۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

باطل اباطیل

کاش این ها را بنویسم...
باطل اباطیل. همه چیز باطل است. انسان را از تمامی رنج هایش در زیر آفتاب چه حاصل است؟ نسلی می رود و نسلی می آید و زمین تا ابد پایدار است.... جمله ی رود ها به دریا جاری می شوند اما دریا پر نمی گردد.... آن چه بوده است همان است که خواهد بود، و آن چه شده است همان است که خواهد شد....*
آدم ها می آیند و می روند و به ازای هر کدام، یک میلیون تومان هم به آن ها تعلق می گیرد، و بعد از آمدن، می روند؛ با تعدادی خاطره، کمی درد، و اندوه برای بازماندگان... و زمین سیر نمی شود از خوردن این همه خاطره...
هر روز صبح ، گاهی با خوشحالی، گاهی با بی حوصلگی بیدار می شوم و به آیینه نگاه می کنم... بعد دستشویی، صبحانه، و یک روز دیگر هم مثل تمام روزهایی که مفت از دست دادم می گذرد و پایان هر روز موقع خوابیدن، کمی به سرخوردگی و احساس پوچی و بی فایده بودنم اضافه می شود. و این اضافه شدن نمی دانم از کی شروع شد؛ اما از اولش نبود. شاید از آن موقع که پرسیدم.
هر بار موقع بیرون رفتن از خانه، لباسم را چک می کنم که چروک نباشد، کمی آرایش می کنم، گاهی از خواهر می پرسم "این شلوار و با اون کفش طوسیه بپوشم ضایع نیست؟" یا "این کیف به این مانتو می آد؟" و هر روز مدت زیادی را با این فکر می گذرانم که ظاهرم چطور به نظر برسد.
هر روز پرس و جو می کنم، برای ترم تابستانی که بهتر است بگیرم یا نگیرم... معدل... ترس از آینده ام... و تهدید اساتیدم که می گویند "کارفرما ها معدل لیسانستونو می پرسن." و هر روز مدت زیادی را با فکر مدرک تحصیلی ام می گذرانم.
هر روز برای کارهایی که دارم، مثل مرتب کردن اتاقم، حل کردن فلان تمرین فلان درس، آرایشگاه، زبان خواندن، فلان فیلم را دیدن، فلان کار را برای مادر انجام دادن،... برنامه ریزی می کنم. گاهی همه اش را انجام می دهم، گاهی هیچ کدام را، و اگر هیچ کدام را انجام ندهم، آن سرخوردگی آخر شب از همیشه بیشتر است. و اگر انجام بدهم کمی کمتر.
هر روز مدتی فکرم مشغول روابطم است. رابطه ام با آدم ها. مادرم؛ که تازگی ها با او خوب تا نمی کنم. روی اعصابم می رود و روی اعصابش می روم. با نیش و کنایه حرف می زنم و او نگاه تلخی به من می اندازد. برای لحظه ای در دلم عروسی می شود که "به به چه حالی گرفتم!" بلافاصله، از خودم بدم می آید که چطور دلم آمد ناراحتش کنم. مادرم را!... که بهتر از برگ درخت است!**
پدر؛ خواهر؛ برادر؛ زن برادر؛ میم؛ و... هر کدام قصه ای دارند...
این قصه سر دراز دارد...
من گاهی... شنا می کنم... زیر باران می روم... شعر می خوانم... گل بو می کنم... به یک پروانه خیره می شوم... دوست دارم دف بزنم... دوست دارم لبخند بزنم...
و همه این ها مرحمی برای درد هاست. یک مخدر، که تحمل درد را آسان تر کند. تحمل سوال های بی جواب را آسان تر کند. تحمل فشار این دل مشغولی ها را...
و من هیچ وقت نفهمیدم چرا اینجا هستم.و هر چقدر هم می گذرد، نه تنها به جواب نزدیک تر نمی شوم... بلکه گیج تر و دورتر می شوم. تنهاتر. بی چاره تر...
هیچ وقت نفهمیدم، کی... کـِی... مرا صدا زد... و چرا؟
کاش هرگز از درخت انجیر پایین نیامده بودم.***
این ها را می نویسم... کمی سرم را روی دستم می گذارم به کلید های کیبورد خیره می شوم... چرا می نویسم؟ شاید کسی جوابی داشته باشد؟ از همان جواب های کلیشه ای که برای چند ساعت آرامم می کند و به فکر فرو می برد؟
این ها را می نویسم... می روم وسایل شنا را آماده می کنم و خداحافظی نکرده از پدر... از خانه می زنم بیرون...
---------------------------------------------------------------------------------
* "کتاب جامعه" ؛ منسوب به سلیمان نبی
**... تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی/ مادری دارم، بهتر از برگ درخت/ دوستانی بهتر از آب روان... (سهراب سپهری)
*** کهکشان ها کو زمینم؟
زمین! کو وطنم؟
وطن! کو خانه ام؟
خانه! کو مادرم؟
مادر! کو کبوترانم؟
معمای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو یا تو گم شده ای در من ...ای زمان؟!
کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!!!
کاش... (حسین پناهی)
+عکسی پیدا نمی کنم با این نوشته مرتبط باشه...

۴ نظر:

حمید گفت...

دیروز با اخوی کرگدن فیلم بی پولی رو میدیدیم...نمیدونم دیدی یا نه...یه جاش هست که اولین باری که تو سینما دیدم هم خوشم اومد...اونجا که پیرزنه تو اتوبوس در نهایت آرامش به شخصیت اصلی فیلم که همه چیزش رو از دست داده و مونده چیکار کنه میگه "دروغ نگو...با زنت مهربون باش...بقیه رو هم به خدا بسپار"...این جمله حتی منی که با خدا کاری ندارم رو هم آروم کرد...
اگه فکر میکنی کلیشه ای شد ببخشید!...

حمید گفت...

راستی با اون چیزایی که درباره بنده تو کامنتای وبلاگ "دو من" (پست چگونه فرزند خویش را تربیت کنیم!؟) نوشته بودی بعید میدونستم یه موقع بخوای بهم سر بزنی! (شاید هم نمیدونستی من اونم!)...خلاصه که از آشنایی با وبلاگت خوشحالم و موفق باشی...

مکث گفت...

هلن هلن...شبیه روزهای گذشته من نوشتی چقدر..توی دفتر خاطراتم چقدر از اینها نوشتم و هست هنوز... روزهای تلخ تری در انتظارت در انتظارمون هست دختر! اما باید قوی باشی و این تلخی رو هضم کنی..
از درخت انجیر پایین
اومدیم دیگه..

رختخواب دوشـــیزگی گفت...

چقدر بیزارم از این تکرار...

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com