۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

زیبایی

اگر 1/3/1388 یه بنده خدایی می آمد و وقایع این یک‏سال را برایم تعریف می کرد؛ می گفت چنین می‏شود و چنان‏ها خواهد شد و...
دلم را می‏گرفتم و ولو می‏شدم روی زمین و نفسم بند می‏آمد از خنده. در همان حال توصیه می‏کردم به روان‏شناس مراجعه کند و باز ولو می‏شدم و ریسه می‏رفتم.
اما...
چه کسی فکرش را می‏کرد؟! این همه وقاحت را... کدام پیشگویی پیشبینی می‏کرد؟!
دلم می‏خواست کمی خنده چاشنی این نوشته کنم، اما حالا که دارم می‏نویسم... چنان بغضی به گلویم چنگ انداخته که یارای نفس کشیدنم نیست. به خود نهیب می‏زنم: آخر کجایش خنده‎دار بود؟! پر از غم بود... پر از خون بود... پر از آه بود... آه ِ مادران... که دامن‏گیر ترین آه هاست. پر بود از خشم... از اشک... بغض... بغض... بغض...
من یک آدم هستم مثل همه... زینب می‏خواهد، که بیاید و بگوید: "من جز زیبایی هیچ ندیدم". من نه! من می‏شکنم. من طاقت ندارم صدای لرزان مادری را بشنوم که جوانش را از دست داده... اشکم سرازیر می‏شود و می شکنم. من قلبم پر از خشم و کینه می‏شود از قاتلان ِ جوانان وطنم... از قاتلان اعتماد مردمم... پر از کینه می‏شوم؛ و آن‏قدر بزرگ نیستم که در این‏ها زیبایی ببینم... من آن‏قدر قوی نیستم...
من آن شب، تا صبح بیدار ماندم... گریه نکردم... تا ظهر فردایش... و تا عصر... در سکوت آخرین اخبار را پی ‏گرفتم...
شب که مادر آمد... گفت: "چه خبر؟" شروع کردم به تعریف کردن... چند جمله نگذشته بود که خود را به آغوشش انداختم و زار زدم... زار... و او هم همپایم گریه کرد و دلداری‏ام داد.
با آن گریه‏ها بغضم خالی نشد. آن بغض عمیق‏تر از این حرف‏ها بود. سنگینی‏اش را هنوز حس می‏کنم. هنوز، اتفاقات را که به یاد می‏آورم، دلم خون می‏شود و اشک همه جا را تار می‏کند. بارها دلم لرزید.
می‏خواهم پستم طولانی‏تر از این باشد، اما تا دست به کیبورد می‏برم قفل می‏کنم... چند لحظه مکث می‏کنم و پیشانی‏ام را می‏گیرم...
دفتر خاطراتم/ چند جمله از روز پنجشنبه بیست و یکم آبان ماه 88، ساعت 12:30 نیمه شب...
"... شجریان در گوشم زمزمه می‏کند /برادر بی‏قراره/ برادر شعله‏واره/ برادر دشت سینه‏ش لاله‏زاره/ صدایش چقدر سوز دارد... متن شعر مرا به یاد سهراب.ع می‏اندازد. حس می‏کنم چیزی گلویم را گرفته و رها نمی‏کند. حس می‎کنم دستی زبر، قلبم را در مشت دارد و هر لحظه، محکم‏تر می‏فشارد. به آن چنگ می‎اندازد. تا کی این بغض بترکد و این کشتار تمام شود و این ظلم به پایان برسد..."
این بغض اصلاً پایانی دارد؟
باز یاد آن جمله می‏افتم... "جز زیبایی هیچ ندیدم"
یعنی می‏شود به جایی رسید که زیبایی را در این هیاهو کشف کرد؟
من فقط تاریکی می‏بینم... شاید کورم...
----------------------------------------------------------------------
+ دانلود همان آهنگ... شب نورد
3.8MB

۳ نظر:

MHMD Moeini گفت...

آگاهی زیبایی است

مکث گفت...

منم باور نمی کردم..باور نمی کردم ..
ایام هجر را گذراندیم و زنده ایم..ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..

دل تنگ گفت...

تمام يك سال گذشته در نابوري گذشت . تالحظه تحويل سال به خدا مي گفتم كه اي كاش هرگز آنچه در اين يك سال ديديم نمي ديديم...اما روز اول فروردين در حرم امام رضا يادم افتاد كه ... ما آگاه شديم ما تغيير كرديم البته به بهاي گزافي اما... بله دانايي رنج است اما .. انسان اگر نيانديشد انسان نيست!

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com