که یه وقتایی خالی خالی هستی ونمیدونی ازکدوم طرفت باید شروع کنی تاخودت را مجدداً پرکنی. مثل من. یا...هو

احسان گفت...

ياد حسين پناهي افتادم هلن:

ميزي براي كار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
...
این بود زندگی؟

رويا گفت...

و تكرار اين بالا رفتن ها و پايين آمدن ها حكايت تمام روزهاي تكراري ماست...

درخت ابدی گفت...

همیشه وقتی قراره از پله های زیادی بالا برم، سرم رو می ندازم پایین تا نبینم چقدر مونده تموم شه.

Hel. گفت...

به پرند:
مرسی عزیزم. بهترم.

به آیدین:
:)))))) من بیست سالمه و به پول در اوردن فکر می کنم. اما فکر کردن تا به حال برای کسی تنبان نشده.
خو چی کار کنم؟! مگه آدم دست خودشه؟!

به دلقک ایرانی:
اوهوم، فک کنم درک می کنم.

Hel. گفت...

به احسان:
مرسی احسان جوانمرد عزیز. :) از یادآوری این چند خط زیبا.

به رویا و شیرفروش:
maybe :)

به درخت ابدی:
هوووم فکر خوبیه. انجامش می دم.

xatoun گفت...

انگار آدم زاده شده فقط براي حسرت خوردن

مرمر گفت...

دلنشین می نویسی
منم هروقت از به چی نفرت داشتم بعد عاشفش شدم !

نسکافه گفت...

مثل همیشه خیلی زیبا فنی و متبهرانه توصیف کردی اصلا انگار دنیا رو یه جور دیگه میبینی.ممنون که هر دفعه که به وبلاگت سرمیزنمیم سورپرایز و خوشحالمون میکنی نوشته هات شیرین و جذابند

Hel. گفت...

به xatoun:
هوووم... شاید بشه که نشه

به مرمر:
مرسی

به نسکافه:
تنکس نسکافه

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
من اول ذهنم رفت به صف نان!
جايي كه آدم از عطر نان زده مي شد!
چه صف هايي داشتيم ما...
مجسمه دزد هاو ميدان آزادي را خيلي خوب اومدي.

ansherli گفت...

چرا تو همیشه جوری مینویسی که انگار حرفهای منه
؟ چرا منم دارم این روزا حسرت دبیرستان رو میخورم و میدونم که یه روز نه چندان دور حسرت این دانشگاه رو خواهم خورد ؟

تیراژه گفت...

سلام
استفاده کردیم از بلاگ تاثیرگذار شما!

Hel. گفت...

به میله بدون پرچم:
:)

به آنشرلی:
حس مشترک!

به تیراژه:
خوشحالم. چه اسم قشنگی.

نسکافه گفت...

سلام آپم و چشم به راه کلیک شما با نظراتتون راهنماییم کنید مرسی

Helia گفت...

خیلی خوب بود این هلن

احسان پرسا گفت...

چقدر چقدر چقدر زیبا می نویسید
دلم می خواد تا آخر دنیا کنارت بشینم و حرفاتو از خودت بشنوم بی آنکه نگران آن باشم که بی اختیار یا با اختیار پایم به پایت بخورد ..

Hel. گفت...

به نسکافه:
اومدم :)

به هلیا:
تنکس :)

به احسان پرسا:
مرسی مرسی مرسی
حرف زدنم شبیه نوشتنم نیست. حرف نمی زنم ;)

مجتبی پژوم گفت...

هلن...بنویس

Hel. گفت...

:)
چشم

نسکافه گفت...

ممنون هلن عزیز که به وبلاگم سر زدی ممنون واسه راهنماییت. من شیوه نوشتنت رو دوست دارم خواستم متونم رو نقد کنی در هر صورت واسه اینکه وقت میذاری واسه خوندن وبم ممنون باز هم سر بزن

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com