۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

خواب های مات فام کودکی


این پست زری؛ سوالی که چند روز پیش یکی ازم پرسید (الگوی ذهنیت در کودکی چی بوده؟ یعنی دوست داشتی چی و کی باشی؟) ؛ ملاقات کسی که همیشه آرزو داشته دکتر بشه و شده؛ خوندن مطلبی در مورد انوشه انصاری و اینکه بالاخره به آرزوش رسیده؛ و... شاید چند تا مورد دیگه، من رو به یاد رویاهای فراموش شده ام انداخت. آرزو هایی که گم شد بین تعریف و تمجید های خاله و دایی و نهی کردن های جامعه و خانواده و... و تکرار این جمله از سوی اطرافیان: نمی شه که! خیلی گرونه! نمی شه که! سرما می خوری! نمی شه که...
بچه که بودم چه آرزویی داشتم؟
آرزو داشتم یک ورزشکار بشوم، یک شناگر، عاشق آن بی وزنی و معلق بودن هستم. این معلق بودن همان حس خوبی را به من می دهد که در خواب و بیداری دارم. وقتی دور از دنیا، نه خواب هستم و نه بیدار. همان بی وزنی. همان بی خیالی.
آرزو می کردم یک اسب داشتم،... مثل همانی که اَلِک داشت. در سریال "اسب سیاه". در تمام نقاشی هایم، یک اسب دیده می شد، شاید این بزرگ ترین آرزوی کودکی ام بود.
آرزو داشتم جایی بروم که برف تمامی نداشته باشد، همه جا برف باشد، و من باشم و چکمه هایم و دستکش هایی که دو تا جای انگشت دارد. یکی برای انگشت شست و دیگری برای چهار انگشت دیگر؛ از همان هایی که دوست دارم.
دلم می خواست شوهرم موهایش بور باشد! مثل آلمانی ها! (از شما چه پنهون، هنوز هم یه پسر بلوند که می بینم،... اعترافش سخته!... چشم چرون می شم... آه... پدر روحانی... منو نبخشیدی هم پرابلمی نیست! بی خیال! ;-)
وقتی راه رفتن را شروع کردم، چیزی نگذشته بود که به این مقطع رضایت نداده، روی نوک شست پایم راه می رفتم. (به تناسخ اعتقاد دارین؟) و مادرم گاه ذوق می کرد و به من می گفت که مثل بالرین ها راه می روم و من فکر می کردم این بالرین ها کی هستند و چجوری راه می روند و وقتی اولین بار در تلوزیون یک بالرین دیدم، محو حرکات او شدم و با همان شعور و احساسات4-5 سالگی ام آرزو کردم که یک روز مثل این زن برقصم.*


نمی دانم، که من آن نقش خواب آلود را آیا
شبی در خواب های مات فام کودکی دیدم،
و یا در عمر و عالم های دیگر، پیش از این پیکر؟!
- مهدی اخوان ثالث-



-----------------------------------------------

*چه کسی می گوید کودکان نمی توانند برای آینده شان تصمیم بگیرند؟ آدم بزرگ ها!
-یادم نیست کجا خوندم-

+هر قالبی هم که من روش دست می ذارم یهو منهدم می شه! حالا این باشه فعلا.

۴ نظر:

بهارمهرگان گفت...

ما انسانها حتی رویاها و کودکی هایمان هم کم و بیش به هم شبیه اند ...

هیچکس گفت...

این آدم بزرگهای لعنتی این بزرگ شدن لعنتی دنیای قشنگ و مرموز و سراسر شگفتی کودکی امان را دزدید ، غولها و فرشتها و همه چیزهای قشنگش را بیرون کرد و به جایش مشتی واقعیت نکبتی مشتی قانون مزخرف بهم تحکیم کرد قانون بی رحم زندگی !! متنت را دوست داشتم ! ولی از رنگ بور بدم میاد و بلعکس تو یک دختر مو مشکی میبینم حسابی چشم چرون میشم !! از دخترهایی که موهاشون رو مش بور میکنن لجم میگیره و موهای بور رو دوست ندارم !! این آخری رو هم فقط برای اینکه بهت ضد حال بزنم گفتم

هیچکس گفت...

این آدم بزرگهای لعنتی این بزرگ شدن لعنتی دنیای قشنگ و مرموز و سراسر شگفتی کودکی امان را دزدید ، غولها و فرشتها و همه چیزهای قشنگش را بیرون کرد و به جایش مشتی واقعیت نکبتی مشتی قانون مزخرف بهم تحکیم کرد قانون بی رحم زندگی !! متنت را دوست داشتم ! ولی از رنگ بور بدم میاد و بلعکس تو یک دختر مو مشکی میبینم حسابی چشم چرون میشم !! از دخترهایی که موهاشون رو مش بور میکنن لجم میگیره و موهای بور رو دوست ندارم !! این آخری رو هم فقط برای اینکه بهت ضد حال بزنم گفتم

نقشی گفت...

سلام
از روزی که گیر باید ونباید می افتی. بزرگ می شوی دیگه چاره ای هم نیست.
نقش ونگار

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com