۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

جنگل واژگون

جمعه “جنگل واژگون” را خریدم و در کیف بزرگم گذاشتم و آمدم خانه. از کیف بزرگ بیرون نیامد تا امروز صبح که داشتم کیف را خالی می‌کردم تا کتاب‌ها و وسایلی که باید با خودم به دانشگاه می‌بردم را درونش بگذارم. جنگل واژگون بیرون آمد و بُر خورد میان انبوه کاغذ و کتاب و جزوه که جلوی قفسه‌های گوشه‌ی اتاقم تلنبار شده بود. عصر، موقع برگشتن، در اتوبوس فکر می‌کردم که تا شب نباید به هیچ کاری جز درس خواندن بپردازم تا بتوانم برای فردا پروژه‌ام را انجام بدهم. پروژه که نه، اما از آن تمرین‌های پدر دربیار بود، که در طول ترم شاید دو یا سه‌تا تمرین با این درجه از سختی داشته باشیم. به خانه رسیدم و چند ساعتی گذشت تا رفتم سر وقت توده‌ی سلولوزی پای قفسه‌ها، به دنبال چرک نویس‌های پروژه که در طول هفته‌ی گذشته ناامیدانه نوشته بودمشان می‌گشتم. چشمم خورد به “جنگل واژگون” که پشتش به من بود. دو صفحه‌اش را تند خواندم. اسم‌ها داشت زیاد می‌شد. احتیاج به تمرکز بیشتری داشت. کتاب را کنار گذاشتم و آن جمله‌ی قدیمی و معروف “حالا واسه این وقت هست” (با ابروهای بالا زده شده ادا شود) را با خودم تکرار کردم. هاتف از دیار غیب ندا داد که مهلت تحویل پروژه تا پس‌فردا تمدید می‌شود؛ من هم که تقریباً کارهایش انجام داده‌ام؛ روی هاتف را هم که نمی‌توانم زمین بیاندازم.

با این کتاب نود و چهار صفحه‌ای به شدت همذات پنداری کردم. نمی‌گویم با فلان شخصیت، بلکه می‌گویم با کتاب. نمی‌توانم هیچکدام از شخصیت‌ها را جای خودم بگذارم (یا برعکس) در عین حال از همه‌شان دیالوگ‌هایی خواندم و درباره‌شان از زبان راوی چیزهایی شنیدم که فشارم شد هجده و نیم روی یازده و نیم. یکجاهایی فکر کردم که شبیه این‌ها را نوشته‌ام. نه اینکه شبیه؛ مثلاً اگر کسی هر دو را می‌خواند حدس می‌زد که فلان مطلبم تقلید ضعیفی از بهمان قسمت جنگل واژگون بوده است. در هر صورت این تصور که در بازه‌ای از زمان، از ذهن من همان چیزهایی گذشته که شبیه‌شان از ذهن سلینجر هم گذشته بوده برایم بسیار هیجان‌انگیز بود و داشت مرا ذوق مرگ می‌کرد.  آرزو کردم کاش سلینجر این‌ها را ننوشته بود تا یک روز که مهارت و تجربه‌ی کافی کسب کردم، من آن را می‌نوشتم. زود آرزویم را پس گرفتم. هیچکس مثل سلینجر نمی‌تواند از توصیفات را اینقدر زیبا و از دیالوگ‌ها اینقدر بجا استفاده کند. هیچکس مثل او نمی‌تواند داستان را چنان قابل لمس روایت کند که بتوانم خودم را در تکه‌های شخصیت‌های متمایز، واضح‌تر از چیزی که در آینه می‌بینم، ببینم.

یک تکه از یک دیالوگ را در گودر شر می‌کنم:

سنی ازم گذشته بود تا فهمیدم شعر واقعی اصلاً وجود داره. در جستجوش تا سر حد مرگ رفته بودم. در واقع این جور مُردن خیلی هم موجهه. به خاطرش آدمو توی قبرستون ِ مخصوصی دفن می‌کنن.

چند لیوان آب می‌خورم. بعد می‌روم یاهو. شاید کسی باشد که بتوانیم کمی حرف بزنیم. کسی نیست. حتا برای چند لحظه این ایده به ذهنم می‌رسد که بروم در یکی از روم‌های یاهو و با فونت سی‌ودو و رنگ قرمز ابراز خوشحالی کنم. از آن ایده‌هایی که زود به فکر آدم می‌رسد و زود هم منتفی می‌شود. حوصله‌ی چت کردن با آدم‌های بی‌خواب را نداشتم. البته فقط این نبود. در واقع همیشه برای یک کاری بیش‌تر از یه دلیل وجود داره. دلیل دیگه‌اش این بود که به نظر من حرف زدن را کسی از طریق فشار دادن کلیدهای کیبورد چندان لطفی ندارد، و یک گپ درباره‌ی یک کتاب آن با کسی که اصلاً معلوم نیست به هیچ جایش باشد که من از یک کتابی خوشم آمده یا نیامده می‌تواند بیشتر باعث سرخوردگی‌ام شود تا اینکه آرامم کند. این شد که راه حل یکی مانده به آخر را انتخاب کردم. یعنی:

Start –>All programs –>Windows live –> Windows live writer

 

نه سرزمین هرز، که بزرگ‌جنگلی واژگون

شاخ و برگ‌هایش همه در زیر زمین.

۶ نظر:

مکث گفت...

عاشق این کتابم....

اصلان گفت...

آدم از دیدن فیلمی، یا خوندن کتابی اونقدر کیفور بشه و اون همه بار ِ حسی و دلتنگی ِ مطلب زیاد باشه که "آدم‌لازم" بشی! یعنی تنهایی از پس ِ حس ِ زیاد ِ خوبش بر نیای و بخوای حتمن با یکی دیگه قسمتش کنی، که اگه نشه انگار یه چیزی روی سینه‌ی آدم سنگینی می‌کنه.

Hel. گفت...

به زهرا باقری شاد:
:) فال این لاو!

به اصلان:
اوه بله بله. چه خوب حسمو درک کردید.

به آفتاب پرست:
اوکی. الآن کامنتت رو دیلیت می کنم. مرسی :) اختیار داری.
نه مسیحی نیستم. اسم حقیقیم(؟) غیر از اینه.

ميله بدون پرچم گفت...

سلام همسايه (اسم حقيقيتو نمي نويسم كه لو نره!)
خوبي؟
حالا هاتف درست ندا داده بود؟
البته در هر صورت آدم از خوندن كتاب خوب پشيمون نميشه حتي اگه بيفته!
حرف زدن از طريق كيبورد اون هم كيبوردي كه كلمات و نوشته هاي زيادي لابلاش گير كرده اصلاٌ حال نمي ده..

Hel. گفت...

به میله بدون پرچم:
:)) هاتف کارش درسته.
بله بله. تا می آی حرف بزنی گیر می کنه تو کیبورد. همینجوریشم گرفتار حرفایی هستیم که تو گلو گیر کردن. دیگه وای به حال کیبوردی حرف زدن...

درخت ابدی گفت...

متنت رو دوست داشتم. خوندمش کتاب رو.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com