۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

دلیل موجه زندگی

به چند روز گذشته ام فکر می کنم. حال و هوای این چند وقت. گوشه گیری... بی حوصلگی... حال هیچ کاری را نداشتن... سوالات وحشیانه پرسیدن و به پای میز محاکمه کشیدن تمام ارزش ها...
با خودم فکر می کنم، " من که اینجوری نبودم! شاید افسردگی گرفتم. شاید به خاطر این کتاب ها و شعر هایی که می خونم. یادم می آد تو کتاب دینی یکی از سال های دبیرستان نوشته بود که نیهیلیسم و پوچ گرایی افسردگی رو به دنبال داره."
connect می شوم و در مورد علائم افسردگی search می کنم. تقریبا نصف علائم را دارم و به گمانم دارم افسرده تر هم می شوم... خودم را در چند سال آینده می بینم که از دانشگاه انصراف داده ام، منزوی شده ام و مدام کتاب می خوانم و هر کس سوالی می پرسد با شعری یا دیالوگی جواب فیلسوفانه ی صد تا یه غاز می دهم و چند سال بعد که رسما هیئت یک دختر ترشیده را به خودم گرفته ام و نیهیلیسم ام قوی تر شده و کتاب خواندن را هم کاری پوچ می دانم و چند سال بعد ترش که دیگر حوصله ام سر می رود از بس زندگی کردم و می فهمم زندگی هم پوچ است و ارزش وقت تلف کردن را ندارد و خودم را در آب رودخانه غرق می کنم؛ چرا که این باکلاس ترین نوع خودکشی است. احتمالا در سال های آخر دچار مشکلات حرکتی هم شده ام، چون همین حالایش که اول راه افسردگی هستم کمرم از شدت بطالت درد می کند و مفاصلم همدست شده اند تا حالم را بگیرند.
در همین لحظه ها، ابروهایم را گره می کنم و دستم را روی شکمم می گذارم و می گویم: اااوووخ...
دردی،... سر زده،... چند لحظه مهمان دلم می شود و زود می رود. این درد را خوب می شناسم. از چهارده سالگی هر ماه به خانه ی دلم سر می زند و با مهربانی ِ سختگیرانه ای یادآوری می کند که از جنس زن هستم.
عادت ماهیانه! از خودم خنده ام می گیرد!*
وقتی دلیل این بی حالی و افسردگی را می فهمم خیالم راحت می شود.
روبروی تلوزیون می نشینم. کمی خوشبخت تر به نظر می رسم. همین که بدانی افسرده نیستی، نصف خوشبختی است. پدر می آید... و مثل همیشه در را باز می گذارد... و می خواهم مثل همیشه نق بزنم: "در رو ببند! خونه پر از پشه شد!" ولی ساکت می شوم و تصمیم می گیرم اجازه بدهم پشه هایی که پدر راهشان داده دو تا ماچ هم از ما بگیرند؛ و نهایت آن که بوی افتضاح حشره کش را که از بوی تمام مارک های آن متنفرم، برای چند دقیقه تحمل کنم.
مادر می آید...
خیلی خسته است. صدایم می زند...
مادر- هلــــــــن... جورابای منو در می آری؟
وقتی که بچه بودم، شاید تا هشت-نه سالگی ام، مادر که از بیرون می آمد همیشه می دویدم و جوراب های نازک اش را از پاهایش در می آوردم و گوله می کردم. هنوز گاهی این کار را می کنم. خوشم می آید؛ و مادر بارها به زبان آورده که با کندن جورابش تمام خستگی از تنش کنده می شود.
امشب...
دویدن نه، اما قدم زنان و هلک هلک (helek*2) پیش مادر می روم و جوراب های نازک را بیرون می آورم و گوله می کنم، و دست های سردم را چند لحظه ای روی پاهای گرم اش می گذارم.
مادر- واااااای! هیچی با این برابری نمی کنه که تو جورابامو از پام در بیاری. خودت که مادر شی می فهمی.
من- سر چی بود که بچه بودم این کارو می کردم؟
مادر- نمی دونم. همین جوری خودت می دویدی و می اومدی... تو همه ی کارات خاص بود.
و من فهمیدم ...
که زندگی می تواند به اندازه ی کندن جوراب های مادر زیبا باشد؛ و این یعنی خیلی.
که کندن جوراب از پای مادر می تواند دلیل موجه زندگی من باشد.
---------------------------------------------------------------
*علمی نوشت: افسردگی، خواب آلودگی، نا امیدی، جوش، تبخال، درد و خشکی مفاصل، سردرد، .... و این نشانه ها اصولا از فرد به فرد، و از حالت به حالت، برای هر دوره متفاوت است.

۴ نظر:

کیمیا گفت...

مادر من کیلومتر ها ازم دوره.من هیچوقت جوراباشو در نیاوردم.همیشه اون برام این کارو کرده و از امشب که نوشتهءتو رو خوندم دیگه از دستای خودم بدم میاد.بهت حسودی نمی کنم اما به مامانت چرا.کاش می تونستم ...

پرهام گفت...

هلن جان ....خيلي قشنگ بود ...خيلي ....... ملموس ملموس .....
اونقدر ملموس كه انگار من اونجا بودم و ديدم اينا رو ....

Helen گفت...

به پرهام: مرسی... شاید هم بودی!
به کیمیا: از دستات بدت نیاد! به جاش از پاهات خوشت بیاد!

داد گفت...

زیبا بود
بهانه ای برای بودن و نفس کشیدن
بهانه ای برای ماندن و ادامه دادن

فیلم Life is beautiful را حتما ببینید.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com