۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

سهراب


"بگذاریم که احساس هوایی بخورد"
کاش این ها را بنویسم...
دلم برای کمی احساس به خرج دادن و تنها نشستن و شعر نو خواندن و با بوی یک سیب و قاراچ، گاز زدنش، تا فضا رفتن؛ تنگ شده. "و عشق، تنها عشق، تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس" خیلی وقته چنین حال و هوایی بهم دست نداده. حسرت اون شب رو می کشم که تا دیروقت خانواده ام عروسی بودند و من تنها نشسته بودم و حافظ می خواندم گاهی از فرت غلیان احساسات اشکم در می اومد.
دلم تنگ شده برای حس و حالی که برم توی تراس، ساعت 3نصفه شب، ماه کامل باشه، و با ماه حرف بزنم، عین دیوونه ها.
دلم تنگ شده واسه اون حس و حال که یه غزل از مولانا بخونم و قفط برای ابراز احساساتم به صورت کامل، بتونم سرم رو بکوبم به دیوار. شاید دلیل لذت بردنم از زندگی همین باشه. اگه کسی بودم که این جور شعر ها یا یه آهنگ سنتی زیبا یا یه آهنگ محلی قدیمی رو مو هم حساب نمی کرد، اون وقت چطوری می خواستم از زندگی لذت ببرم؟!
آخرین بار که به این صورت رفتم تو فضا، وقتی بود که تازه اون شعر حسین پناهی رو ریخته بودم رو موبایلم و در دانشگاه قدم زنون فاصله ی طولانی تا تربیت بدنی رو می رفتم و گوش می دادم به صدای حسین پناهی که با اون بغض خاصش می گفت: "آری، دلم، گلم، حرمت نگه دار..." و انگار تو دلم گنجشگ ها به جوجه هاشون غذا می دادن. و این آخرین بار، دقیقا یک هفته و دو روز پیش هست. مدت زیادی ِ. راه های دیگه هم برای لذت بخش دیدن زندگی دارم، اما دلم هوای سهراب و کرده؛ دلم هوای دریا کرده؛ برم لب دریا و "قایقی باید ساخت..." رو بخونم و دراز بکشم روی ماسه ها، باد بیاد، کمی دریا خروشان بشه و موج به پاهام برسه، وااای چقدر یخه! چقدر زندگی قشنگه، خدایا شکرت،...
یا کاشان، شهر اجدادم، سر قبر سهراب سپهری عزیز، ولی نه... حالم گرفته می شه، آخرین بار که رفتم همین طور بود. اون امام زاده، اون قبر محقر، و چینی نازک تنهایی اش، که ترک برداشته! به علت عملیات عمرانی! و اون تکه تنه ی درخت که اوریب بریده شده و رویش یک قسمت از شعر "صدای پای آب" را نوشته و آن قسمت که نوشته: "نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد..." فاحشه اش با رنگ پوشانده... و من حرص بخورم...
به این احساسات نیاز دارم تا نفسم آسان تر بیاید و برود و به این فکر کنم، همان قدر که بدی و زشتی هست، زیبایی هم هست و...
"تا شقایق هست زندگی باید کرد..."
امروز دومین روز از اردیبهشت ِ. سهراب تو سی سال و یک روز پیش، از دنیای ما رفتی، روحت شاد...
دارم به این فکر می کنم که اگه یه روزی بچه دار شدم و بچم پسر بود، شاید اسمشو بذارم سهراب...

این عکس دست نوشته ی سهراب سپهری ِ. چه بد خط! مثل کلاس اولی ها! منم بد خطم، مثل کلاس اولی ها می نویسم، می خوام دیگه تلاش نکنم که خوب بنویسم... بنویسم بره! اینطوری روی چیزی که می نویسم تمرکز بیشتری دارم و بیشتر لذت می برم. اگه از نظر دیگران قشنگ نیست، باید چشم هاشان را بشویند، جور دیگر ببینند...

------------------------------------------------------
+این پست، خیلی فی البداهه و بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی نوشته شد و نیت فقط نوشتن بود...
+مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی ماندم، بی آن که خدایی داشته باشم... (از کتاب "هنوز در سفرم" نوشته ی سهراب سپهری)

۷ نظر:

سینیور زامبی گفت...

اوه اوه نکنه این شعرو تو بچگیاش گفته مطمئنی دست خط خودشه؟ آخه نقاش ها معمولن دست خطشون خوبه

آخرین نسخه یک مرد... گفت...

پس سعی کن از این به بعد پست های خیلی فی البداهه بنویسی

چون آدم قشنگ تر حس اش میکنه

وحید(وب گپ) گفت...

سلام.عکس جالبی بود.تاحالا ندیده بودمش.

سیب سرخ گفت...

سلام

از اینکه باشما آشنا شدم خوشحال شدم
نوشته هاتون صمیمیه

آشنای سهراب هم که هستین
سیب هم که دوس دارین...
اینا یعنی..
یکی از سیبهای خوشمزه باغم شدین!!

کلاسور گفت...

سلام . عکس که باز نشد !! ولی اون جمله آخر پی نوشت محشر بود !!!

مکث گفت...

هلن جان یه ایمیل از خودت بهم بده لطفا.

پرهام گفت...

سلام. ميشه ايميلتون رو بهم بدين؟ همشهري از آب درومديم كه !!!!

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com