۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

سانتی مانتالی خولیا


1
به قصد خرید هدیه برای معلم حسابان سوم دبیرستانم از خانه خارج می شوم. هر سال برای این زن مهربان و لاغر یک هدیه می گیرم. یاد کنکورم هستم... اون لحظات... دل درد... از درد به خودم می پیچیدم... و به کنکور سال بعد فکر می کردم... هر تست ریاضی که زدم، همان هایی بود که از خانم عین یاد گرفته بودم.
چند سال پیش...
خانم عین- ببینید... این جووورررری (روی تخته رسم می کند)... نمودار رو می تونید خیلی راحت رسم کنید... ولی نباید تو تعیین علامت و مشتق دوم اشتباه کنید...
خانم عین- (به نمودار نگاه عاشقانه می کند) می بینید چقدر قشنگه!
ما، بی حوصله، مثل بوف نگاهش می کنیم و حواس مان به ساعت است تا کی تعطیل بشویم و برویم برای پسر های دبیرستان اون ور خیابان عشوه شتری بیاییم.
این عشقش کار خودش را کرد...
عشق همیشه کار خودش را می کند...

2
در خیابان که راه می روم، گاهی، سانتی مانتالی خولیا می آید سراغم. این بیماری شاخه ای از خود شیفتگی می باشد.
در این مواقع برای لحظاتی احساس می کنم کافی است اراده کنم تا هر موجود مذکری را که دلم خواست عاشق و شیفته ی قد و بالایم کنم.
به همان کتاب فروشی می روم که همیشه می روم. کتاب "مامان عزیزم" را بر می دارم. تعریفش را از دوستم شنیدم. نامه ی نویسندگان معروف فرانسه است به مادرانشان. امشب می خوانم و اگر مناسب بود، یکی دیگرش را می خرم و به خانوم عین هدیه می دهم.
آن پسر سبزه و بداخلاق را که آنجا کار می کند می بینم.
چند ماه پیش او و دوستش با هم بحث می کردند. یادم هست که در مورد شیعه و سنی بود و من با پسر سبزه ی بداخلاق موافق بودم. در فاصله دو یا سه متری شان ایساده بودم و وانمود می کردم حواسم به کتابی ست که از قفسه برداشته ام و ورق می زنم. از این همه روشن فکری و اطلاعاتی که پسر سبزه ی بداخلاق داشتم شاخ در آورده بودم.

امشب...
می خواهم یک سوال بپرسم... راجع به دو کتاب... این همه پرسنل را ول می کنم و، عدل، می روم سراغ او...
سوالم را می پرسم و هیچ تغییرحالتی در او نمی بینم. هیچ حول شدنی، هیچ ابراز تمایلی به ادامه ی گفتگو، خیلی عادی سوالم را جواب می دهد...
احساسات سانتی مانتالی خولیایی ام کمی متعادل می شود. از او خوشم می آید.

در حال برگشتن؛ منتظر تاکسی هستم... راننده ی یک پرادوی سفید... از همان دور خیره شده و انگار منتظر علامت مثبتی ست... لبخندی... عشوه ای خرکی... یا شاید شتری... با اخم نگاهم را به ماشین های پشت سری اش می دوزم، به دنبال تاکسی.
احساسات سانتی مانتالی خولیایی ام قلقلکم می دهند.

--------------------------------------------------------------------------------------

+معلمی شغل نیست، عشق است، ذوق است، ایثار و فداکاریست. اگر به عنوان شغل به آن می نگری رهایش ساز و اگر عشق توست، بر تو مبارک باد. (مرتضی مطهری)

روز معلم مبارک

۶ نظر:

هیچکس گفت...

گاهی وقتها همه ما دچار این احساسات سانتی مانتالی خولیا میشویم فکر میکنی فقط خانمها هستند !!
نه ابجی جان ماها هم هستیم !! همین آقایونی که بعضا اینقدر خودشان را باد کرده اند که آدم حس میکند الانه که بترکند ! بعد یک جاهایی میخورد تو فکشان ! یعنی روزگار آدمشان میکند ! تنها حسنش این است که روزگار ما را خیلی زودتر از شر این بیماری لعنتی خلاص میکند ! نوشته ها صادقانه بود

ننه قدقد گفت...

توی وبلاگ خودم هم به کامنتت جواب دادم. کارم یک و نیم برابرشده اگه دوبرابر نشده باشه! اما خب احساس امنیتم بیشتر شده که اگه یکی رو فیلتر کردن اون یکی هست!

پرهام گفت...

آه هلن ... من اين حسو وقتي بارون مياد دارم يه جور ديگه شو.... وقتايي كه بارون مياد من توانايي عجيبي پيدا مي كنم واسه عاشق شدن ... يعني اونقدر كه اگه يه خر ماده هم واسم علامت بده عاشقش ميشم !!!!! (بلانسبت خانوماي محترم )
اون جمله آخرت رو بالاي ديوار يه ايستگاه آتش نشانيديده بودم كه آتش نشان بودن شغل نيست عشق است و .... حالا كدوم اصله ؟؟؟؟
من هر بار كه ميخوام كامنت بزارم اينجا رسما يه شيكم زايمان مي كنم ....
يه فكري واسه كنترل جميت بكن ... از من گفتن بودا....

هلیا گفت...

منم دارم....همون سانتی مانتالیخولیا رو:))

احسان گفت...

به خانم ع سلام برسون بگو معلمی مبارکت باشه که عشق با تدریست گره خورده...
من اسمشو نمی دونستم...مانتی خولیا...
بسیار عالی ، ولی خوبه یه کم مراعات شهروندان مذکر باشید...
ببین یا بگو بحثشون چی بود( همونی که فال گوش واستاده بودی ) یا آدرس بده بریم از خودشون بپرسیم...

Helen گفت...

به ننه قدقد:
مرسی ننه قدقد جان که جواب دادین.
به پرهام:
من چی کار کنم! تقصیر بلاگ اسپات ِ!
اون تیکه ی خر ماده هم خیلی باحال بود!
به احسان:
راستش این اسم رو خودم اختراع کردم! که ترکیبی از سانتی مانتال و مالی خولیا هستش.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com