۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

داشتن، درک نداشته ها


از پست قبلی ام خوشم نمی آید پس می نویسم که بالاترین پست نباشد.
دیشب مادر بزرگ تنها بود و من و مادر، شب را پیشش ماندیم و صبح زود بیدار شدیم که برگردیم.
در خنکی صبح در حیاط قدم می زنم و به کارهایی فکر می کنم که باید انجام بدهم. و همین طور که فکر می کنم گاهی از درختی، توتی می چینم و می خورم....

در افکارم به آینده ام فکر می کنم و مستقل شدن. چه کاری را از کی شروع کنم... مربی شنا بشوم... در یک دفتر خدمات کامپیوتری کار کنم... یا صبر کنم مدرکم را که گرفتم شروع کنم... نه تا آن موقع طاقت نمی آورم... همین حالا هم وقتی از پدرم یا مادرم پول می گیرم زبانم نمی چرخد که بگویم: پول می خوام.
غرورم به شدت جریحه دار می شود وقتی درخواست پول می کنم و با عبارت "ندارم" یا "بعدا" یا "مگه همین دیروز نبود این همه پول گرفتی؟!" یا " برو از بابات بگیر" یا "از مامان بگیر" و ... مواجه می شوم.

یاد چند روز پیش می افتم...
من- مامان... دارم می میرم از بی پولی!
مادر- منم دارم می میرم از بی پولی...
من- تمام پولی رو که وام گرفته بودم خورد خورد خرج کردم.
مادر- تو بی خود می کنی پولی رو که وام می گیری خرج می کنی! اصلا وام می گیری واسه چی؟ مگه پیروز نبود این همه پول گرفتی از بابات؟
من- این پیروز که می گی دو ماه پیش ِ. این همه پولی هم که می گی 50 تومن ِ.
و بحث شروع شد...
در اوج بحث و عصبانیت ِ هر دویمان... این جمله به ذهنم آمد که بگویم: اون موقع که می خواستین بچه دار شین باید فکر این چیزاش رو هم می کردین! چرا مراقب نبودین؟ چرا باید تاوان اشتباه شما ها رو بدم؟
(من ناخواسته هستم)
اما نگفتم. این حرف برای یک بحث عادی سر 200-300 تومان پول زیادی سنگین بود.
و به این اکتفا کردم:
من- من که خرج اضافه ای ندارم! هر چی هم پول می گیرم خرج دانشگاه و کتاب و این چیزا می شه...

در حیاط قدم می زنم و با خودم می گویم: کاش مجبور نمی شدم برای پول با کسی جر و بحث کنم...
خرج این روزهایم را حساب می کنم. بیشتر از چیزی ست که در پس اندازم دارم.
به ماهی های قرمز حوض نگاه می کنم. موجوداتی که بعضی هاشان دم بسیار زیبایی دارند. ماهی ها غصه ی پول نمی خورند، دانشگاه هم نمی روند... اما آن ها هم یک روز مستقل می شوند.
با این صدا به خودم می آیم.
مادر- چی کار می کنی؟ زود باش دیرم شد!
دل درد می گیرم... ناشتا زیادی فکر کرده ام و توت خورده ام...

می آییم خانه... تلوزیون را روشن می کنم... یکی از شبکه های در پیت فیلم قدیمی نشون بده ی ماهواره...
خانه ی سیز...
یادش بخیر... عاشق این سریال بودم... عاشق خسرو شکیبایی بودم...
خسرو شکیبایی برای معلمی (معلم علی) که قرار است با نرگس ازدواج کند و داماد خانواده بشود یک سخنرانی طولانی و فلسفی می کند...
و یک جمله اش...
داشتن، داشتن نیست... درک نداشته هاست!
-----------------------------------------------------------------------------
+بالاخره فردا می رم نمایشگاه. از صبح تا اون موقع که بیرونم کنن.

۸ نظر:

Unknown گفت...

سلام ! خوب کردی !

Unknown گفت...

بیخیال ... میگذره ... این درد مستقل شدنم همه هم سن و سالای شما دارن ... پس بیخیال که گذرونه ... حالا یه کم کمتر خرج کنی هم زیاد سخت نمی گذره به مولا ! بعدشم ... درسته که غرورت جریحه دار میشه به شدت وقتی اون حرفا رو در مورد پول از مامان بابا میشنوی ... اما نمی دونی غرور مامان بابات چقدر خورد میشه وقتی بهت اون حرفا رو می زنن ... منظورم اینکه یه کم تو هم می تونی ودتو بزاری جای اونا ...

Helen گفت...

به محمدرضا:
قبول دارم. ممنون.

کیمیا گفت...

اگه بپذیری می تونم این پول رو بهت قرض بدم.اگه دیر نشده باشه

Mohamad Reza گفت...

مرسی که قبول داری هلن جان ... اینم که گفتم هم سن و سال شما ... خوب فکر کردم شمام باید دیگه نهایتا 26ساله باشین دیگه .... نکنه شما 50 ساله این؟!!!

Helen گفت...

کیمیا جان شما که نه آدرس وبلاگی از خودتون گذاشتین نه ایمیلی، شوخی کردم. نه ممنون با قرض گرفتن کارم راه نمی افته. بازم ممنون.
به محمد رضا:
من 20 سالمه.

Unknown گفت...

سلام
امیدوارم خوب باشی
این مشکل، مشکل تمام جووناست
برای خودمم پیش اومده،اما توصییه من به عنوان یه دوست اگر قبولم داشته باشی اینه که این موقع ها سریع تصمیم نگیر!
شاید تصمیمت اشتباه باشه ودیگه نتونی خودتوببخشی، لطفا!

ناشناس گفت...

سلام
امیدوارم خوب باشی
این مشکل، مشکل تمام جووناست
برای خودمم پیش اومده،اما توصییه من به عنوان یه دوست اگر قبولم داشته باشی اینه که این موقع ها سریع تصمیم نگیر!
شاید تصمیمت اشتباه باشه ودیگه نتونی خودتوببخشی، لطفا!
elyad_hoomer@yahoo.com

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com